جایگاه نشانهها در ادبیات کجاست ؟ هر فرهنگی نمادهای خود را دارد . برخی از این نمادها مربوط به دوران کلاسیک ادب یک مرزوبوم است و برخی نمادها ، همواره در طول زمان به شکلهای مختلف تکرار شدهاند . از این میان کلاغ در ادبیات ما جایگاهی بس شگرف دارد . کلاغها ، همیشه هستند و عجیب اینکه هر چه به زمان حال نزدیکتر میشویم ، عمق و معنایی که به کلاغ شخصیت میدهد ، دیگرگون میشود . اگر کلاغ ها در قدیم سمبل خبر چینی ، بدخبری، جاسوسی و سیاهی و تیرهبختی بودهاند ، این سیاهجامگان در عصر حاضر نشانههای اندوه عمیق ، تنهایی و انزوا ، بیکسی وحتا بینیازی را جلوهگر شدهاند.
کلاغهای این دوران ، موجودات وارستهای هستند که انگار صاحب کمال خردند ، آنان پای از زمین وتمامی تنعمات آن کشیده و بر فراز آبی آسمان ، چون لکهی سیاهی یاد آور تباهی انسانند و هرچه که در زمین به پیش میرود . و صدای آنها ، عجیب هشدار دهندهاست . هر کلاغ ، با هر غاری که می کشد گاه پوزخندی را به ارمغان می آورد و گاه از اندوهی عمیق حکایت می کند . هر چه هست این کلاغ و آن غار بیانگر چیزی متفاوت و جدا از جهان ماست، هشداریست که همگان را خوش نمیآید ، بهخصوص که رابطهی کلاغ با مردگان و گورها ، رابطهای بس تنگاتنگ است . آدمها از نشستن ونفس کشیدن در لابلای گورها خوششان نمیآید ، اما کلاغها با این ارواح ساکت متروک _ که انگار آنها هم نگاهی فراتر از دیگران دارند _ الفتی دیرینه دارند .
در ادب معاصر ما ، کلاغ نماد این تنهایی ست. تنهایی کسی که میفهمد و سکوت میکند ، تنهایی کسی که دیگران قادر به درک شعورش نیستند و رنجی که از نادانی دیگران میبرد ویا حتا از دلخوشیهایشان . کلاغ گاه نماد هنرمند میشود و گاه نشانهای از روشنفکر ، گاه فقط پیغامبری بی صدا و چهره است و رنگش ، آن سیاهی عمیق ، اوج صداقتش در بیان اندوه جاودانش است . او حتا جامه عوض نکرده تا سیاهی را بهتر به باور بنشاند .
هنوز
در فکر آن کلاغام در درههای یوش:
با قیچی سیاهاش
بر زردی برشتهی گندمزار
با خشخشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات
قوسی برید کج،
و رو به کوه نزدیک
با غار غار خشک گلوی اش
چیزی گفت ...*
ویا :
دوباره دارم کلاغ می شوم
نترسید!جار نمی کشم !
روی آنتن که می روم
بر گیرنده های شما خش می افتد
می روم روی درختی در پارک
می گذارم که چشم های گرسنه بر نیمکت
سیر نگاهم کنند **
سوال من اینست چرا کلاغها ناگهان چنین در شعرها زیاد شدند؟ آن قدر که مثلا جغدها نه؟چرا بلبلهای ادب کلاسیک ناگهان از تمام کتابهای شعر گریختند و دیگر هرگز توجه هیچ شاعری را به خود مشغول نداشتند؟ چرا چنگ ورباب جای خود را به نی و کمانچه داد و بعد حتا همان نی و کمانچه هم رفت ؟ شاید به این دلیل که دل خوشی های هنرمند دیگر از چهچهی خوشدلانهی چند قناری فراتر رفت ، شاید اندوه آدمی ، اندوه جاودان آدمی در جهان مدرن ، درجهانی که درکی از همه چیز دارد ودر عین حال هیچ نمیداند ، دلخوشیایی چون آن صدا را دیگر تاب نیاورد ، شاید هنرمند ناگهان چنان اوج گرفت که دیگر نمیتوانست به دل خوشیهای سادهی کوچک تن دهد .
اگر پیشتر کلاغ مظهر جاروجنجال و هیاهو برای هیچ بود، اگر نشانهای از خبرچینی بود ، ناگهان تغییر شکل داد ، ایستاد روی بلندی ، روی بلندترین تک شاخهی درختی بیبار _ جایی که همیشه بود اما آن وقت ها شاعر، آن بودن را به هیچ میگرفت _ و از آن بالا به انسانهای کوچک شده دوباره نگریستن گرفت ، نگریستنی با درد ، چون نمیتوانست خود را از دنیای آنها منفک کند ، او تکهای از همین دنیا بود و ساکت شد ، عجیب ساکت ! همان طور که هنرمند این سالها در سکوت گوش میسپارد وگاه اگر صدایی از او میشنویم همان طور است که از کلاغ ، غاری ، هشداری و تکان دادنی . صدای هنرمند همان غار شد و خودش همان کلاغ . چون دنیای آدم ها چنان ابلهانه کوچک شده بود که دیگر جایی برای او در بین آن ها نبود ، مگر بالای بلندترین شاخهی بزرگترین درخت خشکیده در پارک .
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس میشود
آیینهها به هوش می آیند***
کلاغها ، تنها دوستان این تنهایان ساکت ! آنها که صدایمان شدند ، اما هیاهوی شهر،صداشان را نخواست به کسی برساند یا شاید گوشها کر شدهبود و دراوج بالزدنهایشان، همچنان در انتظار ذهن شاعری هستند تا بر او تجلی کنند تا نگاهشان کند و بگویدشان که این هیاهوهای مسخ شده را به هیچ نگیرید ، این صدا ، این غار باید باشد تا یادمان نرود که:
کلاغ به درازی آه است
آه
من از کلاغ میترسم****
*احمد شاملو
**مهرداد فلاح
*** فروغ فرخزاد
****علی شهسواری
پ ن:اگر علاقه مندید در شعر خوانی کلاغ با ما همراه شده وشعری را که به کلاغ اشاره می کند ٬ بنویسید .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر