‏نمایش پست‌ها با برچسب نقد ادبی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نقد ادبی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

بزنگاه در خلق داستان

نگاهی  به مجموعه داستان شیفت شب نوشته‌ی غلامرضا معصومی
اگر داستان را چنان‌که گلشیری تعریف کرده است عبارت از رابطه‌ی علی و معلولی میان سلسله‌ اعمال عینی یا ذهنی بدانیم و باز بر اساس همین تعریف کسی را داستان نویس بدانیم که بتواند میان دو عمل داستانی رابطه‌ای برقرار کند که توجیه این رابطه فقط و فقط در متن است، باید بگویم مجموعه‌ی شیفت شب، قبل ازهرچیز یک داستان است.*
داستان با خلق واقعیت‌های ذهنی یا عینی شکل می‌گیرد و طرح داستانی، رابط تمامی روابط علی ومعلولی در داستان است. داستان حتی اگر بر اساس واقعیت صرف عینی باشد تا تبدیل به واقعیت داستانی نشود واین واقعیت در داستان حضورنیابد، عامل معتبری نخواهدبود، همان طور که واقعیت ذهنی در داستان از چنین شیوه‌ای پیروی می کند.
با این مقدمه‌ی مختصر در تعریف داستان، سراغ مجموعه‌ی شیفت شب می‌رویم. غلامرضا معصومی را نمی‌شناسم،مگر از طریق همین مجموعه داستان که به نظر من بهترین راه شناخت نویسنده،داستان‌هایش است. در همین یک مجموعه داستانی که از او خوانده‌ام که ظاهرا اولین کارش هم هست، معصومیتی نه به معنای نامش که در تعریف خاص خودش موج می زند. داستان‌های این مجموعه- چه داستان‌های قوی و چه داستان‌های ضعیف‌تر- دارای بار داستانی‌ایی هستند که هرکدام خالق یک موقعیت‌اند. موقعیت‌ها در این داستان‌ها به خلق شخصیت‌ها منجر می‌شوند، شخصیت‌هایی یگانه که بر دوش حادثه، موقعیت، گاهی زبان و متن قرار گرفته‌اند. وقتی از یک داستان سراغ داستان دیگر می‌رویم، اثری از تکرار شخصیت‌ها و توصیف‌هایی که گاه نویسندگان برای رهایی از کمبود موقعیت و تزلزل شخصیت برای خروج از آن به در پشتی متوسل می شوند نمی‌بینیم.  همچنین داستان‌های این مجموعه، برخلاف مجموعه داستان‌هایی که چند سالی است، شاهدش هستیم، تک شخصیتی نیستند، آن‌طور که مثلا نویسنده به‌جای شخصیت‌هایش بنشیند و تمام موقعیت‌های گوناگونی را که درداستان‌های مختلف یک مجموعه شکل می گیرند ، در اصل یک داستان باشند که یک راوی – همان نویسنده – به اشکال مختلف بیان می‌کند و از دهان تک تک شخصیت‌هایش حرف می زند. معصومی توانسته آگاهانه از این نقطه ضعف بگریزد. او با رعایت اصل فاصله‌گذاری در داستان‌هایش، توانسته موقعیت‌های تازه‌ای بگشاید  و هر داستان دریچه‌ای باشد به جهانی جدید و خلق معناهای ممکن.
مجموعه با داستان سرباز فراری آغاز می‌شود، در چرخ و فلک ما را دچار دواری می‌کند که سرباز منتظر کنارامام‌زاده در سکوت نظاره‌گرش است و پایانی که قاطع و صریح فرود می‌آید. بعد در شیپور شب، این همنوایی دچار افت می‌شود، چه نویسنده خواسته دست به تجربه‌ی بدیعی بزند که درنهایت از پس موقعیت ایجاد شده برنیامده و شخصیت این داستان و واقعیت داستانی هر کدام به راه خود رفته‌اند. در اشک مو، این افت کمابیش جریان دارد، هر چند نویسنده با خلق پاراگراف‌های موازی از ورطه‌ی دهان گشوده در داستان قبلی رسته است و توانسته موقعیت داستانی را با شخصیت‌اش همنواتر کند، آن‌قدر که شخصیت، دارای کالبدی شود و جانی  و بتواند روی پای خودش بایستد، در عین‌حال در هر دوی این دو داستان کم افت و خیز نویسنده همچنان بر اصل فاصله گذاری خود، آگاهانه ایستاده‌است و دقیقا بعد از همین داستان ما با تجربه‌های نابی از فضا، موقعیت و شخصیت‌های داستانی در سه داستان بعد مواجه می شویم. داستان‌هایی در فضاهایی کدر، مرموز و تقریبا ساکت با راویانی که خود نقشی در آن‌چه برایشان رقم خورده نداشته‌اند و مدام در گریز از سرنوشت‌شان به سوی آن می تازند. سه داستان گردشکار، برای گردش روز بدی است و فصل عروسی، داستان‌هایی هستند که دراوج ایستاده اند ونویسنده توانسته به راحتی از پس چند صدایی شخصیت‌ها برآید . وقایع در عین سادگی، قابل باور باشند و شخصیت‌ها کسانی باشند که بر دوش موقعیت داستانی سوارند. دو داستان بعدی ، باز می‌تواند از کارهای تجربی نویسنده قلمداد شود  تا برسیم به شیفت شب که نویسنده اوج هنرنمایی خود را در آن به نمایش گذارده است. همان سکوت، همان فاصله گذاری، همان فضای غم‌بار پرابهام اما با خلق وقایعی پیش‌بینی ناپذیر که به راحتی رابطه‌ی علی و معلولی را بین داستان و شخصیت و فضای حاکم برقرار می‌سازند. کاری که نویسنده، در آخرین داستان مجموعه " اندوه تهمینه" هم سعی خود را در خلق آن داشته است اما طرح داستانی ایجاد شده نتوانسته رابطه‌ی علی و معلولی  را به درستی به نمایش گذارد و بنابراین نویسنده به موفقیت داستان شیفت شب در اندوه تهمینه دست نیافته‌است.
آن‌چه در داستان‌های معصومی مهم است، مواجهه‌ی ما با نویسنده‌ای است که ذهن داستان‌پردازی دارد و درگیر کلیشه‌های رایج داستان‌نویسی امروز ما نشده‌است. او از موقعیت‌های داستانی برای خلق فضا، زمان، زبان و روایت و شخصیت‌های داستان بهره برده‌است و هیچ تئوری از پیش تعیین شده‌ای نمی تواند ذهنی چنین داستان‌پرداز را مانع خلق تجربه‌های جدیدی شود.
نقطه‌ی پایان؛ پاشنه‌ی آشیل داستان‌های فارسی
اما با تمام این توصیفات، داستان‌های غلامرضا معصومی از نقطه ضعف موجود دراغلب داستان‌های فارسی امروز بی‌نصیب نمانده‌است. به‌جز چند داستان که ذکرشد، معصومی نتوانسته است، پایانی مرتبط با متن برای داستان‌هایش بچیند. نویسنده تمام زحمت خود را کشیده، موقعیت‌ها و شخصیت‌های ناب و تازه‌ای خلق کرده‌است اما در نهایت، گاهی مجبور شده تمام روابط منطقی موجود درداستان را به‌هم بریزد تا به پایانی به زعم خود غافلگیرانه دست یابد. پایان، که همواره نقش کلیدی را در داستان  ایفا می‌کند. معمولا این پایان‌های غافلگیرانه، دارای موقعیت داستانی منطبق بر متن نیستند. به عنوان نمونه در داستان گردشکار که یکی از بهترین داستان‌های این مجموعه است، ما یک‌دفعه از فضای رئال وارد فضایی سورئال یا غیرواقعی می‌شویم، فضایی که نویسنده با تمهید آن خواسته ما را به ذهن زن- مادر ببرد اما عجیب این‌که مادرِ وارد شده به داستان، هر چند حضورش بی‌توجیه نیست اما نقشی در خلق موقعیت داستانی نداشته است و تنها حاشیه‌ای بر متن بوده ، ناگهان ذهنیتش پایان را رقم می‌زند. پایانی که باعث می‌شود خواننده نتواند با این تنافر ناگهانی در متن کنار بیاید هرچند از آن لذت ببرد.
در عوض، در داستان‌هایی چون اندوه تهمینه، با خلق ماجرایی به شدت هولناک که از زبان زن روایت می‌شود ودر فصل عروسی و شیفت شب نویسنده ما را با پایان‌هایی نه تنها منطبق بر متن داستانی که غافلگیرانه هم مواجه می‌کند. فضای غیرواقعی که در فصل عروسی در پایان داستان، نیمه‌هشیارانه متوجه‌اش می‌شویم، از ابتدای داستان ذره‌ذره به شکل خزنده‌ای درخلق موقعیت دست داشته‌است تا توانسته پایانی چنین معنادار را رقم زند.
شاید این نوشتار اجمالی فرصت مناسبی برای پرداختن به ضعف پایان درداستان‌های فارسی نباشد و آن را به وقتی دیگر می‌سپارم اما علیرغم تمام این‌ها به نظر من این‌جا و با این مجموعه‌ی کم‌حجم ، اقرار می‌کنم که نویسنده‌ای پرنفس متولد شده‌است  ومن از همین حالا خودم را غرق در فضاها و موقعیت‌های تازه‌ای می‌بینم که امیدوارم در کارهای بعدی آقای معصومی شاهدش باشیم.  چیزی که با همین یک مجموعه نشان می‌دهد، در آن استعداد فراوانی دارد.
--------------------------------------------------------------------------
* مجله‌ی آدینه - ش 71- خرداد71

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

در بدنام کردن اثر ادبی

نشر روزگارنگاهی به ترجمه ی " خانه ی بدنام " ،اثر نجیب محفوظ
خانه‌ی بدنام،مجموعه‌ای از چند داستان است که عنوان پشت جلد کتاب، برگرفته از یکی از داستان‌هاست. در نگاه اول، خواننده اگر با نام و داستان‌های نجیب محفوظ که توسط مترجمانی دیگر ترجمه شده‌ آشنا نباشد ، با خود فکر می‌کند ویژ گی این داستان‌ها از بین هزاران داستانی که احتمالا در سال 1988 چاپ شده چیست که این کتاب ، جایزه‌ی نوبل ادبی را دریافت کرده‌است؟
درحین مطالعه‌ی کتاب، فکر می‌کنم چگونه نویسنده‌ای می‌تواند ، داستان‌هایی چنین سطحی،گسیخته و بی‌ارتباط با شخصیت‌ها بنویسد و بعد نوبل ادبی دریافت کند؟ داستان‌ها ، در این ترجمه تبدیل به ماجراهایی شده‌اند که به ساده‌ترین و عامیانه‌ترین شکل ممکن تعریف می‌شوند و نویسنده از چیزهایی حرف می‌زند که هرکسی که ماجراهارا شنیده‌باشد ، همین‌طور تعریف خواهدکرد.
برای ترجمه‌ی یک اثر داستانی ، گذشته از تسلط کامل به زبان مبدأ وزبان مقصد (که به قول عبدالله کوثری ، در ترجمه، تسلط به زبان فارسی ،دارای اهمیت بیشتری است تا تسلط به زبان بیگانه) مترجم باید با ادبیات داستانی و ظرافت‌های زبانی و روایی ودستوری چنین متونی آشنا باشد ،داستان را بشناسد و زیرلایه‌های آن را درک کند. در غیر این‌صورت در ترجمه‌ی لغت به لغت و بی هیچ تصوری از جهان داستانی متن، لایه‌های زیرین و چندگانه‌ی   داستان را ازبین برده و آنرا تبدیل به متنی تخت و بی‌مایه می‌کند. شبیه قصه‌هایی که مادربزرگ‌ها هنگام خواب برای نوه‌های‌شان تعریف می‌کنند و هدفی جز به خواب رفتن کودک ندارند،گو این‌که در برخی از همین داستان‌های عامیانه نیز ما با زیر لایه‌های داستانی ظریفی مواجه هستیم. در داستان" سکوت" از داستان‌های همین مجموعه ما شاهد رخداد این اتفاق هستیم. روایتی موازی از تناقض درونی مردی که همسرش دراتاق زایمان است، از تطبیق وضعیت خودش با محیط داستانی ست که در نهایت تبدیل به گفت‌وگوهای کش‌دار وبی هدف در کل اثر شده و داستان را تبدیل به متنی تخت و خالی نموده است . یا داستان "پایان"که داستان ترجمه شده تبدیل به داستانی درباره‌ی انتقام گیری شخصی شده و تناقض موجود در ذات شخصیت داستانی به کلی از بین رفته است. درست مثل کسی که تابلویی از نقاشی‌های یکی از بزرگان این هنر داشته‌باشد و به دلایلی این تابلو نیاز به ترمیم داشته باشد . بعد آن فرد، بی‌هیچ سررشته‌ای از هنر نقاشی، فقط به خاطرآشنا بودن با رنگ و ترکیب رنگ‌ها ، قلم‌مو را به دست گیرد و سعی کند به دقت هر کدام از رنگ‌ها را در جای خود بنشاند و بعد تابلو را به دیگران نشان دهد و انتظار داشته باشد که سایرین تحسینش کنند که چقدر شبیه کار خود نقاش درآورده و اصلا تفاوتی وجود ندارد آنگاه لبخند رضایتی بزند و در حالی که قلم مویش را پاک می‌کند با خود بگوید که چه کارهای ساده‌ای شاه‌کارهای نقاشی لقب گرفته‌اند؟ او فراموش کرده که تمام لایه‌های زیرین رنگ‌ها و حجم و بعدها را از بین برده و از اثر نقاشی اثری تخت و بی‌کیفیت  و بی‌روح ارائه کرده‌است.
گذشته از این، جملات از نظر ویرایشی هم دچار اشکالند:
"عباس  با حوصله و احساس خوشبختی به خوردن ماست، مشغول بود.سبیل و ریش او دور دهانش با هم برخورد کرده و درحرکاتی پی‌درپی از هم دور می‌شد."
"پدر یک تحقیق می‌نوشت و مادر یک مجله‌ی آمریکایی مطالعه می‌کرد.طاهر گریه کرد، در ایوان با خود حرف می‌زد."
" از دیگر امتیازاتش، صورت گرد و با طراوت و همیشه براق و نیزچشمانی لوزی شکل به رنگ عسل خالص می‌باشد."
سعی می‌کنم در حین مطالعه ، جملات را در ذهن ویرایش کنم، نتیجه راضی‌کننده‌تر از قبل است هرچند مشکل اصلی یادشده همچنان پابرجاست. مترجمین محترم این کتاب گویی زحمت یک ویرایش ساده را به‌خود نداده‌اند؛مثلا به‌جای یای وحده‌ی فارسی از حرف تعریف a انگلیسی به معنی یک استفاده کرده‌اند و این وقتی عجیب‌تر است که متوجه می‌شویم کتاب ،از عربی ترجمه شده اما زبان فارسی ارائه‌شده بسیار شبیه فارسی غلطی‌است که از ترجمه‌ی متون انگلیسی، این روزها فراوان دیده می‌شود. ویا مثلا جای به‌کار رفتن قیدها و ترتیب قرار گیری متمم‌ها که در هر کتاب دستور مقدماتی آموزش آن وجود دارد،به‌هم ریخته و مغشوش است.جالب این‌که این کتاب بر شناس‌نامه‌ی خود نام ویراستاری را هم درج کرده است که معلوم نیست چه چیز را ویرایش کرده وبه چه زبانی! جالب‌تر این‌که ناشر،انگار که هیچ سررشته‌ای از ادبیات داستانی نداشته باشد، کتاب را با تمام غلط‌های دستوری‌اش ،پذیرفته است.
این‌ها تمام مصیبت‌هایی است که برسر مجموعه داستان خانه‌ی بدنام نجیب محفوظ ، نویسنده‌ی مصری برنده‌ی نوبل آمده است. کتابی که آقای دکتر حسین شمس آبادی و خانم فرشته‌ی افضلی به اشتراک ترجمه‌اش کرده‌اند ونشر روزگار آن را به چاپ رسانده است. کاری که نشان از بی‌سروسامانی ادبیات داستانی دارد، داستانی که تمامی ندارد.

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

هوشنگ گلشيري و مقوله ي نقد

با گريزي به گفتگوي گلشيري با سيمين دانشور
علیرضا ذیحق
a href="">gol
پاييز 66 بود. در نشر " مرغ آمين " بودم تو خيابان بهار. هنوز انتشاراتي مرغ آمين به زير پل كريمخان منتقل نشده‌بود وكسي نمي‌دانست كه روزي آنجا را آتش خواهند‌زد وسكانس‌هايي از فيلم " اعتراض " كيميايي، در آنجا كليد خواهد خورد ." كيميا و خاك " براهني را ورق مي زدم و با دوست خوبم " ابراهيم رحيمي خامنه" كه مدير انتشاراتي بود ، داشتيم گپ مي زديم . از سينماي مخملباف ، كيميايي و همچنين " هزار دستان " حاتمي كه جمعه ها از تلويزيون پخش مي شد . " رضا براهني " هم آمد و بحث كشيد به رمان " رازهاي سرزمين من " كه زير چاپ بود .بعدش گفتم : " گفتگوي گلشيري با سيمين دانشور در " مفيد " را چه جوري ديديد ؟ سيمين بدجوري تو منگنه قرار گرفته بود و صحبتها كه بايد در رابطه با " سووشون " مي شد كشيده شده به حاشيه و ..."
براهني در آمد: " سيمين خودشم دلخوره . بيشتر جدل بوده تا گفت و شنود ..."
سپس صحبت ها گره خورد و رسيديم به " ساعدي " و تبريز و چهارراه شهناز و آخر سر " براهني " گفت :
" ساعدي تو وادي عريان گويي‌ها و بازي هاي سياسي نبود و كاشكي كه فقط به كارهاي خلاقه‌اش مي پرداخت . "
بعدها هم بيش و كم براهني را مي ديدم و با اينكه مي دانستم زياد هم با " گلشيري" بخاطر كارهايي كه زير نظر او در " نقد آگاه " آمده بود و در لواي نقد داستانهايش كه " چاه به چاه " بود و " بعد از عروسي چه گذشت " و " آواز كشتگان " وكشاندن نقد ها به حواشي هايي مثل كارزار با قوم گرايي ، يك جورهايي دلگير بود اما هرگز نديدم كه در بحث از ادبيات داستاني ، مطالعه ي آثار گلشيري را تو صيه نكند .
آن وقتها سالهايي بودند كه من در " ادب و هنر " كيهان مي نوشتم و پرداختن به خيلي از نامها چون گلشيري ، شاملو ، ساعدي و غيره حكم تابو را در نشريات غير مستقل داشت . مگر آن كه بخواهي دشنامي به توصيه نثارشان كني كه در آن سالها خيلي به ندرت اين اتفاق مي افتاد و بعدها باب شد. يادم است دوست شاعرم " يوسفعلي مير شكاك " با همه ي علاقه اي كه آن روزها به شعرو نثر شاملو نشان مي داد اما بعدها كه اوضاع توفير كرد و " ادب و هنر " كيهان خوابيد چيزهايي در مورد شاملو و بعضي ها نوشت كه ذكر آنها در اينجا جز دلخوني حاصلي ندارد . حالا بگذيم كه آن روزها و قتي " مخملباف " به هيئت تحريريه ي كيهان مي آمد گوش به گوش همه " محمل باف " مي گفتند و بعدها كه " فيلم هاي " دستفروش " و " عروسي خوبان " در آمد و نگاهها به مخملباف عوض شد ، تازه آدم مي فهميد كه ماها چه راحت ، كسي را به پاي داري مي بريم كه جرم اش بيشتر زاده اختلاف سليقه اش باما ست و كلي بافي هاي روزمره. اما زمان ، هميشه منصف ترين قاضي در اين ميان است و يك منتقد هميشه بايد نگاه اش معطوف به كاري خاص باشد تا صدور حكم كلّي در مورد يك انسان هنرمند .
صحبت از گلشيري بود و گفتگويش با سيمين دانشور و لذا برمي گردم به اين حرف سيمين كه مي گويد : " آدمها مطلق نيستند ، معجوني هستند از ضعف ها و قدرتها " و نگاه خودم به گلشيري كه يك همچنين عطري دارد و هنوز حيران " شازده احتجاب " هستم و داستانهاي كوتاه گلشيري و اين آخري ها " شاه سياه پوشان "اش كه ناگهان دوست نويسنده ام " محبوبه موسوي " كه با وبلاگ " دمادم " و نگرش هاي روشنگرانه اش احترام مرا به خودش جلب كرده است ، تماس گرفت و خواست كه از " گلشيري " بنويسم و رفتم سراغ " بره گمشده راعي " كه چيزي بنويسم . اما شكوه و جلال آن اثر ، طوري مرا تحت تأثير قرارداد كه ديدم با يك ارزيابي شتابزده ، نمي شود از آن نوشت و گذاشتم براي مهلتي ديگر. اما يك چيزي مرا و سوسه كرد و از نو رجوعي به شماره هاي ماهنامه ي مفيد ( منتشر شده در سال 1366) كرده و به بازخواني آن گفتگو پرداختم و همچنا ن شاهد يك نوع عصبيت در آن گفتگو شدم كه به گوشه هاي از آن اشاره مي شود .
در ابتدا و امتداد گفت و شنود بحث جوري پيش مي آيد كه سيمين دانشور را انگار كه متهم است به واكنشي سخت مي كشاند :
" تو حالا افتاده اي تو انتقاد . – هيچ اشكالي هم ندارد – تو انتقادها را با الگو و سبك و فطرت خودت مي كني ( كه مي شود گفت ) بيطرفانه نيست و اما تو مردي هستي درون گرا، فكور و داراي مقداري خرده شيشه ... انتقاد از سووشون را ... گويا با همين الگو نگاهش كرده اي"، " كليدر " دولت آبادي را هم با همين الگو ديده اي ... گفتي نقّالي ، خوبيهاشو نديدي ، مثلا شاعرانه بودنش را مطلقا نديدي ...(در سووشون ) هم تو اصلا ديد شاعرانه ي مرا نديدي ...شاعر بايد خلاصه كند و عصاره بيرون دهد . .. تو تمركز فوق العاده " كليدر " را ناديده مي گيري . اينهمه قهرمان كه ساخته ، آنجاها كه نويسنده از خود بيخود شده ... در " كليدر " ، زبان در خور محتوي است ، در خور فضاي خاصيه كه رمان در آن آفريده شده ...نثر بايد صميمي ، صادقانه ، پاك و درست و متعادل باشد ... "
" گلشيري هم در پاسخ آنها به چنين بازخوردي مي رسد :
" من پشت آن نظر هنوز مي ايستم و فكر مي كنم نقّاليه ، يعني به نظر من اين ادبيات نيست . تكه تكه هايي خوبست ... اما ... وقتي نويسنده اي برون گرا باشد من اصلا قبولش ندارم ... يعني ممكنه بگم باهاش پدر كشتگي دارم . اما كسي بتونه با توصيف همين عينيت ، اندوهش ، يا شاديش را نشون بده ... كسي كه عربده بكشه بگه نالانم ، گريانم اين آقاي دولت آبادي يه ، آقاي براهني يه ، توجه مي كنيد ؟ شما اين كار را نكرده ايد ."
اين گفتگو كه رفته رفته درذات آن ، نوعي پرخاش حس مي شود و تاحدي هم به اسائه اي در خصوص ديد متافيزيكي سيمين دانشور منتهي مي گردد وبحث از نگاه دپرسيوني در مقابل نگاهي اميدوارانه در خلاقيت هاي ادبي ، با صحبت هاي گلشيري چنين تداوم مي يابد :
" اميد داريم تا اميد ...يكي اميد " سياوش كسرايي " ها و " سايه " هاست و اينهايي كه اميد مي دادن ... اين چه اميدست واقعا ؟ ...من چند بار با "جلال" ملاقات كردم ، يك كلمه راجع به داستان نويسي ازش نشنيدم . همه اش بحث سياسي بود . بزرگي شما به نظر من اينجاست كه در كنار جلال توانستيد كاري انجام بدهيد كه از سطح تفكر او بريد بالا..."
سيمين دانشور هم در مقابل اين تلنگرها نكاتي را مي گويد كه مرور آنها هنوز هم لايه هاي نهان ، زيبايي ها و تازگي هاي خودش رادارد :
" من مي خواهم هروقت همه نا اميدند ، من اميدوار باشم ...اميد سرسري نه ، اميد واقعي ! موضع هنري و وراي قيل و قالها ... در هر اثر هنري تعدادي حذف داريم ، مقداري جاي خالي داريم ، تا خواننده آنها را با تخيل خودش پربكنه ...براي آنكه آدم جاپا داشته باشد و براي اينكه به روال منطقي خودش برسد، ناگزيره به پيشكسوتها هم نگاه بكنه ... رگه هاي " استناد " و" تخيل" هميشه تو كارمن بوده ، تنها بدون وقوف ...حالا با وقوف در" جزيره ي سرگرداني" اين كار را كرده ام . عقيده دارم شاهد زمانه باشم . ضمنا عقيده دارم كه واقعيت را آرماني بكنم ، يعني واقعيت را ايده آليزه كردن ..."
حالا سالها گذشته است وسَيَلان زمان و مكان ، حكم در خورش را داده است و در باور من همچنان كه " گلشيري" با بعضي از كارهايش ماندگار شده ،" رازهاي سرزمين من " براهني، "كليدر" دولت آبادي ، " سووشون " دانشور ، " خونابه انار" جلال ال احمد ،" سياه مشق" هوشنگ ابتهاج و" آرش "كسرايي نيز كارهايي نيستند كه بقول حكيم طوس از باد و باران گزندي نمي يابند .
در ادبيات پيشرو يك "قاعده" نيز هميشه هست و آن نيز بر مي گردد به "انتخاب " نويسنده ، و هدف او از ادبيات و نوع نگاهي كه به دنيا و زندگي دارد .براي مثال اگر " علي اشرف درويشيان " با آن قريحه و قابليت انكار نشدني اش در قصه نويسي ، دنبال تكنيك و ژانرو فرماليزم در قصه هايش نمي رود نه اينكه خواسته برود و موفق نشده ، بلكه اصلا نخواسته و ضرورتي نديده كه در آن سبك و شيوه ها هم قلم بزند . زيرا براي او هنر براي مردم و اجتماع مطرح بوده و خلق آثاري كه مي خواسته با آفرينش آنها ،بقول صمد بهرنگي تأثيري هم در زندگي ديگران داشته باشد، همچنان كه داستان نويسي براي جلال آل احمد حكمي ديگر داشت . البته هيچ استثنايي هم وجود ندارد كه اگر يك اثر ادبي از جوهره ي هنر خالي بود ، زمان آن را از گردونه ي عصر خارج نكند .

نقل از : مجله ی مفید سال 66 شماره 1و 2
<

دست تاریک،دست روشن

 سخن آغاز
View Full Size 
Image
کاتب، دست راست خویش بالا آورد و در خطوط آن خیره ماند . با خود گفت : خطوط به کجا می‌روند ، چنین که در سر سودای رهایی دارند ؟ دمی به آن‌ها دقیق شد ، هرکدام به راهی و در آن راه خطوطی ریز که به خطوطی دیگر منتهی می شد و باز آن‌ها هم هر کدام به دیگری . قلم به دست راست فشرد کاتب و با انگشت و قلم شقیقه‌اش را فشار داد ؛ به کجا می‌برند مرا خطوط؟"و در سودای کلمات فرورفت .
در سایه نشسته‌بود کاتب و آفتاب را نمی‌پسندید که وضوحش زیاده از حد بود و نکته‌ی پنهانی در آن نمی‌ماند برای فاش کردن که به کار کلمات بیاید . کاتب ، خود در آفتاب بود و کلماتش از سمت سایه می‌آمدند ، سمت تاریک درون و کاتب چراغ به دست دهلیزهای تاریک درون را ذره ذره با چراغ کوچک کلمات می‌شکافت و پیش می‌رفت و هر دهلیز به دالان‌هایی و هر دالان به راهروها و راهروها به اتاق‌های گنگ تودرتو و کاتب با آن‌ها بود در عمق تاریک‌ترین دخمه‌ها ، باریکه‌راهی را روشن کرده و شکافته‌بود تا رسیده بود به آن‌جا ، تا برسد به به دریچه‌ای که از پشت ، نور می‌تاباند به سمتی که چراغ روشنش کرده‌بود و کاتب چون چنین به انتها می‌رسید ، قلم به زمین می‌گذاشت و در خطوط نوشته‌ی خویش غرق‌می‌شد و می‌خواند و می‌خواند ، چنان که درمی‌یافت کوره‌راهی از کوره‌راه‌های ذهن را با دست و قلم رفته‌است و بعد نفسی به آسودگی می‌کشید و به سمت روشن خویش می‌رفت .
زندگی و شخصیت هوشنگ گلشیری را می‌توان به دو نیمه‌ی تاریک و روشن تقسیم کرد . او در نوشته‌هایش سمت تاریک ذهن را بیرون می‌کشید چنان که خود می‌گوید :"گویا از همان ابتدا من درباره‌ی واقعیت و یا آن‌چه همه واقعی می‌پندارند به شک بوده‌ام . از "چنار " یکی بالا می‌رود تا جهان رویا را ببیند و دیگران می‌اندیشند که رفته‌است تا خودکشی کند ؛ یا در "شب شک "هرکس از منظر خود جهان را می‌بیند و الی آخر ."
اما در زندگی اجتماعی‌اش ما با وضوحی سرشار از او روبروییم . نویسنده‌ای اجتماعی ، درگیر فعالیت‌های کانون نویسندگان ، حامی جوانان نوقلم و تلاش توان‌فرسا برای بسیار کتاب‌هایی که به همت او به چاپ رسید و دیگرانی را به جامعه‌ی ادبی معرفی کرد . گروهی البته شاید این وجه شخصیتی او را نمی‌پسندیدند و دلیلشان البته هر چه باشد در نهایت به یک چیز ختم می‌شود ؛ یا گلشیری و یا آن‌ها با شیوه‌ی نوشتاری هم کنار نیامده‌اند و چنین است که باز به نیمه‌ی اصلی ، نیمه‌ی دیگری می‌رسیم که در داستان‌های او با آن سراغ داریم . گلشیری نویسنده با داستان‌هایش از سمت تاریک کلمات بیرون می‌آید و غول‌های بی‌شمار روح و ذهن را چون آینه‌ای در برابرمان می‌گیرد .
جهان ذهنی و عینی در فضای داستان‌های گلشیری چنان به یک اندازه سهمی از واقعیت می‌برند که با اطمینان می‌توان گلشیری را خالق عینیت بخشی به ذهن در ادبیات ایران نامید. واقعیت چیست و خیال کدام است ؟ اگر داستان‌هایش را از چنار شروع کنیم و از چند داستان اجتماعی که به نیمه‌ی روشن ذهن پرداخته ، بگذریم گلشیری را خالق بزرگترین رویاهایی می یابیم که به جهان عینی وارد شده‌اند ، یا واقعیت هایی که به ذهن پیوسته‌اند واگر قرار باشد درباره‌ی نویسندگان قائل به دو نوع تقسیم بندی باشیم به این ترتیب که نویسندگانی که از سمت تاریک می‌نویسند و نویسندگانی که از سمت روشن ؛ گلشیری از معدود نویسندگانی‌ست که از سمت تاریک می‌نویسد . چه اکثر داستان‌هایی که خوانده و می‌خوانیم از کلاسیک گرفته تا مدرن ، با سمت روشن کلمات و ذهن روبروییم و تنها معدود نویسندگانی هستند که ما را به دنبال خود به جهان پیچ در پیچ ذهن می‌کشانند.
با همین نگاه ، سراغ مطالب این یادنامه‌ی کوچک می‌رویم  نوشته‌هایی که به جنبه‌هایی پنهان و تارک ذهن گلشیری نقب زده‌اند یا خود از سمت تاریک ذهن او وارد شده‌اند و نوشته‌هایی  که جنبه‌ی ظاهر و روش گلشیری را در بوته‌ی نقد گذاشته‌اند . از میان نوشته‌هایی هستند که با درهم آمیختگی نیمه‌ی تاریک و روشن ، برداشت خود را از داستان‌ها و شخصیت گلشیری ارئه داده‌اند  نقد و تحلیل آن ‌چه در این‌جا هست می‌ماند برای پست‌های بعد .
                                                        دست روشن 
 مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هر کسی نیست :نوشته ای از رضا براهنی
نویسنده با لذت می‌نویسد ، حتی مرگ را مثل زندگی ، بهتر از زندگی ، با لذت می‌نویسد . اما همه‌ی نوشته‌های خوب ، در آهستگی نوشته‌می‌شوند ، یعنی کلمه به کلمه و جمله به جمله ، و مدام در حال بازگشت به آغاز نگارش. وسواس چنان او را جادو کرده که ما خط خوردن کلمات غیرمکتوب را از خلال کلمات مکتوب می‌بینیم . این دقت نگارش زبان را کمتر نویسنده‌ا یدر کشور ما داشته‌است .
                                                                             ادامه متن کامل این نوشته را در کارنامه شماره ۱۲ بخوانید
هوشنگ گلشيري و مقوله‌ي نقد
یادداشتی از علیرضا ذیحق
برمي گردم به اين حرف سيمين كه مي گويد : ” آدمها مطلق نيستند ، معجوني هستند از ضعف ها و قدرتها ” و نگاه خودم به گلشيري كه يك همچنين عطري دارد ... 
گلشیری در جایی از این مصاحبه می‌پرسد : به جای شاهد زمانه‌ی خود بودن ، نمی‌شود رمان نویس صرف بود ؟ طور دیگری بگویم : برای شاهد زمانه‌ی خود بودن ، حتما باید از استناد و تخیل استفاده‌کرد یا به نحو دیگری هم می‌شود این‌کارو کرد ؟
                                                                                                          ادامه   
فنجان‌ها آرام به ميزهاي شيشه‌اي برخورد مي‌كنند و همان‌جا، ساكت باقي مي‌مانند. امشب نوبت من است كه بخوانم. كتاب را باز مي‌كنم. بوي كاغذِ كهنه  بلند مي‌شود. منتظر مي‌مانم تا بچه‌ها يكي يكي سر برسند. مي‌داني؟ انگار ريسماني وجود دارد كه همه‌ي ما را به يك بند كشيده است. يك بندِ نامرئي دوست داشتني...
                                                                                           یادداشتی ازفرشته نوبخت 
 چه کسی از گلشیری می ترسد ؟
صلاح عباسی
گلشیری، سختگیرترین معلم ادبیات ایران بود و البته‌ با انصافترین‌شان هم نبود، اما لایقترین‌شان بود. در کلاسش رفوزه‌گان اکثریت قریب به‌ اتفاق را داشتند. البته‌ مخالفتهایی هم وجود داشت. در تاریخ ادبیات معاصر ایران هیچ نویسنده‌ایی به‌ اندازه‌ی‌ گلشیری موافق و مخالف نداشته‌ است. از موافقان که‌ بگذریم مخالفان از گلشیری می‏ترسیدند و هنوز هم از شبح او می‏ترسند، و البته‌ دلایل ترس‌شان کاملاْ به‌‌جاست....
                                                                                                          ادامه
معرفی بنیاد هوشنگ گلشیری
نصرت درویشی
                                                                                                           ادامه
جای خالی گفتگویی با گلشیری درباره وضعیت روشنفکر در ایران (این گفتگو به زودی آماده خواهد شد )
                                                       دست تاریک
همسرایی صداهای ناهمخوان :
حسین پاینده
در نوشتار حاضر قصد دارم همين موضوع (علت ماندگاري برخي از آثار ادبي) را درباره رمان شازده احتجاب نوشته هوشنگ گلشيري بررسي کنم. به راستي رمز ماندگاري اين رمان چيست؟
                                                                                                           ... ادامه 
شعری از حافظ موسوی                                                                                               
جای طناب
روی گردن ما
تا ابد که نمی مانَد

حتا اگر فرصت نکرده باشی
پول خردهای پس گرفته از بقالی را
                     توی جیب بریزی
                                                                                ادامه ی شعر
نامه ی منتشر نشده ی هوشنگ گلشیری به اورنگ خضرایی :

Image and video hosting
 by TinyPic
                                                                                       را اینجا بخوانید  
ترانه ای تلخ بر داستانی باشکوه"پرنده فقط یک پرنده بود "
شعری از عارف رمضانی
مثل شكر بود كام ِ شهر
                                         تلخ شد اما، عين زهر
                                                         يه روزي دست ِ بر قضا
                                                                                   مامورا ديدن تو فضا
                                                                                                   ادامه
گلشیری و زبان زن ستیز راعی ...
نوشین شاهرخی
راعی به معنای شبان است. شبانی که بره‌اش را گُم کرده. اما این بره چه می‌تواند باشد به جز زن. زنی که در بخش نخست رمان تحت عنوان "تدفین زندگان" برای راعی مرده است. زنانی که با ظاهر مدرنشان بوی تعفن می‌گیرند و وحدت آن را "لاش مرده"‌ای می‌نامد که خانه‌اش را پر کرده. 
                                                                                          ادامه   
هوشنگ گلشیری و بره ی گم شده راعی
نهال واعظ
 هيچ واقعه‌اي رخ نمي‌دهد و همه چيز در ذهن راعي مي‌گذرد. احساس‌ها، افكار، اميدها و بيم‌هاي او به صورت پراكنده تداعي مي‌شوند، در مدارهاي متقاطع گذشته و حال، به ياد مي‌آيند، فراموش مي‌شوند و باز در برخورد با مساله‌اي ديگر، به بخش خودآگاه ذهن مي‌آيند، اين بار اما با جزئياتي بيشتر تا كامل كننده شناخت خواننده از زندگي عيني و ذهني راعي شوند.
                                                                                   ادامه

پ ن:در این مجموعه‌ی کوچک قصد آن داشتم که یادنامه‌ای پر وپیمان‌تر برای نویسنده  فراهم آورم ، اما متاسفانه و برخلاف تصورم در صفحات اینترنت نتوانستم چیزی بیشتر از آن چه همه می‌دانند بیابم . دوستان عزیزی زحمت کشیدند و نوشته‌ها و اشعار خود را فرستادند . منبع من بر این کار ،سایت بنیاد گلشیری بود که متاسفانه این سایت هنوز ناقص است و در نقدها و نوشته‌های دیگران درباره‌ی  گلشیری فقط به فهرست عنوان‌ها بسنده‌ نموده‌است . در این چند روزه با گلشیری بودم ، در فضای داستان‌هایش ، در زندگی اجتماعی‌اش و هراس و فریادهایش از آن‌چه سانسور می نامیمش تا مجله‌ی "کارنامه"‌اش که خود قمار آخرش می‌خواند. روایت دولت‌آبادی را از دالان‌ها ی پیچ در پیچ ذهنش و بیماری اش خواندم اما متاسفانه فقط می توانم آدرستان دهم به کارنامه‌ی شماره12 . ردپای گلشیری را غیر از داستان‌هایش می توان درشماره‌های  مجله‌ی مفید و کارنامه –که خود از گردانندگان این دو بود – و نیزدر مجلات  آدینه ، دنیای سخن ، گردون و... کتاب گفتگو  با همسران هنرمندان نوشته‌ی شهین حنانه  یافت .
شازده احتجاب از منظر نظريه باختين
همسرايي صداهاي ناهمخوان
حسين پاينده*
از جمله موضوعاتي که از ديرباز در مطالعات ادبي اهميت داشته است و نظريه پردازان و منتقدان ادبي آن را بررسي کرده اند، علت ماندگاري برخي از آثار و ميرايي بقيه در تاريخ ادبيات است. نگاهي گذرا به تاريخ ادبيات و بررسي آثار ادبي نوشته شده در برهه هاي زماني مختلف، حکايت از آن مي کند که صرفاً تعداد قليلي از متون اين قابليت را دارند که نه فقط در زمانه خود، بلکه همچنين در برهه هاي تاريخي بعدي مورد اقبال خوانندگان يا جامعه ادبي قرار گيرند. در واقع اکثر آثار ادبي ماندگار نيستند و با گذشت زمان و سپري شدن عمر کوتاه شان، به بوته فراموشي سپرده مي شوند. پرسشي که در اين زمينه مي توان مطرح کرد اين است؛ کدام کيفيت، يا مجموعه کدام ويژگي ها، بقاي يک متن ادبي را تضمين مي کند؟ همين پرسش را مي توان با صورت بندي ديگري اين گونه مطرح کرد؛ چرا صرفاً برخي از متون ادبي در گذر زمان پژواک مي يابند؟ هانس رابرت ياوس (يکي از پايه گذاران برجسته نظريه «دريافت» يا «واکنش خواننده» و از مريدان گادامر) در کتاب به سوي نوعي زيبايي شناسي دريافت، رمان مادام بوواري نوشته فلوبر را که در سال 1857 منتشر شد، مقايسه مي کند با رمان ديگري با عنوان فني که در همان سال به قلم يکي از معاصران فلوبر به نام ارنست ايمي فيدو انتشار يافت. ياوس به اين نکته مهم اشاره مي کند که رمان فيدو به مراتب بيش از رمان فلوبر مورد اقبال خوانندگان قرار گرفت و در اولين سال انتشارش 13 بار تجديد چاپ شد؛ اما به مرور زمان، مادام بوواري توجه عده بيشتري از خوانندگان حرفه يي را به خود جلب کرد و رفته رفته فني به رماني فراموش شده تبديل گرديد (صص 28-27) تفاوت رمان هاي ماندگار با رمان هاي بي صناعت، از جمله در همين است؛ رمان هاي بي صناعت ممکن است در يک مقطع زماني مورد توجه قرار گيرند، اما با گذشت زمان فراموش خواهند شد. رمان هاي صناعت مند، برعکس با گذشت زمان بيشتر شناخته مي شوند و جايگاه خود را در پيکره وسيع ادبيات تثبيت مي کنند. در نوشتار حاضر قصد دارم همين موضوع (علت ماندگاري برخي از آثار ادبي) را درباره رمان شازده احتجاب نوشته هوشنگ گلشيري بررسي کنم. به راستي رمز ماندگاري اين رمان چيست؟ شازده احتجاب نخستين بار در سال 1348 منتشر شد و از آن زمان تاکنون مجموعاً 14 نوبت انتشار يافته است (آخرين بار در سال 1384 با شمارگان 6600 نسخه). توجه اهل ادبيات به اين رمان را از جمله از آنجا مي توان دريافت که اين رمان در سال 1353 دو نوبت و در سال 1379 سه نوبت متوالي تجديد چاپ شد. البته استناد به تجديد چاپ پي درپي اين رمان، يگانه دليل (يا دليل نهايي) براي مهم دانستن آن نيست. در خصوص اين رمان، مقالات فراواني نوشته شده و اين خود نشان مي دهد که شازده احتجاب منشأ تاملات نقادانه و موضوع واکنش پژوهشگران ادبيات بوده است، چندان که امروز، پس از گذشت نزديک به 40 سال پس از انتشار اوليه اين رمان، مي توان گفت شازده احتجاب جايگاه انکارناپذيري در ادبيات معاصر ايران کسب کرده است و در زمره آثار شاخص مدرن ما قرار دارد. براي پاسخ به اين پرسش که چرا اين رمان توانسته است به چنين جايگاهي نائل شود، در مقاله حاضر به نظريه يکي از مشهورترين نظريه پردازان رمان يعني ميخائيل باختين استناد خواهم کرد که تزوتان تودورف در وصفش چنين مي نويسد؛ «مهم ترين انديشمند علوم انساني در شوروي و بزرگ ترين نظريه پرداز ادبيات در قرن بيستم.» (کتاب اصل گفت وشنودي در انديشه باختين، ص 9) در بخش نخست اين نوشتار، تبييني از دو مفهوم مهم در نظريه باختين ارائه خواهم داد که عبارت اند از «چندصدايي» و «ناهمگوني زباني.» در بخش دوم، در پرتو همين دو مفهوم، قرائتي نقادانه از شازده احتجاب به دست خواهم داد تا استدلال کنم که رمز ماندگاري آن را از جمله در استفاده گلشيري از تکنيک هايي بايد ديد که اثر او را با ذات رمان (کشاکش صداها) عجين کرده است.
آراي باختين درباره «چندصدايي» و «ناهمگوني زباني» در رمان
از نظر باختين رمان ژانري ذاتاً دموکراتيک و موجد آزادي است زيرا شنيده شدن صداهاي متباين را امکان پذير مي کند. براي فهم بهتر ديدگاه باختين درباره سرشت دموکراتيک رمان مي توان اين ژانر را با شعر (به ويژه شعر غنايي و شعر حماسي) مقايسه کرد. ماهيت اشعار غنايي و حماسي اقتضا مي کند که شاعر شيوه بيان خود را وحدتمند سازد، به اين مفهوم که سبک و سياقي معين را در ابراز انديشه هايش در پيش گيرد و از آن تخطي نکند. شاعر نمي تواند همزمان از طرز بيان محاوره يي و رسمي بهره بگيرد. اساساً حفظ يک سبک و سياق واحد در شعر، از ضروريات اين ژانر و شرط توفيق آن است. براي مثال، در شعر غنايي که در زمره ديرينه ترين و متداول ترين گونه هاي شعر است، همه چيز بايد صبغه يي کاملاً احساسي داشته باشد و لحن آهنگين به کار رفته در آن، شورمندي شاعر (يا گوينده) و نگاه حسرت بار او را نشان دهد (حسرت به عشقي ناکام، گذشته يي از دست رفته، آرماني تحقق نيافته و موضوعاتي از اين قبيل). اين نوع شعر بايد وصفي پرسوز و گداز از عواطفي شخصي را به تاثيرگذارترين شکل ممکن به خواننده ارائه دهد و به همين سبب شاعر ناگزير است در سرتاسر شعر از يک شيوه خاص در بيان پيروي کند تا نتيجتاً شعرش رنگ و بويي کاملاً فردي داشته باشد. حفظ يک شيوه واحد در بيان، به طريق اولي در شعر حماسي اصلي تخطي ناپذير محسوب مي شود. شعر حماسي روايتي است که گوينده آن از مرتبه يي رفيع و
با سبکي فخيمانه، داستان پيروزي هاي يک ملت را بر دشمنان خارجي بازمي گويد. شخصيت اصلي اين نوع شعر معمولاً قهرماني ملي است که رسالتي قدسي در دفاع از ميهن دارد و با جنگاوري هاي شجاعانه اش سرنوشت ملت خويش را رقم مي زند. از اين رو، شعر حماسي بياني پرشکوه و غرورآفرين دارد و تعمداً از زبان روزمره مردم فاصله مي گيرد.
رمان برعکس، ژانري است که گفتار فخيمانه يا پرطمطراق را با بيان عاميانه يا حتي زبان لاتي (slang) درهم مي آميزد. رمان عرصه مطرح شدن گفتمان هاي متکثر و ناهمگون است؛ گفتمان هايي منعکس کننده جهان بيني هاي طبقات و اقشار گوناگون جامعه. در هر رماني، انواع شخصيت ها ايفاي نقش مي کنند؛ هم شخصيت هايي از طبقه فوقاني و مرفه و هم شخصيت هايي از اقشار مياني يا طبقه تحتاني و محروم. گفتار اين شخصيت ها، به فراخور جايگاه اجتماعي شان، به طرز آشکاري با هم تفاوت دارد. کارگر مانند سرمايه دار سخن نمي گويد، همچنان که روشنفکر آرمان گرا و مبارز انقلابي طرز بياني متفاوت با گفتار محافظه کارانه حکومتگران دارند. رمان، بنابر ماهيت خود، از قابليت ثبت همه اين گفتمان هاي ناهمخوان و متضاد برخوردار است. عرف غالب در شعر حکم مي کند که هر شعري صرفاً با صداي يک گوينده واحد بيان شود و از ابتدا تا به انتها گفتار همان تک گوينده بر شعر سيطره داشته باشد. از اين رو، معمولاً هر شعري فقط يک گفتمان را بازمي تاباند که همانا گفتماني همسو با صداي غالب در آن است. تصويري که در هر شعر از وضعيت فرد يا جامعه ارائه مي شود، تصويري برآمده از صداي فراگير و يگانه تک گوينده همان شعر است. به سخن ديگر، چشم انداز هر شعر از وضعيت اجتماعي يا فرهنگي، لزوماً چشم اندازي تک نگاه يا منفرد است که جايي براي ابراز نظرات مغاير يا ديگرگونه ديدن امور باقي نمي گذارد. رمان متقابلاً تصويرهايي متعدد و متباين از وضعيت جامعه و باورها و نگرش هاي آحاد آن به نمايش مي گذارد. در هر رماني، چندين شخصيت وجود دارند که کثرت شان زمينه يي است براي تکثر آراي مطرح شده در همان رمان. تغيير زاويه ديد در رمان (تمهيدي که به ويژه در رمان هاي مدرن و پسامدرن به کار گرفته مي شود)، به نويسنده امکان مي دهد تا نه فقط از طريق شخصيت هاي متفاوت بلکه همچنين از طريق راويان مختلف نظرگاه ها و نماهاي گوناگوني از رويدادهاي رمان به خواننده افاده کند.
يک وجه ديگر از تفاوت هاي مهم شعر با رمان، واسطه بيان در اين دو ژانر است. رمان به زباني منثور نوشته مي شود که به واقعيت زبان زنده و روزمره مردم بسيار نزديک است. متقابلاً شعر به زباني منظوم و مشحون از صناعات ادبي نوشته مي شود. استفاده از زبان آهنگين و واجد اوزان عروضي، همچنين کاربرد صنايع بديع و لفظي باعث مي شود شعر خودبه خود از زبان جاري و روزمره دور شود. اما موضوع مهم تري که بيش از نزديکي يا دوري زبان اين دو ژانر از گفتار واقعي مردم بايد مورد توجه قرار گيرد، کارکرد ماهيتاً متفاوتي است که زبان در هر يک از آنها دارد. از نظر باختين، نثر در رمان از منطقي «گفت وشنودي» پيروي مي کند، يعني هر شخصيتي در رمان خطاب به ساير شخصيت ها سخن مي گويد و سخنان ساير شخصيت ها را مي شنود. اما زبان شعر، خصلتي «تک صدا» دارد، يعني صرفاً يک چشم انداز واحد بر دنياي توصيف شده در شعر مسلط است. گفت وگو کنشي دموکراتيک و مبتني بر پذيرش تکثر آرا است، حال آنکه تک صدايي بيشتر با گفتمان هاي سيطره جو همخواني دارد. رمان با عادت دادن خواننده به تحمل ديدگاه هاي متضاد در گفت وگوي شخصيت ها، منطقي گفت وشنودي را رواج مي دهد که به شکل گيري ذهنيتي دموکراتيک در آحاد جامعه ياري مي رساند. به همين دليل رمان که ذاتاً مروج آزادي است، در حکومت هاي مستبدانه يي از نوع حکومت کمونيست ها در شوروي سابق نمي تواند رشد کند و اين قبيل حکومت ها هم رواج رمان را برنمي تابند و به نضج گرفتن آن ياري نمي رسانند.
باختين توانايي خاص رمان براي بيان آرا و ديدگاه هاي گوناگون و ناهمساز را «ناهمگوني زباني» مي نامد. «ناهمگوني زباني» اغلب با مفهوم ديگري که اين نظريه پرداز درباره رمان مطرح کرده است (چندصدايي) يا اشتباه مي شود و شايد قدري توضيح در خصوص تمايز اين دو مفهوم بي فايده نباشد. به اعتقاد باختين، آن رماني را بايد برتر محسوب کرد که به زبان تک تک شخصيت ها فرديت مي بخشد و در عين حال صداي خود نويسنده را نيز غيرمستقيم به گوش خواننده مي رساند. به بيان ديگر زبان نويسنده هم سطح با- و نه برتر از- زبان شخصيت ها قرار مي گيرد. هنر رمان نويس در اين است که به صداي خود اقتدار نبخشد، بلکه به شکلي دموکراتيک صداي شخص خودش را صرفاً در کنار صداهاي شخصيت ها براي خواننده قابل شنيدن کند. نويسنده يي که نظرات و ديدگاه هاي شخصي اش را از طريق صداي مقتدر خود بر دنياي رمان سيطره دهد، شنيده شدن ساير صداها را ناممکن مي کند و بدين ترتيب اصل وجودي و ذات رمان را نقض مي کند. رمان ژانري دموکراسي خواه و آزادي دهنده است، زيرا نوشتن رمان يعني ميدان دادن به تکثر صداهاي متباين. آنچه آفرينش رماني ارزشمند و ماندگار را تضمين مي کند، همانا عبارت است از تنافر صداي نويسنده با صداهاي شخصيت ها، و نيز تنافر صداي هر تک شخصيت با صداي نويسنده و صداهاي ساير شخصيت ها. نويسنده خود حکم کسي را دارد که در دنياي خلق شده در رمان مشارکت مي کند و نسبت به ساير شرکت کنندگان در اين دنياي تخيلي، از امتياز يا حق بيشتري برخوردار نيست. رماني که صداي نويسنده در آن حرف آخر را بزند و خواننده را آشکارا به سمت نگ
رش يا ديدگاه نويسنده هدايت کند، رماني ايدئولوژيک و تماميت خواه (ضددموکراتيک) است که صبغه يي ترويجي (يا «پروپاگاندايي») دارد. چنين رماني نمي تواند واجد ارزش هاي زيبايي شناختي شود و در جرگه آثار ماندگار قرار نخواهد گرفت. رمان هايي مانند در جست وجوي زمان از دست رفته نوشته مارسل پروست، يا اوليس نوشته جيمز جويس، دهه ها پس از زماني که نوشته شدند همچنان تجديد چاپ مي شوند و موضوع نقدهاي منتقدان ادبي قرار مي گيرند، اما امروز کمتر کسي از رمان هايي سخن به ميان مي آورد که در شوروي سابق به سفارش حزب کمونيست نوشته مي شدند و با حمايت دولت انتشار مي يافتند. نويسندگاني که از حمايت دولت شوروي برخوردار بودند نه فقط کتاب هايشان بي هيچ مشکلي منتشر مي شد بلکه به خود آنها انواع و اقسام جايزه ها و نشان هاي دولتي هم تعلق مي گرفت، در رمان هايشان به مطرح شدن صداهايي متفاوت با صداي ايدئولوژي رسمي مجال نمي دادند. اما کار نويسنده اين نيست که با برتري دادن به صداي خود مانع از «گمراهي» خواننده شود، بلکه رمان نويس بايد شرايطي فراهم کند تا خواننده خود بتواند با ژرف انديشي در صداهاي متبايني که مي شنود، دست به کشف حقيقت بزند. باختين ايجاد چنين کيفيتي در رمان را «چندصدايي» مي نامد و رمان هاي داستايوسکي را نمونه هاي اعلاي آن مي داند.
آنچه گفتيم در تشريح اصطلاح «چندصدايي» بود؛ ليکن «ناهمگوني زباني» مفهومي ديگر و اندکي متفاوت با «چندصدايي» است. از نظر باختين زبان واجد «لايه بندي دروني» است و نبايد آن را کليتي يکپارچه و تغييرناپذير قلمداد کرد. زبان گروه هاي سني مختلف با يکديگر يکسان نيست و مثلاً زبان جوانان غالباً با زبان سالخوردگان تفاوت دارد. گذشت زمان باعث مي شود زبان هر نسلي با زبان نسل بعد از خود تفاوت پيدا کند. زبان اصناف مختلف (مثلاً پزشکان، مکانيک ها، زرگرها، لوله کش ها و...) زباني حرفه يي است که معمولاً اشخاص خارج از آن صنف ها قادر به فهم کامل آن نيستند. زبان صاحبان قدرت سياسي با زبان شهروندان عادي فرق دارد. ايضاً گونه هايي از زبان که در ژانرهاي مختلف ادبي به کار مي روند، شبيه به يکديگر نيستند و براي مثال زبان پرشوکت و ملي حماسه با زبان سراپا عاطفي و فردي شعر عاشقانه تفاوت دارد. به زعم باختين رعايت اين تنوع يا «لايه بندي دروني» در رمان کاري بسيار حياتي است. رمان نويس بايد سبک هاي مختلف بيان را هنرمندانه در کنار هم استفاده کند و درهم آميزد. هر کدام از اين سبک ها نوعي «صدا» است. صداهاي مختلف حاضر در رمان ثمره ذهني گرايي صرف نيستند و ماهيتي تصنعي ندارند، بلکه با واقعيت هاي عيني در جامعه مطابقت دارند. به عبارتي، نويسنده مشاهده گر تيزبين رويدادهاي اجتماعي و ثبت کننده کشاکش صداها در جامعه است. اين تاکيد بر رابطه رمان نويس با جامعه و رويدادهاي آن ضرورت دارد، زيرا باختين در يکي از مهم ترين کتاب هاي خود (با عنوان چهار مقاله درباره تخيل گفت وشنودي) نظريه خود را نوعي «سبک شناسي جامعه شناسانه» مي نامد. در اين کتاب، باختين استدلال مي کند که «گفت وشنود اجتماعي در همه جنبه هاي گفتمان پژواک مي يابد، هم در جنبه هاي به اصطلاح «محتوايي» و هم در جنبه هاي به اصطلاح «صوري»... رمان کوچک ترين تغيير و تحول در اوضاع اجتماعي را نيز با نهايت دقت و ظرافت ثبت مي کند... صداهاي اجتماعي و تاريخي که زبان مشحون از آنهاست... در رمان به صورت يک نظام سبک شناختي ساختاري سامان مي يابند.» (ص 300) باختين در همين کتاب موکداً مي گويد؛ «الگوي سبک شناسي که بتواند تمايز رمان به منزله گونه يي ادبي را معلوم کند، لزوماً بايد سبک شناسي جامعه شناسانه باشد. گفتمان رمان در بطن خود واجد گفت وشنودي اجتماعي است که اقتضا مي کند زمينه اجتماعي و عيني گفتمان را نشان دهيم.» (همان جا) چنان که از اين شواهد پيداست، از نظر باختين رمان جلوه گاه کشاکش گفتمان هاي اجتماعي است، گفتمان هايي که هر يک با صداي يک يا چند شخصيت (و نيز با صداي راوي) بازنمايي مي شود. اين تکثر صداهاي ناهمساز در رمان را باختين «ناهمگوني زباني» مي نامد. خدمت بزرگ باختين به نظريه رمان، عطف توجه به همين جنبه گفتماني و اجتماعي است که تا زمان او يا کلاً در نظريه پردازي درباره اين ژانر مغفول مانده بود يا از اين منظر خاص (مفهوم «ناهمگوني زباني») پرورانده نشده بود.
شازده احتجاب؛ جلوه گاه کشاکش گفتمان هاي متعارض
شازده احتجاب بازنگرشي ادبي بر اضمحلال جامعه فئودالي دوره قاجاريه و برآمدن نظمي نو با هدف استقرار نظام سرمايه داري در ايران است. آنچه نويسنده در اين رمان انجام داده، نه نگارش تاريخ يا ثبت رويدادهاي منجر به فروپاشي قدرت خانواده قاجار، بلکه چنان که گفتيم «بازنگرشي ادبي» بر اين رخداد تاريخي بوده است. گلشيري از منظر يک رمان نويس و با مدد گرفتن از تخيلي خلاق و قوي داستاني بسيار گيرا از فساد ذاتي و پوسيدگي دروني قاجاريه نوشته است که با خواندن آن بي ترديد شناختي عميق تر از کتاب هاي تاريخي مربوط به آن دوره به خواننده افاده مي شود. ثبت وقايع تاريخي آن گونه که در کتاب هاي سنخي تاريخ متداول است، صرفاً شناختي بيروني از واقعيت به دست مي دهد که تماماً از منظر اختيارشده توسط تاريخ نويس تبعيت مي کند. هر تاريخ نويسي مي تواند با حاشيه يي کردن يا حتي حذف برخي وقايع و اسناد و برجسته کردن برخي ديگر، ديدگاه گفتماني خود را به عنوان يگانه ديدگاه معتبر تاريخي ارائه کند. اما رمان مدرن منظري متفاوت بر واقعيت باز مي کند، منظري که
به جاي جنبه هاي مشهود بيروني (اين يا آن رويداد خاص در اين يا آن مکان معين)، جنبه هاي نامشهود دروني (افکار و اوهام و خاطرات شخصيت ها) را به دريچه يي براي فهم واقعيت حادث شده تبديل مي کند. از اين حيث، رماني مانند شازده احتجاب بديل شرح هاي تاريخي درباره دوره قاجاريه است. تفاوت تاريخ نويس و رمان نويس از ديد نافذ هوشنگ گلشيري که نويسنده يي خودآگاه بود و ديدگاهي نظري درباره کارکرد ادبيات داشت، پنهان نبود. او در گفت وگويي دوازده ساعته با کاوه گلستان، که در مهرماه 1372 صورت گرفت، از جمله به همين تفاوت اشاره مي کند و مي گويد؛ «من مي روم سراغ مسائل قاجاريه نه براي اينکه نشان بدهم چه ظلمي شده... نوشتن وسيله کشف است نه وسيله شهادت دادن برآنچه موجود بوده است.» (همراه با شازده احتجاب، ص 19)
به تاسي از همين ديدگاه، گرچه گلشيري در رمان شازده احتجاب از زاويه ديد موسوم به «سوم شخص داناي کل» استفاده کرده، اما براي روايت رمان عمدتاً از تکنيک «سيلان ذهن» بهره گرفته است. کل ساختار اين رمان بر دو گفتار دروني مطول توسط دو شخصيت (خسرو احتجاب و کلفتش فخري) بنا شده است. در اين گفتارهاي دروني، خاطرات اين دو شخصيت به صورت موجي از ايماژها و تداعي هاي غيرارادي به ذهن آنان متبادر مي شود اما علاوه بر خاطرات، آنها همچنين گفت وگوهاي خود و ساير شخصيت ها را به ياد مي آورند، شخصيت هايي از قبيل شازده بزرگ، سرهنگ احتجاب (پدر شخصيت اصلي)، مراد (نوکر و درشکه چي شازده احتجاب)، و به ويژه فخرالنساء (همسر متوفاي شازده احتجاب). اين گفت وگوها نشان دهنده جهان بيني هاي متبايني است که شخصيت هاي رمان گلشيري دارند. به بيان ديگر، گلشيري توانسته است با دادن صدايي کاملاً خود ويژه و منفرد به تک تک شخصيت هايش، هويتي مستقل و باورپذير براي هر يک از آنها خلق کند. اين هويت ها از هر حيث خصلتي گفتماني دارند، يعني از گفتمان معيني برآمده اند و جهان پيرامون را برحسب زباني متناسب با همان گفتمان تفسير مي کنند. برساختن هويت هاي گفتماني براي شخصيت هاي رمان، ويژگي ممتاز شازده احتجاب است و رمز ماندگاري اين رمان صناعت مند را به ويژه در همين خصلت «گفت وشنودي» (به مفهوم باختيني اين اصطلاح) بايد ديد. نمونه يي از اين گفت وشنودهاي گفتماني، يکي از گفتارهاي دروني شازده احتجاب است که طي آن خسرو احتجاب ماجراي طلاق داده شدنً اجباري عمه خود نيره خاتون و معتمدميرزا (مادر و پدر فخرالنساء) را به ياد مي آورد؛
«پدربزرگ پيغام مي دهد که بايد بانو نيره خاتون را طلاق بدهي والا فلا. معتمدميرزا حاشيه نامه مي نويسد؛ الامر الاعلي مطاع. نوشته بود؛«هرچه اين بنده دارد در نوکري حضرت والا به دست آورده است و متعلق به بندگان آستان معدلت گستر افخم امجد است.» و اينکه؛«هر وقت فرمايش فرمودند تقديم مي کند، فاما در مورد زوجه مکرمه، بانو نيره خاتون، هرچه آقايان حجج الاسلام فرمودند و بر طبق شرع انور عمل خواهد کرد.» فراش ها مي روند و حسب الامر، معتمدميرزا را فلک مي کنند و نيره خاتون را هم مي آورند. آبستن بوده يا نه، نمي دانم... عمه کوچک را سه طلاقه مي کنند... بنا بوده نيره خاتون را بدهند به پسر وزير اعظم تا جاي پاي پدربزرگ محکم بشود.» (شازده احتجاب، چاپ چهاردهم، ص 87)
اين نقل قول بخشي از سيلان ذهن شازده احتجاب در قسمت هاي پاياني رمان است. در اينجا موجي از خاطرات مختلف به ذهن شخصيت اصلي سرازير شده است و او از راه تداعي، از يک موضوع به ياد موضوعي ديگر مي افتد. در اين خاطره خاص، طلاق داده شدن اجباري پدر و مادر فخرالنساء زمينه يي فراهم مي کند تا نويسنده بتواند گفتمان اقتدارطلب و ظالمانه شازده بزرگ (پدربزرگ شخصيت اصلي) را به نمايش بگذارد. زبان پدربزرگ، خصوصيتي زورگويانه دارد («بايد بانو نيره خاتون را طلاق بدهي والا فلا») که با خوي تجاوزگري و دسيسه هاي او همخوان است (پدربزرگ دختر احتمالاً باردار خود را به اجبار سه طلاقه مي کند و مي خواهد او را به عقد پسر وزير اعظم درآورد صرفاً به اين منظور که قدرت فئودالي خود را تحکيم بخشد). تصويري که از اين طريق از شازده بزرگ به دست مي آوريم، با نقش ويرانگرانه همين شخصيت در پيرنگ رمان مطابقت دارد؛ پدربزرگ شخصيتي است عياش که به هيچ اصلي پايبند نيست مگر ارضاي اميال خودش. زنان متعدد صيغه مي کند، مادر خود را به دست خودش مي کشد (همان جا، ص 21)، به علت اختلاف بر سر ارث و ميراث با گذاشتن بالش روي صورت برادرش و نشستن روي آن، او را خفه مي کند (ص ص 25-23)، براي تنبيه يک رعيت، او را با تير مي زند و مي کشد (ص 26)، دستور مي دهد خفيه نويس صدراعظم را زنده زنده گچ بگيرند تا درس عبرتي براي ديگران باشد (ص97) و خلاصه حد و مرزي در جنايت و ستم نمي شناسد. صداي پدربزرگ، در يک کلام، در خدمت بازنمايي گفتمان رايج در خانواده قاجار و اربابان فئودال وابسته به آنان است و تصويري سياه و انزجارآور از رفتار آنان به دست مي دهد.
در تقابل با اين صداي ويرانگر و ستم پيشه قاجاري و زبان پرتکلف ملازم با آن، صداي فخرالنساء قرار دارد که زني است برآمده از همين خانواده هاي اشرافي، اما شوريده بر سنت ها و باورهاي پوسيده آنان. فخرالنساء يگانه شخصيت زن در اين رمان است که کتاب مي خواند. در فرهنگ دوره قاجار، از زن توقع نمي رفته است که خواندن و نوشتن بلد باشد و مطالعه کند. اما راوي در صحنه هاي مختلف بر «عينک نمره يي» داشتن فخرالنساء (نشانه يي از اينکه او اهل مطالعه است) تاکيد مي گذارد. براي مثال، شازده احتجاب در نخستين گفتار دروني خود وقتي
به ياد همسرش مي افتد، او را اين گونه توصيف مي کند؛ «فخرالنساء ايستاده بود کنار کالسکه چهار اسبه... با همان چشم هايي که از پشت شيشه هاي درشت عينک نگاه مي کرد يا نمي کرد» (ص 10) در جاي ديگر مي گويد؛ «فخرالنساء خم شده بود. عينک روي چشمش بود.» (ص 14) اصولاً تصوير فخرالنساء در ذهن شازده احتجاب، با کتاب و مطالعه تداعي مي شود؛ «دخترعمه اش فخرالنساء... کتاب بزرگ جلد چرمي روي دامنش غبودف. انگشت هاي سفيد و کشيده اش روي جلد کتاب مانده بود. عينک نمره يي اش را با دست راست گرفته بود.» (ص 34) ايضاً در جاي ديگر مي گويد؛ «فخرالنساء کتاب دستش بود، همان کتاب بزرگ چرمي.» (ص57) کتابي که در اين نقل قول ها (و چندين جاي ديگر در رمان) به آن اشاره مي شود، کتاب خاطرات جد کبير (پدر پدربزرگ شازده احتجاب) است که فخرالنساء آن را مي خواند تا به قول خودش ببيند «اين اجداد والاتبار با اين چيزا چطور خواب شان مي برده.» (ص 61) «چيزها»يي که فخرالنساء اشاره مي کند، در واقع روايت هايي از ظلم ها و جنايت ها و حق کشي هاي جد کبير است که توسعاً (به واسطه مجاز مرسل) اîعمال شاهزاده ها و خان هاي فئودال در دوره قاجاريه را بازگو مي کند. گفت وگوي زير بين فخرالنساء و شازده احتجاب، دقيقاً همان کارکردي را دارد که باختين براي گفتار شخصيت ها در رمان قائل بود؛ تقابل صداهاي متباين.
«فخرالنساء کتاب را بلند کرد غو گفت؛ف باور کنيد اين جد کبير فقط از بواسير مبارکش ناراحت بوده؛ يک روز خونريزي دارد، يک روز بايد عمل بکنند، يک روز حکيم ابونواس سواري را قدغن کرده است و يک روز بايد مسهل خورد... همه اش همين است.
[شازده احتجاب؛]- خوب، اين چه خواندني دارد؟
غفخرالنساء؛ف- مي دانم، اما اين خودش مشکلي است که چرا اين نياکان همه اش به فکر مزاج مبارک، سر دل مبارک، بواسير مبارک هستند. يا اگر از اينها خبري نباشد، اگر يکي را پيدا نکنند که سرش را، مثلاً لب همان باغچه خانه شما، گوش تا گوش ببرند، چرا سوار مي شوند و با آن همه ميرشکارباشي، منشي باشي، فراش باشي، پيشخدمت باشي، تفنگدارباشي، ملاباشي و حکيم باشي مي زنند به کوه و صحرا... تازه وقتي خسته و کوفته برمي گردند چرا يکي ديگر را صيغه مي کنند؟ و صبح چرا باز يکي را خلعت مي دهند، يکي را سر مي برند و اموالش را مصادره مي کنند؟» (صص 46- 45)
فخرالنساء صدايي است که آداب، رفتارها، باورها، ارزش ها و حتي زبان اشراف قاجار (به عبارت ديگر، کل گفتمان قاجاريه) را به سخره مي گيرد. او در اين گفت وگو، که فقط بخش کوتاهي از آن را در اينجا نقل قول کرديم، فساد و ستمگري هاي متداول در خانواده هاي وابسته به نظام قاجاريه را فهرست مي کند و از اين حيث، صداي او هيچ گونه همسازي يا سازگاري با صداي پدربزرگ يا خود شازده احتجاب ندارد. در يکي ديگر از صحنه هاي رمان، فخرالنساء با لحني تمسخرآميز رفتار اشرافي را به شازده احتجاب مي آموزد؛ «بايد کاري بکني که کار باشد... اگر خواستي بکشي دليل نمي خواهد. بايد سر طرف، سينه طرف را هدف بگيري و ماشه را بچکاني، همين. ببين، از اجداد والاتبار ياد بگير.» (صص 100- 99)
هوشنگ گلشيري از راه اين قبيل تباين ها بين صداهاي موجود در رمانش، موفق به ايجاد کيفيتي مي شود که باختين آن را «ناهمگوني زباني» مي نامد. در اين نقل قول ها، ناهمخواني آشکاري بين صداي فخرالنساء از يک سو و صداي پدربزرگ از سوي ديگر به چشم مي خورد، اما اين تنافر صداها محدود به دو شخصيت مذکور نيست. با مثال ها و شواهدي بيشتر به سهولت مي توان نشان داد براي مثال صداي فخري در تباين با صداي رسمي و فخيمانه اشراف زادگان، ويژگي هاي سبک محاوره يي را به نمايش مي گذارد. از سوي ديگر صداي خود شازده احتجاب صدايي يأس زده و افسرده است، صداي آخرين بازمانده خانواده يي فئودالي که جايگاه ممتاز خود را از دست داده و حشمت و قدرت سابق را ديگر ندارد. به همين ترتيب، صداي مراد و همسرش حسني که هر از چند گاه خبر مرگ يکي از اعضاي فاميل را مي آورند، صداي سرهنگ احتجاب که با پشت کردن به دودمانش به ارتش نوپاي پهلوي ملحق مي شود، صداي عمه بزرگ که شازده احتجاب را در کودکي از بازي با پسر باغبان منع مي کند، صداي منيره خاتون (يکي از زن هاي عقدي پدربزرگ) که اخلاقيات صوري قاجاري را زير پا مي گذارد، و به همين ترتيب صداهاي ساير شخصيت هاي رمان، طيفي از سبک هاي گوناگون زباني و به طريق اولي طيفي از جهانبيني هاي ناهمساز را به نمايش مي گذارند.
رمان شازده احتجاب نه فقط واجد «ناهمگوني زباني» است، بلکه همچنين کيفيتي «چندصدايي» دارد. علاوه بر صداهاي متعددي که برشمرديم، صداي راوي هم در اين رمان به گوش مي رسد. اين راوي سوم شخص هر از گاهي به ميان مي آيد و روايت را با صداي خود ادامه مي دهد، تا باز در مقطعي ديگر اين کار را برعهده شازده احتجاب يا فخري بگذارد و آنان با گفتارهاي دروني و سيلان ذهن شان داستان را به پيش (و بسياري مواقع به پس) ببرند. به عبارتي، شخصيت هاي رمان از خودمختاري برخوردارند و عروسک هاي خيمه شب بازي نويسنده نيستند. گلشيري در هيچ بخشي از اين رمان، صداي راوي خود را بر صداي شخصيت ها مستولي نمي کند. در مقايسه يي کمي مي توان گفت در بازگويي اين روايت، سهم راوي از همه کمتر است. صداي او بيشتر حکم حلقه اتصال بين همه صداهاي متکثر رمان را دارد. راوي سوم شخص هست، اما از دانايي خود براي داوري درباره شخصيت ها و رويدادها استفاده (يا در واقع سوءاستفاده) نمي کند بلکه اين کار را برعهده خواننده مي گذارد. گلشيري در گفت وگويي با دانشجويان دانشگاه شي�
�از در تاريخ 19 اسفند 1347، درخصوص نقش خواننده چنين مي گويد؛ «يکي از کارهاي نويسندگي در دوران اخير، احترام گذاشتن به تخيل خواننده است، يعني مصالح اندک به او دادن و ميان اين مصالح را خالي گذاشتن و اجازه دادن که او با تخيلش پر بکند.» (همراه با شازده احتجاب، صص 74-73) پر کردن فضاي خالي بين گفتارها و صداهاي متعارض، کاري است که خواننده براي فهم رمان شازده احتجاب ناگزير بايد انجام دهد. محول شدن اين نقش به خواننده، نتيجه مستقيم کيفيت چندصدايي اين رمان، ناهمگوني زبان شخصيت ها و کشاکش گفتمان ها در آن است. رمز ماندگاري اين رمان را هم بايد در همين کيفيت جست. تنوع و در عين حال تمايز صداهاي چندگانه رمان شازده احتجاب، به تنوع و تکثر سازهاي ارکستري بزرگ شباهت دارد، با اين تفاوت که سازهاي هر ارکستري بايد با يکديگر هماهنگ شوند و همگي نت هاي يکساني را بنوازند، حال آنکه در رمان گلشيري، هر صدايي گفتمان خاص خود را به گوش مي رساند. همسرايي صداهاي ناهمخوان در اين رمان، ماندگاري و جايگاه رفيع آن در ادبيات معاصر ايران را تضمين کرده است.
*دانشيار نظريه و نقد ادبي دانشگاه علامه طباطبايي

مردی که می ماند

فراخوان بزرگداشت هوشنگ گلشیری :
درهیاهوی
خرداد ، تصمیم به برگزاری یادنامه ای اینترنتی برای نویسنده ی بزرگ دارم .
تا در سال روز کوچش یادمان باشد جای خالی مجلات جدی ادبی را که سال هاست
رخت از این دیار بربسته اند . تا به یاد آوریم که کارنامه اش همچنان در
محاق توقیف است . از تمام دوستان عزیزی که مایل به همکاری در این زمینه
هستند دعوت می کنم که در صورت تمایل ، اطلاع دهند که با کمک یکدیگر  در
وبلاگ ها و سایت های گوناگون و به شکل همزمان - در شانزدهم خردادماه -
یادنامه ای چنان که در خور نام این بزرگ است فراهم آید .



                                                                                                                   Image and video hosting by TinyPic                                   
"اگر به ناگهان نباشم هیچ جا ،فکر می کنند حتما جایی هستم ، همین دور و برها شاید ."
...و نیز :
http://damadamm.wordpress.com/


پ ن: عکس از مریم زندی - کتاب چهره ها

چرا سمفونی مردگان را دوست داریم ؟

                  در نظر سنجی‌ایی که در پست قبل ترتیب داده‌شد چند رمان انتخاب‌های مکرر بودند و افراد گوناگونی احتمالا از طیف‌های مختلف این آثار را به عنوان برترین رمان‌هایی که خوانده‌اند ، برگزیدند . از این‌میان سمفونی مردگان و هم‌نوایی شبانه ارکستر چوب‌ها بیشترین آرا را به‌دست آوردند . هرچند به گمان من در حق بسیاری از رمان‌ها و داستان‌ها در این انتخاب کوتاهی شد . آثاری چون همسایه‌ها که پرداختن به آن پستی جداگانه می‌طلبد یا آثار ساعدی و یا دیگر آثاری که مهجور مانده‌اند . اما با این همه دریغم آمد که وقتی رمانی این همه انتخاب بهترین را در‌بردارد ، مجالی برای پرداختن به‌آن فراهم نگردد . سمفونی مردگان اخیرا جزء یکی از صد رمان برتر سال 2007 بریتانیا  هم انتخاب شده و بنابراین برای داستانی با این مقبولیت ، عجیب نیست که مقبولیت وطنی هم بیابد .پیش از هر چیز ذکر نکته‌ای را لازم می‌دانم و آن رابطه‌ی بین متن و خواننده است . در کشور ما شاید کمتر از هر جای دیگری و به خصوص کشورهای فرهنگی جهان بین نویسنده و خواننده ارتباطی متقابل به‌وجود نمی‌آید و نویسنده جز از طریق میزان فروش کتابش و یا نقدهای پراکنده‌‌ای در این‌طرف و آن‌طرف ، چیز دیگری از مخاطب در نمی‌یابد ، اما مثلا در کشوری مثل فرانسه _ حداقل پیش‌ترها _ درباره‌ی شخصیت‌ها ، حوادث، اعمال و رفتارها و حتی دیالوگ‌های یک اثر نظر سنجی می‌شود. در پژوهشی که از رمان " چیزها " نوشته‌ی "ژرژ پرک" انجام شدبه نتایجی جالب توجهی دست یافته‌اند و خوانندگان این رمان را به اقشار مختلفی با عناوین مهندسان ، روشن‌فکران، کارمندان، تکنیسین‌ها ، کارگران و دکانداران تقسیم کرده‌اند و از بین دیدگاه‌های این خوانندگان به نقد وبررسی رمان و عکس‌العمل این گروه‌ها با داستان دست یافته‌اند .با خود فکر کردم شاید بتوان این‌جا و در فضای مجازی از این روش استفاده کرد.۱          
شیوه‌ها یا نظام‌های خواندن را به سه‌دسته تقسیم می‌کنند :1- شیوه‌ی رویدادی یا پدیداری که با فقدان ارزش‌گذاری‌های انتقادی مشخص می‌شود 2- شیوه‌ی ‌هم‌ذات پندارانه - عاطفی که تابع داوری ارزشی وعاطفی یا اجتماعی ‌ست ، خواننده به ستایش یا نکوهش اشخاص می‌پردازد .3- شیوه‌ی تحلیلی – ترکیبی که با کوشش برای تشریح رفتار اشخاص ،البته بدون تایید یا تکذیب رفتارشان مشخص می شود . خواننده می‌کوشد علیت (ساختاری یا تاریخی ) رویدادها را روشن سازد .                                                                                                          
با این‌که شیوه‌ی دوم را نمی توان کاملا مجزا از دوشیوه‌ ی دیگر دانست و به نوعی در هر نوع خواندن خود را نشان می‌دهد ، در عین حال با این شیوه سراغ سمفونی مردگان می‌رویم . هرکدام از ما با یکی از این سه شیوه به سراغ هر رمان می‌رویم ومعمولا رمانی را موفق می‌دانیم که بتواند طیف وسیعی از خوانندگان را به خود جلب کند . از علاقه مندان به داستان های نوجوان پسند گرفته تا خواننده‌های جدی ، تا تحصیل‌کردگان و استادان دانشگاه و تا منتقدان که ساده با متنی برخورد نمی‌کنند ، تا بتوانند پس از خواندن و تمام شدن داستان ، راضی و خشنود کتاب را ببندند .این‌کار انجام نمی شود مگر این‌که نویسنده در ناخود‌آگاه یا خودآگاهش طیف مختلف خواننده را درنظر بگیرد و آیا واقعا ممکن است که نویسنده‌ای آگاهانه در لحظه‌ی نوشتن به‌این موضوع فکر کند ؟ ! به‌طور حتم پاسخ منفی ست . نویسنده فقط در صورتی می‌تواند چنین اثری خلق متد که با خودش ، با شخصیت‌ها ، و تم داستانش صادقانه برخورد کند و من می‌گویم هر نویسنده _ اگر نگوییم تمام آثار‌ش _ حد‌اقل یک اثر صادقانه دارد ، اثری که درون‌مایه‌های آن را از خودش وفضای اطرافش گرفته و با تخیل و رویاهایش در‌آمیخته‌است .سمفونی مردگان ، اثری جهان‌شمول است ، چون نشان از اسطوره‌ای جهانی دارد ،داستان هابیل و قابیل و یوسف . در ورای این افسانه‌ها منطقی عام نهفته‌است و آن مجازات هنرمندی است که بر‌خلاف مرحله نخستین حیات تاریخی شاعران که پاره‌ای از بافت کلی جامعه بودند ، به دنبال کسب فردیتی است تا زندگی زندگی خود را از آن ‌طریق متمایز کند . عباس معروفی در سمفونی مردگان ، با بهره‌گیری از افسانه و اسطوره ، و بهره‌گیری از تکنیک رمان نو ،حدیث کهنه اما نامکرر هنرمند بیگانه از جامعه را باز‌می‌گوید .                                                                                                                 
علت تکرار ایماژها و الگوهای مشابه در اساطیر و افسانه‌های عامیانه و ادبیات جهان ، همانا مشابهت‌های کلی الگوهای فرهنگی است که منبعث از هم‌سانی نظام‌های اجتماعی بشر بوده‌است ،به‌واقع ساختارهای بیش وکم یکسان اجتماعی به پیدایش الگوهای بیش وکم یکسان ادبی انجامیده‌است .                                                  
صلح‌طلبی آیدین و گریز او از درگیری _که از طریق اشاره به پرنده بر آن تاکید شده‌است _ بعد دیگری از شخصیت او را می‌نمایاند که مکمل تصویر پیشین معروفی در خصوص اوست و بهتر می‌تواند تصویر اسطوره‌ای شاعر را به ما نشان دهد ،چنان‌که موافق تصور انسان ابتداییاز شاعر باشیم که آرنولد هاوزر می‌گوید :" خالق شعر و صنعت‌کار و سازنده‌ی زیور آلات و دیگر کارهی دستی ،فقط کسی می تواند باشد که اهل جنگ ونزاع نباشد ." وآیا برای این ‌نیست که ما سمفونی مردگان را دوست داریم ، چون در این سمفونی شهر مرده ،آیدین ،کسی ‌ست که همواره در شخصیت تاریخی ما تکرار می‌شود .اگرچه معروفی این اثر را در فاصله‌ی سال‌های 63تا 67نوشته باشد اما حدیث مکرر روشن‌فکر از اجتماع گریخته‌ی ما محدود به آن زمانه نمی‌شود .در گذشته‌های تاریخی ما که شاعران ، گوشه‌گیران بودند تا حالا که روشن‌فکر – شاعر در نقش آیدین‌ها ظهور می‌کند ،این انزوای تلخ‌است که دامن ما را گرفته و معصومیتی شکننده که همواره سایه‌اش در پشت ما سنگینی می‌کند ،سایه‌ی آیدای مهجور که حتی مادرش او را در سایه دوست دارد . در جایی می خواندم که سمفونی مردگان ،حکایت مردمانی‌ست که عشق‌ورزیدن را از یاد برده‌اند و مادر نیز از این فراموشی مستثنا نیست که عشقش را نثار آیدین می کند تا آیدایش در تنهایی و حسرت به آتش کشیده‌شود وبسوزاند خود را . آیدین فراری از جمعی‌ست که که خود اسیر آن است و دیگر این‌که آخر چرا ما این سمفونی مرگ‌آور را دوست داریم جز این که زبان خود ماست ، از هر بعدی که به آن نگاه کنیم ؟!

۱-وبرای همین این نوشته کامل نمی شود مگر این که شما دوست عزیزی که به این جا سرزده اید چنان چه این رمان را دوست دارید ،دلایل دوست داشتن خود را بنویسید .

جاودانگی ، اثری در ستایش خنده

برای تهمینه

           
این عنوان تعریفی‌ست بسیار فشرده از کتابی که اگر نه شاهکار ،اما در ردیف شاهکارهای ادبی جهان جای‌دارد . اگر کسی از من بپرسد "جاودانگی "_ که مطالعه اش این همه طول کشید _درباره‌ی چیست ؟پاسخی ندارم بدهم جز این که بگویم جاودانگی ،اثری‌ست در ستایش روح عیب‌جو و مطایبه‌گر انسان .
_:"مشخصه‌ی شیطان عبارت‌ست از فقدان کامل شوخ‌طبعی .امر مضحک حتا اگر هنوز وجود داشته‌باشد ، به صورت یک امر نامریی در‌آمده .شوخی کردن دیگر معنی ندارد.این دنیا همه چیز را جدی می‌گیرد ...
_ :من فکر می‌کنم که هیچ کس چیزی را جدی نمی‌گیرد ! همه می‌خواهند سر خودشان را گرم کنند .
_:وقتی کسی برای اعلام زلزله دنبال لطیفه می‌گردد ،کار و فعالیت خود را بسیار جدی می‌گیرد و هرگز به ذهنش خطور نمی‌کند که آدم مضحکی‌ست .شوخ طبعی فقط وقتی می تواند وجود داشته باشد که مردم هنوز بتوانند مرز بین مهم و غیر مهم را تشخیص بدهند ."(از متن کتاب)
بیایید دست به دست هم دهیم و به جهان بخندیم ! به حوادث جدی‌اش، به ماجراهایی که که ما را تا مدت‌ها درگیر می‌کند و سر می‌دواند ،به گویندگان اخبار که چنان کار خود را جدی گرفته‌اند که مسخره به نظر می‌رسد .بله ! لودگی جای طنز را در جهان گرفته‌است .ما در اطرافمان هزاران هزاربار لطیفه می‌شنویم ،ما یکدیگر را دست می‌اندازیم و و قتی که با هم روبرو می‌شویم لبخندی تمام پهنای صورتمان را می‌پوشاند درست مثل وقتی که می‌خواهیم عکسی به یادگار بگیریم .اما این همه از آن روست که زیادی این چیزها را جدی گرفته‌ایم .
                    View
 Full Size Image                                                             
میلان کوندرا ، در کتاب قطور جاودانگی‌ _ که شاید بتوان آن را رمانی پست مدرن دانست _ ما را با انواع و اقسام شخصیت‌ها  مواجه می‌‌کند، از جمله خودش.داستان در زمان‌ها و مکان‌های مختلف پیش می‌رود .از زنی (اگنس) کنار استخر گرفته تا گوته ، همینگوی ، رمبو ، روبنس و...همه را وارد ماجرا می‌کند تا بگوید که چگونه می‌توان روح عیب‌جوی آدمی را بیدار کرد . او با همه چیز سر شوخی دارد ، از عشق با پیشینه‌ی مقدسش گرفته تا جاودانگی که درد همیشگی انسان بوده ، تا شهرت و تا آرزوی رهایی خیال .
از فصول اولیه که بگذری به زحمت می‌توان خنده را بر لب انکارکرد . کوندرا معتقد است جهان از آن رو تلخ شده که همه چیز _ حتا کار پیش‌بینی‌های هوا شناسی هم و البته نه مصائبی که ممکن است به خاطر اوضاع هوا دامن‌گیر انسان شود  _ جدی گرفته می‌شود و به همین دلیل گوینده‌ی هواشناس روبروی دوربین‌های تلویزیون ، اوضاع هوا را با چاشنی لطیفه مخلوط می‌کند.
نه ! ما به این جهان نیامده‌ایم که برای چیزهایی به این کوچکی عمر هدر دهیم .ما به اینجا نیامده‌ایم که بر سر آهنگ‌های کلاسیک و موسیقی جاز امروزی به سر و کله‌‌ی هم بزنیم در حالی که اصل لذت بردن از موسیقی را در این دعواها فراموش کرده‌ایم . دعواهای ما ، خشم‌ها و کینه‌های ما ،همه و همه از سر آن ست که گویی مثل آن شخصیت داستان (برنارد برتراند )به لقب "خر کامل" مفتخر شده‌ایم . نام این حیوان صفتی‌ست بر حماقت و حماقت از آن روی عارض می شود که انسان کوته فکرگردد، و کوته‌فکری یعنی جدی گرفتن پیش پا افتاده‌ترین مسایل . ما بر این زمین تکیه زده‌ایم در حالی که خود را از یاد برده‌ایم و این فراموشی نه فراموشی ایده‌آل‌ها که  آزمون خود را پیش‌تر پس داده‌اند و دیگر کسی سراغی از آن‌ها نمی‌گیرد ولی خالی بزرگ جای آن‌ها را مشتی سخنان دهان‌پرکن گرفته است .
چندی پیش دوستی ، علت نبود غول‌های نویسنده را در این زمانه پرسید و رندی به او گفت :مگر نویسنده‌ای را می‌شناسی که خارج ار جریان جهان زیسته‌باشد ؟! و جریان جهان ما دارد روبه قهقرا می‌رود از آن روی که انسان فراموش کرده  که گاهی به خود  تلنگری بزند و یادآوری کند قضیه اصلا این نیست که چنین ما را درگیر نموده ! درگیر کار ،درگیر تحصیل ، درگیر مسکن و پول و فرزند ،درگیر انواع و اقسام مدیریت‌های از آموزشی گرفته تا تجاری و تبلیغی ،درگیر حتا هنر ؛ پیش از آن که دلیل وجودی اش برایمان قابل بیان باشد .
در این کتاب از زبان یکی از شخصیت‌ها می‌گوید :" اگر ما نتوانیم اهمیت جهان ، جهانی که خود را مهم می‌داند ، بپذیریم ، اگر در میان جهان خنده‌ی ما پژواک نداشته باشد ، فقط یک انتخاب پیش‌رو داریم : قبول کردن جهان به طور کلی و آن را به صورت موضوع بازی خود در‌آوردن ، آن را به شکل یک اسباب بازی درآوردن ."
هرکس با استعاره‌ای تعریف می‌شود و من اگر بخواهم برای کوندرا استعاره‌ای بیابم ، باز ناچارم از خودش کمک بگیرم و استعاره‌ای را که او برای دوستش در کتاب بیان می کند ، به خودش برگردانم ، میلان کوندرا ؛ مردی که با جهان بازی می‌کند ، یا "مردی که به مسایل جهان می‌خندد" . با این که ما زیاد می‌خندیم ، از در ودیوار مطبوعات و اینترنت ، طنز و هزل بالا می‌رود اما واقعا امر خنده‌دار کجاست ؟ وچه مرزی ست بین خنده و لودگی ؟!
پیدا کردن روح عیب‌جو ، روحی که در هنرمند ذاتاً قوی‌تر است و او را به سوی خلق اثر هنری پیش می‌برد ، باعث می‌شود که مشکلات و شادی‌های جهان را چنان که دیگران نگاه می‌کنند ، دنبال نکند. و روح سرزنش‌گر خود را به کمک می‌گیرد و همین باعث می‌شود که اثری کامل و بی‌نقص خلق کند .این روح عیب‌جوی هنرمند ابتدا و پیش از هر چیز به کنکاش در خودش می‌پردازد و بعد به جهان و اشیا و افراد پیرامونش تسری می‌یابد .اگر روح عیب‌جو در هنر مند مرده باشد ، اثر سرشار از  حشو ها و زواید  می‌گردد که به سادگی ، بی آن که منتظر گذشت زمان باشیم از یادها خواهد رفت .
دو نفر روبروی هم نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند .اولی می‌گوید :"کسی که بسیار عاشقش بوده و او هم زمانی وی را می‌پرستیده از او کناره گرفته و به عشقی دیگر دل داده‌است . دومی ضمن ابراز همدردی از او می‌خواهد که در چنین وضعیتی موضع انفعالی به خود نگیرد  ، یا واقعیت را بپذیرد و تقصیر را _ چنان‌چه کوتاهی از جانب او بوده _ به گردن گیرد و یا از حق دوست داشتن خود نگذرد .اولی آه می‌کشد و دومی می‌پرسد که آیا کاری از او ساخته‌است؟ این‌جاست که روح مطایبه‌گر اولی از پس اشک‌هایش به تکاپو می‌افتد و با لبخندی خیس از اشک می‌گوید :"بله ! می‌توانی کاری بکنی" دومی با تعجب می‌پرسد : "چه کاری ؟" و او می گوید :"خندیدن " و به یک‌باره تمام این ماجرای عشق و قهر به نظر  خنده‌دار می‌رسد و می‌گوید "اصلا بیا به تمام کارهای دنیا بخندیم و مثل آدم‌های ابله تلخ کامی‌های زود گذر را جدی نگیریم اگر  به عمق این مسایل  فرو رویم ، امر مضحک را در آن می‌یابیم . وقتی دو دوست دارند با هم خداحافظی می‌کنند اولی می‌گوید با خود ، چه خوب که یادم آمد و گرنه من هم ممکن بود پس از مدتی به اعطای دکترای افتخاری لقب "خر کامل " نائل شوم "!
 شاید میلان  کوندرا زبان خیامی عصر ماست یا شاید خیام در نیشابور خواب این مرد  را دیده‌بود که در زمانه‌ی ما زبان او خواهد‌شد ،وقتی که سرود:
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین                   نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق،نه حقیقت ، نه شریعت ، نه یقین         اندر دو جهان که را بود زهره‌ی این ؟ 

کلاغ نوشته ها


جایگاه نشانه‌ها در ادبیات کجاست ؟ هر فرهنگی نمادهای خود را دارد . برخی از این نمادها مربوط به دوران کلاسیک ادب یک مرزوبوم است و برخی نمادها ، همواره در طول زمان به شکل‌های مختلف تکرار شده‌اند . از این میان کلاغ در ادبیات ما جایگاهی بس شگرف دارد . کلاغ‌ها ، همیشه هستند و عجیب این‌که هر چه به زمان حال نزدیک‌تر می‌شویم ، عمق و معنایی که به کلاغ شخصیت می‌دهد ، دیگرگون می‌شود . اگر کلاغ ها در قدیم سمبل خبر چینی ، بدخبری، جاسوسی و سیاهی و تیره‌بختی بوده‌اند ، این سیاه‌جامگان در عصر حاضر نشانه‌های اندوه عمیق ، تنهایی و انزوا ، بی‌کسی وحتا بی‌نیازی را جلوه‌گر شده‌اند.
کلاغ‌های این دوران ، موجودات وارسته‌ای هستند که انگار صاحب کمال خردند ، آنان پای از زمین وتمامی تنعمات آن کشیده و بر فراز آبی آسمان ، چون لکه‌ی سیاهی یاد آور تباهی انسانند و هرچه که در زمین به پیش می‌رود . و صدای آن‌ها ، عجیب هشدار دهنده‌است . هر کلاغ ، با هر غاری که می کشد گاه پوزخندی را به ارمغان می آورد و گاه از اندوهی عمیق حکایت می کند . هر چه هست این کلاغ و آن غار بیان‌گر چیزی متفاوت و جدا از جهان ماست، هشداری‌ست که همگان را خوش نمی‌آید ، به‌خصوص که رابطه‌ی کلاغ با مردگان و گورها ، رابطه‌ای بس تنگاتنگ است . آدم‌ها از نشستن ونفس کشیدن در لابلای گورها خوششان نمی‌آید ، اما کلاغ‌ها با این ارواح ساکت متروک _ که انگار آن‌ها هم نگاهی فراتر از دیگران دارند _ الفتی دیرینه دارند .
در ادب معاصر ما ، کلاغ نماد این تنهایی ست. تنهایی کسی که می‌فهمد و سکوت می‌کند ، تنهایی کسی که دیگران قادر به درک شعورش نیستند و رنجی که از نادانی دیگران می‌برد ویا حتا از دلخوشی‌هایشان . کلاغ گاه نماد هنرمند می‌شود و گاه نشانه‌ای از روشن‌فکر ، گاه فقط پیغام‌بری بی صدا و چهره است و رنگش ، آن سیاهی عمیق ، اوج صداقتش در بیان اندوه جاودانش است . او حتا جامه عوض نکرده تا سیاهی را بهتر به باور بنشاند .
هنوز
در فکر آن کلاغ‌ام در دره‌های یوش:
با قیچی سیاه‌اش
بر زردی برشته‌ی گندم‌زار
با خش‌خشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات
                     قوسی برید کج،
و رو به کوه نزدیک
با غار غار خشک گلوی اش
چیزی گفت ...*

ویا :
    دوباره دارم کلاغ می شوم
   نترسید!جار نمی کشم !
   روی آنتن که می روم
   بر گیرنده های شما خش می افتد
   می روم روی درختی در پارک
می گذارم که چشم های گرسنه بر نیمکت
   سیر نگاهم کنند **

سوال من این‌ست چرا کلاغ‌ها ناگهان چنین در شعرها زیاد شدند؟ آن قدر که مثلا جغدها نه؟چرا بلبل‌های ادب کلاسیک ناگهان از تمام کتاب‌های شعر گریختند و دیگر هرگز توجه هیچ شاعری را به خود مشغول نداشتند؟ چرا چنگ ورباب جای خود را به نی و کمانچه داد و بعد حتا همان نی و کمانچه هم رفت ؟ شاید به این دلیل که دل خوشی های هنرمند دیگر از چهچه‌ی خوش‌دلانه‌ی چند قناری فراتر رفت ، شاید اندوه آدمی ، اندوه جاودان آدمی در جهان مدرن ، درجهانی که درکی از همه چیز دارد ودر عین حال هیچ نمی‌داند ، دلخوشی‌ایی چون آن صدا را دیگر تاب نیاورد ، شاید هنرمند ناگهان چنان اوج گرفت که دیگر نمی‌توانست به دل خوشی‌های ساده‌ی کوچک تن دهد .
اگر پیش‌تر کلاغ  مظهر جار‌وجنجال و هیاهو برای هیچ بود، اگر نشانه‌ای از خبر‌چینی بود ، ناگهان تغییر شکل داد ، ایستاد روی بلندی ، روی بلندترین تک شاخه‌ی درختی بی‌بار _ جایی که همیشه بود اما آن وقت ها شاعر، آن بودن را به هیچ می‌گرفت _ و از آن بالا به انسان‌های کوچک شده دوباره نگریستن گرفت ، نگریستنی با درد ، چون نمی‌توانست خود را از دنیای آن‌ها منفک کند ، او تکه‌ای از همین دنیا بود و ساکت شد ، عجیب ساکت ! همان طور که هنرمند این سال‌ها در سکوت گوش می‌سپارد وگاه اگر صدایی از او می‌شنویم همان طور است که از کلاغ ، غاری ، هشداری و تکان دادنی . صدای هنرمند همان غار شد و خودش همان کلاغ . چون دنیای آدم ها چنان ابلهانه کوچک شده بود که دیگر جایی برای او در بین آن ها نبود ، مگر بالای بلندترین شاخه‌ی بزرگترین درخت خشکیده در پارک .
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب‌های سحرگاهی
احساس می‌شود
آیینه‌ها به هوش می آیند***
کلاغ‌ها ، تنها دوستان این تنهایان ساکت ! آن‌ها که صدایمان شدند ، اما هیاهوی شهر،صداشان را نخواست به کسی برساند یا شاید گوش‌ها کر شده‌بود و دراوج بال‌زدن‌هایشان، همچنان در انتظار ذهن شاعری هستند تا بر او تجلی کنند تا نگاهشان کند و بگویدشان که این هیاهوهای مسخ شده را به هیچ نگیرید ، این صدا ، این غار باید باشد تا یادمان نرود که:
کلاغ به درازی آه است
آه
من از کلاغ می‌ترسم****

*احمد شاملو
**مهرداد فلاح
*** فروغ فرخزاد
****علی شهسواری
پ ن:اگر علاقه مندید در شعر خوانی کلاغ با ما همراه شده وشعری را که به کلاغ اشاره می کند ٬ بنویسید .