خوب که نگاه میکنم، در هر گوشه راههایی را میبینم که دیگرانی پاکوب کردهاند برای دوام آوردن. انگار آدمها، درست مثل طبیعت، همیشه راههایی برای دوام آوردن پیدا میکنند، مهم نیست کجا باشی، مهم این است که آن روزنه کوچک را بیابی، شاید دریچهای به سقف باشد یا چشماندازی از یک تپه مشرف به هیاکل هولناک ساختمانهایی در گرگ و میش هوا، فرقی ندارد. مهم یافتنش است. به قول دلوز درباره کافکا، آزادی نه، راه فرار. من اما اسم این دوام آوردن را میگذارم راه نفس. اگر این راه نفس پیدا نشود، در آبهای عمیق سنگین و کدر زندگی غرق خواهیم شد.
پارک کوچک محلی به اندازه فاصله دو بلوک ساختمانی، با چند وسیله بدنسازی، دو تاب و یک سرسره برای بازی بچهها، چمنهای خشک و خاکی، دو سه درخت نحیف در اینور و آنور، گاه همان جای دوام آ وردن است. زنها از پانزده تا هفتاد و چندساله، در حلقههای مختلف دور هم جمع میشوند و صبحگاه ا با ورزش جشن میگیرند، با خنده، با شوخی، با رها شدن از چهار دیواری محصور. تک و توک مردهایی که دور پارک میدوند. دخترپسرهای جوانی که دست در دست هم طناب میزنند، همه راز دوام آوردن را در آن یک گله جای صبح یافتهاند. هم ازینروست که وقتی دکهای با عنوان جایگاه مسئول فضای سبز در پارک علم میشود، چشمها نگران به آن سو میچرخد که مبادا خواسته باشند این یک گله جا را از آنها بگیرند! نگرانیها در هم میشود و همهمه ترس میشود. مرد مسئول ویلچرش را جلوتر میکشد و رو به زنها میگوید: سیستم صوتی یا لوازم بدنسازی اگر لازم دارند بگویند تا فهرست کند. نفسها از سینهها رها میشود. "نه، چیزی نمیخواهیم." و به زمزمه: "اینجا را از ما نگیرید." ترس از دست رفتن آن یک گله جا برای دوام آوردن، نگرانی از تلواسهی دوباره برای یافتن راههای دیگری برای دوام همه آن چیزی است که نفسها را در سینهها حبس کرده بود.
ما، همه، همچون همه موجودات دیگر، با دوام آوردن است که زندهایم؛ با یافتن راهی برای دوام آوردن.
درسا مثل ماهپری داستان جیرجیرکها با آن پنجره کوچکش در طبقه بیستم رو به اتوبان.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر