۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بارش سنگ بر شیشه

TinyPic image

بارش سنگ بر شیشه

ديشب آيدين آمده بود پشت در. در مي زد.باز كردم. سر ورويي صفا داده و كت نيمداري پوشيده بود.يك نان بربري ويك كاسه ماست دستش بود.تعارفش كردم آمد تو.سراغ سورملينا را گرفت.چيزي نگفتم. بعد همان جا كنار مبل روي زمين نشست وكاسه ي ماستش را جلوي پايش بر زمين گذاشت.روزنامه اي را جلو كشيدونان را رويش گذاشت. سر حال بود. نان گرم را داخل ماست فرو مي كردومي خورد . گفت نمي خوري؟!

نشستم .ماست گنديده بود.بوي كپك مي داد ومزه اش به ترشي اسيد.آيدين اما تند تند مي خورد.مي گفت نمي دانم از آخرين باري كه چيزي خورده ام چقدر گذشته حالا كه مي خورم مي بينم چقدر گرسنه ام.نگاهش مي كردم.لبخندزد. گفت :خوب شده ام باور نمي كني؟!

باور كردم. چلچله ها ديگر در سرش نمي خواندند. مي خواستم از اورهان بپرسم ترسيدم دوباره آن صداهاي سرش و....نه!

زبان به دهان گرفتم كه خودش گفت اورهان مرد. بعد با تك خنده اي اضافه كرد بالاخره مرد. آجيل فروشي را يكجا بخشيدم به اياز.

پرسيدم اياز؟

گفت پير شده !دست از سرم برداشته. سورملينا كجاس؟

مي خواستم چيزي نگويم...نتوانستم..آخر او آيدين بودكه با آن چشم هاي تاتاري اش چشم دوخته به دهان من مانده بود.

گفتم همين جاست. مي خواست بگويد چرا نمي آيد يا چيزي مثل اين . اما فقط نگاهش دوخته شد به كنج اتاق و با دهان نيمه بازش مكث كوتاهي كردو دوباره خوردن را از سر گرفت.

گفت(به شوخي) بذار سير كه شدم خودم مي رم سراغش. .را ستي مي خوام اون خونه ي پدري رو تر وتميز كنم.تعميرش كنم كلاغاشو بپرونم و درو ديوارش رو حسابي نو نوار كنم .وسعم نمي رسه و گرنه مي كوبيدمش و دوباره مي ساختم.ولي خوب حيفم مي آد.... آخه خودت مي دوني يه چيزايي هم هس.آيدا هست. بو و خاطره اش. اون بو هنوز توي اون خونه سرگردونه.و مادر....

به اينجا كه رسيد آه كشيدگفتم از اين ماست نخور بذار الان برات پنير مي آرم يا نيمرويي چيزي!

ملچ ملچ كنان گفت نه ماست دوس دارم. گفتم آخه اين فاسده

خنديد وگفت آها! من ديگه آب از سرم گذشته اين چيزا ديگه روم اثر نمي ذاره

گفتم مثل سنگ؟

گفت مثل شيشه اي كه از بارون سنگ گذشته باشه .

دلم مي خواس دوباره حرف سورمه رو پيش بكشه تا بهش بگم . بگم كه اونجور كه اون خيال مي كنه نيس... نگفتم. در عوض خودش گفت به نظرت سورمه مي خواد منو ببينه؟

گفتم آره ... منتظرته ...سورملينا سالهاس كه انتظار تو رو مي كشه .

ديگه نگفتم كه سورمه پير شده . چشماش ديگه درست نمي بينن و موهاش يكدست سفيد شده. نگفتم كه سورمه چاق شده و پاش كمي لنگ مي زنه و وقتي بعد ازظهرا مي ره و روي صندلي اش مي شينه و زل مي زنه به باغچه شايد به سختي يادش بياد كه منتظر كي بوده اين همه سال؟ اين همه عمر؟!

آيدين اما جوان بود . چند تا چروك ريز زير چشما و كناره هاي لبش و چند تار موي سفيد لابلاي موهاش دويده بود . با اشتهاي يك جوان بيست ساله وباهمان شادي و سر مستي مي خورد و حرف مي زد. آيدين از آب و آتش گذشته بود از باران سنگ .آيدين بخشيده بود و فراموش و حالا دوباره برگشته بود به زندگي و مي خواست ديده شود.

سورملينا آمد.با تك شاخه گلي از باغچه.با موهاي شانه كشيده ودسته كرده و با لبخندي كه به رسم ايام جواني روي لب نشانده بود. آمد و كنارش نشست. آيدين دستش را گرفت سورمه...! سورمه...!.سورمليناي من ...!چقدر خوشگل شدي!

آيدين دروغ نگفت. اخم نكرد . آيدين آه نكشيد. نرنجيد . آيدين حتي چشم به زمين ندوخت.

ومن در فكر اين همه آيدين بودم كه در كتاب ها خاك مي خورند. به فكر شخصيت هاي داستان هامان كه هنوز كه هنوزست در كنج قفسه ي كتاب ها چشم دوخته اند به جايي كه گمان مي كنند دستي مي آيد و از آنجا بلندشان مي كندو غبار از تنشان مي تكاند . به فكر نويسندگان آنها به فكر ادبياتمان كه راستي ما چه مردم نمك نشناسي هستيم كه راستي ما براي هنرمان چه كرده ايم؟ وقتي كه آيدين عقلش را از كف داده بود ما چه مي كرديم كجا بوديم! شايد حالا ديگر وقتش رسيده باشد كه نگذاريم چلچله ها در مغز آدم هامان آواز بخوانند.

( به خاطر آيدين اورخاني و با ياد و احترام به سمفوني مردگان )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر