۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه
بررسی جهانبینی و تفسیر از قدرت در نگاه نویسندگان
۱۴۰۰ فروردین ۱۰, سهشنبه
داستان قرن
قرنی که گذشت، قرن داستان بود. در این قرن داستان فارسی
با «یکی بود، یکی نبود» محمد علی جمالزاده
در ایران آغاز شد و در پایان قرن انتشار داستان فارسی در خارج از مرزها ادامه
یافت. نمونهاش، شهریار مندنیپور، یکی از نویسندههای نامدار حال حاضر که
داستانهای اخیرش در خارج از مرزها منتشر شده است و فارسیزبانها حتی هنور باید
منتظر انتشار یکی دیگر از کارهایش به زبان فارسی باشند که پیشتر به انگلیسی منتشر
شده است.
شعر کلاسیک فارسی که قرن از پس قرن حاکم بلامنازع ادبیات فارسی بود، با وجود بارقههای
درخشانی در این قرن، دیگر آن شکوه و جلال قرون ماقبل خود را نیافت و مولانا و حافظ
با محبوبیت روزافزون همچنان بر قلههای مستحکم خود بیرقیب ماندند؛ در این بین مولانا
در جهان با اقبال بیشتری روبهرو شد. در همین قرن بود که نیما پایهی شعر مدرن فارسی
را ریخت و شعر را از بند قافیه رها کرد تا عنصر تفکر، راحتتر در شعر بنشیند و پس از
آن بود که شعر هر چه از یک طرف به ذات شعریت زبان نزدیک میشد، از دیگر سو پهلو به
پهلوی نثر سایید. نزدیک شدن صورتبندی شعر به نثر نه ننگی به دامان شعر است و نه افتخاری
برای آن، اگر که شعر بتواند همان شاعرانگی را ارائه دهد که عبارت است از ساخت موجز
کلام در بیان حسی از لحظه یا بارقهی اندیشه. برای بیان حس موجز لحظه، میتوان به شعرهای
رشکبرانگیز سپهری اشاره کرد و برای یافتن برق اندیشه در ساحت کلام موجز سراغ از شعرهای
شاملو گرفت. جز شاملو و سپهری که سرآمدان و نمونههای شعر در فرم و زبان خاص خود هستند،
شعرهای دیگری هم در بینابین فرم شاخص این دو
شاعر و همعصر آنها بوده است که یا هر دو عنصر را با هم داشته، یا گاهی این بوده است
و گاهی آن. بند «در انتهای حافظه لبخند میشدیم» از یداله رویایی نقطهای است که شعر
را چون بندبازی به هر دو سو میچرخاند و خواننده را از کشف خود مشعوف میکند. در اینجا قصد ندارم گام برداشتن شعر را در مسیر
نه چندان هموار خودش در قرنی که گذشت برشمارم
چون این کار نه در توان من است و نه شناختم از شعر چنان است که باید و شاید. تنها مایلم
این نکته را یادآور شوم که ترجمهی شعر عربی،
درهای تازهای به روی شاعران پارسیگوی اواخر قرن گشود تا بتوانند جهان را از چشم آنان،
کمی بیباکانهتر، کمی کلامیتر و بسیار خیالانگیزتر تجربه کنند. اینکه شاعران جوان
تا چه اندازه در کشف رویاهای عربی (هالهای مابین خیال و واقعیت رویایی؛ به مفهوم بورخسی
آن) موفق بودهاند یا نه، یا هنوز چنان در ابتدای راه است که تنها انگشتشماری به تجربه
دست به این آزمون و خطا زدهاند، چیزی است که شاید در قرن بعدی مشخص میشود.
اما سخن بر سر داستان است. داستان، به عقیدهی من، حاصل
زیستن در جهان مدرن است. در جهان مدرن است که هر مواجههای باید تعریفی روشن و قابل
درک داشته باشد. در جهان مدرن علمی، وقتی ما از شب حرف میزنیم، منظورمان تاریک شدن
هوا در یکی از دو نیمکرهی زمین است که لزوماً روز را در نیمکرهای دیگر سبب میشود
و بنابراین استعارهای در آن نیست. در داستان نمیتوان چیزی نوشت که توصیف و تعریف
نادقیقی داشته باشد و نویسنده بعدها بگوید که منظورش این نبوده و آن بوده است. درست
است که تأویلپذیری نیز، از کشفیات همین قرن است اما تأویل با ناروشنی و ابهام حاصل
از امر مجهول یکی نیست. در داستان هم همچون شعر تجربههای زبانی، ساختاری زیادی رخ
داده است و همچنان رخ میدهد اما یکچیز همچنان ثابت است: ما در جهان مدرنی زندگی میکنیم
که برای روشن کردن و نور تاباندن بر زوایای تاریک آن به داستان نیاز داریم و این
نور تاباندن گرچه امری زیباشناسی است اما صرفاً برای زیباتر کردن جهان نیست. در اینجاست
که داستان کمی از امر هنری فاصله میگیرد و به امر علمی شاید حتی نزدیکتر شود؛ درست
مثل تفاوت سینما با نقاشی در بیان فنی و هنری.
قرنی که گذشت به دو دورهی شصت و چهل ساله (با تقریب)
تقسیم میشود. در شصت سال اول، مدرنیته هنوز، تاتیتاتیکنان، گامهای اولیه خود را
برمیدارد. هنوز شهرنشینی رواج گستردهای نیافته است و بیشتر از نیمی از جمعیت ایران
روستاییاند. بیسوادی همچنان فراوان است و حضور زنان بیشتر در نقشهای سنتی متجلی میشود.
اما در کنار این وضعیت، شهرهای بزرگ و آبادی هم در دست ساخت است. سینما وارد شده است.
خانوادههای اشراف فرزندان خود را به فرنگ میفرستند و آنها با مفهوم سیاست نوین و
موضوع مهمی به نام قانون مواجه میشوند که نمود آن در انقلاب مشروطه پیداست. در دوره
دو پهلوی اول و دوم، مدرنسازی به سرعت و اندکی با سهولت در دست انجام است. زنها برای
تحصیل و کار وضعیت بهتری دارند اما هنوز تا رسیدن به اینکه مدرنیته خواستهای مدنی
باشد و نه پیشنهادی از بالا، فاصله هست و بعد ناگهان جامعهی آرام و سربه زیر به زیر
و رو کردن همه چیز دست میزند. سنت گویا در مقابل مدرنیتهای که به نظر میآمد از بالا
تحمیل میشود قد علم میکند و با سر خود را درون بخش دوم قرن یعنی چهل سال آخر میاندازد.
در فراز و نشیب همین چهل سال است که مدرنیته-علیرغم تنگنا و محدودیت از بالا- خواستهای
اجتماعی میشود. زنان، با تمام تنگناها و سنگ اندازیها، دانشگاهها را فتح میکنند،
کار میکنند، ورزش میکنند و به خلق هنر مشغولند، (ناگفته پیداست که دلیل اشارهام
به مسألهی زن، از آن روست که یکی از شاخصههای رشد و توسعه در جوامع، میزان آزادی،
تحصیل و شغل زنان است)، و داستان مینویسند. در چنین فضایی داستان فارسی با سد بزرگی
مواجه است که به نظر میرسید شعر به خوبی از پس آن برآمده است. اما داستان با شعر متفاوت
است و برای همین در مقابل سانسور خم میشود، نحیف میشود و خود را از یاد می برد بس
که در بند چیدن لغاتی است که باید چیدمان تفکرش را به شعر نزدیک کند و پوشیدهگو باشد.
ایهام اگر چه به داد شعر میرسد اما داستان را به تنگنای فضاهای بسته و بیکنش، گاه
ماجراهای بدون فاعل و یا غرق شدن در زمانهایی بس دور که ارتباط چندانی به انسان امروزی
ندارد میکشاند و اغلب در تجربهآموزی راه میپیماید. داستان که حاصل تعریف جهان پیش روست، گرفتار در
چنبرهای میشود که تعریف واقعیت را برایش ناممکن میکند و امر ناممکن ناگهان تبدیل
به تمام مسألهی داستان میشود پس دست به تعریف اموری میزند که از پسش برمیآید و
از اموری که تعریفشان در آن شرایط ناممکن است چشمپوشی میکند. در اینجاست که عادی
ترین و طبیعیترین مسائل زندگی، مهمانی رفتنها، غرولندهای خانگی، تصادفات جادهای یا
حتی کشتههای جنگ (حتی در نگاه رسمی) به راحتی و گاه به زیباترین شکل داستانهای خود
را مییابند و بیان میشوند. این داستانها طیفی را تشکیل میدهد که با زمین سوخته
احمد محمود(در نگاه غیر رسمی به جنگ) شروع میشود و به بازنویسی خاطرات دوران جنگ میرسد.
در سوی دیگر داستانهایی متولد میشود که بعدها در دستهبندیهای موضوعی داستان به
«داستانهای آپارتمانی» معروف میشوند که روایتگر
تنگناهای فضای بسته و بیکنشی شخصیتهاست.
داستانهای برآمده از نگاه رسمی به جنگ نیز، بیان استحاله فرد در مای جمعی است؛
مایی که مورد پسند است و تبلیغ و ترویج میشود و هر نگاهی به جنگ، اگر جز آن باشد،
با دشواری روبهرو میشود و ایبسا در به رویش بسته شده، در گنجهی نویسندهاش میماند.
از آن طرف دردهای تنهایی از عشق، هجران، خیانت، اتهام، میل به فرار و خودکشی و مسائلی
از این دست که همواره در طول تاریخ خلق ادبی، دستمایهی شاعران و نویسندگان بوده است و به اندازه تک تک افراد نگاه
تازهای به آن هست، تبدیل به تابوهای تحمیلی میشود و از داستانها نیز ناپدید میگردد تا داستان نیم قرن آخر را تبدیل
به آینهای کج و معوج از آنچه هست بنمایاند. اما جهان مدرن همچنان پیش روست و مثل هر
امر مدرن دیگری نیاز به تعریف و بازتعریفهای مجدد دارد. نسل جدیدتر نویسندگانی که
از راه میرسند دست به تعریف جهانی میزنند که پیش رویشان ممنوع شده است. اینکه آنها
تا چه اندازه بتوانند پوشیدهگویی را تاب آورند و تا چه میزان از امر ممنوع به بازتعریفی
در خلق هنر نائل آیند که نه ابتذال کلام را تاب آورد و نه دارای ضعف نوشتاری باشد
(آنطور که در برخی داستانهای ممنوعه به چشم میخورد)، به عرقریزی مفرط روح نیاز
است و چنین داستانهایی که گاه از لابه لای انبوه تبلغات دیگر کتابها سر بلند میکند
هنوز به رگههای طلا در تباهی میماند اما تباهی هم با بازتعریف مجدد در همین داستانها
خود بارقهای از طلا خواهد بود. همین نسل است که گاه بیرون مرز جغرافیایی زبان را
برای انتشار داستان مناسب میبیند و اینچنین از محدودیت بهره میبرد تا گسترهای
وسیعتر را برای جهان داستان بیازماید با این
همه، هنوز انتشار داستان خارج از مرزهای جغرافیایی تجربهای است همراه با آزمون و
خطا و چندان که باید نتوانسته است تاثیر مسلمی بر زبان و زمانه خود بگذارد چون
اغلب کارها از داخل است که در بیرون منتشر می شود و پراکندگی جمعیت فارسی زبان در
خارج از مرزها خودبه خود عاملی است بر دیده نشدن و خوانده نشدن این داستانها. نسل پیش رو، مشکل دیگری هم پیش رو دارد.
مشکل، نویسندگان متأخرتر این قرن، منتقدان و داستانخوانهای کهنهکار چند دهه پیشترند
که حلقهها و محافل خود را، با وجود تمام سختیها و دور و نزدیک شدنها از همدیگر،
دارند. آنها خوانندگان داستانهای نسل خودند و نسل جوانتر را با چوب حرفی برای گفتن
نداشتن، موضوعات یکسان و عدم کنشمندی در داستانهایشان مینوازند و به کلی آنها را
پس میرانند. جوانترهایی که به امید آن منتقدین بزرگتر مینوشتند، با چشمهای مبهوت
خود به دست و دهان منتقد کارکشتهای نگاه میکنند که داستان سراسر ابهام و تا حدودی
بسته و بیکنش نویسندهای از نسل خود را ارج مینهند، چشم بر عیبهایش میبندند اما
طاقت تماشای نگاه تازه نسل تازه را ندارند و آنها را نمیخوانند از ترس اینکه حرفی
برای گفتن نداشته باشند. نسل جدید داستاننویس در ساخت محفلهای ادبی یکسره دست
بسته است چون اصولا دستبستگی ویژگی این دوران متاخر است.
داستان در اواخر این قرن، از کمبود موضوع، کمبود قصهگو
و یا حتی ترس از محدودیت و سانسور (که به دلیل گسترش ارتباطات جمعی سانسور را غیرممکن
کرده است) رنج نمیبرد، (انتشار داستانهای
فارسی در خارج از مرزها، در آستانه پایان قرن،
خود دلیل محکمی بر این امکان است)، بلکه از نبود منتقد همنسل خود رنج میبرد. منتقدی
که زمانه و زبان و داستان را بشناسد و بیتوجه به آنچه بود و گذشت، به بازرسی و بررسی
امروز بنشیند. نقد نیز عنصری است که به دلیل همان وضعیت دست بستگی اجتماعی نیمه
دوم قرن از فضای ادبیات یا رخت بربسته است و یا بسیار کمرمق شده است چون فرهنگ
نقادی همان چیزی است که نهی میشود.
با این همه، قرنی که گذشت قرن داستان بود و در ابتدای
قرن بعدی، حاصل تلاشهای نویسندگان متاخر قرن قبلی رخ خواهد نمود. من به این آینده
امید دارم. چون جهان پیش رو دوباره تازه شده است و بازتعریف آن به مقولهی داستان نیازمند است، چنان
نیازمندی که ناگزیر سد ترک خوردهی سانسور را فروبریزد. در آن هنگام است که میشود
به تماشای قرنی ایستاد که در انتهای حافظه لبخند شده است:
۱۳۹۹ آذر ۱, شنبه
داستان به منزله ادبیات
زمانی که رمان «دختری در قطار» پائولا هاوکینز را، تا
برای ترجمه به دست بگیرم، میخواندم با خودم فکر میکردم آیا این زن، بقول ویرجینیا
وولف میتواند از داستان ادبیات بسازد یا قصدش این است که از داستان ذکر مصیبت شخصی نویسنده
درآورد؟ سرانجام که کتاب تمام شد متوجه شدم، از داستان ذکر مصیبت نویسنده نساخته
است اما جنبه سرگرمی آن از ادبیت آن داستان بسیار بیشتر است و همین انگیزه ای شد
برای ترجمه. چون گرچه این داستان، داستان به معنای وولفی نبود اما کیست که نداند
بخشی از کارکرد هنر و علت ایجادش رفع ملال و کسالت است. کاری که در داستان و هنر این
روزهای ایران و جهان به شدت گم شده.
کمی از ادبیات و داستان فاصله می گیرم تا به وجود ملال در هنرهای نئو مدرن یا
هنرهایی که چنین قصدی دارند بپردازم و بعد به ادبیات برمیگردم. هنر نئومدرن،
تابلوهای بزرگ نقاشی، رنگ بازیها، اشکال مختلف هنر مفهومی
کمی از ادبیات و داستان فاصله می گیرم تا به وجود ملال در هنرهای نئو مدرن یا
هنرهایی که چنین قصدی دارند بپردازم و بعد به ادبیات برمیگردم. هنر نئومدرن،
تابلوهای بزرگ نقاشی، رنگ بازیها، اشکال مختلف هنر مفهومی
کمی از ادبیات و داستان فاصله می گیرم تا به وجود ملال در هنرهای نئو مدرن یا
هنرهایی که چنین قصدی دارند بپردازم و بعد به ادبیات برمیگردم. هنر نئومدرن،
تابلوهای بزرگ نقاشی، رنگ بازیها، اشکال مختلف هنر مفهومی ، (و نیز شعر متأخر)، همه
در خدمت این است که هنرمند از دل سنت چیزی بیرون بکشد و آن فرم را با وضعیت نوین
زندگی و هنر منطبق کند اما اغلب چیزی که از دل آن بیرون میاید بیننده نمایشگاههای
هنری را اگر با ملال مواجه نکند، غافلگیر هم نمیکند و اگر غافلگیر کند فقط در
چگونگی استفاده از ابزار توسط هنرمند است که او را غافلگیر میکند. این وضعیت در
رقص نوین هم پیداست. هندی ها در تلفیق رقص مدرن با رقص سنتی خودشان موفق بوده اند-
هر چه باشد انها خدایگان رقصند؛ در حرکات رقصشان از ردپای رقص سنتی تا حرکات مایکل
جکسون و حتی هنرهای رزمی چینی دیده میشود. اما در رقصی مثل رقصهای شاهرخ مشکین
قلم، بیننده با یکسری حرکات چرخشی سماع و اندکی جهشی و حرکات دست مواجه است که در
ریتمی ملالآور تکرار میشود و گرچه خود هنرمند و طراح رقص را از ملال دور میکند اما
در بیننده چنین تاثیری ندارد مگر اینکه از قبل نیت کرده باشد که چنین رقصی را
ستایش کند یا از برخی حرکات آن خوشش بیاید و آن را کامل فرض کند. سماع، رقص سنتی صوفیانه، علیرغم تکرار مدامش، به
دلیل آن پیشیشنه کلاسیک که در حافظه تاریخی ادمها پابرجاست ، دیدنی و جذاب است.
همانطور رقص جمیله با تمام قر و عشوهایش چیزی از جنس خلوص خودش را دارد. باله
کلاسیک اروپایی به تنهایی دیدنی است هرچند به نظر سخت و طاقت فرسا برسد و همچنین
دیگر انواع رقص فولک و کلاسیک غربی اما وقتی قرار است ازدل سنت چیزی را برداشت و
با عنصری دیگر ترکیب کرد تا به زمینه ای از نئو مدرن رسید باید مراقب بود که بخش فرار
از ملال هنر را در نظر گرفت؛ چه هنر از ابتدا برای خلق معما طرح نشده، معنا و ریتم
در کنار رها کردن خالق اثر و بیننده از ملال با هم جای میگیرد. همین وضعیت را
میتوان در هنرهای تجسمی هم دید. مثلا کارهای بزرگ از نظر ابعاد پرستو فروهر، گرچه
در نگاه اول چشم را خیره میکند و توجه رسانه را هم به خود جلب میکند اما چندان
نمیتوان به آن صندلی های سیاهپوش با پرچمهای عزا نگاه کرد یا در فضایشان قدم زد و
دچار اندوه و ملال نشد؛ این گفته منکر معناهای پیدا و ناپیدای چنین آثاری نیست،
بلکه دارد فقط به بخش ملال انگیز بودن آثار نوین هنری می پردازد و اگر از دو مثال
پرستو فروهر و شاهرخ مشکین قلم را آوردم به این دلیل است که کار آنها جای بیشتری
در رسانه دارد و طبیعتا بیشتر دیده ام و دیده اند. شاید هنرمندان دیگری باشند که
هنوز چنین جایگاهی در رسانه نیافته باشند و بنابراین از کار آنها بی خبریم. در شعر متاخر هم همین وضعیت حاکم است. شاعر چنان درگیر خلق فضاهای تازه، بیرون آوردن تجسمات محیر العقول از دل کلمات و وضعیتها میشود که خودش از فرط هیجان روی پای خود بند نمیشود اما خواننده با محض اینکه چند سطر اول شعرش را میخواند اغلب پا پس میکشد چون آن بندها نه ربطی به خلاقیت هنری دارد، نه نشان از ادبیت و نه حتی ذکر مصیبت شاعر بلکه فقط قصد به رخ کشیدن توان تجسم شاعر را در چیدن کلمات و تخیل نشان دهد.
برگردیم به ادبیات. پائولا هاوکینز همسن من است؛
متولد 1972. اولین اثرش را به نام دختری در قطار در حوالی چهل سالگی نوشت. پیش از
ان روزنامه نگار بود. اولین رمان من به اسم سکوتها در حوالی سی و چند سالگی نوشته
شد و پیش از آن همه کار از ترجمه، ویرایش گرفته تا جمع آوری نامها برای فرهنگ نام
و نوشتن نقد بر برخی شعرها تا طبع آزمایی در داستان کودک انجام میدادم تا امر
نوشتن رمان را به تاخیر بیندازم که تا حدودی موفق هم شدم. اولین کتاب او با زبان
جهانی انگلیسی و تب تند پلیسی نوین به سرعت منتشر شد و به چند زبان دیگر هم ترجمه
شد. در ایمیلی که برای او فرستادم، شیوه جذاب نوشتنش را تبریک گفتم. نه اولین کتاب
او ذکر مصیبت شخصی بود و نه اولین کتاب من که به زور میشد یک ذره از خودم را در او
یافت بس که مراقب بودم تبدیل به زندگی نامه نشود چه برسد به ذکر مصیبت. ان کتاب در
گوشه کنارها خوانده شد و نقدهای مثبت و منفی خوبی گرفت اما پرفروش نشد. چرا؟ چون
اولا خواننده فارسی میترسد که داستانی از نویسنده ایرانی، بخصوص زن، به دست بگیرد
و با ذکر مصیبت شخصی او مواجه نشود- که از این نظر به او حق میدهم- دوما دون شأن
خود میداند چیزی را بخواند که از پیش میداند خودش بهتر از آن میداند. در این صورت
است که رمان نخوانده فارسی نمیتواند بفهمد آیا گذشته از ادبیت یا ذکر مصیبت شخصی،
این اثر توانسته دمی خواننده را از ملال دور کند و تجریه هیجان تازه ای در او خلق
کند یا نه؟ و تا وقتی چنین چیزی را نداند شعر و داستان ما همچنان ممکن است در عالم
ذکر مصیبت شخصی قدم بزند و خودش از آن خبر نداشته باشد. به عبارتی رفع ملال در
داستان پیش از ادبیت آن دارای اهمیت است اما متوجه کردن خواننده به اثر کار
منتقدین است که در واقع وجود خارجی ندارند. چون یا خود نویسند و شاعرند یا داور و
بنابراین فرصت نگریستن به اثر دیگری را دارند. مجلات ادبی هم که زمانی بود و لااقل
نویسنده ای تهران نشین یا دوستان نویسند ای تهران نشین را معرفی میکرد و به یمن
حضور این مجلات چند نویسنده کهنه کار اسمشان سر زبانها افتاد و خوانده شدند دیگر
نیستند. می ماند صفحات مجازی که هر نویسنده آستین بالا زده و نوشته های خودش را در
چشم و چار ملت فرومیکند. چنین نویسنده ای کی وقت دارد به این بیندیشید که اثرش تا
چه میزان ادبی است و تا چه حد از عنصر غافلگیری برخوردار است؟
[r1]پر پیداست که بخش بزرگی از داستان ها، شخصی است و یا نویسند نمیتواند خودش را از داستان منفک کند اما در اینجا اصطلاح «ذکر مصیبت شخصی» به وضعیتی اشاره دارد که نویسنده زندگینامه نویسی را با داستان اشتباه میگیرد.
۱۳۹۹ آبان ۲۷, سهشنبه
گرفت و گیر
گرفت و گیر
تقدیم
به چشمهای پشت نیزار جراحی
خانم استادیاری که به شتاب خودش را از روی پلهها به سالن همکف سراند، روسریاش را
پشت گوش داد و گفت: بچه ها زود باشین بجنین رئیس نیست، تا نیومده ببندیم بریم.
اسفندانی سرش را از پشت کامپیوترش، در اتاق روبهروی پلهها، بلند کرد و پوزخند
شل و ولّی تحویل داد و در گوش من غر زد:
دختره باز دور گرفت.
استادیاری که گوشش هم به همان تیز و فرزی راه رفتنش بود، گفت: شنیدم اسفندانی! تو تا
هر وقت دلت خواست بمون، ولی ما زود میبندیم و میریم، امشب شلوغه. توی ترافیک گیر
میکنیم.
برگشتم به اتاقم و سرگرم یادداشتی شدم در قالب نامه که باید زود تمامش میکردم و
بهمحض تمام شدن لابهلای بخش داستان کوتاه فرستادم بالا برای صفحهبندی. بعد از
اتاق بیرون آمدم و در حیاط سیگاری آتش زدم.
خبر کوتاه بود و بعید بود شک کسی را برانگیزد ولی
باید به هر طریق ممکن، همین امشب چاپ شود تا فردا روی پیشخوان دکهها باشد و گرنه
دیگر فایده نخواهد داشت. همین که شعلۀ
فندک به توتون سیگار گرفت، حوریان که انگار مویش را آتش زده باشند سر و کلهاش در
حیاط پیدا شد و گفت راستی حالا که رئیس نیست تو که خیال نداری رئیس بازی دربیاوری
و یک امشبه رو نذاری با دل خوش بریم؟
همان نگاه شیطنتبار همیشگی را داشت با ته رنگی از اندوه یا حسرت یا عشقی گمشده. گفتم
شما میتونی بری خانم حوریان، دوری راه، عذرت رو موجه میکنه.
-
وا یعنی
میخوای بگی مثلا تو رئیسی؟
حواسم پرت نامه بود که امیدوار بودم دبیر ادبی صفحه،
استادیاری، گیر ندهد که این داستان نیست و باید جایش را عوض کنی. تیترش را هنوز
نگذاشته بودم و گذاشته بودم برای لحظه آخر که من میمانم و صفحهآرا تا چند و چونی
در کار نباشد. رئیسی مدیر مسئول و سردبیر بطور مبهمی از ماجرا خبر داشت و حتی به
او به شکلی حالی کرده بودم که من از این خبر نمیگذرم ولی خودش را به آن راه زد و
گفت نظری خودت میدانی، فقط من امشب نیستم و اگر خبری درز کند، مسئولیت روزنامه با
توست. با این حرفش میخواست مثلا مرا بترساند تا خفهخون بگیرم.
حوریان
حالا با یکی دو تا از بچه های تحریریه که آمده بودند توی حیاط مشغول گپ و گفت بود.
شنیدم که اللهوردی با خشمی در صدا گفت: مثلا ما روزنامهایم؟ مثلا خبرنگار؟ نمیشه
که. اخبار رسمی رو که تلویزیون میگه!
حوریان لب گزید و با گوشۀ چشم به من اشاره کرد که یعنی اللهوردی ساکت باشد. اللهوردی
ساکت نشد و رو به من براق شد: آقای جانشین رئیس! این رسمشه یعنی؟ مگه میشه از
همچین خبری گذشت؟ اینترنت هم که قطعه. تنها وسیلۀ خبری که مرم دارن مثل عهد بوق
اخبار شفاهی سینه به سینه است. بعد برای ما جلسه میذارن که چیزی نگین و چیزی
ننویسین.
دود سیگارم را به موازات صورتم بیرون فرستادم و شانه بالا انداختم تا همان نقش
سانسورچی روزنامه را که به من داده بودند خوب به من بچسبد. وقتی سیگارم تمام شد،
آهسته زدم به شانۀ اللهوردی و گفتم کارش که تمام شد بیاید اتاقم. حوریان پشت چشمی
نازک کرد رو به اللهوردی که یعنی کارت درآمد و اللهوردی لند لند کرد که یعنی چی؟
الله وردی پسر بدی نبود اما بدیش این بود که خوددار
نبود و هیاهویش بیشتر از کار کردنش بود. نمیشد قضیه مخفی کاریام را به او بگویم
چون در این صورت کل روزنامه پر میشد و بعد معلوم نبود چه بر سر خودم و آن نامه
بیاید. وارد اتاق که شدم استادیاری کنار میزم ایستاده بود و گفت: جناب جای این
مطلب باید عوض شود. اشتباهی آمده به بخش داستان. و بعد همچنان که بیرون می رفت
گفت: تو رو خدا یک امشبه رو گیج بازی درنیارین، زود تموم بشه بریم، تولد دعوتم خیر
سرم و تندی از اتاق بیرون رفت.
نقشهام نگرفته بود. «چشمهای جراحی از پشت نیزار ما را نگاه میکند.» را از اولین
جملهی متن برداشتم و خود متن را منتقل کردم به بخش نامههای دریافتی و آن جمله را
به آخر متن، به جای جملۀ پایانی جا دادم. حالا دیگر خیالم راحت بود. کسی به نامههای
دریافتی کاری نداشت فقط بدیش این بود که تیتر نداشت و معمولا کمتر به چشم میآمد.
اما هنوز به اندازۀ یک جمله جا داشتم و میتوانستم تیتری بگذارم که هم چشمها را
به خود بکشاند و هم آنقدر مورد توجه قرار نگیرد که مشمول حذف و جریمه و توبیخ و اخراج
و این چیزها شود. با کلید اینتر، متن را یک سطر پایین آوردم و عنوانش را نوشتم:
«جراحی» بد نبود ولی به عنوان متن خبری برای کسی که هیچ خبری از ماجرا ندارد چندان
جلب توجه نمیکرد. جراحی را برداشتم. نوشتم نیزار. نمیشد! زیادی معلوم بود و همان
اول راه کارم متوقف میشد. فکر کردم زیادی بزرگش کردهام. همین که نوشتم «با چشمها»،
با گوشۀ چشم دیدم که اللهوردی اول سرش را از در تو آورد،
بعد گردن و تنه و بقیه اعضا و جوارحش.
همانجا ایستاد و گفت فرمایش، نظری جان؟
گفتم بیا اینجا کارت دارم. نشست. گفتم خبر تازهای داری؟ از همان خبرهای مگو. گفت
نه والا، فقط از چند جای شهر خبر دارم. این قطعی اینترنت کار دستمان داده. تلفنها
هم حتی اگه یه کم طولانی بشه، خودبهخود قطع میشه. گفتم تهران نه، بی خیال تهران.
اینجا خبر پنهان نمیمونه، به قول خودت سینه به سینه...
با دهان باز نگاه شماتتباری به من کرد. تیتر را
نشانش دادم. باید برای کاری که میکردم یک همدست میداشتم. اللهوردی کسی بود که
روزنامه را به چاپخانه میرساند. میخواستم اهمیت به موقع رسیدن روزنامه را به او
بگویم. ماندنش را در چاپخانه تا تمام شدن کار. من اگر میرفتم رئیسی خبردار میشد
و چون برایش عجیب بود که من چرا در چاپخانه باشم پیگیر میشد و ... به الله وردی
گفتم دهانش را محکم نگه دارد و گوشهایش را باز کند، هر خبری را در این زمینه
میخواهم. نه رئیس باید بفهمد، نه حوریان، نه استادیاری و نه حتی امرالله آبدارچی.
هیچکس. فقط او و من. حالا هست یا نیست؟
اگر میخواهد جا بزند همین حالا وقتش است نه بعد. نگران هم نباشد که من جلوی بچهها
سنگ روی یخش کنم و ترسش را به یاد خودش و دوستانش در روزنامه بیاورم. اول منگ
به من زل زد بعد خودش را جمع و جور کرد و گفت: باشه استاد! ببین من چه
فکرای بدی در موردت میکردم. خیال میکردم
تو سانسورچی روزنامهای.
گفتم هستم ولی به شکل خودم. باز گیج شد و باز گفت: دقیق بدونم کی نباید بفهمه. گفتم: همه. نگاه نکن
توی حیاط موقع سیگار کشیدن بلبل زبونی میکنند، همهشون از دردسر میترسن و بخصوص
از رئیسی که از نون خوردن بندازشون.
سرش را آورد جلوی مانیتور و متن نامه را خواند. یک بار
خواند و دو بار و سه بار. اول سرخ شد، بعد اشک در چشمهایش جمع شد. بعد مکثی کرد و گفت:
مسئولیت خبر با کیه؟ من یا تو؟ فهمیدم علیرغم هارت و پورتش ترسیده. گفتم: من. گفت
نه فکر کنی بخاطر ترس میگم اما رئیسی خبر داره؟ گفتم: نه. مسئولیت روزنامه امروز
با منه. میدانستم که در عمل چنین مسئولیتی وجود ندارد و در واقع من فقط مسئول بهموقع
رساندن و تنظیم خبرهایم نه چیز دیگر ولی با این قپی هم به خودم قوت قلب میدادم و
هم به اللهوردی. بلند شد و رفت تا دم در.
گفت حواسش جمع است. چشمهایش برقی داشت که معمولا در نبودِ آن قرنیهاش کدر و بدرنگ
میشد. گوشهایش بفهمی نفهمی به سرخی میزد. انگار موجی از خون در مویرگهایش
دویده باشد و او را تازه و جوان کند. دم
در که رسید، گفتم: بخصوص از جنوب. با خودش تکرار کرد «جنوب» و بیرون رفت. حالا برای
خودم اتحادیۀ کوچکی درست کرده بودم و خیالم راحت بود که اللهوردی به جای معطلیهای
هر شبه، امشب روزنامه را به موقع به چاپخانه میرساند.
بچهها تندتند خداحافظی کردند و رفتند. به نظر نمیآمد اسفندانی چندان قصد رفتن
داشته باشد. عباسزاده از پلهها آمد
پایین تا آخرین مرور را بر صفحات داشته باشیم.
برای عباسزاده که در بخش فنی کار میکرد، روزنامه عبارت بود از قطعات ستونی و چهارگوش از
مطالب چیده شده که محتوایشان ابداً اهمیتی نداشت و همین خیالم را راحت میکرد که
چیزی را نمیخواند و تازه اگر هم بخواند سر در نخواهد آورد. اسفندانی سلانهسلانه
از اتاقش بیرون آمد و توی اتاق ما سرک کشید که بچه ها هنوز هستید؟ گفتم ما کمی کار
داریم آقای اسفندانی، شما بروید. میدانستم بهش برمیخورد که بزرگتر روزنامه است و
من به او اجازهی خروج میدهم یا لااقل این حرفم را چنین تعبیر خواهد کرد ولی خودم
را زدم به خری تا زودتر برود. ولی مثل گربهای که به صدای جیرجیر و بوی موشی در
کنار گوشهها مشکوک شده باشد و پیدایش نکند کنه شده بود و نمیرفت. گفت: امشب
مهمان دارم باید خرید کنم. گفتم امشب همه زود میریم، کار زیادی از روزنامه نمونده
و همین یکی دو صفحه که بسته شد ما هم رفتهایم. کمی دیگر بالا سر ما زل زد به صفحات. من صفحۀ نامههای دریافتی را گذاشتم
زیر دستم تا تصادفاً چشمش به متن نیفتد. و بعد انگار که نتواند دل بکند اول سر و
بعد یکی پاهایش را از اتاق بیرون کشاند و رفت. نگرانیام از این بود که به ما
مشکوک شود. برای همین از شتاب و عجلهام در ظاهر کم کردم و با اینکه دلم مثل سیر و
سرکه میجوشید که زودتر روزنامه را به چاپخانه برسانم، با خونسردی تمام همچنان که
عباسزاده مشغول کار بود خودم را در حیاط به سیگار و گپ با اسفندانی و تک و توک
بچههایی که داشتند میرفتند سرگرم کردم. دیگر تقریباً همه رفته بودند جز اسفندانی
و من و عباسزاده و اللهوردی که اسفندانی پرسید: حاجی نمیاد انگار؟ تازه دو ریالیام
جا افتاد که او نه نگران کار مشکوک ما که ترس از این دارد که رئیسی سر برسد و ببیند
زودتر رفتهایم. این آدم در نهایت ترس و
بزدلی بود ولی این هم بود که مثل هر آدم ترسویی شامهاش خوب کار میکرد. گفتم نه،
مگه به شما نگفتند؟ امشب زنگ زد که نمیتونه بیاد و خودمون کارها را زودتر جمعوجور
کنیم. ترافیک سنگینه و راهها بسته. سری تکان داد که ظهر دقیقاً دو ساعت طول کشیده
تا توانسته همین یک ذره راه را بیاید.
دو روز بود تمام راهها بخصوص جادههای منتهی به شهر بسته شده بود. هرکس از کرج یا
شهریار و حومه میخواست به شهر بیاید یا از آن خارج شود پشت راهبندانی از ماشینهای
اعتصابکننده گیر میکرد. تمام خطوط اینترنت قطع شده بود و تلفنهای موبایل فقط
چند دقیقه خط میداد و بعد قطع میشد. مکالمات در حد جملاتی کوتاه برای سلام و
احوالپرسی جریان داشت. تلفنهای ثابت و روزنامهها و تلویزیون همچنان بر جای خود و
در کار خود بودند و خللی در کارشان ایجاد نشده بود. دلیلش هم واضح بود. تلویزیون
که جز اخبار رسمی خبر دیگری نداشت. با مدیران روزنامهها هم در همین دو سه روزه سه
بار پشت سر هم جلسههای هماهنگی گذاشته بودند تا همه خوب حواسشان را جمع کنند و
خبری مبنی بر آن واقعه منتشر نکنند. رئیسی ما هم یکی از کسانی بود که به این جلسات
دعوت میشد و برمیگشت و برای ما کارکنان روزنامه جلسه میگذاشت تا همان حرفها را
بگوید. حسابی ترسیده بود. کمی هم بدحال بود و برای همین امروز را به خودش مرخصی
داده بود. شاید هم در جلسه هماهنگی دیگری بود؛ کسی چیزی نمیدانست. رفتم به اتاق
تا بار و بندیلم را جمع کنم. من هم همراه اللهوردی تا چاپخانه میرفتم از آنجا به
بعدش دست او بود که حواسش باشد روزنامه را دست کسی نیندازد. همین که به اتاقم
رسیدم دیدم عباسزاده نشسته و سرش توی صفحات پرینتی است و اسفندانی – که
نفهمیدم کی از حیاط خودش را به اتاق رسانده بود- صفحه نامهها را به دست گرفته و میخواند.
رنگم مثل گچ شد یا نه خبر ندارم. باید حدس میزدم که مخفی کردن روزنامۀ زیر دستم
از نگاهش پنهان نمانده. او همیشه منتظر گرفتن آتویی از من بود تا خودش را پیش
رئیسی عزیز کند و شغل سابقش را که حالا به من محول شده بود پس بگیرد و از
ویراستاری نجات پیدا کند که اتفاقا همین کار را هم بلد نبود. چارهای نبود. نمیشد
صفحه را از دستش قاپ بزنم فقط باید خدا خدا میکردم به آن نامه نرسیده باشد یا
صفحه را الکی جلوی چشمش گرفته باشد. به نظر رسید همینطور است چون بعد از چند لحظهای
که عمری برای من طول کشید، صفحه را روی میز برگرداند و گفت خب، پس من هم با اجازهتان
بروم. اگر کسی میخواهد با من بیاید ماشین آوردهام و نگاهی به من کرد. گفتم: دستت
درد نکنه اسفندانی جان، امشب باید خانۀ پدرخانمم بروم و داروهایش را برایش ببرم. مسیرم
آنوری نیست. ممنون از محبتت. اسفندانی رفت. عباسزاده پرینت نهایی را گرفت و صفحات
را دسته کرد و اللهوردی را صدا زد. خودم را مشغول تلفن کردم تا عباسزاده هم برود.
دستی به خداحافظی تکان داد و رفت. امرالله لیوانهای چای را از اینور و آنور جمع
کرد و گفت مهندس هنوز هستین؟ گفتم رفتم و از روزنامه بیرون زدم و همچنان پشت تلفن
با پدر خانمم گرم گرفتم تا صحبتم طول بکشد. توی کوچه ایستاده بودم که اسفندانی
ماشینش را روشن کرد. برایم بوقی زد یا دستی تکان داد یادم نیست، هر چه بود من آن
نگاه سرد همیشگی را در چشمهایش ندیدم و
همین اشتباه من بود که متوجه نشدم. اگر میدانستم مسیر هر روزه را دور میزدیم و
از همان راه نمی رفتیم. اللهوردی بالاخره از حیاط آمد بیرون. گفت: رفتش؟ گفتم: کی؟
گفت: این کنه! کی میخواد باشه؛ اسفندانی؟ پرسیدم به نظرت چیزی فهمید؟ با همان حالت
سر به زیر همیشگیاش گفت فهمید ولی تا بخواد بیاد بجنبه روزنامه رسیده چاپخونه. حق
با اللهوردی بود. روزنامه با تمام ترافیک موجود و راهبندان اضافه بر برنامه، سر
وقت به چاپخانه رسید. نتوانستم بروم. همان اطراف خود را معطل کردم تا روزنامههای
چاپ شده را با هم بار وانت کنیم و ببریم.
و تمام ماجرا از همین جا شروع شد. آن «چشمها» تر و
تازه حالا رنگ چاپ به خود دیده بودند و از بین دستهی کاغذهای روزنامه، از لابه
لای ستون نامهها زل زده بودند به هر عابری که از کنارشان میگذشت. خیابانها شلوغ
بود. ماشینها بوق میکشیدند. پلیسها کلافه بودند و ماموران لباس مشکی گارد از
سویی به سویی میدویدند ولی انگار بهانهای برای زدن نبود. ماشینها در ترافیک گیر
کرده بودند و خیابانی که ما در آن بودیم نقطه شروع ترافیک نبود. ترافیک از جایی
دیگر شروع شده بود و ما ساکنان سواره و پیاده آن خیابان چاپخانه به ظاهر بیگناهانی
بودیم گیر کرده در شلوغی اعتصاب دیگران اما در باطن ترسوهایی بودیم که نه توان بوق
زدن داشتیم و نه فریاد زدن. چشمهای جراحی نگاهمان میکرد. شب بود. مردم برای فرار
از تیربار به نیزارهای اطراف شهر پناه میبرند. اگر چشم انسان مثل چشم حیوانات شبزی
در شب برق میزد میشد دید که نیزار جراحی چشم درآورده و از لابهلای ساقههای نی
فرورفته در آب چندین و چند جفت چشم تیرهی مردمان جنوب، تا کمر فرورفته در آب، به
روبهرو زل زدهاند. بچهها جیغ کشیدند و بیقراری کردند و بعد تیربار به نیزار
رسید.
پلیسی زد روی کاپوت. با دست اشارهای کرد. فکر کردم میگوید راه بیفت. نه این
نبود. اللهوردی هول کرد: چرا از وسط همه
به ما گیر داد؟ ماشین را که خزنده پیش می رفت نگه داشت. بزن کنار. راننده زد کنار.
شاید برای اینکه دو نفری جلوی وانت تپیده بودیم میخواست جریمه کند؟
-بارت چیه؟
- روزنامه. الان از چاپخونه تحویل گرفتیم باید برسونیم به پخش. همین حالا هم دیر
شده.
- ماشین توقیفه.
- یعنی چی؟ چرا؟
- همین که گفتم.
پیاده شدم.
-جناب اینجور که نمیشه. باشه ماشین توقیف باشه.
لااقل دلیلش رو بدونیم تا بدونیم ما باید جریمه رو با راننده حساب کنیم یا مشکل از
خودشه.
- فردا معلوم میشه.
و برگهای کشید و کند و داد دست راننده. نمیشد در
آن راهبندان جرثقیل خبر کند پس ماشین را همانجا نگه داشت. از فرصت استفاده کردم و
بدون اینکه به خوم بپیچم یا مستأصل شوم، پریدم کنار خیابان و برای وانتی گذری دست
بلند کردم. وانت نگه داشت. کرایه را دولا پهنا حساب کرد. اهمیت ندادم. «چشمها»
لابهلای صفحات ناظر بود. با اللهوردی و راننده وانت چاپخانه کمک کردیم و بستههای
روزنامه را چیدیم در وانت تازه و باز راه افتادیم. وقتی راه افتادیم، ترافیک کمی
سبک شده بود و ماشینها عبور آرامی داشتند. در عبور، راننده وانتمان را دیدم که
نشسته بود کنار جدول و سرش را در دست گرفته بود. مامور گاردی او را از زمین بلند
کرد. «چشمها» او را از پشت وانت دیدند و بعد راننده و مأمور ناپدید شدند. چند
خیابان را رفتیم تا استیشن سیاهی، که اول خیال کردم از ماشین دولتی است، راهمان را
بند آورد. استیشن در واقع طوری پیچید که انگار در حال مانور خیابانی است و گرفت به
جلوبندی ماشین. رانندهمان پیاده شد. راننده استیشن هم. هر چه من و اللهوردی داد
و قال کردیم که بیاید بنشیند و ما هزینه تعمیر ماشینش را میدهیم به خرجش نرفت که
نرفت. راننده استشن جوانک لاغری بود و ماشینش هم تک سرنشین. گفت، بمانید. اگر
میخواهید کمی آب از آب تکان بخورد همینجا بمانید. مگر شما مردم نیستید؟
خواستم بگویم بگذارد برویم. ما باید آن نامه را می رساندیم به دست مردم. تمام کشور
که تهران نبود. کسی از دوردست نیزارهای جراحی خبر نداشت. در همین چند و چون بودم
که شمارۀ رئیسی افتاد روی گوشی همراهم: نظری، کجایی؟ روزنامه رو نگه دار تا بیام.
- روزنامه رو از چاپخونه هم تحویل گرفتیم حاجی، پس تو کجایی؟
- از کی تا حالا تو روزنامه رو بردی چاپخونه؟
گاف اول را داده بود. جواب دادم:
- من نبردم. اللهوردی برد. من توی مسیر کار داشتم همراهش شدم. فعلاً که توی
ترافیک گیر کردم.
گاف دوم هم اعلام گیر افتادن در ترافیک بود.
- گوشی رو بده اللهوردی.
- اللهوردی رفت. پیش من نیست.
از گاف سوم در رفتم. تا شمارۀ اللهوردی را بگیرد، خودم را رساندم به الله وری که
مشغول بگو بگو با همان جوانک بود گفتمش الان رئیسی به او زنگ میزند و یادش باشد که
من با او نیستم. اللهوردی، تیز و فرز، گوشی را از جیب کاپشنش بیرون کشید و گذاشت
روی حالت هواپیما. چرا به فکر من نرسیده بود؟! جوانک که از حرفهای ما فهمید قضیه
روزنامه جدی است، راهی فرعی را یادمان داد تا ترافیک را دور بزنیم. حالا افتاده
بودیم در کوچه پس کوچههای پشت راهآهن و تند میراندیم که باز گوشیام زنگ خورد.
ماشینی محکم از پشت به ما زد. جای زدن نبود. حالت فرار ماشین در عبور از ما و بعد
طرز پیچیدنش تا درست جلوی ما در بیاید مرا به شک انداخت. پیاده شد و قمه کشید.
اللهوردی عقب کشید. من نگران راننده شدم. راننده ترسید. نگاهی کردم به بار، به
روزنامههای روی هم چپیده. چشمها همچنان از لابه لای صفحات چاپی ناظر بود. چیزی
مثل شرم از خط عرق پیشانیم گذشت. رفتم سمت قمه به دست و به التماس به عذرخواهی
افتادم. قمه به دست که متوجه نگرانی من از بار شد. قمه را کنار انداخت و فندک به
دست رفت پشت وانت. ماشین نوی منو خراب می کنین بعدش نگران بار وانتی؟ دستش با شعلۀ
فندک رفت سمت اولین ردیف روزنامهها. چند سیاهپوش از پشت دیوارهای این طرف و آن
طرف به همراهیاش شنافتند. فندک را از دستش گرفتم و مچ دستش را پیچاندم. سه نفری
ریختند سرم. اللهوردی حالا قمه را برداشته بود و نمیدانست با آن چه کند. راننده
سرش را دو دستی گرفته بود و داد میزد. صدایش را از لابه لای مشت و لگدها نمیشنیدم.
ماشین پلیس جیغزنان رسید. سیاهپوشها عقب نشستند. پلیس ما را جریمه کرد. ماشین را
خواباند. مرا که درگیر شده بودم نگه داشتند. به اللهوردی گفتم: کاوه، چشمها!
پلیسی که مرا نگه داشته بود همچنان که با بیسیمش حرف میزد، به چشمهایم نگاه کرد.
حتماً سرخ بود. نفهمید. اللهوردی رفت کنار خیابان تنگ. سه موتوری را نگه داشت.
پلیس من و مرد قمه به دست را به سمت ماشینش هدایت میکرد. کارت و گواهی راننده را
گرفت. خطاکار همان رانندۀ قمه به دست بود. پلیس از حرفهایی که از بیسیمش میشنید
گیج شد. همچنان محترمانه حرف میزد و مرا به سمت ماشینش هدایت میکرد. گفتم دفاع بوده
قربان. جواب نداد. دیدم کاوه روزنامهها را از پشت وانت پیاده کرد. صدای پلیس را
شنیدم که با بیسیمش حرف میزد و مرد قمه به دست را که به دوستان سیاهپوشش اشاره
میکرد جلو نیایند. نگاهش را بر خودم دیدم. دیدم کاوه روزنامهها را در سه دسته بار
موتور کرد. دیدم برایم دست تکان داد و خودش ترک یکی از موتوری ها نشست و رفتند.
پلیس مرا کمی جلوی ماشینش معطل کرد و بعد ولم کرد بروم. به کاوه- اللهوردی، زنگ
زدم. گوشیاش روی هواپیما بود و عدم دسترسی برایم میزد. رئیسی زنگ زد. صدایم خسته
بود. گفت الله وردی رو ندیدی؟ گفتم نه، ولی مثل اینکه تو دیدی! خواستم گوشی را قطع
کنم که با توپ پر پرسید: چیه؟ باز به جنابعالی گفتند بالای چشمت ابروست؟ گفتم من
از فردا نمیام. میخوای استعفا فرض کن یا هر چی. گفت: بهه! خواست حرف بزند که ادامه
دادم: اسفندانی رو بیار جای من. و گوشی را قطع کردم. حالا همه چیز مثل روز برایم
روشن شده بود. پرده مه کنار رفت و فهمیدم اسفندانی نامه را خوانده. تماس دوباره با
کاوه هم نتیجه نداد. داشتم تلاش میکردم ماشینی بگیرم تا خودم را به پخش برسانم که
شکلک انگشت شصت به همراه یک لبخند پت و پهن از طرف کاوه اللهوردی رسید. زنگ زدم.
-
کاوه جان
کجایی؟
-
روزنامه رسید
پخش نظری. دیگه نگران نباش برو خونه. فردا حاجی باهامون کار داره.
صدایش پر از شور بود. چشمها شاید حالا کمی آرام
گرفته بودند. گفتم: استعفا دادم و تماس تمام شد. شاید شارژ گوشیش. پیاده راه
افتادم به سمت خانه. تماس رئیسی را رد کردم. صبح فردا در هیچ دکه روزنامه فروشی، روزنامه عین. ت نبود.
زمستان 98
۱۳۹۹ شهریور ۱۰, دوشنبه
شلاق در مشت
به الف. شین
وقتی بعد از مدتها برای اولین بار
دیدمش، ماشینش را کج پارک کردهبود و راه ورود مرا به
پارکینگ ساختمان بسته بود. با دستهای بالا برده به نشانهی تسلیم که در یکی از
آنها بند جاسویچی تکان میخورد به طرفم آمد، مهتاب بود.
مهتابِمهرابیان. اگر موی مش کردهی بورش کنارمیرفت و فِرش میخوابید، موهای مشکی
لختی، فرق بازکرده از وسط پیدا میشد که به زمینهی چشمان غمگینش مینشست، با دهانی که
عادت کردهبود به تلخی، همیشه لبخند بزند. مهتاب، اولین و
آخرین عشق جوانیاش را در شانزده سالگی به خاک سپرد. خاکی که مدام
کنار میرفت و او هی
پوشاند و پوشاند تا اینکه عاقبت از دستش ذله شدم که
چقدر قرص خوردن و نمردن؟ همانوقت بود که به او گفتم اگر
قصد خودکشی دارد این راهش نیست. مهتاب میدانست. این را میدانست. او به دنبال
دیده شدنی بود که هرگز برایش اتفاق نیافتاد. در تمام سالهایی که مهتاب را میشناختم، از وقتی هنوز
ابتدای نوجوانی را میگذراند- و چه سالهایی باید باشد آن
سالها در ذهن مهتاب- مدام از پسری حرف میزد که شاگرد شوفری
مردی را میکرد که پدر مهتاب بود، در جادههای دور و دراز رانندگان
کامیون. پسری که در خانهی آنها رفت و آمد داشت و خردهکارهای منزل را هم به
انجام میرساند، به اسم علی. و مهتاب عجیب شیفتهی علی بود. آنهم کسی مثل مهتاب که
آدم خیال میکرد با آن روحیه ی تلخش هیچگاه نتواند دل به عشق
کسی بدهد. بعد هردو بزرگتر شدند. حالا علی اگر به خانهی بیمادر آنها سرمیزد، نه فقط برای خرده
فرمایشات پدر مهتاب، که برای دیدن مهتاب بود. دو خواهر کوچکترش میدیدند مهتاب گاهی روی
پشتبام، کنارهی تاریکی از حیاط، یا گوشهی پلهها، وقتی که پدر و
دوستانش سرشان گرم میشد و در شلوغکاریهایشان علی را فراموش
میکردند، با علی حرف میزد. هرچند با شتاب و هول اما حداقل همدیگر را میدیدند. کسی نمیدانست چه میگویند. یا اصلا بین
پسری که خانه شاگرد است با دختری که پدرش ارباب اوست، فرصتی برای حرف زدن پیش میآید یا نه؟ فقط عشق
بود که ذرهذره در جان آنها میخزید و همان روزها
بود که درمدرسه، من و دیگران، برق چشمهای مهتاب، دختر بازیگوش
مدرسه میترساندمان ازاینکه او دیگر سربهسر کسی نمیگذاشت و همکلاسیهایش شکایتی از او به
دفتر نمیآوردند. حالا دیگر با هر بهانهای پایش به دفترمدرسه
کشیدهنمیشد، ازآن نیشخندهای همیشگیاش هم که نبود هیچ دختری
درمدرسه که نصیبی از آن نبرده باشد،خبری نبود. تا خودش یک روز آمد سراغم و با چشمهایی نگران، یک تکه
کاغذ به دستم داد که رویش نوشتهبود:«میخواهم با شما صحبت
کنم.» من انگار خودم بیشتر از او مشتاق صحبت کردنش بودم، صدایش زدم. برگشت. گفتم :
مهتاب بنشین.
- : نه
خانوم باید برم دیرم میشه، فردا حرف میزنم. فقط چند کلمهای به اختصار دربارهی پسری گفت که دوستش
دارد و برای من مثل یک دردِ دل معمولِ نوجوانی بود. بعد رفت. رفتن او به معنای
نیامدنش به مدرسه بود و بیخبری ما از او تا دو ماه بعد
که یکی از همکلاسیهایش خبر آورد در بیمارستان
بستری است.
وقتی آنجا رسیدم، مردی را
دیدم با تمام هیبت یک رانندهی کامیون که در راهرو قدم میزد، پیش از آن هم که
وارد بیمارستان شوم، جلوی در ِورودی، پسرکی جوان، نگاهم را به خود کشیدهبود که ترسا ترس در
پیادهروقدم میزد و چشم از همه میدزدید.
مهتاب روی تخت، میان انواع و اقسام لولهها بود. پرستار گفت
خطر رفع شده و معدهاش را شستوشو دادهاند. بیرون که آمدم
نه توانستم مردی را که پدرش بود به حرف بگیرم و نه پسری را که جلوی در بیمارستان
قدم میزد و از نشانههایش میدانستم که همان پسر است
ببینم. پسر که نبود و اگر هم بود معلوم نبود از نگاه و پرسوجوی من نرمد و مرد
هم طوری نگاه میکرد که اصلا حوصلهاش را نداشتم .
دیدارهای پنهانی
مهتاب و علی، به گوش پدرش و یاران بزم هر شبیاش رسیدهبود. پدر، مهتاب را
به پرسوجو گرفتهبود و مهتاب منکر شدهبود. درست مثل علی
وقتی که با همان پرسش از سوی مرد مواجه شدهبود.
اما ماجرا، شبی شروع
شد در غلغلهی مردانهی خانه که مردها همه سرشان
گرم بود، پدرش مهتاب را خواستهبود. علی دستش را کشیدهبود که نرود به جمع
مردها و باز صدای کلفت پدر بود که بر خانه آوار شده و بچههای کوچک را خوابزده کردهبود. مهتاب دستش را
از دست علی بیرون کشید و در اتاق مردها را باز کرد و داخل شد. مردها همه در چشم
مهتاب یک شکل و شبیه پدرش بودند؛ اولین چیزی که دید، لولهی شلنگی قلیان بود و
یک لب و دهان یو شده بر لوله و بعد دستها و نهایتا سبیلها. چشمها را نتوانست ببیند
از فرط ترسی که چشمانش را به زمین میدوخت اما تجسمشان آنقدر ساده بود که دلش
را از هول به آشوب بیندازد.
یکی از آنها پرهیب علی را پشت
در دیدهبود انگار که به طعنه گفت: خودشه! تخم جن اونجا قایم شده و مهتاب
دستهایش را دو طرف در حایل کردهبود تا از علی محافظت کند.
باز صدای نکرهی پدرش بود که اول علی را صدا زد و بعد مهتاب را هل
داده و از دراتاق گذشته بود، علی را گوشهی راهرو گیر انداخته و کشانکشان در میان هیاهوی
گریهی بچهها به اتاق آوردهبود.
علی هیچ نگفت. حتی به
مهتاب نگاه نکرد. مرد با تمام زوری که میتوانست به کلفتی صدایش بدهد،
از دختر پرسیدهبود: خاطرخواه شدی؟
مهتاب سر پایین
انداختهبود. مردها خندیدهبودند. خندهشان، زمزمهی گنگی بود بر تلخی
گلوی مهتاب که زیر چشمی علی را نگاه میکرد و دست و پایش را گم کردهبود.
مرد دوباره پرسیدهبود: یک بارحرف دلتو
بزن، خودتو راحت کن. خاطرخواه این پسرهی نکره شدی؟
و مهتاب انگار که از ترس علی منزجر شدهباشد، حرفی را گفتهبود که همیشه میگفت کاش نمیگفتم، کاش همیشه
انکارش میکردم، کاشکی به اندازهی علی میترسیدم... کاشهایی که او را چندینبار با این شلنگ و
لولهها تا روی تخت بیمارستان کشاندهبود.
گفتهبود: بله! هم من و هم او
همدیگه رو دوست داریم. میخوایین چیکار کنین؟ کار بدی هم
نکردیم.
مهتاب خیال کرده بود اینجا هم مدرسه است و آن
جمع مستانهی رانندگان کامیون، اولیای مدرسه که با آنها دهان به دهان
بگذارد و ذلهشان کند تا وقتی از دفتر بیرون میرود، سری تکان دهند و
بگویند؛«طفلکی این هم حق داره، پدرش آدم سالمی نیست، مادرهم که نداره.» گفتهبود و محکم ایستادهبود.
علی، ناخودآگاه به
دهان خودش سیلی زدهبود، انگار که سیلی ِ نزده بر دهان مهتاب باشد. بعد
آمدهبود که به جستی از در بیرون برود که همیشه چابک بود. یکی از مردها پایش را
دراز کرد و علی سکندری خورد و افتاد. بعد یکی یقهاش را گرفت و بلندش
کرد، دستی دور کمر علی حلقه شد، دست پرمو و سنگین پدرش بود. مهتاب ترس خورده خواست
از اتاق بیرون برود. دست دیگر پدر، او را جای خود نگه داشت:
-: صبرکن و تماشا کن.
عشقتو ببین، عشق کن.
بعد با تلنگری کمر شلوار علی را کشید و درآورد.
مهتاب مثل دو خواهر خوابزدهاش گریه میکرد. دستش را تا
نزدیک چشمهایش بالا بردهبود اما جلوی چشمها را نمیگرفت، نمیدانست چه خواهد شد.
صدایی از علی در نمیآمد، رنگش مثل گچ سفید شدهبود و لبهایش از هم باز بود. به هیچجا نگاه نمیکرد جز موکت خاکی رنگ
زیر پایش. شلوارش را در آوردند و... بعد مهتاب جیغکشان از اتاق بیرون
رفت.
تا صبح روی پشت بام گریه کرد. دید که علی در
سایهی تاریکی از حیاط، کمر شلوارش را محکم میکند، بعد بیاینکه دوروبرش را نگاه
کند، پاورچین از حیاط بیرون رفت. بعد صدای مردها را شنید، نزدیکیهای صبح که یکییکی رفتند. صدای بچههای خوابزده را دیگر نشنید.
فکر کرد دوباره خوابشان برده؟ وقتی آفتاب زد، پدرش را دید با نان گرمی در دست که
وارد حیاط شد. صدا زد: مهتاب! چاییات آماده است؟ بیار بخوریم،
باید برم.
مهتاب مثل خوابزدهها از نردبان پایین رفتهبود. صبحانهی بچهها را دادهبود. در چشمهای پدرش نگاه نکردهبود.
مرد گفتهبود: میخواستم بدونی چه جور
آدمیایه. آدم زن همچین کسایی نمیشه. مهتاب خواست بپرسد الان کجاست؟ با او به
بیابان میرود یا نه؟ نپرسیدهبود.
مرد ادامه دادهبود: نه که فقط من
باشم، برای همه همینجوریایه. تو بیابون خدا کی به
کیه؟ اول میترسید، بعد عادی شد.
مرد رفت. تا برود
هنوز نوک زبان مهتاب بود این پرسش که علی هم هست با آنها یا نه؟ اما نپرسید. در را پشت سرش بست و دیگر هرگز مدرسه نیامد.
پرسیدم: خوشحالم که میبینم ازدواج کردی.
مبارک باشه. رانندگی هم که بلدی.
میگوید: ای خانوم! چه کنم؟ هیچ
کاریم درست نیست، میبینین که کج پارک کردم.
بعد بیاینکه چیزی پرسیده باشم
میگوید: بابامو که یادتون هست؟ چند وقت پیش عمرشو به شما داد.
فکر میکنم، به من؟ من همچو
عمری را برایچه میخواهم؟
جرأت میکنم و میپرسم: با همون کسی که
دوست داشتی ازدواج کردی؟ سری تکان میدهد. مش موهایش دوباره رنگ میگیرد، اما اینبار به درستی میبینم که این رنگ هم
نمیتواند ته رنگ غم را از چشمهایش پاک کند، به خصوص که آرایش
ملایم صورتش، تلخزهری را که برای همیشه گوشهی لبها ماسیده،
نمایانتر میکند. سکوت میکند.
میگوید: نه، ولی بیخبر نیستم ازش،
زندانه.
وقتی برای خداحافظی
دست میدهد میگوید: خانوم آقا رضا مرد
خوبیه. چیزی از گذشتهی من نمیدونه. اما خیلی بهم میرسه. منم دوستش دارم.
میدانم، مهتاب را میشناسم. او به راحتی
آب خوردن میتواند آدمها را دوست بدارد و نفرت را
دور بریزد اما به همان راحتی هم میتواند هرچه را که میخواهد فراموش نکند.
پاییز 86