۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

تهدید

پیرمرد غبار از لباس تکاند ونوک عصارا بر زمین کوفت .دمی ایستاد وهوای سرزمینش را به ر یه ها فرو کشید .او افشان گیس وژولیده موی به روشنایی خورشید صبح گاهی خیره شد که سال ها پیش در جستجوی حقیقت آن را نگریسته ورفته بود .او از سمت شرق می آمد ٬ سر که فرو انداخت٬ پرنده ای جیغ کشان از فراز سرش گذشت و اندیشید:

...هر صدایی تهدیدی ست

و هر تهدیدی اشارتی ست به ماورا

فقط همین وبس...

این گونه گفت زرتشت پیر وگام در راه گذاشت بی هیچ حقیقتی .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر