و جهان به گردی قاصدکی،
خبر میچرخاند و باد درو میکند.
۱۴۰۴ فروردین ۴, دوشنبه
۱۴۰۴ فروردین ۳, یکشنبه
'گویا قرار است
گویا قرار است صدای تازه ای از درونم برخیزد. حس غریبی است نه چندان بیگانه نه چندان آشنا. با عشق و تب و تابهایش هر گز غریبه نبوده ام. در تمام طولانی زندگی عشق به اشکال گونه گون در من خانه کرده و باز امده و رفته و دوباره سر برآورده. فیلمها و کتابهای عاشقانه منقلبم میکند. رنگ نگاه عشاق هنرپیشههای فیلمهای عاشقانه، سرسختی تاب آوردن در عشق، حجب عاشق و نگاه معشوق، خودداری و کشش همزمان و... همه و همه همواره مرا دیوانه میکرده است نه فقط تماشاچی یا ناظر که خود بخشی از روند خلق بوده ام. مادام بوآری و آنا کارنینا همواره خدایگانم بوده اند در ادبیات ولی این حس تازه که با بهار سر برآورده است در کنار دلواپسی کوچک اینکه چرا چیزی نمی نویسم مرا به یک زایش میرساند. گویا چیزی در درونم دارد جوانه می زند یا نطفه می بندد. برای زنی که نطفه بستن طبیعی را درنیافته شاید این مثال عاری از درک طبیعی حیات باشد اما این نطفه بستن تازه را میدانم. انگار دانه خردی را که سالها پیش در دل خاک کرده ای و بهار بهار از آن گذشته است حالا به یکباره دارد جوانه می زند. هنوز در دل خاک است اما تن خاک را گرم کرده است، خاک در آن زیر لایه ها به تپش افتاده است و مولکولهایش در گوش هم خبر از این جوانه تازه می زنند. گویا قرار است چیزی در من متولد شود؛ شاید این بار آن یک داستان عاشقانه باشد که گرچه عشق حدیث مکرر است اما هیچ کدام از دو عشقی شبیه یکیدگر نیست. آیا ممکن است این جوانه هنوز در خاک درخت تناوری از شود در بین داستانهای عاشقانه که من و او هر دو هم را کشف کنیم یا ساقه نحیف علفی هرز شود که گرما و سرم را تاب نیاورد و زود خاموش شود. من به جوانه ام ایمان دارم. گویا قرار است داستان عاشقانه ای در من متولد شود. چون عشق در من به شکلی گنگ می جوشد؛ نه عشق به این یا آن؛ اینب ار خیلی تازه است. خیر از خلقی شاید در راه باشد.
۱۴۰۴ فروردین ۱, جمعه
بهارانه با عشق
در کیفیت بهار چیزی هست که تداعی عشق است. حال دیگرگون هوا، زنده شدن طبیعت و حیوانات، خلق متغیر آدمی و دلتنگی ... آی دلتنگی غریب که بیدار میکند هزار خاطره را از اعماقِ یخزده درون همچون جوانه های نهفته در سر شاخه های نازک درختان. هم آغوشی خاک و بذر را، در شهرهای دل گرفته ای که احاطه مان کرده است، نمی بینیم اما خاطره ژنتیکی از پس میلیونها میلیون سال ژن های ما را بیدار می کند و ناگهان عشق یا یادِ عشق سرریز می کند. یکی میگفت باران که می بارد در بهار عاشق میشود. گزافه نیست این حرف در جوانی اما در میانسالی و پیری عشق چیز دیگر است؛ نه فقط یاد یا خاطره؛ ابداً! بلکه شکلی غریب می یابد. شکل غریب آن نگریستن به عشق است؛ هر عشقی در هر کجا، هر طور. عشق همچون هنر، خود خالق است و در این مورد با طبیعت بهار هر سه در یک جا می گنجند: عشق، هنر، بهار؛ خالقان خود. سه داستان پرداز بزرگ که زندگی بر دوش آنان سوار است و بی این سه زندگی را هیچ کیفیتی نیست مگر رنج و اندوهی که باید آن را تاب آورد تا زندگی به سر رسد.
هر نگاه عاشقانه، لرزیدن دلی یا خاطره ای از خود یا دیگری در لرزیدن دل مثل همان نسیم بهاری بی قرارت می کند که به صحرا بزنی. صحرایی که حالا شهرهایی است با چند پارک که صدای پرندگانش زنده ات می کند و تو را پرت می کند باز هم به معمای عشق و چه بسیار این روزها عشق در من گره خورده است. نه عشق به این کس یا آن کس یا این خاطره یا آن خاطره که خاطرات باد هواست که زمانی از سر شوخ طبعیِ زندگی و طبیعت انسانی در ما خانه کرده است؛ نه! بلکه خود عشق به عنوان خالقی که به دنبال خلق است مثل نگاه شاعری بر صفحه سپید پیش از به کلمه درآمدن حس لبریز شده اش مثل نگاه ونگوک بر چمنزاری دوردست با رنگ هایی که خود می بیند مثل خود بهار که داستان خود را می سراید.
بهار را با عشق امسال در دلم نگه داشته ام تا که چه بیافریند؟!...