۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

زوزه به ماه


TinyPic image

چه رازی در ماه هست که گر گ ها رو به آن زوزه می کشند ؟
شاعران هم رو به ماه سخن می گویند ودر آن رویا می بینند...

چرخ می زنم در چرخ
من ستاره ام
ودر چرخشم
قصد خون ماه کرده ام
(محمود نائل) ***
ماه چار تاق
نریان ابرهای رام
ومیدان خاکی خیال
با بید بنان حاشیه اش

نمی خواهم ببینمش!
(فدریکو گارسیا لورکا)
***
به نو کردن ماه بر بام شدم
با عقیق وسبزه و آینه
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتران ممنوع ست
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو شمشیر در پرندگان نهادند
ماه
برنیامد
(الف بامداد)

شما در ماه چه رویاهایی می بینید؟....

بارش سنگ بر شیشه

TinyPic image

بارش سنگ بر شیشه

ديشب آيدين آمده بود پشت در. در مي زد.باز كردم. سر ورويي صفا داده و كت نيمداري پوشيده بود.يك نان بربري ويك كاسه ماست دستش بود.تعارفش كردم آمد تو.سراغ سورملينا را گرفت.چيزي نگفتم. بعد همان جا كنار مبل روي زمين نشست وكاسه ي ماستش را جلوي پايش بر زمين گذاشت.روزنامه اي را جلو كشيدونان را رويش گذاشت. سر حال بود. نان گرم را داخل ماست فرو مي كردومي خورد . گفت نمي خوري؟!

نشستم .ماست گنديده بود.بوي كپك مي داد ومزه اش به ترشي اسيد.آيدين اما تند تند مي خورد.مي گفت نمي دانم از آخرين باري كه چيزي خورده ام چقدر گذشته حالا كه مي خورم مي بينم چقدر گرسنه ام.نگاهش مي كردم.لبخندزد. گفت :خوب شده ام باور نمي كني؟!

باور كردم. چلچله ها ديگر در سرش نمي خواندند. مي خواستم از اورهان بپرسم ترسيدم دوباره آن صداهاي سرش و....نه!

زبان به دهان گرفتم كه خودش گفت اورهان مرد. بعد با تك خنده اي اضافه كرد بالاخره مرد. آجيل فروشي را يكجا بخشيدم به اياز.

پرسيدم اياز؟

گفت پير شده !دست از سرم برداشته. سورملينا كجاس؟

مي خواستم چيزي نگويم...نتوانستم..آخر او آيدين بودكه با آن چشم هاي تاتاري اش چشم دوخته به دهان من مانده بود.

گفتم همين جاست. مي خواست بگويد چرا نمي آيد يا چيزي مثل اين . اما فقط نگاهش دوخته شد به كنج اتاق و با دهان نيمه بازش مكث كوتاهي كردو دوباره خوردن را از سر گرفت.

گفت(به شوخي) بذار سير كه شدم خودم مي رم سراغش. .را ستي مي خوام اون خونه ي پدري رو تر وتميز كنم.تعميرش كنم كلاغاشو بپرونم و درو ديوارش رو حسابي نو نوار كنم .وسعم نمي رسه و گرنه مي كوبيدمش و دوباره مي ساختم.ولي خوب حيفم مي آد.... آخه خودت مي دوني يه چيزايي هم هس.آيدا هست. بو و خاطره اش. اون بو هنوز توي اون خونه سرگردونه.و مادر....

به اينجا كه رسيد آه كشيدگفتم از اين ماست نخور بذار الان برات پنير مي آرم يا نيمرويي چيزي!

ملچ ملچ كنان گفت نه ماست دوس دارم. گفتم آخه اين فاسده

خنديد وگفت آها! من ديگه آب از سرم گذشته اين چيزا ديگه روم اثر نمي ذاره

گفتم مثل سنگ؟

گفت مثل شيشه اي كه از بارون سنگ گذشته باشه .

دلم مي خواس دوباره حرف سورمه رو پيش بكشه تا بهش بگم . بگم كه اونجور كه اون خيال مي كنه نيس... نگفتم. در عوض خودش گفت به نظرت سورمه مي خواد منو ببينه؟

گفتم آره ... منتظرته ...سورملينا سالهاس كه انتظار تو رو مي كشه .

ديگه نگفتم كه سورمه پير شده . چشماش ديگه درست نمي بينن و موهاش يكدست سفيد شده. نگفتم كه سورمه چاق شده و پاش كمي لنگ مي زنه و وقتي بعد ازظهرا مي ره و روي صندلي اش مي شينه و زل مي زنه به باغچه شايد به سختي يادش بياد كه منتظر كي بوده اين همه سال؟ اين همه عمر؟!

آيدين اما جوان بود . چند تا چروك ريز زير چشما و كناره هاي لبش و چند تار موي سفيد لابلاي موهاش دويده بود . با اشتهاي يك جوان بيست ساله وباهمان شادي و سر مستي مي خورد و حرف مي زد. آيدين از آب و آتش گذشته بود از باران سنگ .آيدين بخشيده بود و فراموش و حالا دوباره برگشته بود به زندگي و مي خواست ديده شود.

سورملينا آمد.با تك شاخه گلي از باغچه.با موهاي شانه كشيده ودسته كرده و با لبخندي كه به رسم ايام جواني روي لب نشانده بود. آمد و كنارش نشست. آيدين دستش را گرفت سورمه...! سورمه...!.سورمليناي من ...!چقدر خوشگل شدي!

آيدين دروغ نگفت. اخم نكرد . آيدين آه نكشيد. نرنجيد . آيدين حتي چشم به زمين ندوخت.

ومن در فكر اين همه آيدين بودم كه در كتاب ها خاك مي خورند. به فكر شخصيت هاي داستان هامان كه هنوز كه هنوزست در كنج قفسه ي كتاب ها چشم دوخته اند به جايي كه گمان مي كنند دستي مي آيد و از آنجا بلندشان مي كندو غبار از تنشان مي تكاند . به فكر نويسندگان آنها به فكر ادبياتمان كه راستي ما چه مردم نمك نشناسي هستيم كه راستي ما براي هنرمان چه كرده ايم؟ وقتي كه آيدين عقلش را از كف داده بود ما چه مي كرديم كجا بوديم! شايد حالا ديگر وقتش رسيده باشد كه نگذاريم چلچله ها در مغز آدم هامان آواز بخوانند.

( به خاطر آيدين اورخاني و با ياد و احترام به سمفوني مردگان )

به یاد کولی وش مغموم

به ياد كولي وش مغموم

مي خواهم از آن كولي غمگيني بنويسم كه تمام دلش را در زبانش ريخت و برايمان خواند و نوشت. كولي ايي كه زندگي اش را به دندان گرفت واز مشهد به تهران رفت تا در بين دوستان كمتر احساس غريبي كند شايد ولي آنجا هم غريب بود همان طور كه در شهر خودش و خواند " آه اي در وطن خويش غريب " و باز هم خواند و خواند تا آنجا كه ديگر بغض امانش ندادو گفت " قاصدك ابر هاي همه عالم شب و روز در دلم مي گريند "


به ياد كولي وش مغموم

مي خواهم از آن كولي غمگيني بنويسم كه تمام دلش را در زبانش ريخت و برايمان خواند و نوشت. كولي ايي كه زندگي اش را به دندان گرفت واز مشهد به تهران رفت تا در بين دوستان كمتر احساس غريبي كند شايد ولي آنجا هم غريب بود همان طور كه در شهر خودش و خواند " آه اي در وطن خويش غريب " و باز هم خواند و خواند تا آنجا كه ديگر بغض امانش ندادو گفت " قاصدك ابر هاي همه عالم شب و روز در دلم مي گريند "

نه ! اشتباه نكنيد نمي خوا هم در مورد شعر اخوان يا زندگي اش حرف بزنم كه در اين مورد چيزها نوشته و خوانده شده و همه مي شناسيمش من فقط به ياد زندگي كولي وارش افتادم . كولي به كسي مي گويند كه وطن را ترك كرده و غريبه است ‘ اين ا صطلاح اولين بار به بو ميان هندويي ا طلا ق شد كه براي كار‘ سوار بر كشتي هاي بزرگ كا شانه شان را رها كردند و در اسپانيا – آفريقا و.... خيلي جاهاي ديگر به دنبال كار دويدند اما بعد در ادبيات به خصوص اسپانيا معناي خاص خود را يافت. كولي يعني غريبه وتنها . كسي كه ديگران -- در جاهاي ديگر – كار وشغلي به او مي دهند و اگر گرسنه باشد نان وآبي و حتي ممكن ست توجهشان را هم جلب كند وحالا از قضا اگر اين كولي فرهيخته باشد شعرش را دست به دست مي گردانند و آن را زمزمه ها مي كنند ولي هميشه يادشان هست كه او از آن ها نيست و غربت اخوان از اين گونه بود ‘ اين كه تهراني ها و مشهدي ها و... در مقابل شعرش سر خم مي كردند اما در محافلشان؟!...نه ! اخوان از آن ها نبود .

ياد آن كولي غمگين مرا به سال ها پيش برد روزي كه در توس گرد مزارش جمع شده بوديم – كاري كه گاه در چهارم هاي شهريور پيش مي آمد – اما آن سال كه به نظرم سال هفتاد وهشت بود برايم سال عجيبي بود . عجيب به اين خاطر كه احساس جديدي را داشتم در خودم كشف مي كردم . احساسي عميق به دوستي پيدا كرده بودم و اين احساس نوعي دلواپسي مبهم را در خود داشت آن قدر طول كشيد تا توانستم براي خود آن را ترجمه اي يا مقدمه اي از عشق بنامم اما بسيار نگران بودم كه حس نگراني با عشق اشتباه نشود و براي همين چون حريمي امن از آن محافظت مي كردم .

آن سال با چند نفر از دوستان رفته بوديم توس. زري را يادم هست كه الان نمي دانم كجاست و جواد را كه تازه نامزد كرده بود و يادم هست كه چطور شعر او را به ذوق مي آورد با اينكه شعر زياد نخوانده بود شاعر بود و هر بار كه شعري مي شنيد دنيايش عوض مي شد انگار كه تازه حس زندگي را در يافته باشد . مراسم رسمي و معمولي بود و آن قدر خسته كننده كه هيچكدام از ما سه چهار نفر در بند آن نبوديم هر كس در عالم خودش و... تا اينكه يكي از پير هاي قوم شعري خواند كه شنيدنش براي آوردن خنده اي بر لبتان خالي از لطف نيست " اميد اگر مرد غمي نيست مرا زرتشت علي به جاي اميد نشست " كه تلخي خنده ي پس از آن چنان بود كه از جمع فاصله گرفتيم ( ولي خودمانيم نمي دانم در اين شعر يا معر چه هست كه هنوز بعد از اين همه سال در ذهنم مانده شايد درك اندوه عميق و تنهايي اخوان باشد ) پرويز خرسند در گوشه اي روي زمين نشسته بود و به قول خودش مي خواست با جوان ها باشد و برايشان خاطراتي از اخوان را تعريف مي كرد كاري ندارم هر چند كه آن هم به اندازه ي خودش كسل كننده بود اما من آن وقت ها داشتم يكي از عميق ترين احساس هاي بشري را تجربه مي كردم و دنيا برايم رقيق شده بود .خوب يادم هست كه عده اي از اعضاي انجمني شعري كه كسي زياد نمي شناختشان دور مزار اخوان حلقه زدند و زمستانش را با صداي بلند خواندند كم كم بقيه هم آمدند مردمي كه فقط براي تفريح و بازديد از آرامگاه فردوسي انجا بودند وچه بسا شاعري به نا م اميد را نمي شناختند و غروب شد و آنها در تيرگي غروب در حالي كه دست بر شانه هاي هم گذاشته بودند با جديت تمام زمستان را مي خواندند و اگر از كساني كه بعد به آن ها پيوسته بودند بندي را فراموش مي كردند خودشان –همان پنج شش نفر اوليه – ادامه مي دادند . هنوز تصوير محزون آن جوان ها در ذهنم هست و اينكه چطور مثل من از بي روحي آن مراسم خسته شده بودند .

حالا چند سال گذشته ‘ نگاه مي كنم به پشت سرم و تصوير آن كولي غمگين انگار كه بر پشتم خال كوبي شده باشد هميشه هست . گويي كه جزيي از من شده باشد دوستش دارم و اندوهش را مي فهمم و مي دانم كه هيچ چيز بدتر از تنهايي در بين دوستان نيست . سايه اش همواره برما وشعر ما خواهد بود و قتي كه مي گويد:

من سايه ام را دوش

با خود به ميخانه بردم

هي ريختم خورد

هي خورد ريختم

ترس های عتیق

ترس هاي عتيق

ترس هاي عتيق دوباره باز گشته اند

و مارهاي شانه ام خفته

چيزي نيست

نه مغز جواني گمنام

ونه استخوان گرگي پير

حتي فرزندي كه قرباني كنم

در چنبره ي مارهاي خفته

چيزي نيست

نه فرزندي حتي با دشنه اي آخته در پهلو

مشت باز مي كنم

خطوط رفته اند

و كف دست صاف وبي خط

نه بر دوش ها مار هاي خفته

نه فرزندي با دشنه اي در پهلو

اما من

با د ست هاي بي خط

حجم بي صداي حنجره را مي بينم

صدايي نيست

خطي نيست

ماري نيست

چيزي نيست

پنجره

هميشه عجله داشته ام .در پله ها ‘ خيابان ها ‘پارك ها ‘هر جا كه فكرش را بكنيد . مي دويدم كه مبا دا از چيزي جا بمانم .كتابي نخوا نده بماند – كه خيلي چيز ها ماند البته – و راهي نر فته . به چه مي خوا ستم برسم ‘ چيزي بود كه نمي دانستم .خوا ب كابوسي ابدي بود و خوا بيد ن گناهي كبيره . چيزي بود كه وقتم را مي كشت ومن نمي خواستم شايد از اطرا فيانم كسي باشد كه هنوز به خاطر داشته با شد ترسم را از خوا بيد ن كه برايش سو ا ل بي جوابي بود. ومن فقط مي د ويد م و ­­­

نمي دانستم كه در اين رفتن هاي پر شتاب هميشه چيزي را پشت سر خود جا مي گذارم هميشه چيزي هست كه از من بر زمين مي افتد و من نمي بينم . يا فرصت خم شدن و برداشتنش را ندارم.چه آد م هايي كه در اين برو و بياهاي من جا ماند ند و چه ديگراني كه آمد ند و من ديد مشان چون فقط به چشم مي آمد ند معلوم نبود از چه نبايد عقب بمانم.

نه به آ ن وقت ها كه اصلا پشت سرم را نمي ديدم ونه به حالا كه دراز مي كشم روي زمين و به سقف چشم مي دوزم تا شايد در انبوه سپيدي سقف اتاق لكه اي پيدا شود وماجراي خيالي را در گذشته زنده كند. حتما چيز هايي بوده و چه بسيار كه جا مانده . هميشه ناچار بوده ام براي داشتن چيزي كه مي خواهم بد وم وهمين خودش نفس ارزش بود . اما كم كم ياد گرفتم كه دويدن مهم نيست و صبر را كشف كرد م . با حوصله كه گاه به سوراخ كردن سنگي با قطرات آب مي مانست ‘ صبر مي كردم آن قدر كه احساس مي كردم كارم تمام شده وصبر هم تمام.

اما او را كه ديدم اين طور نبود . او هم سراشيبي تند جا ده ي مدرسه را پايين مي رفت.مد رسه اي در ميان زمين هاي كشاورزي و كنار يك قبرستان قد يمي متروك با چند خانه ي خراب و نيمه ساخته در اطرافش.




شكل غريبي داشت ‘ اما من مي رفتم با گام هاي سريع و تا به گرما و هياهوي مدرسه برسم شكل غريب آن منظره پشت سرم مي ماند . قبرستاني متروك روي تپه اي كوتاه با مرده شوي خانه ي نيمه ويراني كه تخت سنگي اش از شكاف جايي كه زماني در بوده ديده مي شد. من از پنجره ي كلا س و از ميان سر و صداي شوخ وشنگ دخترهاي پانزده شانزده ساله گاه از پنجره به منظره ي بيرون نگاه مي كرد م . گاه كلاغي را مي ديد م كه روي تنها درخت بي شاخ وبرگ قبرستان نشسته يا زن هاي چادر سياهي را كه وقتي مي نشستند چادرشان دورشان مي افتاد و شكل انبوه كلاغ هاي عزا دا ر را به خود مي گرفتند بر خاك مرده اي كه حتما تازگي ها و قاچاقي آنجا دفن شده بود كه دفن مرده آنجا ممنوع بود.

اما زود نگاهم به كلا س بر مي گشت و دلهره ي اينكه مبادا كلا مي نگفته بماند يا نسنجيده باشد بايد حواسم به دخترها مي بود و درسي كه مي داد م.

اما او بود همان حوالي .دوست و همكار من بود در همان مدرسه ولي عربي درس مي داد .عربي درس دادن چندان مهم نبود مهم آن قبرستان بود كه در هر فرصتي هر چند كوتاه خودش را به آنجا مي رساند . در ميان قبرها مي گشت و بالا سر بعضي از آ ن ها چند د قيقه اي مي ايستاد يا به سنگ خيره مي شد ويا اطراف را مي نگريست . مي گفت دختري را آنجا ديده با لباس محلي . از پنجره ي كلا سش حتما او را ديده بود . دخترك صبح ها ‘ مخفيانه و تند از تپه ي قبر ستان بالا مي رفته و بعد در مرده شوي خانه ي متروك پنهان مي شده و هنوز چند ساعت مانده به ظهر با همان شتابي كه آمده بوده مي رفته . من هم ديده بود م .اماغير از آن دختر چند جوانك راهم آن حوالي ديده بود م كه مي آمدند گاه گاهي وبه همانجا مي رفتند . وقتي كه اين را گفتم او گفت كه اين فرق مي كند ان ها براي هزا ر جور كار آنجا مي روند چون به هر حال آنجا گوشه ي دنجي ست اما اين د ختر تنها مي رود . هر روز هم نه ا ما درست نمي دانست چه روز هايي . ظاهرا روزش مشخص نبود . وقتي از مد رسه با هم بيرون مي آمد يم آرام راه مي رفت هيچ عجله اي نداشت ومن حوصله ام از راه رفتنش سر مي رفت نه به خاطر اينكه عجله نداشت ‘ به خاطر اينكه .....نمي دانستم ‘ بگذ ريم .

حالا فهميده ام كه حتما نا راحتي ام از اين بوده كه فكر مي كرد م او حتما چيزي را پشت سرش جا نمي گذارد و من مي گذارم . آن وقت ها نمي دانستم چه چيزي را پشت سرم جا مي گذارم بااين حال حسي مبهم وبي شكل در من بود. ا ما او در فكر اين چيزها نبود . عاشق آن د ختر شده بود وحالا دنيا برايش تنها يك چيز بود . مي گفت از شاگر د هاي همين مد رسه است كه ترك تحصيل كرده . مي گفت اين همان است كه پارسال جسد برادرش را پشت ديوا ر عقبي مد رسه پيدا كرد ند. دختر ديگر مدرسه نيامد گفتند مي رود سر كار ‘ اما مطمئن نبود . گفتم خوب حالا كه چي ؟ گفت هيچي... عاشقش شده بود مي دانستم اما جرات نداشتم كه در اين مورد از او سوا لي بپرسم . نمي شد . چطور مي شود به كسي كه عاشق است بگويي عشق نورز . حسم فقط همين بو د و او كم كم با من خو د ما ني تر مي شد . از مد رسه كه بيرون مي آ مد يم به همه طرف سر مي چرخاند ‘ دنبال دختر مي گشت . اما اثري از او در آن موقع روز نبود . گفتم خوب يك روز كه از پنجره ديدي اش به بها نه اي از كلاس بيرون برو يا به طريقي سر راهش قرار بگير بالاخره يكجوري بايد بفهمد . وقتي اين حرف ها را مي زد م مي تر سيد م از احسا سم چيزي بفهمد اما او در انديشه ي خود بود وگفت نه ! اين جور مي رنجد و من با خود م فكر مي كرد م كه لا بد تنهاييش به هم مي خورد كه باز گفت مي فهمد بالاخره مي فهمد ولي اين راهش نيست و من مي د يد م كه كم كم دا رم مشاورش مي شوم تا سرانجام از آن مد رسه رفت . مي گفتند به جاي ديگري منتقل شده است اما مي دانستم آن موقع سال چنين چيزي خيلي بعيد است شايد هم شده بود .

مد تها بعد بعضي شبها از زير پنجره ي اتاقش كه در طبقه ي بالاي يك ساختمان چهار طبقه ي آجري بود رد مي شد م و او را مي د يد م كه پشت پنجره ايستاده است ‘ پنجره اي بسته با پرده هاي كشيده كه سايه اش روي پرده مي افتاد و مجسم مي كرد م كه به تاريكي شب خالي خيابان زل زده و بعد حتما خسته كه نه ولي در مانده روي تخت مي افتد و خيال من هم همين جا تمام مي شد . ابهامش را در نمي يافتم همان طور كه عشقش را ‘ ا ما ميل شد يدي به كشف اندوه و سر گشتگي اش داشتم شايد براي همين بود كه گه گاه سراغش را مي گرفتم دل مشغولي اش مشغو لم كرده بود . دختركي كه مثل سايه از مقابل پنجره ي كلاس رد مي شده و بعد آن قبرستان ترسناك .




از بچه هاي مد رسه پرسيد م گفتند اينجا رسم است نذ ر مي كنند براي مر د گان و بسته به نوع نذ ر در جاي خلوتي كه رو به قبرستان است مي نشينند و براي مرده ها آب وغذا مي گذارند يا فقط فاتحه مي خوانند حالا درست ياد م نيست . دخترك را مي شناختند اما مي گفتند در آن مد رسه نبوده شايد نمي خواستند يك راز گروهي و محلي را فاش كنند ‘ من از جنس آن ها نبود م يا شايد مي خواستند بگويند كه آن ها اينجوري نيستند اهل اين خرافات .

حالا من هم درس را زود تمام مي كنم چون مي دانم در كتاب هاي درسي چيز مگويي نيست و به روياي دختري فكر مي كنم كه تنها به آن دخمه مي رفت . شايد حالا مي دانم براي چه مي رفت . شما چه فكر مي كنيد؟

روزنامه نگار و نویسنده

آقاي "ر" و آقاي " ن"
نويسنده اي را مي شناسم كه نزديك هيجده سال است مي خواند ومي نويسد .در واقع او روزي تصميم گرفت كه بر خلاف تحصيلات دانشگاهي اش زندگي خود را بر مسير نوشتن متمركز كند . هدف او اين بود كه روزي نويسنده اي قابل اعتنا باشد كه امور معيشتي زندگي اش از همين راه بگذرد . نزديك 12 سال پيش او بر اين تصميم مصمم شد و بعد از آن تلاش بسياري كرد كه بتواند آثاري خلق كند تا به راحتي وارد دنياي نشر كتاب شود.....

بعد از هفت سال از اين نقطه ي شروع توانست دوسه كتاب را به چاپ برساند .
دوندگي هايي كه اين نويسنده كرده بود موجب آشنا شدن تعداي از ناشرين با او شد .بعضي از آنها او را يك گرافيست مي دانستند و بعضي ها نويسنده اي كه مي تواند به سفارش آثاري را تاليف كند .علت ‘ گستردگي حوزه ي مطالعات نويسنده بود . دوست نويسنده ي ما كه با سختي روزگار مواجه بود پذيرفت كه براي عبور از اين مرحله ي دشوار انعطاف پذيري لازم است . اما به نوعي اين ابتداي فاجعه بود.
روز نامه نگاري را مي شناسم – به واسطه ي دوست نويسنده – كه او هم بر خلاف تحصيلات دانشگاهي اش به عرصه ي روزنامه نگاري كشيده شده است . اما به قول نويسنده بين آنها فاصله ي هزار كيلو متري وجود دارد. بديهي است كه ذهن من به فاصله ي دو نقطه ي زندگي آنها معطوف شد كه همان هزار كيلومتر بود. اما چندي بعد دريافتم كه اين فا صله مي تواند نمادي از تفاوت بنيادي دو شغل به ظاهر مر بوط به يكديگر باشد. يا به ظاهر شبيه به هم .يكي روز نامه نگاري كه توي مجلات و روز نامه ها قلم مي زند كه او را بعد از اين به عنوان آقاي "ر " مي شناسيم و ديگري وقت خود را صرف تاليف كتاب هاي سفارشي مي كند با آرزوي روزي كه كتاب هاي دلخواهش را بنويسد كه همان "ن" يعني نويسنده است .
يكي از مشكلات يا شباهت هاي هر دو مر بوط به در آمد و حق الزحمه ي كار است – البته در كنار شباهت ها و تفاوت هاي ديگر – اما اين مشكل يكسان در دو نفر تظاهراتي متفاوت دارد . آقاي ر به طور متوسط اگر هفته اي شش صفحه مطلب بنويسد در ماه حقوقي خواهد داشت كه حدود ده برابر حقوق آقاي ن است ‘ در صورتي كه آقاي ن همان زمان تقريبي نوشتن شش صفحه مطلب را كار كند ( البته به تقريب ) .
يك مثال موضوع را روشن تر مي كند : اگر آقاي ر براي نوشتن شش صفحه مطلب در هفته بيست و چهار ساعت صرف مطالعه ي جانبي و نوشتن و فيش برداري كند و آقاي ن هم در هفته همين مقدار زمان صرف انجام تعهداتش نمايد حقوقي كه هر دو مي گيرند نسبتي يك به ده دارد . يعني حقوق آقاي ر ده برابر حقوق آقاي ن خواهد بود . چرا كه اقاي ن قرار دادي منعقد مي كند به عبارت ششصد هزار تومان كه البته او براي انجام تعهد خود نياز به زماني چها رماهه دارد. در صورتي كه بيست وچهار ساعت در هفته كار كند‘ نخواهد توانست قرارداد را در چها رماه تمام كند. پس در هفته حدود چهل وهشت ساعت كار خواهد كرد. به همين دليل آقاي ن نمي تواند فقط به كار نوشتن وتاليف مشغول باشد. او دنبال كار مي گردد و بالا خره جايي كار پيدا مي كند با حقوق ماهي صد وپنجاه هزار تومان براي چهار ساعت حضور در روز . البته شايد آقاي ن به توازن نسبي دست يابد يعني اگر با ناشري دمخور شود تقريبا همواره كار خواهد داشت . اما آقاي ر در شرايط فعلي ‘ گذشته از مساله ي در آمد بهتر با موضوعي به نام عدم ثبات در گير است . او هر آن در معرض از دست دادن موقعيت شغلي است . هر آن ممكن است خبر آيد خبري در راه است و فردا مجله ‘ روزنامه ‘ فصل نامه و حتي بوق نامه هم تعطيل باشد . در ست مثل تعطيلي جمعه ها . اما آقاي ن از اين دردسر تقريبا رها شده است .حتا اگر حقوق ثابت آقاي ن رادرنظرآوريم نسبت دو حقوق به تقريب و با نگاهي به زمان صرف شده ي كار‘يك به شش يا پنج مي شود.حالا مقايسه كنيد‘ كدام بهتر است:علم كتابي يا ثروت كتابي و علم روزنامه اي يا ثروت روزنامه اي؟

سلام؛اولین پست دمادم

بالاخره شروع شد .

نوشتن و بازهم نوشتن .نامش را دمادم گذاشتم تا يادي باشد از نوشته هاي لحظه اي يا به قول دوستي دمدمي چون معتقدست كه من دمدمي ام.اما شايد دمادم ترجمه فارسي -البته ترجمه نه چندان صحيحي-واژه ي شقشقيه ي عربي باشد .نوشته هايي كه گاه پيش مي آيد وبيشتر وقتها چون روح خفته اي آرميده است.

با نظراتتان خرسندم مي كنيد .

فعلا پايان