‏نمایش پست‌ها با برچسب گاه نبشته ی دمادمیه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب گاه نبشته ی دمادمیه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

تهدید

پیرمرد غبار از لباس تکاند ونوک عصارا بر زمین کوفت .دمی ایستاد وهوای سرزمینش را به ر یه ها فرو کشید .او افشان گیس وژولیده موی به روشنایی خورشید صبح گاهی خیره شد که سال ها پیش در جستجوی حقیقت آن را نگریسته ورفته بود .او از سمت شرق می آمد ٬ سر که فرو انداخت٬ پرنده ای جیغ کشان از فراز سرش گذشت و اندیشید:

...هر صدایی تهدیدی ست

و هر تهدیدی اشارتی ست به ماورا

فقط همین وبس...

این گونه گفت زرتشت پیر وگام در راه گذاشت بی هیچ حقیقتی .

ترس های عتیق

ترس هاي عتيق

ترس هاي عتيق دوباره باز گشته اند

و مارهاي شانه ام خفته

چيزي نيست

نه مغز جواني گمنام

ونه استخوان گرگي پير

حتي فرزندي كه قرباني كنم

در چنبره ي مارهاي خفته

چيزي نيست

نه فرزندي حتي با دشنه اي آخته در پهلو

مشت باز مي كنم

خطوط رفته اند

و كف دست صاف وبي خط

نه بر دوش ها مار هاي خفته

نه فرزندي با دشنه اي در پهلو

اما من

با د ست هاي بي خط

حجم بي صداي حنجره را مي بينم

صدايي نيست

خطي نيست

ماري نيست

چيزي نيست

سلام؛اولین پست دمادم

بالاخره شروع شد .

نوشتن و بازهم نوشتن .نامش را دمادم گذاشتم تا يادي باشد از نوشته هاي لحظه اي يا به قول دوستي دمدمي چون معتقدست كه من دمدمي ام.اما شايد دمادم ترجمه فارسي -البته ترجمه نه چندان صحيحي-واژه ي شقشقيه ي عربي باشد .نوشته هايي كه گاه پيش مي آيد وبيشتر وقتها چون روح خفته اي آرميده است.

با نظراتتان خرسندم مي كنيد .

فعلا پايان

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

موش و سیم

و یک بوق ممتد گوشی
به جز موش ،در سیم های جهان نیست.

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

همه چیز بطالت است

باطل اباطیل ، جامعه می‌گوید ،باطل اباطیل ،همه چیز باطل است.انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان می‌کشد چه منفعت است؟یک طبقه می‌‌‌روند وطبقه‌ی دیگرمی‌آیند وزمین تا به ابد پایدار می‌ماند.آفتاب طلوع می‌کند وآفتاب غروب می‌کند وبه جایی که از آن طلوع نمود می‌شتابد . باد به طرف جنوب می‌رود وبه‌طرف شمال دور می‌زند ،دور‌زنان دور‌زنان می‌رود وباد به مدارهای خود برمی‌گردد .جمیع نهرها به دریا جاری می‌شود اما دریا پر نمی‌گردد ،به مکانی که نهرها از آن جاری شد به همان جا باز می‌گردد .همه چیزها پر از خستگی است که انسان آن‌را بیان نتواند کرد.چشم از دیدن سیر نمی‌شود و گوش ازشنیدن مملو نمی‌گردد .آن‌چه بوده‌است همان است که خواهد‌بود ، و آن‌چه شده است همان‌است که خواهد شد وزیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست .آیا چیزی هست که درباره‌اش گفته‌شود ببین این تازه‌است ؟در دهرهایی که قبل از مابود آن چیز قدیم بود .ذکری از پیشینیان نیست ،از آیندگان نیز که خواهند آمد ،نزد آنانی که بعد از ایشان خواهند آمد ،ذکری نخواهد‌بود .

کتاب جامعه

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

قتل شاعر در پای نوشته

گفتمش به نظرت وقتي كه راسكول نيكوف از پله ها بالا مي رفت تا پيرزن را بكشد به چه فكر مي كرد؟

گفت:سر به سرم نگذار

گفتم نه ! واقعن مي پرسم. در بين افكارش آيا ترس هم بود؟

گفت: ترس ؟! نه .نمي ترسيد تهي از فكر شده بود‘ تهي از آينده‘ معلق ميان بي زماني و زمان و پاهايش بي اختيار پيش مي رفتندو....

پرسيدم داستايوسكي چه جور نويسنده اي بوده؟ درون گرا يا .....و حرف كشيده شدبه نويسنده هاو نوشتن و جمله ي معروف گارسيا ماركزكه بهترين نويسنده ها كساني اند كه داستاني را به خوبي تعريف

مي كنندو....وبعد برايم از تفاوت بين نويسنده وشاعر گفت. من مي خواستم در مورد راسكول نيكوف بنويسم اما حرف هاي اورا مناسب تر براي اين پست ديدم. از او خواهش كردم واوهم نشست و آنچه را كه گفته و توصيه هايي را كه پيشتر ها به من كرده بود ‘ نوشت. در زير نوشته ي مرتضا خبازيان را مي بينيد:

قتل شاعر در پای نوشته

گفتمش به نظرت وقتي كه راسكول نيكوف از پله ها بالا مي رفت تا پيرزن را بكشد به چه فكر مي كرد؟

گفت:سر به سرم نگذار

گفتم نه ! واقعن مي پرسم. در بين افكارش آيا ترس هم بود؟

گفت: ترس ؟! نه .نمي ترسيد تهي از فكر شده بود‘ تهي از آينده‘ معلق ميان بي زماني و زمان و پاهايش بي اختيار پيش مي رفتندو....

پرسيدم داستايوسكي چه جور نويسنده اي بوده؟ درون گرا يا .....و حرف كشيده شدبه نويسنده هاو نوشتن و جمله ي معروف گارسيا ماركزكه بهترين نويسنده ها كساني اند كه داستاني را به خوبي تعريف

مي كنندو....وبعد برايم از تفاوت بين نويسنده وشاعر گفت. من مي خواستم در مورد راسكول نيكوف بنويسم اما حرف هاي اورا مناسب تر براي اين پست ديدم. از او خواهش كردم واوهم نشست و آنچه را كه گفته و توصيه هايي را كه پيشتر ها به من كرده بود ‘ نوشت. در زير نوشته ي مرتضا خبازيان را مي بينيد:

يادم هست روزي كه با اطمينان به دوستي گفتم شعر گفتن را كنار بگذار تا داستان هايت بهتر شوند . آن دوست توصيه ي مرا پذيرفت اما علت اصلي اين توصيه شباهت شرايط او با گذشته ي خودم بود . زماني كه شعر مي گفتم و داستان مي نوشتم اما هيچكدام راضي كننده نبود ووقتي سر انجام تصميم گرفتم شعر گفتن را كنار بگذارم وضع كمي بهتر شد.

بعدها زياد به موضوع به موضوع فكر كردم به خصوص زماني كه مي ديدم دوست داستان نويس ( كه همين محبوبه باشد ) به شدت علاقه دارد كه داستانش را خودش بخواند تا من و ديگران شنونده ي داستان باشيم نه اينكه همان اول داستان را بدهد به ما كه خواننده ي آن باشيم.

گريز:ماركز اعتقاد دارد كساني مي توانند داستان بنويسند كه قادرند داستاني را با تمام جزييات نقل كنند .

اما من داستان نويسان زيادي را ديده ام كه علاقه اي به تعريف داستان ندارند حتا داستان هاي خودشان را . پس موضوع چيست؟ از زاويه اي شعر در ذات خود _ به دليل نزديكي به موسيقي _ به وجه شنيداري درك آدمي نزديك ست . در واقع شعري زيباست كه هم در خواندن و هم در شنيدن شعريت خود را عرضه مي كند . داستا ن اما كمتر از شعر به درك شنيداري وابسته است . با اين همه دو نوع نويسنده داريم .

نويسنده اي كه پشت ميز مي نشيند و كاغذ سفيدي را مقابل خود قرار مي دهد و قلم را برسطح سفيد كاغذ رها مي كند . بديهي ست كه داستان در حد فاصل ذهن و دست از اثر ناخودآگاه نويسنده شكلي نيمه آگاهانه به خود مي گيرد. وجود همين خصيصه است كه بعضي ها را نويسنده مي كند و ديگران را نه ! و چه بسيارند كساني كه به اعتبار سواد خواندن ونوشتن گمان مي كنند مي توانند نويسنده باشند و خودشان زودتر از همه مي فهمند كه نيستند و بي خيال مي شوند . دسته ي ديگر نويسندگاني اند كه با كمك ضبط صوت مي نويسند . آنها ابتدا داستاني را كه در ذهن شان مي گذرد تعريف مي كنند و بعد مي نشينند و نوار را پياده مي كنند ودر متن به دست آمده آن قدر بالا وپايين مي روند تا راضي شوند .

از ميان نويسندگان حرفه اي و شناخته شده بورخس به دليل نابينايي با كمك منشي مخصوص مي نوشت. او داستان را تعريف مي كرد و منشي مي نوشت و دوباره منشي براي بورخس مي خواند و او اديت مي كرد .

داستايوسكي هم يك بار كه به دليل فرصت كم _ به خاطر قراردادي كه با ناشر بسته بود _ از منشي تند نويس كمك مي گيرد و آن قدر نتيجه ي نهايي راضي كننده از كار در مي آيد كه همان منشي _ با ازدواج با او _ تاچهارده سال بعد همين وظيفه را باعلاقه به عهده مي گيرد .

سوال: تفاوت اين دو گونه ي نوشتن چيست ؟

اگر در نويسنده وجه ناخود آگاهي قوي تر از آگاهي باشد‘ داستان يا در لحن و يا در ضرباهنگ حالتي شعر گونه به خود مي گيرد و هر چه نويسنده با برون گرايي شخصي ‘ وجه آگاهانه ي قوي تري داشته باشد به دليل ميل شديد به تحليل در ضميرنويسنده داستان از شعر فاصله مي گيرد.

البته نويسنده هايي را مي توان نام برد كه بدون ضبط صوت يا منشي مي نوشته اند و با استفاده ي مكرر از يك كلمه يا حرف _ آلتراسيون _ چه بسا تلاش كرده اند به داستان خود حالتي شعر گونه دهند و از اين ميان ابراهيم گلستان نمونه است .

گذشته از اينكه نويسنده اي ميل داشته باشد داستانش را براي ديگران بخواند يا نه مساله به ذات شاعرانه ي نويسنده هم ربط دارد. نويسنده هايي كه از سر گرداني بين نوشتن و سرودن رها شده اند و به جانب نوشتن آمده اند هراز گاهي با خواندن داستان آن بخش مغفول مانده را ارضا مي كنند .

گلشيري شعر هم مي سرود . همين طور بيژن نجدي _ هر دو زنده ياد _ و داستان هاي اين دو نويسنده با مرگ صوري شاعر درون در نهايت ايجاز و فشردگي پرداخت شده اند . براهني هم شعر مي گويد اما چون در شعر هايش به ضرورت پايان بندي و تمركز شاعرانه بر بزنگاه شعر گردن نمي گذارد در داستان هايش اغلب به اطناب مي افتد.

حالا برگرديم به ابتداي گفتار. من گفتم شعر گفتن را رها كن يا حداقل آنها را ننويس . بگذار به ذهنت وارد و از آن خارج شود . داستان نويسي با شعر سرودن تفاوتهاي قابل توجهي دارد . من اعتقاد دارم از زماني كه او شعر سرودن _ به معني ضبط كردن و حفظ شعرها _ را كنار گذاشت در داستان هايش موفق تر شد .

نمونه هاي زير:

" خسته شدي ‘ تلخ شدي ‘ در تو ماندجاي زخم انگار روي جايي كه ديدني نيست مثل دل ؟ "

" ناگهان روي چشم هايم خط كشيد و ديگر فكر نكرد حالا كه چشم ندارم با اين صورت تخت چگونه بگذرم از پيچ كوچه هاي تنگ در شب تار ؟"

من درين سطرها شاعري قرباني شده در پاي نوشته مي بينم و اگر روزي داستان نويس بتواند حق شاعرمقتول را ادا نمايد ‘ هيچ قتلي اتفاق نيفتاده است .

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

مرگ خوانی

رنگ مرگ

رویایی شاعر در سنگ شهاب می گوید:

و مرگ٬ مصرف تن

وتن مصرف من

بود

روی سنگ تنی را بتراشند که زندانی شاخه ها

و برگ هایی است که از خود تن می رویند.و

در داخل مقبره برای شهاب خورشیدی را در

کاسه سر بگذارید٬باچند کنده ی نیم سوخته٬

و کمی از افق مشرق.که نمی مرد وقتی که در

حلب به قاتل خود می گفت:من نمی میرم٬ بلکه

با مرگ خویش می مانم.باچند گل سرخ و ذغال.

با خود فکر می کنم اولین انسان ٬ اولین انسان واقعی ونه اساطیری وقتی برای اول بار با مرگ مواجه شد چه احساسی داشت؟چه نامی بر آن گذاشت؟واژه ــ واژه ی مرگ ــ صریح و بی پرده است ٬ تند و مقطع است .حد اقل در سه زبانی که من می شناسم ــ عربی و فارسی و انگلیسی ــ از آن کلماتی ست که استعاره ای یا ذات پنهانی را در آوایش حمل نمی کند انگار چیز ساده ای ست از اول بوده و حالا هم...

شاید انسان اولیه هم اول باوری نداشته است. شاید او تصوری از خوابیدن و بر نخاستن ٬ از بی دفاع و بی تفاوت بودن چهر ه ی مرده نداشته اما چه کرده ؟مراسم مرگ یا همان گذر از این جهان به جهان دیگر بعد ها شاید شکل گرفته ست.اما هنوز نمی دانم احساس مردی را ــ مرد اولیه ــ وقتی که زنش از خواب بر نخاسته.

در نظر شما مرگ٬ این همزاد زندگی چه شکلی دارد؟ چه رنگی...

یا به قول الخاندرو گنزالس در بیست و یک گرم٬ این بیست و یک گرم وزن چیست که هنگام مرگ از جسم آدمی رها می شود؟