۱۴۰۳ شهریور ۳, شنبه

«من متهم می‌کنم»؛ زولا برای دریفوس

این یادداشت، پیش از این، در نشریه اینترنتی «بیان آزاد»شماره 15، مرداد 1403 منتشر شده است: 

«من تنها یک شاعرم، یک قصه‌گوی منزوی که در گوشه‌ی خلوت خود با یک نیت کار می‌‏کند. من دریافته‌ام که یک شهروند خوب باید کاری اساسی به کشورش ارائه دهد و به همین ‏دلیل، همیشه خود را غرق در کتاب‌هایم کرده‌ام. اینک من، به سادگی به آن‌ها بر می‌گردم، ‏زیرا وظیفه‌ای که به خودم واگذار کرده بودم، به پایان رسیده است. من سهم خود را تا حد ‏مقدور ادا کرده‌ام و اینک دیگر در خاموشی فرو می‌روم. با این وجود، چشم‌ها ‏و گوش‌هایم را باز نگه می‌دارم... من هشیارم، شب و روز، تا چه در افق پدیدار شود. ‏درحقیقت، من سرسختانه امید دارم که حقیقت و عدالت، خیلی زود از آن سوی کشتزارهایی ‏که آینده در آن‌ها می‌روید، پدیدار شود. و من همچنان منتظرم.»
این آخرین نامه‌ی امیل زولا، نویسنده‌ی داستان‌های «ژرمینال»، «دیو درون»، «سهم سگان شکاری»، «دارایی خانواده روگن»، «شور زندگی»، «شاهکار»، «پول»، «شکست» و بسیاری داستان‌ها و نمایشنامه‌ها و مقالات دیگر است به رئیس‌جمهور پس از پایان ماجرای دریفوس که تا سال‌ها فرانسة آن سال‌ها را در تب و تاب نگه داشته بود تا سرانجام حقیقت و عدالت پیروز شد.  
حقیقت و عدالت در ماجرای افسر دریفوس رخ نمی‌داد اگر نویسنده‌ای همچون زولا نبود که تاب و توان و انرژی‌اش را صرف اثبات بی‌گناهی افسری کند که درگیر پرونده‌ای ساختگی در جزیره‌ی گویان، معروف به جزیره‌ی شیطان، در زندان انفرادی بسر می‌برد، بدون حتی حق یک کلمه حرف زدن با زندانبانش. زولا در این کارزار تنها نبود و بدون کمک دوست روزنامه‌نگارش کلمانسو انتشار نامه «من متهم می‌کنم» امکان‌پذیر نبود؛ اتحاد نویسنده و روزنامه‌نگار، زنجیره‌ای از حمایت نویسندگان روشنفکر دیگری را به دنبال داشت که به پیروزی حقیقت انجامید.
ماجرا چه بود؟
فرانسه پس از سال‌ها مبارزه به دستیابی دو بند اصلی شعار انقلاب کبیر یعنی «آزادی و برابری» نزدیک شده بود که نتیجه‌ی آن تفکیک نهاد کلیسا از دولت بود. اما در دوره‌ی ناپلئون، دوباره، کلیسا قدرت گرفت که به معنای محدویت مذهبی برای دیگر اقلیت‌های مذهبی بود، گرچه در این دوره، به دلیل استفاده از پتانسیل مالی، بارزگانی و صنعتی یهودیان، ناپلئون حق آنان را برای داشتن نماینده در پارلمان فرانسه به رسمیت شناخته بود.
در دهه‌ی 1880، تشکیلاتی به نام «اتحاد وطن‌پرستان» شکل گرفت که خواهان فرانسه‌ای کاتولیک و متحد بود و «برنامه‌ی سیاسی خود را بر محور مبارزه با یک اقلیت مذهبی شکل داد.» (دقیقیان؛ شیرین‌دخت) یهودی‌ستیزان فرانسه در اتحادیه‌ای گرد هم آمدند و با تأکید بر افکار ملی‌گرایانه با آبشخور مذهبی فرانسه‌ی کاتولیک، خواهان حذف اقلیت دینی یهودیان (تنها اقلیت دینی غیرمسیحی در فرانسه‌ی آن زمان) از مراکز نظامی، سیاسی و مدنی بودند.
14 سال پس از تشکیل «اتحاد وطن‌پرستان»، اتهام جاسوسی به کلنل آلفرد دریفوس که اصالتی یهودی داشت، به مدت یازده سال فرانسه را دو بخش تقسیم کرد: دریفوسی‌ها (طرفدران دریفوس) و آنتی‌دریفوسی‌ها (مخالفان او). چپ مدرن فرانسه، جمهوری‌خواهان، طرفداران تفکیک نهاد کلیسا از دولت و روشنفکران آزادی‌خواهی همچون مارسل پروست، ژرژ کلمانسو[1]، آنری پوانکاره[2]، آناتول فرانس، امیل زولا، اکتاو میربو[3]، کلود مونه[4]، نقاش، ‏موریس مترنیخ[5]، شارل پکی[6]، ژولین بندا[7]، لئون بلوم[8]، استفان مالارمه[9] و ژان ‏ژوره[10] حضور داشتند. مارسل پروست در رمان بلند خود به نام «در جست‌وجوی زمان از دست رفته» بخشِ مفصلی را به ماجرای دریفوس و بی‌گناهی او و دسته‌بندی‌های محافل فرانسوی بر سر این ماجرا اختصاص داده است. در جبهه‌ی مخالفان دریفوس، هوادران به قدرت رسیدن کلیسا، بناپارتیست‌ها، سلطنت‌طلبان، و طرفدران نظامی‌گری حضور داشتند و از بین نویسندگان و روشنفکران صاحب نام این دسته نام‌هایی همچون پل والری[11] شاعر به چشم می‌خورد. آندره‌ژید و رومن رولان نیز بین دو جبهه‌ی مخالف و موافق در تردد بودند. آنتوان چخوف، پزشک و نویسنده مشهور روس که آن زمان در فرانسه اقامت داشت در نامه‌ای به یکی از دوستانش نوشته بود: «ما در اینجا جز راجع به زولا و دریفوس درباره هیچ چیز دیگری گفت‌وگو نمی‌کنیم.» جمله‌ای که نمایی از محافل روشنفکری آن زمان فرانسه به دست می‌دهد.
ماجرای دریفوس از 1894 تا 1906 فرانسه را درگیر خود کرد. سال 1893 اداره آمار و اطلاعات ارتش فرانسه اشتباهی تاریخی می‌کند با این گمان که وابسته‌ی نظامی سفارت آلمان در پاریس با افسری فرانسوی در ارتباط است. دستخط فردی با نام مستعار «د» به دست بخش آمار و اطلاعات ارتش فرانسه افتاد که بلافاصله آزمایش خط انجام گرفت و دستخط را با خط افسر دریفوس مشابه یافتند.  

در سال 1870 و به دنبال اشغال ایالت‌های آلزاس و لُرِن ِفرانسه از سوی آلمان، خانواده دریفوس برای حفظ تابعیت فرانسوی آن‌جا را ترک کرده بودند و حالا در 1894 دریفوس به وزارت جنگ احضار و متهم به جاسوسی شد. او از همان ابتدا اتهامات خود را رد کرد ولی فضای نظامی آن زمان بر ضد او بود و مشابهت دستخطش نیز وضع را بدتر کرد. 
موجی از نفرت فضای فرانسه را در برگرفت و مطبوعات ضد دریفوسی فعالیت‌های خود را با شدت هر چه تمامتر ادامه دادند. او متهم به افشای اسرار ارتش فرانسه به آلمان بود و چون اصالتاً زاده‌ی ناحیه‌ای در مرز بین فرانسه و آلمان بود، به اتهام وابستگی او به آلمان دامن می‌زد.  موج یهودی‌ستیزی آن زمان وضعیت را بر او سخت‌تر کرد و سرانجام محکوم به حبس ابد در جزیره شیطان (گویان) فرانسه شد.

زولا برای دریفوس
«دنیا سیاهچاله‌ای تهی است اگر کسی به دروغ مورد اتهام و محاکمه قرار گیرد،» عبارت زولاست در توصیف این وضعیت و در دفاع از آلفرد دریفوس تا نگرانی خود را از پایمال شدن قانون مدنی، تساوی حقوق شهروندی، عدالت و جمهوریت اعلام کند و از آن مهم‌تر زولا نگران ایمان انسان دربند به دیگر انسان‌هاست که مراقب حق او باشند زیرا بدون آن دنیا سیاهچاله‌ای تاریک و پوچ خواهد بود. 
عکس‌العمل زولا به بازداشت غیرقانونی دریفوس از زمانی شروع شد که شواهدی مبنی بر بی‌گناهی دریفوس به دست آمد اما دادگاه نظامی حاضر به بررسی آن شواهد نبود و وقتی هم که مجبور به بازبینی شد زیر فشار همان افسر اطلاعات که اولین بار چنین اتهامی را به دریفوس وارد کرده بود، پرونده‌ها نه تنها بررسی نمی‌شد بلکه متهم اصلی -فردینان والزین استرازی- به راحتی تبرئه شد زیرا مقامات جلوی انتشار شواهد جدید را گرفتند و در دادگاهی که تنها دو روز طول کشید او از پرونده کنار گذاشته شد و بعد از مدتی از کشور گریخت و مجدداً اتهامات جدیدی علیه دریفوس مطرح شد. دریفوس به خلع درجه، حبس، تبعید ابد و محرومیت دائمی از حقوق اجتماعی محکوم شد.
با تبرئه استرازی و اعلام بسته شدن پرونده دریفوس، امیل زولا بر آن شد تا خود به عنوان نویسنده‌ای که کتاب‌هایش خوانده می‌شد و مردم فرانسه به خوبی او را می‌شناختند در مقابل این بی‌عدالتی بایستد و دفاع از دریفوس را خود از طریق مطبوعات پی بگیرد.
در 25 نوامبر 1897، زولا در گفت‌وگو با برنارد لزارد، سردبیر
Le Temps به این بی‌عدالتی قضایی اشاره کرد که سدی است در مقابل اصل جمهوریت فرانسه و پس از آن اولین نوشته‌ی خود را در فیگارو منتشر کرد. این نوشته یکی از پیشروترین متون ضدنژادپرستی است و در بخشی از آن چنین نوشت: «از قرون دوردست تاکنون، تاریخ اقوام زمین، چیزی نیست جز درس‌گیری در زمینه مدارا با یکدیگر و در حقیقت، رویای نهایی متقاعدشدن  آن‌ها به برقراری اتحاد برادرانه و جهانی و آمیختن آن‌ها در قالب یک تن یگانه و مهربان که تا حد ممکن از کین‌توزی میان آن‌ها بکاهد[12].» او می‌گوید: «در زمانه‌ی ما نفرت داشتن انسان‌ها از یکدیگر و کوبیدن بر سر و مغز یکدیگر، تنها به دلیل داشتن چهره‌هایی متفاوت، دیوانگی و هیولاوارگی است.»  زولا انسان را از هیولاوارگی برحذر می‌دارد که سرچشمه‌اش نفرت است؛ نکته‌ای که «محمد مختاری، نویسنده‌ای دیگر در این سوی جهان، با همان دغدغه‌های انسان‌دوستانه و تعهدش به انسان از آن با عنوان «تمرین مدارا» یاد می‌کند. اما جریان‌های پوپولیستی، خوراک گرفته از خشم و نفرت توده‌ها بر آتش نفرت می‌دمند تا آزادی را هر چه بیشتر دشوار کنند و از نیروی مخوف نفرت توده‌ها در استحکام پایه‌های قدرت خود سود برند.  

بنابر نظر امانوئل لویناس[13] که منشأ فلسفی نظریه‌ی خود را در رویارویی میان سوژه و دیگری به دست می‌آورد، آزادی که در اخلاق او مد نظر است به آسانی به دست نمی‌آید و برای همین او از «آزادی دشوار» حرف می‌زند این آزادی به معنای مبارزه با هر گونه همانندسازی است که می‌توان گفت نقطه‌ی مقابل جریان‌های پوپولیستی است زیرا این جریان‌ها با کوبیدن بر طبل ملی‌گرایی و دیگر تشابهات قومی، زبانی، دینی و... به همانندسازی افراد یک جامعه دست می‌زنند، تکثرگرایی را برنمی‌تابند و نه هیچ‌گونه تفاوتی را بین افراد یک جامعه در عقیده، مذهب و نژاد و...   
نامه‌ی زولا را می‌بایست در پاسداشت این «آزادی دشوار» در شمار آورد. آن آزادی که خاص همگان است و پاسداشت و حفظ آن به اندازه‌ی به دست آوردنش دارای اهمیت است.

زولا خستگی‌ناپذیر دست به انتشار نامه‌هایی زد. نامه‌های او با عناوینِ «خطاب به جوانان»، «خطاب به فرانسه» که دست به دست در فرانسه‌ی پر تب و تاب آن سال‌ها می‌گذشت، روزنه‌ی تازه‌ای در روزنامه‌نگاری گشود که «نامه‌ی سرگشاده» نام گرفت. از این رو زولا مبدع گونه‌ی (Genre)، تازه‌ای در روزنامه‌نگاری است که «نامه‌ی سرگشاده» نام گرفته است که بعدها در گوشه و کنار دنیا تأثیر شگرف خود را نشان داد و تبدیل به بخشی از بیان آزاد در سنت روزنامه‌نگاری شد.
عکس‌العمل زولا به گردهمایی آنتی‌دریفوس‌هایی که خواهان اعدام دریفوس شده بودند، منجر به انتشار نامه‌ی «خطاب به جوانان» شد. او در این نامه، آن جمعیت را «اوباشی نامید که جایگاه آزادی را تبدیل به محلی برای تظاهرات نژادپرستانه کرده‌اند.» او نگرانی خود را به جوانان چنین اعلام می‌کند که «آیا می‌خواهند قرن بیستم را با کشتار شهروندان آغاز کنند؟» آن هم در جایی که شهروندانش وامدار کوشش گذشتگانی هستند که به خاطر فداکاری آنان به جامعه‌ای دموکراتیک دست یافته‌اند.
نامه زولا با عنوان «من متهم می‌کنم» اما دریچه‌ای تازه به روی آزادی بیان گشود نه فقط از آن روی که زولا به پاسداشت حقیقت و عدالت قد برافراشت، بلکه گذشته از آن، این نامه را می‌بایست اولین عکس‌العمل نویسندگان به وضعیت حقوق شهروندی و عدالت  به شمار آورد. نویسنده‌ای اجتماعی که همواره از طبقات محروم، درد مردم و بحران‌های اجتماعی می‌نوشته است حالا در مقابل واقعیت بی‌عدالتی موجود ایستاده است. برای انتشار این نامه، زولا از دوستش ژرژ کلمانسو سردبیر روزنامه لیبرال
L'AUror  کمک گرفت که روزنامه‌نگاری موقع‌شناس بود و دیدگاه‌هایش به زولا نزدیک بود.  انتشار این نامه موجی از همراهی نویسندگان و روشنفکران را به دنبال داشت. گفته می‌شود سیصد نفر از نویسندگان و اندیشمندان با این نامه همراهی کردند و به قولی «چپِ فرانسه در ماجرایِ دریفوس در قدّ و قوّاره‌ی خوبی ظاهر و از خود شخصیّتی شایسته‌ی تکریم نشان داد. «من متهم می کنم» نشانِ افتخار و مایه سر بلندی تاریخ پر نشیب و فراز روزنامه و حرفه‌ی روزنامه‌نگاری گردید.[14]»

«من متهم می‌کنم» و تأثیراتی که به دنبال داشت
پس از این نامه و زیر فشار افکار عمومی، پرونده‌ی دریفوس دوباره به جریان افتاد. سه کارشناس امور نظامی تأیید کردند که اطلاعات نوشته شده در  آن نامه‌ی خیانت‌کارانه نمی‌توانسته است متعلق به دریفوس بوده باشد. بخشی از مقام‌های بالای مدنی و نظامی فرانسه به کشف حقیقت نزدیک شدند. رئیس ضد اطلاعات ارتش، کلنل پیکار، در سال 1986 نتیجه تحقیقاتش را به رسانه‌ها و رؤسای ارتش اعلام کرد و معلوم شد فردی به نام استرازی، کلنلی بدنام و دارای سوء شهرت، در ازای گرفتن پول این کار را کرده است. از آن طرف، امرای ارتش هم حاضر به اقرار اشتباه خود نشدند و بیکار ننشستند. یکی از افسران رده پایین ضد اطلاعات ارتش فرانسه به نام کلنل هانری سندی را جعل کرد تا همچنان محکومیت دریفوس تأیید شود. استرازی همچنان بیگناه شناخته شد. کلنل پیکار را  وادار به استعفا کردند و به تونس فرستادند. مبارزه ادامه یافت.   
دسته‌بندی تا عمق ساختار اجتماعی-سیاسی فرانسه رسوخ کرد و حتی تا دل خانواده‌ها کشیده شد. همه جا بحث بر سر این بود که حق با کیست؟ با دریفوسی‌ها یا آنتی‌دریفوسی‌ها. کاریکاتوریستی وضعیت را در کاریکاتوری دو قسمتی چنین توصیف کرده بود: در صحنه اول، میزبان در حال خوشامدگویی به مهمانان از آن‌ها می‌خواهد درباره‌ی ماجرای دریفوس حرف نزنند و در صحنه‌ی دوم، مهمانان را زخمی و آشفته کنار میز شام سرنگون شده نشان می‌دهد که دارند درباره‌ی این ماجرا به سر و کله‌ی هم می‌زنند. عدالت مسأله اصلی فرانسه آن زمان بود اما کفه‌ی بی‌عدالتی نیز با رنگ و لعاب ملی‌گرایی و تنفر از کثرت‌گرایی بر عقیده‌‌‌ی خود پای می‌فشرد. درست در همین لحظه‌های تاریخ است که روشنفکر قد علم می‌کند و بی‌بیم از عدم محبوبیت نزد عامه مردم بر حقیقتی که دست یافته است پای می‌فشرد.
زولا در نامه‌ی معروف «من متهم می‌کنم» قدرت بیان ادبی خود را از احساس خالصانه‌ای گرفته بود که نسبت به اجرای عدالت داشت. مخاطب نامه‌ی سرگشاده‌ی او رئیس جمهور فرانسه بود. او می‌دانست که در چارچوب قوانین رئیس جمهور حق دخالت در قوه‌ی قضاییه را ندارد اما نامه را خطاب به او نوشت تا مسئولیت اجتماعی همگانی را یادآور شود. در این نامه، که اسناد و مدارک فراهم آمده در پروند‌ی مورد بحث را به دقت واکاوی کرده بود، به تیم‌های بررسی پرونده و کوتاهی کردن آنها اشاره کرده بود تا بی‌پایه بودن اتهام‌ها را اثبات کند. هر بند نامه با فراز معروف «من متهم می‌کنم» همچون شعری بود از اعصار کهن، از آن زمان که انسان‌ها دریافتند برای زندگی در کنار هم به «عدالت» نیاز است و عدالت مستقر نخواهد شد تا آزادی بیان، مخالفت با بی‌عدالتی و مخالفت با همانندسازی نباشد و تا زمانی که دشواری آزادی درک نشود.

زولا در پایان این نامه معروف چنین نوشت: «تازه از امروز ماجراي دريفوس آغاز مي شود. زيرا امروز مواضع و موقعيت‌هاي شخصيت‌هاي درگير آشكار و درخور شناختن است. در يك سو گناهكارانند كه نمي‌خواهند ماجرا روشن شود و در سوي ديگر دوستداران حق و دادگري كه به خاطر آن زندگي خود را به خطر مي‌اندازند. در اين سو مبارزان آزاده خواستار حقيقت و دادگري و در آن سو، شيطان، خيانتكاران و بيماران رواني صف كشيده‌اند.» و سپس اضافه کرد: «جرأت کنید و مرا در برابر این دادگاه بگذارید و در روز روشن در برابر مردم از من بازپرسی کنید. من در انتظار آن هستم.[15]» همین جمله‌ی پایانی کافی است که بدانیم او تا چه اندازه به مسئولیت خود آگاه بوده است و عواقب آن را نیز در نظر داشته است. عواقبی که بعدها به قیمت جان او تمام شد. نامه‌ای که پاریس سال 1898 را به تاب و تپشی شدید واداشت. هزاران نفر جلوی دفتر روزنامه صف بسته بودند تا به محض درآمدن روزنامه آن را بخرند. برخی از آن‌ها آنتی‌دریفوسی‌ها بودند که نسخه‌های روزنامه را می‌خریدند و همان‌جا آتش می‌زدند. مهم نبود. مهم انتشار آن نامه‌ای بود که مسئولیت اجتماعی نویسنده را  به ذهن‌ها آورده بود، نویسنده‌ای که مسئولیت تک تک مردم و دولتمردان را یادآور می‌شد. از وزیر جنگ تا رئیس ستاد ارتش، از همه با نام و نشان و درجه نام برده بود و نقش آن‌ها را در کوتاهی اجرای عدالت یادآور شده بود؛ او همه را آتش‌افروز این بزهکاری می‌دانست. در زمانی کوتاه بیست هزار نسخه از روزنامه به فروش رسید که در پایان سده‌ی نوزده رقم بی‌نظیری بود.
زولا به یک سال زندان محکوم شد ولی به توصیه‌ی دوستانش قبل از اجرای حکم فرانسه را ترک کرد و در انگلستان دور از خانواده‌اش اقامت گزید. فروش کتاب‌هایش به شدت افت کرد و خانواده‌اش با مسائل مالی مختلفی دست به گریبان شدند و خودش در نامه‌ای به همسرش نوشت که در جایی غیر از پاریس نمی‌تواند بنویسد.
پرونده‌ی دریفوس بالاخره بسته شد و از اتهاماتش تبرئه شد. زولا به کشور بازگشت. او بر نپذیرفتن حکم بخشودگی دریفوس پای فشرد زیرا که او گناهی مرتکب نشده بود که بخشوده شود و بعد از مدتی دریفوس به طور کامل تبرئه شد در حالی که بنا به گفته زندانبانش، آن زندان انفرادی در جزیره، نتوانسته بود ایمان او را به انسان از دست بدهد. درجه‌هایش به او برگردانده شد و به کار خود در ارتش برگشت اما کینه‌ی آنتی‌دریفوسی‌ها به زولا تمام نشد و او را به قتل رساندند. در شبی سرد، راه هواکش بخاری او را بسته بودند. زولا و همسرش در خانه خواب بودند. همسرش از مسمومیت دی اکسید کربن نجات پیدا کرد اما زولا درگذشت. در ابتدا مرگش حادثه قلمداد شد ولی در سال 1953 اسنادی به دست آمد که بر اساس آن معلوم شد مقاطعه‌کاری که همسایه‌ی زولا برای تعمیر شیروانی‌اش آورده بوده است، آنتی‌دریفوسی بوده است که به هنگام کار در پشت بام خانه‌ی همسایه‌ی زولا، راه هواکش بخاری خانواده‌ی زولا را بسته است.  این مرد در سال 1927 در بستر مرگش، 25 سال بعد از مرگ زولا، به کارش اعتراف کرده بود. زولا در حوالی شصت سالگی در پاسداشت و پای فشردن به تعهد نویسنده به انسان در گذشت  و  سنتی را به جای گذاشت که شاخک‌های نویسندگان تمام جهان را به حقیقت و عدالت حساس کرد.
سه سال پس از مرگ زولا، پارلمان فرانسه زیر فشار افکار عمومی، رسوایی‌هایی ارتش و دخالت کلیسا، اصل تفکیک نهاد کلیسا را از دولت دوباره پس از صد سال به قانون اساسی فرانسه بازگرداند.

روشنفکر و تعهد اجتماعی
در غرب، نویسنده به کسانی اطلاق می‌شود که به فعالیت ادبی شعر و داستان مشغولند این واژه در ایران معنایی گسترده‌تر یافته است و نویسندگان طیف وسیعی از پژوهشگران تا گاهی، حتی، مترجمان را دربرمی‌گیرد و از این رو وظیفه‌ی روشنفکر به معنای پاس‌داری از حقیقت دایره‌ای وسیع می‌یابد. واژه‌ی انتلکتوئل در زبان فرانسه که در فارسی معادل روشنفکر گرفته است «به دنبال سخن و کنش امیل زولا در ماجرای دریفوس وارد قاموس اجتماعی و سیاسی شد. پیش‌تر ولتر در «رساله‌ای پیرامون مدارا» فرد انتلکتوئل را متفکری دانسته بود که در جدل سیاسی یا همگانی شرکت و سمت‌گیری می‌کند و از ارزش‌هایی دفاع کرده یا راه‌حل‌هایی برای مسائل پیشنهاد می‌نماید.» مبارزه‌ی دلیرانه‌ی زولا در دفاع از این افسر فرانسوی، «روزنامه‌نگاران فرانسوی را ناگهان به یاد این تعریف ولتر انداخت  و مقوله‌ی انتلکتوئل که مصداق بارز خود را در وجود زولا یافته بود بر سر زبان‌ها افتاد. ابعاد مداخله‌ی زولا و تأثیری که بر سرنوشت جامعه‌ی فرانسه گذاشت، سهم بزرگی در احترام به نقش اجتماعی و کندوکاو در چند و چون و حدود روشنفکری در سراسر جهان داشته است. آشنایی با این سرفصل روشنفکری در فرانسه، شاید بتواند گستره‌ی همگانی ایرانی را در برابر فشارهای پوپولیستی مبنی بر رد هرگونه نقش مثبت روشنفکران در حیات اجتماعی و سیاسی جوامع امروز، آگاهی بخشد.[16]»  
در دوران مشروطه در ایران، واژه‌ی منور‌الفکر اشاره به تحصیلکردگان و نویسندگانی دارد که درد اجتماعی دارند و نه تنها توان فهم مسائل اجتماعی را دارند بلکه برای اصلاح بی‌عدالتی‌های آن راهکارهایی دارند. یکی از خواسته‌های جنبش مشروطه تأسیس عدالتخانه بود.  بعدها در تاریخ ایران روشنفکران به آن دسته از نویسندگانی اطلاق شد که جان خود را در راه پاس‌داشت حقیقت، عدالت، آزادی و مدارا (تکثر) گذاشتند و چراغ راه دیگرانی شدند که از پس آنان می‌آمدند.
روشنفکر بودن برای زولا یک انتخاب فردی بود ‌با این تعریف ولتری؛ «متفکری در جدل سیاسی یا همگانی شرکت و سمت‌گیری می‌کند و از ارزش‌هایی دفاع کرده یا راه حل‌هایی برای مسائل پیشنهاد می‌کند.» سارتر و کامو را در فرانسه می‌توان از ادامه‌دهندگان این جریان روشنایی‌بخش روشنفکری در فرانسه دانست و در روسیه، آنتوان چخوف، تولستوی، گورکی که از قضا آن‌ها در مقابل ستم بر اقلیت‌های مذهبی در روسیه ایستادند. «اتحاد وطن‌پرستان» 1880 فرانسه که خواهان فرانسه‌ای متحد و کاتولیک برای همیشه» بودند از نیروهای راست افراطی تشکیل شده بود که بعدها نمود دیگری از همین جریان خود را در آلمان هیتلری نشان داد. ده سال پس از ماجرای دریفوس در عثمانی، کشتار یک میلیون تن از ارامنه اتفاق افتاد که در عدم حضور و اعلام وجود روشنفکری آب از آب تکان نخورد آن‌قدر که هیتلر  «بعدها بی‌عملی دنیا درباره‌ی قتل عام ارامنه را برای خاموش کردن مخالفان نسل‌کشی ‏یهودیان مثال زد.» تا ثابت کند که نیرویی که حکومت‌های توتالیتری چون آلمان نازی از آن وحشت دارد، صدای روشنفکران و ایستادگی آنان است چون آنان توان این را دارند که صدای خود را به گوش مردم و در مواقعی به گوش کل دنیا برسانند.
 هانا آرنت در کتاب ریشه‌های توتالیستاریسم می‌گوید: «ماجرای دریفوس نخستین استفاده‌ی دولت‌های غربی از روش‌های توتالیتر بود. در این ماجرا هدف از محکمه‌ی قضایی نه کشف واقعیت، بلکه تولید و جعل آن بود. این محاکمه نشان داد اگر چنانچه واقعیت در تضاد با منافع حکومت قرار بگیرد، آن‌گاه باید خود واقعیت نیز بدل به دشمن شود. این ماجرا پیش درآمد شومی برای رژیم‌های توتالیتر بود.» آرنت پشتیبانی توده‌ای از توتالیستاریسم را ناشی از درک پایین اجتماعی توده‌های درگیر پروپاگاندا نمی‌داند. او در پیشگفتاری که بر کتاب توتالیستاریسم نوشته است می‌گوید: «پشتیبانی توده‌ای از توتالیستاریسم نه از بی‌اطلاعی و نه از مغزشویی مایه می‌گیرد.» و در توضیح آن یادآور می‌شود «این واقعیت که حکومت توتالیتر با وجود جنایتکاری آشکار آن بر پشتیبانی توده‌ای استوار می‌باشد بی‌گمان بسیار ناگوار است. از همین روی، چندان جای شگفتی نیست که پژوهشگران با توسل به باورداشت جادوی تبلیغات  و شست‌وشوی مغزی و سیاستمداران صرفاً با انکار آن غالباً از پذیرش این واقعیت سرباز می‌زنند.» او به گزارش‌های سرویس‌ امنیتی اس‌اس درباره‌ی افکار عمومی آلمان  در زمان جنگ از 1939 تا 1944 اشاره می‌کند که مردم آلمان درباره‌ی این اخبار به اصطلاح محرمانه- کشتار یهودیان در لهستان، تدارک حمله به روسیه و غیره- اطلاع کافی داشتند و «با وجود آن‌که مردم تحت تأثیر تبلیغات هیتلری بودند، هنوز هم می‌توانستند از خود عقاید مستقلی داشته باشند[17].» در کتاب «خواب در حکومت‌ توتالیتر؛ کابوس‌های یک ملت[18]» اثر شارلوته برات، که به بررسی خواب‌های مردم آلمان در فاصله سال‌های 1933 تا 1939، دوران حکومت نازی، پرداخته است نشان می‌دهد نگرانی  مردم  از نپذیرفته شدن توسط حکومت نازی، حتی پیش از آن‌که قوانین سختگیرانه اجرا شده باشد، آنان را به مسیر همراهی با خواسته‌های حکومت نازی کشانده است و ترس از طرد اجتماعی در کنار نگرانی و  ترس آنان از مجازات در خواب‌های مردم آزاد این دوره وجود داشته است در حالی که در خواب افرادی که در اردوگاه بوده‌اند چنین ترسی نمود نداشته است. این موضوع شاید بتواند از لحاظ روان‌شناسی جمعی پاسخی باشد بر وضعیتی که  توده‌ها از نظام‌های توتالیتر حمایت می‌کنند اما نکته این است که دستیابی اغلب این حکومت‌ها به چنین قدرت مخوفی ناشی از خواست جمعی پیشینی است. در ماجرای دریفوس اگر روشنفکران به رهبری امیل زولا در مقابل این بی‌عدالتی و پاسداری از ارزش‌های برابری‌خواهانه انقلاب فرانسه قد علم نمی‌کردند،  اتحاد راست‌گرایان افراطی
تحت عنوان اتحاد وطن‌پرستان- در عمل امکان داشت قدرتی مخوف را خلق کنند که بعدها خود از وجود آن وحشت کنند درست مثل همان اتفاقی که سال‌ها بعد در آلمان  رخ داد و هیتلر از دل آن ظهور کرد.  در واقع هدف جنبش‌های توتالیتر که به قول آرنت این خاصیت را دارند که زود هم فراموش می‌شوند، سازمان‌دهی توده‌هاست نه سازمان‌دهی طبقات. همه‌گیری رفتارهای توده‌ای راه بر هر نوع تکثری سد می‌کند، همه چیز باید شبیه همان چیزی باشد که توده‌ی یک شکل فاقد مغز که فقط دهانی گشوده دارد خواهان است و این توده هیچ تمایزی را برنمی‌تابد؛ اقلیتی با نیروی ویرانگر که درصدد است دیگران را زیر سیطره خود کشد و در این راه تنها روشنفکران  که نام خود را در وهله‌ی اول از ایجاد تمایز، تکیه بر خرد و پذیرش انواع عقاید متکثر گرفته‌اند سد راه و خار چشم این توده بی‌شکلی می‌شوند که پشتیبانی قدرت‌مندان را با خود دارد. روشنفکر در چنین شرایطی است که قد علم می‌کند و ایستادگی تام و تمام آن در مقابل این توده‌ی هواخواه ذره ذره به رهایی آن‌ها از مسخ‌شدگی منجر می‌شود گرچه خود همچون امیل زولا قربانی جهل و ستمکاری شود و «هویت نشانِ تمایز و تشخص می‌شود که در شرایطِ عادی به تعامل و رواداری می‌انجامد[19]
زولا در آن نامه‌ی سرگشاده نوشت: «هدف تمدن‌ها دقیقاً همین بوده که آن نیاز وحش به زوزه کشیدن برای یکدیگر و دیگر ابناء ‏نوع خود را که کاملاً به ما شباهت ندارند، از میان ببرند. از قرون دور دست تا کنون، تاریخ اقوام ‏زمین، چیزی نبوده جز درس‌گیری در زمینه‌ی مدارا با یکدیگر و در حقیقت، رؤیای نهایی متقاعد ‏شدن آن‌ها به برقراری اتحاد برادرانه و جهانی و پیوستن در قالب یک تن یگانه و مهربان که ‏تا حد ممکن از کین‌توزی میان آن‌ها بکاهد. در زمانه‌ی ما، نفرت داشتن انسان‌ها از یکدیگر و ‏کوبیدن بر سر و مغز یکدیگر، تنها به دلیل داشتن چهره‌هایی متفاوت، دیوانگی و هیولاوارگی ‏است.[20]»‏








 



 

 



[1] Georges Benjamin Clemenceau: روزنامه‌نگار، سیاستمدار و بعدها نخست‌وزیر فرانسه

[2] Jules Henri Poincaré: ریاضیدان، فیزیکدان نظری، مهندس

[3] Octave Mirbeau: روزنامه‌نگار، منتقد هنری و رمان‌نویس

[4] -Claude Monet: نقاش

[5] Maurice Maeterlinck: نویسنده بلژکی‌الاصل فرانسوی. برنده جایزه نوبل ادبیات

[6] Charles Péguy: شاعر و مقاله‌نویس

[7] Julien Benda: رمان‌نویس و فیلسوف

[8] Leon Blum: سیاستمدار سوسیالیست فرانسوی

[9] Stéphane Mallarmé: شاعر، منتقد و مترجم

[10] Jean Jaurès: خبرنگار، منتقد ادبی و سیاستمداری سوسیالیست

[11] Paul Valéry

[12] من متهم میکنم و حقیقت از راه میرسد. شیرین دخت دقیققیان

[13] Emmanuel Levinas

[14] علی مندنی‌پور. کبنانیوز

[15] زولا  احياگر جنبش روشنفكري و نظريه تعهد اجتماعي هنرمند/ خبرگزاری مهر

[16] شیرین دخت دقیقیان/ 2018/ روشنفکر به روایت سخن و کنش امیل زولا

[17] توتالیتاریسم. نوشته هانه آرنت. ترجمه محسن ثلاثی. چاپ دوم. 1366

[18] خواب در حکومت توتالیتر؛ کابوس‌های یک ملت، شارلوته برات (با جستاری از بتلهایم). ترجمه مهدی اسفندیاری

[19] سرچشمه‌های توتالیتاریسم و کارکرد آن از دید هانا آرنت/ اسد سیف

[20] روشنفکر به روایت سخن و کنش امیل زولا/ همان


۱۴۰۳ شهریور ۱, پنجشنبه

دوام آوردن

 خوب که نگاه میکنم، در هر گوشه راه‌هایی را می‌بینم که دیگرانی پاکوب کرده‌اند برای دوام آوردن. انگار آدمها، درست مثل طبیعت، همیشه راه‌هایی برای دوام آوردن پیدا می‌کنند، مهم نیست کجا باشی، مهم این است که آن روزنه کوچک را بیابی، شاید دریچه‌ای به سقف باشد یا چشم‌اندازی از یک تپه مشرف به هیاکل هولناک ساختمان‌هایی در گرگ و میش هوا، فرقی ندارد. مهم یافتنش است. به قول دلوز درباره کافکا، آزادی نه، راه فرار. من اما اسم این دوام آوردن را می‌گذارم راه نفس. اگر این راه نفس پیدا نشود، در آب‌های عمیق سنگین و کدر زندگی غرق خواهیم شد.

پارک کوچک محلی به اندازه فاصله دو بلوک ساختمانی، با چند وسیله بدن‌سازی، دو تاب و یک سرسره برای بازی بچه‌ها، چمن‌های خشک و خاکی، دو سه درخت نحیف در اینور و آنور، گاه همان جای دوام آ وردن است. زن‌ها از پانزده تا هفتاد و چندساله، در حلقه‌های مختلف دور هم جمع می‌شوند و صبحگاه  ا با ورزش جشن می‌گیرند، با خنده، با شوخی، با رها شدن از چهار دیواری محصور. تک و توک مردهایی که دور پارک می‌دوند. دخترپسرهای جوانی که دست در دست هم طناب می‌زنند، همه راز دوام آوردن را در آن یک گله جای صبح یافته‌اند. هم ازین‌روست که وقتی دکه‌ای با عنوان جایگاه مسئول فضای سبز در پارک علم میشود، چشم‌ها نگران به آن سو می‌چرخد که مبادا خواسته باشند این یک گله جا را از آنها بگیرند! نگرانی‌ها در هم می‌شود و همهمه ترس می‌شود. مرد مسئول ویلچرش را جلوتر می‌کشد و رو به زنها می‌گوید: سیستم صوتی یا لوازم بدنسازی اگر لازم دارند بگویند تا فهرست کند. نفس‌ها از سینه‌ها رها می‌شود. "نه، چیزی نمی‌خواهیم." و به زمزمه: "اینجا را از ما نگیرید." ترس از دست رفتن آن یک گله جا برای دوام آوردن، نگرانی از تلواسه‌ی دوباره برای یافتن راه‌های دیگری برای دوام همه آن چیزی است که نفس‌ها را در سینه‌ها حبس کرده بود.

ما، همه، همچون همه موجودات دیگر، با دوام آوردن است که زنده‌ایم؛ با یافتن راهی برای دوام آوردن.  

درسا مثل ماه‌پری داستان جیرجیرکها با آن پنجره کوچکش در طبقه بیستم رو به اتوبان.

۱۴۰۳ مرداد ۱۴, یکشنبه

خواب

 غذای خوزستانی پرادویه ای خورده بودم که خوابیدم. بار اولم نبود اما شاید هضم آن همه ادویه مثل کابوسی که از خوابم گذر کرد برایم سنگین بوده.
خواب میدیدم با همین سن و هیکل حالایم باید بروم مدرسه، کلاس اول. در راه، کمی دیرم شده بود و نگران دیر رسیدن بودم. حیاط مدرسه همان حیاط مدرسه «حسن کیانی» بچگی ام بود که آنوقتها به نظرم خلی بزرگ می امد ولی حالا کوچک بود. خیلی کوچک تر از ان چیزی که به نسبت ابعاد حالایم باید باشد مگر اینکه ابعادی غول آسا میداشتم. به کلاس که رسیدم معلم سر کلاس بود ولی چندان دیر نشده بود که شماتتم کند. زود سرجایم در میز اول نشستم. معلم داشت دفترهای مشق را نگاه میکرد و من یادم بود که دیشب مشقهایم را نوشته بودم و دفترم از سمت راست ورق میخورد. ولی وقتی خواستم به او نشان بدهم پیدایشان نمی کردم. دفتر خیلی بزرگی بود شبیه زونکن که مطالب و نوشته های زیادی در آن بود با جلد سورمه ای گالینگور ولی هر چه ورق میزدم مشق ها نبود. بالاخره از وسطهای دفتر یکسری مشق پیدا کردم و جلویش باز کردم. ناگهان فهمیدم این مشقها قدیمی است. ورقهای مشق را در بسته بندی بزرگی بسته بودم و رویش نوشته بودم «تیر 94» در خواب میدانستم که حالا خیلی از تیر 94 گذشته ولی  زمان دقیق فعلی را نمی دانستم. قبل از اینکه معلم اعتراض کند و مرا متهم به تقلب کند گفتم نه، اینها نیست. الان پیدا میکنم و دفتر را هی ورق میزدم. معلم که حوصله اش سر رفته بود گفت من ننوشته ام و از کنار نیمکت ما رفت پشت میزش که سمت چپ نیمکت بود و من از انتهایی ترین گوشه نیمکت با گوشه چشم می دیدمش. بغل دستی ام مبصر بود. او هم قد و هیکل مرا داشت و گویا آشنایی کمی هم با هم داشتیم ولی حالا او را یادم نمی آید. معلم که عینکش را روی بینی گذاشته بود و از بالای عینک به ما نگاه میکرد کمی در دلم ترس مینداخت. یادم هست گویا قبلا معلمی داشتیم که جور عینک زدن  و از بالای آن نگاه کردنش، بدآیند بچگی من بود. در اعتراض من که مشقهایم را نوشته ام و همین حالا نشانش میدهم گفت نشان مبصر بدهم. من مشق ها را بالاخره پیدا کردم. در سمت چپ دفتر نوشته شده بود؛ خوش خط و خوانا. مبصر دفترم را نگاه کرد و چیزی به معلم گفت و برگشت آمد نشست. معلم ا زهمانجا که نشسته بود گفت که مشقهایم ایراد داشته. گفتم نه، من درست نوشته ام و غلط ندارم و منتظر بودم که مرا بخواهد جلوی میزش. برای همین داشتم زیر میز دنبال کفشهایم میگشتم که درآورده بودم. گویا این کاری بوده که در بچگی میکرده ایم  وحالا من زیر میز با پا دنبال کفشهایم میگشتم که با کفشهای دو نفر دیگر روی همان نیمکت قاطی شده بود. یواشکی نگاهی کردم یک جفت کفش تابستانه بندی و یک جفت کتانی دیدم. حاضر بودم هر کدام آمد دم پایم، پا کنم تا معلم متوجه نشود کفشهایم را را آورده ام ولی او مرا نخواست. در عوض غر زد که چطور میگویم مبصر درست مشقهایم را ندیده! من آهسته و طوری که نه به مبصر بربخورد و نه به معلم و خودم هم زیاد زبان دراز جلوه نکنم، چیزی گفتم که مضمونش میشد شاید برای خوش آیند شما و اینکه رودربایستی کرده که روی حرف شما که گفته بودید مشق ندارم حرف بزند. معلم از من دلیل میخواست که چرا میگویم مشقهایم ایرادی ندارد و بالاخره ممکن است ایراد داشته باشد. این اطمینان من از کجاست؟ و من که د رخواب میدانستم بزرگسالم و جایم نباید آنجا باشد ولی نباید هم حرفی بزنم که به معلم بربخورد سعی کردم به او بفهمانم که خیلی وقت است فارسی را یاد گرفته ام. و اضافه کردم چون من داستان نویسم؛ کوتاه. روی این جمله لکنت گرفتم وکلمه آخر را تقریباً توی دلم گفتم. ولی حواسم بود که کوتاه را بگویم تا او بداند من فرق داستان و قصه بافتن را میدانم و البته برای خودم نوعی تواضع فرض کردم که او را بر من نیاشوبد. دلهره اینکه معلم از من عصبانی شود، همچنان بود. در ذهنم این بود که او باید بداند داستان نویس نمیتواند خواندن نوشتن بلد نباشد ولی احساس شرمندگی داشتم مبادا که ناراحتش کنم  که معلم دفتر مشقم را به یک نفر دیگر داد که سر پا بود و او هم دفتر را نگاه کرد و گفت مشقهایم درست است و ایرادی ندارد. معلم را این خوش نیامد و به من دهن کجی کرد. در خواب حس بدی به من دست داد. 
صحنه بعدی کنار رودخانه ای بودیم که در پایین دست آب داشت ولی انجا که ما روی لبه سیمانی رودخانه نشسته بودیم جریان کمی داشت و بیشترش هم گل و لای بود. باز هم سه نفر بودیم. یک زن میانه سال، دختری همسن و سال من که مثلا جوان بودم(شاید همان مبصر) و من. رابطه من و دختر گویا شکرآب بود و زن که نسبت نزدیکی با او داشت گویا داشت از کاری که او در حق من کرده بود عذرخواهی میکرد و میگفت گذشته ها گذشته و ما با هم دوست باشیم. من چیزی نگفتم. اصل از او ناراحت نبودم انگار او به قانونی رفتار کرده بود که می بایست و در هر صورت من مقصر بوده ام. وقتی برخاستند تا بروند  زن از ما خواست کمی از گل رودخانه را با پیاله برایش در نایلونی کنیم و به دستش بدهیم. دادیم. بعد به دختر گفتم می آید با هم تا انتهای رودخانه که در پایین دست بود برویم و آب را تماشا کنیم. دختر پرید روی سنگها و بی مقدمه و با حالتی تحقیرآمیز گفت، نه و من تنها رفتم. بعد خودم را در کوچه های خیابان اسرار پشت دانشگاه دیدم. کوچه ای که در جوانی ام، در شهرم، پاتوق قدم زدنهایم بود اما کوچه تاریک بود با دیوارهای بلند دور تا دور و  به جای برگهای خزان زده و درختان اقاقیا جا به جا روغن ماشین و بنزین روی زمین ریخته بود. در صحنه ای بعد، من در دایره ای بودم بزرگ که میدان سراب نام داشت و با همین اسم واقعی هنوز هم در شهرم هست. درون دایره، دایره بزرگتری بود گودال مانند و گویا عمیق. من ایستاده بودم با میم و داشتم ماجرای دفتر مشق را برایش تعریف میکردم که ناگهان معلم از جایی پیدا شد و پا به درون دایره ی میدان گذاشت و سگی سیاه و کوچک هم با خود داشت که بی قلاده دنبالش می آمد. تا آمدم بگویم آنجا سمت ان گودال نرود که او، بی توجه به ما، و به حالت قهر راهش را کشید و صاف افتاد توی گودال و سگش هم که دبنالش می رفت بعد از او افتاد. رسیدم سر گودال. چاه عمیقی بود. ناراحت بودم که کاش سگ را گرفته بودم. احساس عذاب وجدانی که از اول خواب داشتم حالا به نهایت خود رسیده بود. همه چیز تقصیر من بود: مشقها، داستان نوشتن، بور کردن معلم، رفتن به سمت رودخانه و ... این حس تقصیر در خواب مرا به سردردی دچار کرد که نمیتوانستم از جایم جنب بخورم. وقتی هم که بیدار شدم طول کشید تا درد آرام شود و برخیزم. 
مانده بودم حیران آیا این نتیجه خواندن دلوز است که ادبیات کافکا را ادبیات اقلیت دانسته و به واکاویاش پرداخته یا نتیجه کتابی است که چند ماه پیش خواندم: خواب در نظام توتالیتر که خوابهای مردم در نظام هیتلری را بررسی کرده بود. 
هنوز به آن دفتر مشق گنده فکر میکنم و تاریخ عجیب تیر 94. جالب اینکه امروز پیش از ظهر را به آماده سازی داستانها برای مجله تیر گذراندم در حالی که ناامید بودم مبادا که اصلا این شماره درنیاید. 
"کافکا میگوید: «آفرینش ادبی مزدی است که بابت خدمت به شیطان میگیرد.»کافکا بدنش را ابزاری برای گذشتن از آستانه ها و رها شدن ها روی تخت و توی اتاق میبیند، طوری که تک تک اعضای بدن «زیر ذره بین مشاهده ویژه قرار گرفته باشند» یعنی در وضعیتی که کسی ذره ای خون به او برساند." نامه ها برای کافکا نقش همان خون را ایفا میکند و پس، خوابها چطور؟ چطور میشود از بدنی غول آسا د رخواب چشم پوشید که ابعاد مدرسه برایش زیادی کوچک است همانطور که در یادوارۀ خواب برای کودکیش زیادی بزرگ بوده است؟ این همان بدن است با تغییر بعد ولی هیچکدام واقعی نیست نه خاطره کودکیش و نه وضعیت فعلیش در خواب. بدن است که میگوید جای تو آنجا نیست ولی کسی این را نمی پذیرد نه معلم از پشت عینک پنسی که روی دماغش گذاشته و از بالا به تو نگاه میکند نه آن دوست گویا داستان نویس که حالا در مقام مبصر مدرسه تو را بررسی میکند تا ردت کند. این بدن اما کوچه های پردرخت دلباز را دالانهایی سیاه می بیند با دیوارهایی بلند همچون دیوارهای زندانی باستانی شاید و در تمام این احوال یادش هست که او، این فرد با سر و بدن و ترسهایش، داستان نویس است و انگار که خواب بخواهد خونی برای او بفرستد اما در ارسال پیامش دچار خطا میشود و ناگهان از هزارتوی ناخودآگاهش به یادش میرود که او در جهانی تنگ گیر افتاده که جای ترسناکی است و ترسناکی آن نیز تقصیر خودش است و باز آن حس باستانی گناه، نه با رنگ و روی مذهبی، که بیان حالتی از بلاتکلیفی، گناهی که متوجه خود شخص است تا حالیش کند که او در موقعیتی نادرست مانده است و درک این نادرستی او را نگران میکند، میترساند زیرا دیگران اگر بفهمند خوششان نخواهد آمد یا شاید تافته جدابافته مانندش است که تقصیر را متوجه خود میکند. ژیل دلوز میگوید: «میل به زندگی تحرکی افقی در عضلات است که درست مثل آب راه خود را باز میکند. عنصر مایع سمبل آزادی است.» و بعد اضافه میکند بهترین پیش زمینه برای خواندن آن کتاب درباره کافکا، دانستنیهایی درباره قنات ها و سفره های آب زیرزمینی است: بوطیقای هیدرولوژی.» و آب این سیالیت زلال وقتی گل اندود میشود، ذره ذره دچار جمود میشود آنقد رکه میشود به جای آب پیاله پیاله گل برداشت و گل را عنصر سیالی فرض کرد که جای آب را گرفته است. همان گلی که به زودی خشک خواهد شد و راه رساندن خون را به رگهای خلق ادبی سد میکند. 
______________________________
*گیومه ها از: کافکا: به سوی ادبیات اقلیت نوشته ژیل دلوز- فلیکس گتاری

۱۴۰۳ تیر ۲۵, دوشنبه

صبح

 صبح می‌رفتم. من بودم و دو سگ و سه جوانک سیاهپوش، بنا به مد ایام، در دوردست. جهان تازه بود، انگار که روز اول خلقت و ما، (من، سگ‌ها و سه جوانک)، پیش از دیگر مخلوقات به زمین آمده بودیم. بعد فقط من بودم و گام‌ها، من و نفس‌ها، من و خیابان که جلوی رویم دراز می‌شد با دو پیاده‌رویش؛ یکی آفتاب و دیگری سایه. من در سمت سایه بودم و نسیم دستی به سر و موی می‌کشید و می‌گذشت. ناگهان دیدم من، من نیستم، نه آن چیز که در کاسه‌ی سر است و با هجوم افکار و ایده‌ها و کابوس‌ها و رویاها مواجه است. من فقط پا بودم. کاسه‌ی سر خالی بود همچون ذهن نوزادی تازه متولد شده. دیواری نبود، فقط شمشادها بودند که بی‌تکیه‌گاه نرده خیره بودند به صبح و یکی دو کاج که در چند وچون چرایی حضور خود بودند در اولین روز خلقت. همان‌وقت هم حتی از همه ما پیرتر بودند و همچون دانایان نگاه می‌کنند به من، پیاده‌روی سایه، شمشادها و هیاهوی گنجشک‌ها را می‌نوشیدند. 

حالا دیگر دویدن‌های صبحگاهی تن دادن به عادت تحرک نیست برای سلامت پی و عضله، یک‌جور شرکت و تماشای روز اول خلقت است. پیشترها،  چه صبح‌ها را که تا سر کار دنبال اتوبوس‌ها و سواری‌ها دویده بودم. چه بسیار که راه را پیاده گز کرده بودم اما تازگی صبح را ندیده بودم و چه بسیار بیشتر که صبح را در خواب‌های رنگارنگ سر آورده بودم. 

حالا هم صبح بود، و مثل هر روز زیر قدم‌هایی که دیگر نه به اختیار من که از سر وجد خویش خود را به صبح می‌زنند، می‌بینم که من یکی از آن صداهایم که در پوست هوا جاری‌ست، در جیک‌جیک گنجشکها و هوهوی قمریان. بر نیمکتی در کناره‌ی پارک کوچک آرام می‌گیرم. یک زوج جوان طناب می‌زنند و خنده دختر مثل موهایش در تن هوا یله می‌شود. چشم می‌بندم. صدای رقص برگ‌های سپیدار روبه‌رو معجزه‌ی صبح را یادآور می‌شود. چشم باز می‌کنم. رنگ خورشید چنان تازه است که انگار بار اول است که می‌بینمش و بعد ناگهان اطلسی‌ها که لرز خفیف خنده‌شان، زیرجلکی، به چشم می‌نشیند. 

جهان متولد می‌شود با من و صداها و خنده‌ها و سگ‌ها و جوانک‌های سیاه‌پوش با مد روز.

۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه

یک داستان کوتاه

 

                                        مثلث آب
                                     
محبوبه موسوی

 


«کجا برم این وقت شب؟ کی رو دارم اینجا؟»
«نه، کلانتری نه! اگه بفهمه پای پلیس رو کشیدم اینجا...» تلفن قطع می‌شود. در پیامک می‌نویسد: «شارژم تموم شد. نگران نباش یه کاریش می‌کنم.» پیامک را می‌خواند: «اون‌قدر شعور داره که بفهمه برای دزد کلانتری خبر کردی. پاشو زنگ بزن.» برق قطع می‌شود. آسمان گرومب صدا می‌کند و باد پلاستیک‌های روی سقف کارگاه همسایه را به صدا درمی‌آورد. نگران به همه جای سقف چشم می‌دواند. جیغ بچه بر شب و صدا می‌افتد. می‌نویسد: «برق هم قطع شد. من بچه رو بخوابونم میرم بیرون.» بچه را بغل می‌کند و در تاریکی، با گوشی‌اش، در دست، راه می‌رود. راه می‌رود و تکانش می‌دهد. راه می‌رود و به تاریکی سقف، به تاریکی دیوار که پشتش مردی در آن اتاق مخفی شده زل می‌زند و خدا خدا می‌کند جعفر همین حالا برسد. با توپ و تشر هم برسد، خیالی نیست. برسد و دزد را فراری دهد.
از ظهر که رفته بود کسی را برای نصب تانکر آب شیرین پیدا کند برنگشته بود. گوشی‌ش را هم جواب نمی‌داد.
 گوشی، بی‌صدا زنگ می‌خورد. پچ‌پچ می‌کند. «شاید ندونه کسی خونه‌ست. سه روز نشده که اومدیم. یواش حرف می‌زنم نفهمه کسی توی خونه‌ست. خوابش ببره میرم بیرون. میرم کنار خیابون از اونجا ماشین می‌گیرم. اسنپ کجا بود توی این خراب شده؟ میرم ساحل. اون‌جا امن‌تره... ببین شارژ باطری زیاد ندارم. می‌ترسم تموم بشه اینم.» قطع می‌کند. بچه تکان می‌خورد و جیغش این‌بار در گرومب هوا گم نمی‌شود، می‌پیچد درون ساختمانی که قرار بود متروکه باشد اما حالا یک زن و یک مرد پشت دیوارهای اتاق‌هایش از هم می‌ترسند. زن بطری آب را برمی‌دارد و به بچه آب می‌خوراند. آب ذره ذره از گلویش پایین می‌رود و راه صدا بسته می‌شود.
                                                *
در اتاق کناری، مرد فراری، تشنه، له‌له می‌زند. تمام راه را از «گله‌دار» تا آنجا در کوه و کمر دویده. خودش را می‌بیند که در سیاهی اتاق از تشنگی چارچنگول رو به سقف چشم‌هایش باز مانده و تمام کرده. از وقتی آمدند و لنجش را گرفتند و دست بسته تحویل کلانتری‌اش دادند یک قطره آب به حلقش نرسیده. هوا داغ بود روی دریا و بار قاچاقش سوخت بود که باید سریع می‌رفت. آفتاب به سرش می‌خورد و فرصت نبود سایبان را راه بیندازد. هوا یکدفعه داغ شده بود. از کلانتری سوار ماشینش کردند؛ او را با سه نفر دیگر در یک ون.  و بعد آن تصادف، آن سنگ که غلتید از کوه و نفس راحتش که همان لحظه گفت: «سنگ خدا...» خودش را از زیر ماشین درآورد. نفهمید کی زنده است، کی نیست؟ جانش را برداشت و فرار کرد. کسی هنوز به خود نیامده بود که او پشت کوه‌ها بود و می‌دوید. گرگ و میش دم غروب رسید به این روستا. خانه متروکه می‌زد؛ جایی برای پنهان شدن ولی حالا صدای خانواده را می‌شنید. فکر کرد خبر ندارند از من. فکر کرد، به گمانم کسی مرا روی پشت‌بام دید. رفته بود روی بالکن مشرف به پشت‌بام همسایه. دو تانکر بزرگ آب آنجا بود. فقط چند جرعه می‌خواست اگر می‌توانست در تانکر را باز کند و اگر آب لبالب بود. هیچ جای این خانه آب خوردن نبود. «اگر بمیرم از شیر آب نمی‌خورم. بخورم تا مسموم شوم بدتر از زندانی شدن!» و همچنان که ذهنش حرف می‌زد، پایش رفت سراغ شیر آب زیر پلکان. دریغ از یک قطره آب قهوه‌ای. پله‌ها را دو تا یکی کرد تا اتاق مخفیگاهش.
                                             *
زن صدای دو دوی قدم‌ها را شنید. از خودش پرسید: «رفت؟» دو دوی قدم‌ها برگشت. قرچ در که بسته شد، دست زن رفت روی قلبش، کنار سر بچه که روی سینه‌اش به خواب رفته بود؛ تازه رفته بود توی دو سال. «رفت وسیله بیاره درو بشکنه!» آب دهنش در گلو خشک شد، بطری آب از دستش افتاد و زیر تلألوی یک دم برق هوا، لاکی قالی زیر پنجره را سرخ کرد. در کمد را باز کرد و بچه به بغل یک مانتو به تنش کشید. کسی را اینجا نمی‌شناخت.
تازه آمده بودند تا خانه‌ی پدری‌ شوهرش را که سال‌ها به حال خود مانده بود، تعمیر کنند. همین‌جا بمانند تا هم اجاره‌خانه ندهند، هم حکم توقیف شوهرش از تک و تا بیفتد. همین‌جا در شرکت‌های نفتی، کارگری کند تا ردش گم شود که زد به سرشان و دعوا راه انداختند. یادش نبود کدام حرف از دهانش درآمده بود که نشسته بود درست روی نقطه ضعف مرد که هلش داد. دست به دیوار، خودش را نگه داشت و حالا او زیلوی کهنه‌ی دم دری را از زیر پای مرد کشید. هر دو خنده‌شان گرفت از کردار هم ولی باز گلایه‌های کهنه را به هم پراندند. جعفر در را بهم کوبید. گفت می‌رود برای آب شیرین. ماشینش را گاز داد و رفت. فکر کرد، «قهر کرد!»
                                              *
روی پشت‌بام کارگاه مشرف به خانه‌ی همسایه، حامد، کارگر بلوچ تازه جایش را پهن کرده بود که هوا برق زد. در برق هوا رنگ چهارخانه‌ی پیراهن مرد را دید که خودش را پشت دیوار کوتاه پشت‌بام روبه‌رو پنهان کرد. حامد از دزد و درگیری می‌ترسید ولی نان‌آور بود و به اجبار، نگهبان.
مرد از پشت دیوار کوتاه نگاه کرد. قرمزی رنگ لباس فرم را بر تن پسرک دید. شانزده هفده ساله می‌زد و جایش را درست کنار تانکرهای آب پهن کرده بود. «اَ...ی بخشکی شانس! این چرا اینجا دیگه؟»
بلوچ گوشی تلفن را برداشت و پچ‌پچ کرد. به سمتی نگاه کرد که چهارخانه‌ی پیراهن مرد را پشت دیوار دیده بود. «مهندس! آمده. دیدمش. یکی بفرست من دست تنهام...» «نه! نه! من نمی‌تونم. چوب دارم، بله. ولی خیلی درشت‌هیکله.» وقتش نبود که حامد خودش را قلدر نشان بدهد. مهندس باید یکی را به کمکش می‌فرستاد.
چند هفته‌ای بود که خبر در کارگاه‌ها پیچیده بود. عذر پیمانکار قبلی را خواسته بودند و کسی دیگر را به جایش آورده بودند. هوار راه انداخته بود و تهدید کرده بود که عاقبتش را خواهید دید؛ که نمی‌گذارد آب خوش از گلویشان پایین برود. کسی جدی نگرفته بود تا اینکه چند وقتی بود که کارگرها او را در اطراف کارگاه دیده بودند که می‌پلکید. هر کس چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت برای سر و گوش آب دادن آمده. یکی می‌گفت می‌خواهد از بین کارگرها برای خودش آدم بخرد. یکی می‌گفت خانه‌ی فامیلش اینجاهاست که مهندس گفت: «می‌خواهد چیزی بریزد توی آب!» رنگ از رخساره‌ها پرید. «توی آب؟ یعنی می‌خواهد این جمعیت کارگر را مسموم کند؟» مهندس گفته بود: «نه به قصد کشت، گرچه عقلش که نمی‌رسد چقدر بریزد. ممکن هم هست حال بعضی‌ها واقعاً بد شود ولی آلودگیِ آبِ خوردن کافی است که بهداشت، کارگاه را تعطیل کند.»
تک و تایی به جان کارگرها افتاد. همه از آب می‌ترسیدند. هر بار می‌خواستند آب بخورند، اول بو می‌کردند. اگر فرصت داشتند آب را می‌جوشاندند. مهندس‌ها می‌رفتند از بیرون آب معدنی می‌خریدند و غر می‌زدند. غذایی را که با آب کارگاه پخته شده بود با ترس و لرز می‌خوردند و... که مهندس رو به حامد کرد که: «چند شب روی پشت بام بخواب و مراقب تانکرها باش با حقوق اضافه تا یکی را بیاورم دور تانکرها نرده بگذارد و قفل کنیم.» و حامد جایش را برداشت آورد روی پشت‌بام. رویش نشد که بگوید از خوابیدن زیر آسمان می‌ترسد.ترسِ فضای باز دارد و حالا دزد چهارخانه روبه‌رویش بود. به نظرش رسید چیزی هم در دست دارد. «شاید اسید!...» اگر جلویش درمی‌آمد هیچ بعید نبود که اسید را روی خود او بریزد به جای ریختن در آب... حامد جنون فکر و خیال گرفته بود.
                                              *
در خانه، چراغ پیامک گوشی روشن شد. زن بچه را به دست دیگرش داد و آستین دیگر مانتویش را پوشید. آمد پیامک را بخواند که شارژ دیگر ته کشید و گوشی بی‌مصرف افتاد.
                                             *
بلوچ پشت تلفن صدایش را بلند کرد: «بله آقا دیدمش. همین‌جا بود الان رفت پایین. به این خانه‌ی خالی همسایه... نمیدانم آقا... شایدم خالی نباشه. دیش ماهواره داره ولی همینجور گذاشته‌، سیم و اینا نداره. خیلی وقته اینجوره... نه، این دور و بر غیر از این خانه همه کارگاه یا انباره. خانه‌ها انباره آقا... من ندیدم کسی باشه. باشه سر و صدا می‌کنم. ساختمان روبه‌رو چند کارگر افغان میخوابن. نگم به آن‌ها؟ ها...!» مهندس گفته بود شاید همان‌ها را اجیر کرده باشد. خودش که مستقیم بلند نمی‌شود بیاید روی پشت‌بام آب تانکرها را مسموم کند.
                                           *
در اتاق کناری، مرد آخرین تلاش‌هایش را برای رفع تشنگی می‌کرد. برود پایین و در بزند و از صاحب خانه‌ای که در آن مخفی شده لیوانی آب بخواهد. او که خبر ندارد فراری‌ است. ماه رمضان است و از افطار گذشته و مسافری بوده که... بی‌حال و بی‌صدا پله‌ها را دو تا یکی پایین رفت. آهسته در حیاط را باز کرد و بیرون رفت. دستش را به دیوار گرفت و نفسی تازه کرد. تشنگی و فرار منگش کرده بود و نمی‌توانست موقعیتش را بسنجد که همه دنبالش نیستند. که تصادف تقصیر او نبوده و فرار حتی شاید... «ولی اگر بقیه زنده نمانده باشند!... او نمانده که کمک برساند...» سرش گیج رفت. دستش را به دیوار گرفت.
 زن در حیاط را باز کرد و آهسته دور و برش را نگاه کرد. بچه را به خود فشرد و قدم به بیرون گذاشت.
مرد روبه‌رویش درآمد: «خواهر یک لیوان آب داری... روزه‌دارم...مسافرم...» زن برق چشمهایش را شناخت که از شکاف در، هنوز که برق نرفته بود، دیده بود. قدم‌هایش را تند کرد و بعد ایستاد تا پشت سرش را نگاه کند.
بلوچ روی پشت‌بام ایستاده بود و گوشی به دست به سمتی نگاه می‌کرد که مرد را پشت دیوار کوتاهش دیده بود. بعد صدا او را به لبه‌ی بام رساند؛ جایی که زن ایستاده بود و چهارخانه‌ی لباس مرد داشت روی زمین تا می‌شد. واگویه‌ی صدای مهندس که از گوشی بلوچ به گوش زن رسید، سر بلند کرد و بلوچ را بر لبه‌ی بام دید. از همان پایین داد کشید: آب... آب بیاور برادر! 
______________________________________

این داستان، پیشتر در سایت ادبی بانگ منتشر شده است.     

۱۴۰۱ شهریور ۱۳, یکشنبه

عصرگاهان

 از این به بعد، اینجا می‌نویسم. برای خودم، دور از هیاهوی کر کننده صفحات اجتماعی که به مهمانی شلوغی می‌ماند که هر کس برای خودش حرف می‌زند، فکرهایش را بلند بلند می‌گوید و گاه استفراغ می‌کند و عربده می‌کشد.

به گمانم، این انزوا همان چیزی است که مدتهاست گمش کرده‌ام. سلام به قلمرو سکوت.

«««»»»

گربه‌ها این خدایان سکوت و اطمینان و آرامش. امروز عصر دیدمشان. درست پایین ساختمان، زیر پنجره، شش و نیم طبقه پایین‌تر از آنجا که من به تماشا ایستاده بودم.در منطقه‌ای که پر از سگ‌های عزیز کردن است، گربه‌ها معمولا آفتابی نمی‌شوند ولی امروز بودند. حتی همین حالا هم که شب شده، هنوز هستند. یک مادر و بچه گربه. مادر همان گربه دم کوتاه همیشگی است که گویا آدمها یا سگها دمش را بریده‌اند. لم داده کنار باغچه و نوزادش کنارش ورجه ورجه می‌کند. اول فکر کردم مبادا مادر مرده باشد اما دیدم با کمترین قدمی که بچه از او دور می‌شود به سمتش می‌چرخد. سگی آن طرف پارکینگ، رو به باغچه خوابیده یا گربه‌ها را ندیده یا کاری به کارشان ندارد. سکوت و آرامش آن گربه‌ها شش طبقه آمد بالاتر و قلبم را مملو از طبیعت کرد، مملو از عشق به این آرامش. آرزو کردم خانه‌ای داشته باشم با حیاطی که گربه‌ها در آن آرام گیرند نه اینکه برده من شوند با خانگی شدن. همان نگاه کردن به سیر زندگی‌شان و آرامش‌شان کنار آدمیزادی که به او اطمینان دارند، تمام نعمت‌های دنیا را یکجا هدیه می‌کند. 

همان‌طور که شادی لبریز سگ‌ها در کنار کسانی که دوستشان دارند.

زنده باد گربه‌های محله ما و امن باد زندگی و جای بازی سگ‌ها. 

۱۴۰۱ تیر ۲۹, چهارشنبه

آناهیتا را در تنگه واشی دیدم

 اول بار از دور دیدمش. ما نشسته بودیم کنار رود تا خستگی در کنیم و به نمای کوه، آنجا که دو طرفش به هم می‌رسید و تنگه میشد، نگاه می‌کردیم. آب، از درون تنگه بیرون می‌خزید و موج برمی‌داشت و شتاب می‌گرفت تا می‌رسید به تقاطعی ناهم‌سطح و آبشار می‌شد. ما پایین دست آبشار بودیم و او بالادست آن. درست رو به آبشار، درون آب ایستاده بود و روسری از سر برگرفت و بازوانش را رو به آب گشود. از دور، آنجا که ما نشسته بودیم، دختر جوانی می‌نمود که تن به آب زده تا با خنکای آب گرمای ظهر تیرماه را از تن به در کند. اما مسیر عمومی کوه، آن دست رودخانه، بر شیب راه بود نه آن مسیر مالرو که ما به اشتباهی در آن افتاده بودیم و آن آبشار دوردست راهمان را به سوی بالادست رودخانه می‌بست.

بعد نشستیم و گپ زدیم. ندیدم کی از آب آمد بیرون اما دیدم بر کناره آبشار ایستاده است. بعد راه افتادیم به سمت تنگه. همان‌جا که او بود و گمان کردیم که او هم مثل ما، مسیر را اشتباه آمده است. از زیر آبشار امکان عبور به آن سمت رودخانه نبود ولی اگر پا بر گل و باز نیزار می گذاشتی و تن به آب می‌دادی میشد از بالای آبشار کوچک ، از میان آب به آن سمت رفت. فرش گسترده بود درست بر کناره‌ی آبشار. سراپا سیاه‌پوش و لنگه‌های روسری نازکش در کناره‌ها باد می‌خورد. چوبی برداشتم تا عمق آب را برای عبور از میان آن اندازه بگیرم که همراهم مرا متوجه صدای او کرد که داشت با لهجه‌ای غریب و صدایی بریده بریده، ترغیبمان می‌کرد از آب نترسیم و گام به درونش بگذاریم. شاید کسی خیال کند او زنی کر و لال است با دندان‌هایی یکی در میان افتاده و بسیار پیر اما زیبا، بس زیبا همانطور که انتظار زیبایی از الهه آب می‌رفت. تا نگاهش کردم شناختمش. آناهیتا بود؛ الهه آب‌های روان که پیر شده بود؛ از زمانی که خلق شده باید هزارسالی بر او گذشته باشد و خیلی زود به پیری طبیعی‌اش پی بردم و درست همانجا بود که دریافتم زیبایی ارتباطی به قدمت و جوانی ندارد اگر کسی زیبا باشد هم در جوانی زیباست و هم در کهنسالی و اگر نه، هیچوقت زیبانیست فقط ذهن تصور زیبایی از فرد جوان دارد که زیبایش می‌بیند.شاید کسی گمان می‌برد کر و لالی است با دندان‌هایی یکی در میان، اما نه کر بود و نه لال او با لهجه آب حرف می‌زد و ما را با آب دوست می‌کرد. نگران ایستاد تا از آب گذشتیم و به آن سمت رودخانه رسیدیم. بعد برایش دست تکان دادیم و راهمان را از میان آب به سمت تنگه در بالادست رودخانه پی گرفتیم. آب سرد بود و آفتاب داغ بر سطح آن می‌لغزید. در جاهایی تا زانو در آب بودیم و بعد آن تنگه، دهان بی‌نظیر کوه که باز شده بود و آب، آب روان از حنجره‌اش بیرون می‌ریخت و تمام گوش، هر چه در پیرامون بود از کوه و سنگ و انسان، لهجه آب می‌گرفت همان صدایی که در بالای آبشار از دهان او شنیدم و در اول به نظر بریده بریده می‌آمد. 

وقتی که برگشتیم، در همان سمت مسیر عادی رودخانه ماندیم که ما هم با دیگران از راه اصلی برگردیم. کفشم را درآورده بودم که آبش را خالی کنیم که دیدم از همانجا که پیشتر ترکش کرده بودیم بر همان بوریاش ایستاده و نگاه مهربانش را به ما دوخته؛ همچون فاتحی که تنی را با آب داشتی داده باشد یا همچون زائویی وقتی نوزادی را از شکم مادر بیرون می‌کشد و نگاهش می‌کند. برایش دست تکان دادیم. دو دستش را رو به آب بلند کرد و دعایمان کرد یا چیزی خواند؛ هر چه بود من گوش‌هایم دوباره قل‌قل آب شد و درخشش برق زلال آب را در چشمهای همراهم دیدم. دعایش که تمام شد دست پایین آورد و لبخند زد. برایش بوسه فرستادیم و رفتیم. کاش آنوقت که در آن سوی رودخانه و در کنارش بودم، در آغوشش گرفته بودم. صدایش غل‌غل جاری راهمان بود و تصویر زنده و شادی‌آفرینش، ما را سرشار از حس زندگانی کرد؛ باور به اینکه آناهیتا هست، ایستاده بر کناره آبها و نگاهبان آن.