‏نمایش پست‌ها با برچسب نگاه زنانه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نگاه زنانه. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

تقه در تاریکی

درباره‌ی مرغ عشق های همسایه روبرویی- نوشته‌ی فرشته نوبخت
کتاب گشوده می‌شود . از پله‌ها بالا می‌روی .یک دو سه  و ضرب گام‌هایت را روی صداهای نجواوار پیرامون می‌شنوی این صداها که از نیمه‌ی راه پله‌ها به گوش می‌رسد از کجا می‌آید؟دو داستان اول فقط صدای پچ‌پچه‌ای گنگ است از تالاری که قرار است به آن برسی . تالاری که هنوز درونش را ندیده‌ای اما از همان صداهای نازک زنانه تقریبا می‌توانی بفهمی به کجا پا می‌گذاری.«این دل» و «یک میز، یک صندلی، یک پنجره» دو داستان اول از مجموعه‌ی مرغ عشق‌های همسایه‌ی روبرویی نوشته‌ی خانم فرشته نوبخت چنین ویژگی‌ای را برای من تداعی می‌کند .مقدمه‌ی ورود به جهان بزرگتری که با رسیدن به بالای پلکان و گشودن در بزرگ برایت فراهم می‌شود.
و بعد ناگهان روشنایی عجیب تالار با گشوده شدن در بر سرت هجوم می‌آورد . در نگاه اول کسی نیست . خوب دور و برت را نگاه می‌کنی . مهمان‌ها اگر هنوز نیامده‌اند این سر وصدای زمزمه‌وار که از کنار و گوشه به گوش می‌رسد از کجاست؟ بعد چشمت به آن روشنایی مخصوص تالار عادت می‌کند وبهتر می‌توانی ببینی . زن‌ها، همه پاورچین راه می‌روند وانگار که نخواهند خواب کسی را برآشوبند به نجوا با هم حرف می‌زنند.
این ویژگی کلی داستان‌های این مجموعه است . داستان‌هایی که در حال  و هوایی زنانه نوشته شده‌اند اما موضوع فقط این نیست . طبیعی است که فضای داستان‌ها حال وهوای زنانه داشته‌باشد انگار که به مهمانی زنانه‌ای دعوت باشی اما داستان‌ها با شخصیت‌های آرام و تودارشان مراقبند تا خواب کسی را نیاشوبند و اندوهشان را چون رازی به پچ‌پچه در گوش تو زمزمه کنند. فرشته نوبخت با این شیوه‌ی روایت  توانسته نقبی به عمق جان شخصیت‌های داستانش بزند. شخصیت‌هایی که همه زن هستند و عجیب که این مجموعه داستان تهی ازحضور مردها ست . مردها اگر باشند یا چون پیرمرد داستان«این دل» هستند که درسکوت نگاه می‌کنند و دمی هستند ولحظه‌ای دیگر چون خوابی غیب شده‌اند یا حضوری حاشیه‌ای دارند و یا اگر حضورشان مثل آقای مطنطن پررنگ باشد باز دربیان حسی زنانه- کاونده به کار آمده‌اند. منظورم از حس زنانه به خصوص در این داستان با شخصیت اصلی  راوی مرد ، این است که شخصیت‌ها اکتیو نیستند ، بیشتر به عمق و درون خود نگاه می‌کنند تا عمل بیرونی و کنش آن‌ها را نه ماجرا یا کاری انجام شده یا حتی حادثه‌ای در طول داستان ،که درون پر رمز و رازشان تعیین می‌کند. فرشته نوبخت زمانی در مصاحبه با سایت مرور گفته‌بود:« ما تجربه‌های زیسته کمی داریم و خیلی از این تجربه‌ها را در ارتباط با دیگران به دست می‌آوریم.» و من خواننده‌ی داستان مرغ عشق‌های همسایه‌ی... درمی‌یابم که منظور او از این حرف احتمالااین بوده که تجربه‌های ما و دیگران وقتی وارد فضای ذهنی ما می‌شوند دقیقا متعلق به خودمان هستند چون  ذهنیت ما از یک داستان است که روایت آن را می‌سازد واگر تجربه‌ی یک فرد را دو راوی تعریف کنند چنان با یکدیگر متفاوت خواهندبود  که خواننده گمان خواهدبرد دوماجرا را خوانده است. نکته‌ی مهم وبرجسته در داستان‌های این مجموعه ،شخصیتی است که من از فرشته می‌بینم. زنی که به شدت مهربان است. آن‌قدر که در مورد دیگران قضاوت نمی‌کند و حتی اگر کارشان را نپسندد با ظریف‌ترین شکل ممکن (این خانه پنجره ندارد) نارضایتی‌اش را از وضعیت و فضای موجود اعلام می‌کند. زن‌های داستان‌های اونمونه‌ای از رازوارگی اندوه‌وار زنانی هستند با رویاها و آرزوهای فراموش شده. زنانی که اغلب از کنش دلخواه خود جا مانده‌اند.آن‌ها نتوانسته‌اند به دنبال خواسته‌ها یا دل خود بروند واگر رفته‌اند و ناامید شده‌اند ،عکس‌العملشان چنان آرام و خزنده است که که تا عمق آن شخصیت را نکاوی، نمی‌توانی معنای رفتار را او درک کنی. رفتاری که معمولا از این شخصیت‌ها سر می‌زند. این شخصیت‌ها هیچ کاری نمی‌کنند ودر عین حال تمام رنج و اندوه و شادکامی انسان را به دنبال خود می‌کشند . انسانی که زندگی می‌کند وعشق و درد الهام بخش تمام زندگی‌اش است.
من اما در آن تالا ربزرگ چرخیدم. گام به گام با شخصیت‌های هر مجموعه جلو آمدم.برخی از آن‌ها مرا میخکوب خود کردند تا به نجواشان دل بسپارم. لباس‌های حریر آن‌ها خش‌خش اندکی از خود به جا می‌گذاشت . از برخی می‌گذشتم وقتی به سراغ داستان دیگری رفته‌بودم ولی برخی از این داستان‌ها چنان اثر عمیقی از همان صدای نازک از خود به ‌جا می‌گذاشتند که مجبور بودم بایستم ، پشت سرم را نگاه کنم تا شاید باز صدای تلق‌تلق چرخ دگمه‌زنی زن همسایه را بشنوم وصدای گام‌های کوچک دخترش را که دارد از پله‌ها بالا می‌رود. گاهی می‌ایستادم تا نگاه کنم ببینم اثری از زیور در گوشه و کنار داستان‌های دیگر – بخوانید همان تالار بزرگ – می‌یابم یا نه ؟
در میان تمام داستان‌های این مجموعه داستان « یک قهوه بی‌تو » از نظر فرم و زبان و حس حاکم بر فضای زنانه‌‌ی داستان در اوج است. زن‌ها همه در خانه‌ی دوستی جمع هستند که بعد از چرخی کوتاه در شهر به همان بازمی‌گردند .درست مثل همان تالاری که در ابتدای بحث برای روشن نمودن فضای داستان‌های این مجموعه گفتم. زن‌ها در آن مهمانی بی‌شکوه شعرخوانی است که با دمی فراغت از کارهای مسئولیت آورشان می‌توانند به خود بیاندیشند و عجیب این‌که گاه در بدگویی یا صحبت کردن پشت سر دیگری ، درعین‌حال که سعی درپنهان‌کاری ویژگی اسف‌بار خود دارند آن را به رخ می‌کشند.
در تمام این داستان‌ها ، همیشه زنی وجود دارد که ناظر است که راوی اصلی است و نقش کلیدی را در این داستان‌ها ایفا می‌کند. زنی که مفهوم رویاهای به بار نشسته‌ی دوستانش یا همسایه‌هاست. اما این زن لزوما نویسنده نیست. فرشته نوبخت توانسته در این داستان‌ها با شگرد خود از مصیبت همیشگی رایج در برخی داستان‌ها که برای بیان حرف‌های خود از شخصیت نویسنده بهره می‌برند رهایی یابد و زن اصلی شخصیت‌های او یک نفر باشد چون بقیه‌ی شخصیت‌های پیرامونش.زنی که البته ویژگی‌های نویسنده را دارد.
مجموعه داستان فرشته نوبخت ازین نظر خواندنی است که زمزمه‌ی سکوت را در گوشمان می‌خواند و ما می توانیم به همراه شخصیت‌های آن مجموعه به سکوت آن‌ها گوش دهیم و با تقه‌ای که به در تالار می‌خورد ، نیم‌رخ‌های در تاریکی‌‌شان را ببینیم. این زن‌ها همین‌جا هستند . در اطراف ما ، خود ما و فرشته آن‌ها را از اعماق تاریکی بیرون آورده و نیم‌رخشان را به ما نمایانده‌است.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

دانه در دهان مور

در افسانه‌ی آفرینش تمام ملت‌ها، هستی از دوموجود آغاز می‌شود ؛ زن و مرد. در اکثر این افسانه‌ها ، مرد ابتدا آفریده می‌شود و بعد زن شکل می‌گیرد .
اگر زبان را شکلی از آفرینش در نظر بگیریم که در طول هستی آدمی ، جریان خلق را ذره ذره پایه‌گذاری و به آن شکل بخشیده‌است ، پس برای آن نیز می‌توان دو عنصرپیشینی و پسینی مردانه و زنانه در نظر گرفت.
در شلوغی بازار سرپوشیده‌ای، کارگران ، مشغول حمل گونی‌های غله هستند. گونی‌ها را از پشت کامیون برمی‌دارند ، روی کول می‌گذارند و با شتاب و یالا یالا گویان از بین جمعیت راه خود را به انبار مغازه باز می کنند.
هر انسانی – چه زن باشد و چه مرد- در درون خود ، دو هستی را یدک می‌کشد ؛ ذات زنانه  وذات مردانه. ذات زنانه و ذات مردانه‌ی درون انسان گاه با یکدیگر کشمکش دارند ، گاه موجودیت یکی بر دیگری فائق می‌آید و گاه هر دو در تعادل ذاتی درون فرد به آرامش می‌رسند. جریان خلق هنری ،جریانی ست که بین دو هستی زنانه و مردانه‌ی درون آدمی تعادل ایجاد می‌کند . هنرمند، در خلق خود به این تعادل دست می‌یابد ، اثرش تمام می‌شود و بعد غلیان‌های درونی‌اش آغاز می‌شود تا برای رسیدن به تعادلی دیگر از آن بهره جوید. طبیعی ست که زن یا مرد بودن در برتری گاه به گاهی یکی از این دوحس بر دیگری نقشی اساسی دارد.
دستی بزرگ و کار کرده دراز می‌شود ، یکی از گونی‌ها را برمی‌دارد. مورچه‌ای به سختی  از لای چین و چروک‌های کیسه، خود را آزاد می‌کند ، دانه‌ای به دهان گرفته و هم‌زمان تعادل خود و دانه را نگه می‌دارد.
مارگریت دوراس، سکوت را در سازگاری با روحیه‌ی زنان می‌داند و اعتقاد دارد که سکوت ، مقوله‌ایی خاص زنان و همه‌ی آدم‌های سرکوب شده است . او معتقد است مردها باید سکوت کردن را بیاموزند و در جایی می‌گوید:"همه‌چیز راوارونه کنید .زن را مبنای داوری قرار دهید . برای قضاوت درباره‌ی آن‌چه مرد ، روشنایی می‌نامد از تاریکی آغاز کنید. برای آن‌چه وضوح می‌نامد ، از ابهام بیاغازید." این گفته‌ی دوراس مرا یاد این حرف عامیانه می‌اندازد که می‌گویند زن‌ها ، به چیزی فکر می‌کنند و چیز دیگری به زبان می‌آورند و هیچ‌وقت نمی‌توان از احساس پیچیده‌ی آن‌ها سردرآورد. خودشان هم نمی‌دانند چه می‌خواهند، برای همین همیشه دچار آشفتگی روحیه هستند .گاه به شدت ملول می‌شوند و گاه بیش از اندازه شاداب.(1)
گونی روی شانه کشیده‌می‌شود ، مرد کارگر کمی سر را به جلو می گیرد ، مورچه ، دانه‌ را با شاخک‌هایش می‌چرخاند تابتواند راحت‌تر بایستد .
امیر حسین چهل تن دیدگاه خود را درباره‌ی این نوع ادبیات چنین عنوان می‌کند:"طرح مساله‌ی جنسیت در جامعه‌ی ما ، مثل مفاهیم جدید دیگری که به ناگهان وارد شده ، محل سوء تفاهمات و مناقشاتی جدی بوده‌است. هنوز در متداول‌ترین تقسیم‌بندی‌ها ، زنان را قشری از جامعه می‌پندارند که مثلا به همراه دانشجویان ،کارگران و مثلا روشنفکران در فلان مساله دخیل بوده‌اند یا نبوده‌اند . چنین نگاهی البته به این معناست که که حیطه‌های زندگی مردانه و در اختیار مردهاست و به نوبه‌ی خود بسیار درست است . اما در عین حال نشان‌دهنده‌ی تصور عقب‌مانده‌ای ست  در قبال ایده‌ی جنسیت که در ذهن جامعه وجود دارد و هنوز تا درک آن فاصله‌ای بعید وجود دارد  که زن را نه تیپی اجتماعی به حساب آورد ونه حتی  نیمی از جمعیت جهان."(2)
مرد از راهروی بزرگ سرپوشیده می‌گذرد ، به دیگران تنه می‌زند،مورچه خودش را به شانه‌ی مرد می‌رساند و دمی آن‌جا می‌ایستد.
آیا ادبیات زنانه، فقط به نوشته‌های زنان می‌پردازد؟ در بین نویسندگان ایرانی می‌توان چه کسانی را نام برد که نه به زنان ، بلکه با چنین ادبیاتی حرف می‌زنند ؟ این ادبیات چیست و چه ویژگی‌هایی دارد؟
برگردیم به ابتدای بحث، زبان ،چون هستی شکل یافته‌ای درون انسان رشد می‌کند و در هنرمند این رشد تبدیل به هستی جداگانه‌ای می‌شود که به آن خلق ادبی می‌گوییم؛ شعر ، داستان ، نمایش‌نامه و فیلم‌نامه چهار عنصر خلق ادبی‌اند. برای روشن‌تر شدن بحث می‌توان برخی ویژگی‌های این نوع ادبیات را برشمرد:1)سکوت 2)سرکوب 3)جزیی‌نگری 4) ملال 5) نوستالوژی 6) ابهام و رازآلودگی
هنوز و با تمام تلاش‌های صورت گرفته ، نمونه‌های آشکاری از آگاهی درباره‌ی مقوله‌ی زن ومرد در آثار ادبی معاصر به‌چشم نمی‌خورد . این سخن بدان معنا نیست که ادبیات معاصر ما تهی از چنین مفهومی ست بلکه بیشتربه آن معناست که تلاش نویسندگان در این زمینه ، چشم‌انداز واضحی را دراختیارما نمی‌گذارد. نخستین نشانه‌ها را شعرهای فروغ در اختیار ما می‌گذارد . "او از سکوی همین خودآگاهی غریزی به سمت شکستن تابوی جنسیت زن پرواز می‌کند.در آثار پارسی‌پور با این‌که آگاهانه ، نشانه‌های ژرف‌تری را عرضه می‌کند اما موضع او در این خصوص در قاب زبانی بدون جنسیت باقی می‌ماند." دریکی دوتا از آثار هدایت ، برخی کارهای دولت آبادی و صرفا یک داستان گلشیری – خانه روشنان -  و تمام کارهای زویا پیرزاد ، زبان و نه نثر ، زنانه نوشته‌شده‌اند(اگر مشخصات برشمرده‌ی بالا رابرای زبان زنانه در نظر بگیریم) گلشیری در " خانه روشنان " زاویه‌ی دید را در جایی می‌گذارد که تصاویر مبهم و پیچیده و به نحوی عجیب غیرواقعی  و جزیی‌نگرمی‌شود. در میان نویسندگان غیر وطنی ویرجینیا ولف، مارسل پروست ، مارگریت دوراس و کانینگهام کسانی هستند که اکنون به عنوان خالق آثاری با لحن وزبان زنانه در ذهن دارم . تفاوت ذهن زنانه و مردانه را می‌توان در کلی‌نگری مردانه و جزیی‌نگری زنانه روشن نمود. نمونه‌ی واضح ادبیات موفق ذهن و زبان مردانه در آثار فاکنر، همینگوی، یوسا و... می‌توان یافت. اما زبان مردانه به دلیل اولویت زبانی – جنسی که دارای ذات پیشینی است نیازی به روشن نمودن زبانی ندارد بلکه این ذات پسینی زبان – زنانه – است که هم به دلیل تاخر و هم به دلیل ابهام ، نقدهای بی‌شماری را برای تعریف خود به دنبال داشته‌ ومی‌طلبد.
مرد گونی را به انبار می‌رساند . مورچه حالا تا ساعد مرد پایین آمده . مرد ، خودش را از شر بار راحت می‌کند  و گونی‌ در جای خود می‌نشیند.
زن و مرد جوانی در تاکسی دارند درباره‌ی چهره‌ی یکی از ستارگان سینما صحبت می‌کنند. هر دو معتقدند که هنرپیشه‌ی مورد نظر زیباست. مرد پس از مکثی می‌گوید: چهره‌اش جذابه، خیلی ظریف جذابه. زن فکر می‌کند و می‌گوید : اما بینی‌اش بدجوری تو ذوق می‌زنه. مرد در ذهنش بینی هنرپیشه را مجسم می‌کند ، سری به تایید تکان می‌دهد و می‌گوید با این‌حال زیباست . زن می‌گوید :بله ، اگر آن بینی توی صورتش نبود و  با شکل گونه هایش  هماهنگ بود، زیباتر هم می‌شد . مرد می‌گوید با این‌حال چهره‌ی زیبایی دارد. زن سکوت می‌کند و هم‌چنان در ذهنش ، جزییات صورت فرد مورد نظر را مجسم می‌کند و می‌گوید اما حالت چشم هاش وقتی لبخند می‌زنه خیلی جذابه. نگاه زیبایی‌شناسانه‌ی زن ، در این‌جا نشانه‌ی دقیقی از جزیی‌نگری است . زن از جزییات به کلیت می‌رسد ، کلیتی که می‌تواند نتیجه‌اش زیبایی باشد یا نباشد و برای هر دو حالت هم دلایل جزیی خودش را دارد و به همین دلیل کارش پیچیده می‌شود . برعکس مرد که کلیت چهره را مجسم می‌کند ، جاهای خالی حس زیبایی‌شناسی‌اش را با انتزاع پرمی‌کند و کار خودش را با اظهار نظر زیبایی‌شناسانه‌اش آسان می‌کند و راحت ، احساسش را بیان می‌کند و کیست که بگوید ما بی‌نیاز ازین دو نگاه هستیم؟ما در زندگی خود مدام از نگاه زنانه به نگاه مردانه و از نگاه مردانه به نگاه زنانه رجوع می‌کنیم تا به درک کاملی از پیرامون خود دست یابیم.
نگاه کلی‌نگر مردانه ، باعث تقویت قدرت انتزاعی ذهنی او می‌شود  و مردان نویسنده‌ی زیادی توانسته‌اند به‌راحتی انتزاع ذهنی را در اختیار بگیرند و به شکلی بیانی عرضه کنند ،نمونه‌ی موفق این نوع ادبیات ، ویلیام فاکنر است . در نقطه‌ی مقابل اما نگاه جزیی نگر باید روابط ریز بین جزییات را دریابد و در صورتی موفق خواهد شد که از خلق اثر سربلند بیرون آید که سکوت‌های معنادار بین جزییات را درک کند( درست همان‌طور که زبان مردانه‌ای موفق است که از پس انتزاع برآید. )  این سکوت‌ها گاه به اشتباه در اثر می‌نشیند و ادبیات زنانه را دچار نوعی رخوت وسواس‌گونه می‌کند، رخوتی که خود نویسنده هم گاه از آن دلگیر می‌شود.گذشته از آن ، زنان نویسنده  - و نه مردان نویسنده‌ای  که گاه اثرشان شکلی از ادبیات زنانه را به دنبال دارد -  به انفعال روی می‌آورند و در حالت بی‌حسی مطلق  و انفعالی که ناشی از رفتار زنانه است که بار تاریخی چند هزار ساله بر دوش زن گذاشته‌است، ادبیات زنانه ، تهی از ماجرا شود و تقابل‌ها گاه در سطح شکل می‌گیرد و گاه برعکس می‌شود  و ادبیات زنانه برای ایستادگی در مقابل این سرکوب تاریخی به رشدی دامنه‌دار در فضاهای تخیلی دست می‌یابد ، چنان‌که آثار این دسته از نویسندگان را به مکتب رمانتیک قرن نوزده نزدیک می‌کند ، در حالی که سبک آن نوع نوشته‌ی به‌خصوص رمانتیک نیست.
مورچه از روی ساعد مرد که حالا بالا رفته تا گردنش را بخاراند پایین می‌افتد . مرد بیرون می‌رود . مورچه در هجوم تخت کفش‌هایی که روی کف راهرو کشده می‌شوند دنبال دانه‌اش می‌گردد.
نوستالوژی ، نه موضوع صرف ادبیات زنانه که تنها یکی از ویژگی‌های آن است. در زبان زنانه ، نوستالوژی مفهومی بسیار نقطه‌ای و دوردست دارد در حالی که در زبان فعال مردانه ، از نوستالوژی مستتر در ذهن نویسنده ، به سوی حرکت برای خلق مبدأ سود می‌جوید . 
این سال‌ها و با چاپ آثار خانم پیرزاد ، تم دیگری در ادبیات زنانه شکل گرفت به نام  ملال . ملال اگر نه جزیی از ذات زبان بلکه موضوعی در ذات داستان است، اما باعث گردید که نوستالوژی تعریف شده‌ی زنان به ملال گرایش یابد در حالی که ملال در داستان‌های پیرزاد ،  توصیف دقیقی از وضعیت قرار گرفته‌ی شخصیت‌های اوست و نه تمام زبان.
با این‌حال زبان زنانه در ادبیات ما هنوز نوپاست . این زبان نه تنها سعی در جنسیت بخشی به ذات هنری خود دارد ، بلکه مثل نوزادی ذره ذره چهار دست و پا راه رفتن را یادگرفته ، سعی در برخاستن دارد. اگر زبان زنانه ، جنس و ذات خود را بشناسد ، اگر بداند که چگونه می‌توان قدر این زبان را که قابلیت گسترده‌ای در ساخت فرم ادبی دارد ، بداند. این‌کار البته کار هیچ نویسنده‌ای نیست که نویسنده با تکیه بر فردیت خود و در ناخودآگاه زبان پرسه می‌زند ، بلکه وظیفه‌ی منتقد ادبی ست که گره زبان زنانه را در داستان‌ها ی نویسندگان بگشاید و پیش رویمان گذارد . منتقدی که با نگاهی خلاق به نقد ادبی دست می زند که البته در غیاب نشریات ادبی ، بدجوری جای خالی اش احساس می‌شود . 
چشمی در این سوی ماجرا مورچه را چون سوزنی در انبار کاه جستجو می‌کند . مورچه دانه را برمی‌گیرد و باز کشان کشان به راه می‌افتد.
پانویس :
1-دغدغه‌ی کلام، دغدغه‌ی انسان پیرامونی- نسترن موسوی-مجله آدینه-ش 127-خرداد77
2 - مقدمه‌ای بر نیم‌رخ زن در ادبیات معاصر-مجله آدینه- شماره 135-دی1377

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

نظرسنجی وبلاگی

ویرایش پست :
 دوست وب نویس که کامنتشان با جمله ی تقریبی : "من برای همسرم کتاب فلان و فلان را خریدم ، شاید بخواهد ترجمه کند ."را دست مایه ی این پست قراردادم .ناراحت شدند و  موضوع را خانوادگی نمودند . به همین دلیل و با پوزش از دوستانی که حالا نظر سنجی را می خوانند ،  جمله ی دیگری  را به نظر سنجی می گذارم .در ضمن  کامنت آقای محمدی در پست قبلی هست و نیازی به تکرار آن نیست .
قبل از شروع ، از دوستان خواهش می کنم که دقایقی چند از نقش همسر بودن ، همسر آزاداندیش بودن ، مرد بودن و سایر نقش های اجتماعی خارج شوند و کلیت موضوع را در نظر گیرند .
به جمله ی زیرتوجه کنید :
من به همسرم گفتم که  این کتاب ها را بخواند و کم کم کار ترجمه را آغاز کند ، تمام کتاب ها را خودم انتخاب کردم و همسرم در این زمینه نظری ندارد. 
 شما هم اگر جملاتی از این دست سراغ دارید ، بنویسید .
به نظر شما این جمله ، حکایت از نگاهی مردسالار دارد یا خیر ؟ در صورت مثبت و یا منفی بودن پاسخ تان ، دلایل خود را بنویسید .

بدون شرح

اپیزود اول:
در کلاس ، همه در جای خود نشسته‌اند . استاد صحبت می‌کند . هنوز بحثی سر نگرفته و باصطلاح دست‌گرمی است . دقایقی بعد ، در کلاس باز می‌شود ، مردی میان‌سال وارد می‌شود . به علامت سلام سر تکان می‌دهد . و می‌رود که در آخرین ردیف پشت سر آقایان بنشیند . استاد می‌پرسد :
- عضو جدید هستید ؟
تا برسد به آخرین ردیف و بنشیند ، چیزی زیر لب می‌گوید . استاد بحث را ادامه می‌دهد . باز می‌پرسد :
- همکار جدید هستید ؟
مرد می‌گوید : همسرم این‌جاست ، کلیدهای ماشین را با خود آورده و من ناچار آمدم به کلاس .
استاد به شوخی : کنترل از راه دور است دیگر بله ؟!
پاسخ مرد در خنده‌ی جمعیت گم می‌‌شود. از همان‌جا که نشسته به ردیف خانم‌ها نگاه می‌کند . احتمالا دنبال همسرش می‌‌گردد. همسرش را که در اولین ردیف خانم‌ها می‌یابد ، بلند می‌‌شود و درجای خالی اولین ردیف آقایان می‌نشیند. پیداست کلاس روش تدریس برایش جاذبه‌ای ندارد . صحبت بر سر روش تدریس معلمی در یکی از دبیرستان‌های پاریس است . ناگهان می‌گوید : - این‌‌ها همه مزخرفه .
بقیه ساکت می‌شوند . استاد می‌پرسد:
- منظورتان چیست .
می‌گوید : من فرانسه بودم ، کلاس‌های آن‌جا بسیار از این‌جا بدتر و دیوارهایش موش دارد .
 استاد می‌پرسد : فرانسه بودید ؟ چه جالب برایمان تعریف کنید .
راستی شغل شما ؟
- پژوهشگرم .
 - برای کجا کار می‌کنید ؟
سرش به سمت اولین ردیف خانم‌ها می‌چرخد .
- بله ؟
- برای کدام موسسه کار می‌کنید .
- خیلی به این چیزها توجه نکنید . در خانه کار می‌کنم .
 - صدای خنده ی آقایان بلند می شود . خانم‌ها بیشتر ملاحظه‌ی همکارشان را می‌کنند .
- البته برای تحویل کار از خانه بیرون می روم .
- بله می فرمودید . 
- عرض می کنم . شما این جا نشسته‌اید و دارید دم از علم می زنید . خیر آقا ، بنای علوم انسانی بر انکار خداست .
زن اولین ردیف خانم‌ها سرش را پایین می اندازد . یکی دو نفر با او مخالفت می کنند . بعد چیزهایی درباره‌ی اگوست کنت و ماکس وبر می گوید . نام هر دو را اشتباه تلفظ می کند و کسی چیز ی نمی‌گوید .بالاخره به جایی می‌رسد که یک نفر از بین آقایان زمزمه می کند احترام کلاس را نگه دارد . دیگران دو به دو با هم حرف می‌زنند . عمدا بی توجهی خود را به او نشان می دهند . مرد با ته خودکارش به میز می‌کوبد . کسی ساکت نمی شود . پچ پچه‌ای بین خانم‌ها شکل گرفته که همسر کیست ؟ کسی هنوز نمی‌داند . مرد دوباره با ضربه‌های خودکارش می‌خواهد مرکز توجه باشد و چون گوش کسی بدهکار نیست رو به اولین ردیف موازی می‌کند و می‌گوید گوش بده خانم بعد توی خونه ازم می‌پرسی. یکی از آقایان به شیوه‌ی اتوبوس‌های قدیم می‌گوید برای سلامتی استاد صلوات . صدای صلوات در پوزخندهای جمعیت برپا خاسته . مرد بلند می‌شود که برود ، اضافه می کند که همین رو بگم که مملکت ما بهترین مملکته تو دنیا و بهترین دولت را داریم . تایم اول کلاس تمام شده و بیرون می‌رویم .بعد که برمی گردیم . همسرش در صندی اول نشسته و دارد گریه می کند ، دیگران سعی می کنند دلداری‌اش دهند و آقایان پشت در کلاس ایستاده‌اند . هیچ کس نفهمید که آن زن ، با آن همه کمالات و صورت زیبا ، چرا چنین انتخابی در زندگی داشته اما همه دانستیم که منزلت زن در طول این چند ساله کمتر از آن شده که پیشتر بود . بسیار فروتر . آن قدر که به راحتی می‌توان او را تحقیر کرد در جمع همکارانش . اصلا تا حالا کسی دیده که زنی در جلسات کاری همسرش شرکت کند تا چه برسد که آن جا او را تهدید کند . می‌گویم تهدید . برویم  سراغ
اپیزود دوم :
 کلاس ضمن خدمت . در یکی دیگر از نواحی آموزش و پرورش . خانمی که او را از خیلی پیش ترها می‌شناختم در کلاس است . او همسر مردی بود که در جنگ ، مفقود الاثر شد . زندگی عاشقانه‌ای داشتند . هرگز حاضر نشد که در مراسم ختمی که خانواده‌ی همسرش برای او گرفته بودند شرکت کند . هیچ گاه امیدش را از دست نداد و تا آخرین نفراز اسیران که برمی‌گشتند او هنوز منتظر بود . آن قدر گریسته بود که غدد اشکی چشمش را از دست داده و موهایش تمام سفید شده بودند . بعدها اما بالاخره انگار ناامید از برگشتن همسر ازدواج کرد . با یکی از دوستان سابق همسرش .
زن در کلاس نشسته . به همسر تازه‌اش گفته که کلاس ساعت شش تمام می شود . دقایقی از شش گذشته اما استاد در فکر رفتن نیست . بعد ناگهان در کلاس باز می شود . کسی صدای در زدن نشنیده . مرد تازه وارد می‌گوید:
- ساعت شش تمام شده ، چرا تعطیل نمی‌کنید؟
استاد می پرسد شما ؟
می گوید من ؟ و بعد رو به همسرش کرده و می گوید برویم .
 زن تارهای سفید مو را که بیرون زده توی مقنعه‌اش می کند و من من می‌کند . مرد ناگهان رو به جمعیتی که در سکوت به او خیره شده‌اند می گوید : این همه زن و مرد این جا جمع شدین معلوم نیست دارین چی کار می کنین که این قدر از دیدنم جا خوردین ؟
زن از استاد عذر می‌خواهد . مرد ، یک سیلی حواله‌اش می‌کند و دستش را می‌گیرد و کشان‌کشان از کلاس بیرون می برد . اپیزود سوم :
کلاس درس دانشگاه- سال 66
دخترها در ردیف آخر و پشت سر آقایان نشسته اند ، شیوه ای که آن سال‌ها در کلاس‌های برخی دانشگاه‌ها مرسوم بود . برادر یکی از دخترها پشت در کلاس منتظر است تا درس تمام شود و با خواهرش برود . او افسر است و لباس نظامی بر تن دارد . درکلاس نیمه باز است . در را کمی‌ هل می‌دهد تا خواهرش متوجه آمدن او شود . استاد جامعه شناسی حرکت مرد را در بیرون کلاس می‌بیند . همان جا با تحکم به او می گوید در را ببند . افسر وارد می‌شود و عذر می خواهد . استاد کوتاه نمی آید . چرا حرمت کلاس را شکسته ؟ چرا بی اجازه در کلاس را باز کرده و به آن سرک کشیده . مرد می‌گوید دنبال خواهرش آمد ه بود و می خواست که زودتر بلند شود و بیاید . استاد می گوید خواهرت فقط خواهر توست و نه برده‌ی تو که با دیدنت دست پاچه شود و درس را رها کند . مرد باز عذر می‌خواهد . استاد می‌گوید چرا تا حال متوجه نشده که نباید با رخت نظامی وارد دانشگاه شود ؟ چرا هنوز نفهمیده که دانشگاه مکان مقدسی است و....
 هرچه هست برادر آن هم‌کلاسی دیگر هیچ وقت با رخت نظامی به دانشگاه دنبال خواهرش نمی‌آید و هیچ وقت در کلاس را بدون اجازه باز نمی‌کند و...
تفاوت آن سال‌ها با این سال ها تفاوت معناداری است . راستی چرا هرچه از نظر زمانی جلوتر می‌آییم ، رفتارهای واپس‌گرایانه ، به خصوص در برخورد با زنان بیشتر شده ؟

بیراهه ی نوشتار زنانه- نوشتار مردانه

رضا عرب
آنچه در پی می آید صرفا بیان نظرات نویسنده درباره ی نوشتار یک جنسیت خاص (در اینجا زنانه) است و آن را نمی توان به عنوان مقاله در نظر گرفت. از این رو فاقد فهرست منابع می باشد.
هنگامی که شروع به صحبت از نوشتار زنانه می کنیم به چاله ای وارد می شویم و هرچه به سخن در این باره ادامه می دهیم به عمق این گودال می افزاییم. در آن تاریکی ِ عمیق که کبریتی می افروزیم، از روشنایی بحث مان به وجد می آییم. بحث و سخن درباره ی نوشتار یک جنسیت (زنانه) بحثی واکنشی است. واکنشی برای تولید هویتی که گمان می کنیم غایب است. اگر بیشتر به این گونه مباحث بنگریم خواهیم دید که مشغولین به این خود زنان اند، که خواستار یا پیگیر زبان زنانه ی نوشتاری اند. زبانی که به زعم کریستوا خارج از نظام تولید مردانه ساخته شود و کارکرد شاعرانگی داشته باشد و انقلابی زبانی برپاکند.
کریستوا طبق تبار پست مدرن اش، بدیل یا آلترناتیو نمی دهد. پست مدرنیسم کشف چالش های مدرنیته است؛ از این روست که ادامه ی گریز ناپذیر فرهنگ مدرن است؛ فرهنگی که به خودانتقادی رسیده است و با فرض بهترین شکل ِ ممکن ِ تحقق یافته، کاستی ها یا ایده ها را در درون بازتولید می کند.
پس ساختارهای زبان مردانه اند و انقلابی باید برپا کرد. این گزاره را «نشانه ای» در نظر بگیرید. نشانه ای ذهنی از دهانی خارج می شود، تبدیل به نشانه ای محیطی می شود و این نشانه ی محیطی باز به گونه ای برای هر فرد تبدیل به نشانه ای ذهنی می شود (امبرتو اکو). کریستوا نشانه ای تولید می کند و دیگران هستند که (درست یا غلط)  بدیل برای نوشتار/واژه ها ارائه می کنند. (سخن بر چیستی نوشتار اگر کنیم بحث به درازا خواهد کشید. اما در ساده ترین شکلش در این شک نکنید که نوشتار کنار هم نشینی واژه هاست. بعد از این شک لازم است.)
حالا برخی ویژگی هایی را برمی شمارند تا آنچه را که یک اندیشمند پست مدرن گفته را به منصه ی ظهور برسانند. همان بلایی که برخی با ایجاد برخی مکاتب و نحله ها بر سر فوکو، دریدا، لیوتار یا... آوردند و چند ماهی بیشتر مهمان صفحات روزنامه ها و مجلات نبودند. ویژگی هایی که بر نوشتار زنانه می شمارند، طیف زیاد گسترده ای را تشکیل نمی دهند: توجه زیاد به جزییات، ساده نویسی، کاربرد کلمات و مفاهیم خاص (شکلی و زبانی) و تقابل با مظاهر گوناگون مردسالاری حاکم و... (محتوایی).
محمل تئوریک تمام این ساده نگری و ویژگی برشمردن های گتره ای همان نظریه انقلاب زبانی ژولیا کریستوا است؛ نظریه ای که می گوید ساختارهای زبانی که سالها در خدمت بازتولید ظلم به زنان و نظام فرهنگی مردسالار بوده است را نباید استفاده کرد. گزاره ی کریستوا را کنار می گذارم و می خواهم صرفا در باب آن چیزی صحبت کنم که در فضای فرهنگی ما توسط عده ای از زنان نویسنده، وبلاگ نویس و همگی فرهیخته به عنوان «نوشتار زنانه» نام برده می شود. پس از این سطور که پر از این در و آن در زدن شد، بازمی گردم به اولین مدعایم در ابنتدای این نوسته: آنانی که از نوشتار زنانه سخن می گویند به دنبال تشکیل و ایجاد «هویتی» واحد به عنوان «هویت زنانه» هستند. اینان گمان می کنند در غیاب «این هویت» است که این قدر بر آنان ظلم می رود. هویت که شکل گیرد مشکلات این قوم/گروه/طبقه حل است. این کل نگری (و این تخیل گرایی گروهی) را اول بار در تاریخ دین رواج داد و مارکسیسم بر آن ادامه ای پردامنه، در دوران مدرن بخشید.
این نگاه که به دنبال هویت سازی های دسته جمعی است ( و انگار وضعیت غیاب ِ هویتی همیشه وجود دارد) هویت فردی را نادیده می گیرد. آنچه باید بدان در بحث نوشتار توجه شود، هویت ِ فردی نویسنده است. هویت فردی نویسنده (با نگاهی روانکاوانه یا پدیدارشناسانه) است که در نوشتار متبلور می شود. آنهایی که به بحث نوشتار یک جنسیت می پردازند تمام تفاوت های فردی (دنیاهای فردی که معتبر ترین دنیاهای فرهنگی موجودند) را ناآگاهانه منکر می شوند. اگر مردی با یکی یا تمام ویژگی های آنچه نوشتار زنانه نامیده می شود بنویسد یا زنی با تمسک به ساختارهای زبانی کلاسیک دست به قلم برد، چه گونه می توان آنها را طبقه بندی کرد؟ برای مثال اگر وولف، پلاث، و دوراس را با هم مقایسه کنیم، می توانیم فقط سه ویژگی فرمی و سه ویژگی محتوایی مشترک در نوشتار آنها بیابیم تا بعد از آن از مفهومی یا سبکی به عنوان نوشتار زنانه استفاده کنیم؟ همیشه وقتی نوشته های افراد مختلف را درباب ترویج و فراخوان عمومی زنان به استفاده از نوشتار زنانه ( به عنوان وسیله ای رهایی بخش) دیده ام، به این فکر رفته ام که چرا تاکنون این خیل رهایی بخشان زنان ایرانی، گونه شناسی یا قسم شناسی ای از این نوع نوشتار در آثار نویسندگان غرب بدست نداده اند.
یک نکته ی مهم را در ادبیات کلاسیک (حتی تاحدود زیادی مدرن) باید مورد توجه قرار داد: حوزه ی کنش و تحرک کاراکترهای زن در ادبیات (بویژه داستان) تحت سیطره و به اقتضای کنش های کاراکتر(های) مرد است؛ زن مورد عشق قرار می گیرد، مورد محبت، مورد خشم، مورد قساوت، مورد تجاوز، و ... . حال اگر نویسنده ای این رابطه را باژگون (روایت) کند، آیا توانسته به نوشتاری زنانه دست یابد؟
پاسخ (از نظر من) خیر است. نویسندگان ساده نویس زنانه محل بحث من نیستند اما آنان که اثر ادبی (یا ادبیات جدی) تولید می کنند و از تکنیک فوق استفاده می گیرند، دست به دیکانستراکشن در تولید ادبی می زنند. آنها تقابل های دوگانه را از مرکز معنایی خالی می کنند. که این مبدا حرکت تئوریک همان کریستوا هم هست. در عین حال نویسنده ای که در پروسه ی نگارش از دیکانستراکشن استفاده می کند هم هویت فردی خودش را باز می تاباند. زن ها همه با هم ویژگی هایی مشترک ندارند، بلکه «انسان» ها در موقعیت ها و محیط های یکسان غالبا به یک صورت «واکنش» نشان می دهند  و پذیرفتن این امر به عنوان امری طبیعی باعث تبعیضی مضاعف علیه یک گروه می شود که گمان می کینم در حال حمایت از آنها هستیم. برخی از مردان بر این باورند که «زنان زیاد حرف می زنند و اگر در یک مکان دو زن باشد، ساعتها می توانند مداوم حرف بزنند.» این کل گرایی هویتی را می توان به عنوان یک نظریه در نظر گرفت و اعلام کرد ما نوعی از «گفتار زنانه» داریم و مردانی که گفتم می توانند ده ها ویژگی برای این نوع از گفتار برشمارند.
بانوان محترم از سخن این مردان بسیار برافروخته خواهند شد درحالیکه خودشان همین کار را به طور عکس انجام می دهند. یک ویژگی مثبت (از نظر خودشان) را گرفته اند و با کل سازی خیال می کنند، از این وضعیت رها خواهند شد. بانوان فمینیست ما دست کمی از مردان ندارند؛ زنان را یک گروه/قوم/طبقه می دانند (زنانمان یا خیلی از دین تاثیر گرفته اند یا مارکسیسم) که باید علیه یک قوم/طبقه/گروه قیام کند(با نوشتار یا دیگر کنش های انسانی).
من همیشه در همکاری و کمک به فمینیست های ایرانی این را در نظر گرفته ام که کنش های اعتراضی انسانها، واکنشی به «وضع موجود» هستند. وولف به گونه ای واکنش می دهد و به «اتاقی» قناعت می کند و فایرستون دست بر نکته ای جدی و غامض می گذارد و تقاوت های بیولوژیک را مسئله می داند؛ هر دو نوعی واکنش می دهند. اما نکته ی مهم این است که به انسان ها جز تبلور «هویت های فردی» نگریستن (آن گونه که نظریه پردازان رادیکال دموکراسی می گویند) به زعم من خطاست. زن ها انسانهایی هستند که هرکدام هویت های فردی متمایز و مشخص به خودی دارند. زنانی که شبیه به هم اند در واقع تنوع هویتی را در خود سرکوب کرده اند و این تحت تاثیر شرایط محیطی است و با «این» باید مبارزه کرد. شرایط اجتماعی را باید به سطحی رساند که هویت های متنوع (و گاه حتی متضاد ) در یک فضای اجتماعی با هم بده بستان داشته باشند. در نوشتاری که فقط و فقط تبلور هویت فردی نویسنده (که آن را عوامل مختلفی برساخته اند) است، می شود ساختارشکنی کرد اما گتره ای نمی توان قبیله یا گروه ساخت. من هم از خواندن ادبیاتی که در آن روابط و ساختارهای کلاسیک و مردسالار غایب اند لذت می برم و آن را راهگشای عبور از برخی دوگانه های فرهنگی- اجتماعی که حیات ما را در چنبره گرفته اند می دانم. مثلا اخیرا رمانی خوانده ام تحت عنوان «پری فراموشی» نوشته ی خانم فرشته احمدی که کلا نویسنده اش را نمی شناسم. آنگونه که برخی از نوشتار زنانه توقع بروز و نشان دادن ویژگی ها و صفات زنانه را دارند، این رمان اثر موفقی است اما من نمی توانم آن را «نوشتاری زنانه» بدانم. این اثر، نوشتاری است که برخی دوگانه باوری های کلاسیک را از مرکز معنایی شکسته، از نوشتار سنتی مردسالار فاصله گرفته، اما به گروهی یا طرفی (از این دوگانه ها) برتری نداده است. (علاوه بر این زندان ِ واژه ها را هم در نظر بگیرید. من ِ مرد و تمام زنها از واژه هایی مشخص به هم استفاده می کنیم و دیکانستراکشن و شکستن دوگانه ها در سطح معنایی و سمانتیک رخ می دهد).
دوگانه ی مرد/زن را باید از مرکز معنایی تهی کرد. باید روزی «انسان» (فارغ از جنس و سکس) معیار قضاوت های فکری واقع شود. نه اینکه این دوگانه را برعکس کرد و باز دوره ای دیگر از نابرابری تاریخی را آغاز کرد. متاسفانه ما، کریستوای دریدایی را درست نمی شناسیم یا به اصرار بر نابرابری پای می فشاریم. انسانها در کنار هم با/بوسیله هویت های فردی خویش می نویسند/می گویند؛ ایده آلی است ناممکن.
پی نوشت: تمام آنجاهایی در این متن را که از واژه هایی چون «زن»، «زنانه»، «زنان»، «بانوان»، و... استفاده شده را اگر با واژه های «مرد»، «مردانه»، «مردان»، «آقایان»، و... عوض کنید، در مدعای متن و بحث آن خللی پیش نخواهد آمد.

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

نگاه زنانه و چشم‌های بسته

دختر ، در زیبایی جوان‌ترین روزهای زندگی‌اش ، نگاهش به تنها سمتی رفت که می‌توانست سرش را به آن سو بچرخاند . به سمت دوربین کوچکی که از بالا گرفته‌شده ‌بود و بعد ناگهان خون از دهانش فواره زد و چشم‌ها و سمت نگاه ، هر دو با هم خاموش شد . آن نگاه ، آن آخرین نگاه معصومانه اما حرف‌ها در خود نهان داشت و برای همیشه در ناتمامی خود ماند. آن نگاه گذشته از یادآوری معصومیت بی‌پایانش به یادمان آورد که ما نگاه زنانه – مادرانه‌‌مان را مدت‌ها ست که از دست داده‌ایم و به دیده‌ی خشم و غرور به جهان می‌نگریم نه از سر مهربانی . این نگاه برای ما یادآورد گروه بزرگ از جمعیتی است که نادیده گرفته‌شده ، نه تنها خودش و تمام هستی و آزادی و حقوقش که حتی نگاهش ، نیز.آن قدر که حالا رهبران ِ جوان‌ها و میان‌سال‌هایی که در خیابان‌ها به دنبال صدای خود و حقوق نادیده‌گرفته‌شده‌ی خود هستند ، مدام باید یادآور باشند که با خشونت به جایی نخواهیم رسید ، که یارانشان را به پرهیز از خشونتی ترغیب می‌کنند که سال‌ها در آن بزرگ شده‌اند . در اجتماعی که چون خانواده‌ای بزرگ که مادر ِ خانه در آشپزخانه‌اش زندانی باشد و پدر به امور بچه‌ها برسد . حالا این بچه‌ها بزرگ شده‌اند ، این بچه‌ها خواسته‌هایی دارند که تاحال مجالی برای بروزش نیافته‌اند اما چون  با زبان پدرانه با آن‌ها سخن گفته‌شده و آن‌ها مادرانشان را در گوشه‌های افکار و اندیشه‌های خود نمی‌یابند ، سخن گفتن با آن زبان را نیز کمتر می‌دانند.مادر برای آن‌ها عنصری مقدس و دور از دسترس در کنج آشپزخانه بوده که حرف‌های آن‌ها را نمی‌دانسته چیست و حالا این بچه‌ها دارند یاد می‌گیرند که زبان سکوت مادرانشان را دریابند.گام به گام با نگاه او با هستی و جهان پیرامون خود آشنا شوند.
ما در این سال‌ها ، در ابتدا در تمام رسانه‌های دولتی  با حذف یا تحقیر زن مواجه بوده‌ایم . این نگاه چنان گسترش یافته که در سریال‌های تلویزیونی برخلاف معمول اکثر اسطوره‌ها و افسانه‌ها ، زن ، نه عنصری معصوم که اهریمن نمایانده می‌شود و یا در بهترین شکلش انسان نادان معصومی که خوب را از بد نمی‌فهمد و در مقابل ِمرد معمولا مطیع و ساکت است .این اندیشه کم کم به ادبیات و شعر و سینمای غیردولتی هم راه یافت و همان‌طور که زنان پوشیده در حجاب در گوشه‌ی خیابان‌ها در سیاهی حجاب خود از دیده‌ها محو می‌شدند ، از ذهن‌ها نیز رخت بربستند و بعد ادبیاتی زنانه شکل گرفت که زنان ذره ذره خود را در داستان‌ها و شخصیت‌های خود بازمی‌یافتند . اما این نوع  نگاه ، باعث شد که آن‌ها نگاه مردانه‌ی خود را به جهان از دست بدهند . آن‌ها در اندیشه‌ی انتقامی هولناک و مخفیانه از جهان مردانه بودند ، جهانی که دیگران برایشان ساخته بودند و کم کم در آثار فیلمسازان مرد نیز این نوع نگاه مظلوم نمایانه به زن نیز نمود یافت . نمونه‌اش فیلم به همین سادگی کار رضا میرکریمی است که در نقطه‌ی مقابل این نگاه با اثری چون کافه پیانو مواجه می‌شویم که بیانگر خشم نگاه مردانه از جهان زنانه‌ای ست که درصدد انتقام از اوست ، گو این‌که نویسنده‌ی کافه پیانو بعد در موضع‌گیری سیاسی‌اش نشان داد که چگونه سمت قدرت را گرفته و بر نگاه مردانه‌اش تاکید کرده است.
حرف من اکنون تنها این نیست ، زنانی که در خیابان‌ها به دنبال صدای خود هستند یا آن‌ها که در گوشه‌ی زندان‌ها با اعتصاب غذا قدرت جسمانی خود را محک می‌زنند ، حکایت از دردی چنان گویا دارند که نیازی به بیانش نیست . مادرانی که در چادرهای سیاه خود ، کلاغانه غم خود را درپارک‌های پاییزی فریاد می‌کشند ، گذشته از آن که به دنبال صدای بچه‌های خود هستند که داغ آن‌ها بر دلشان حک شده ، دارند خسته‌شدن خود را از  تحقیری بی‌پایان در بی‌صدایی زنانه‌ی خود فریاد می‌زنند .
ما در این روزها بیشتر از همیشه و هر وقت دیگری به نگاه کردن به جهان با چشم‌های زنانه محتاجیم. نگاهی که در آن خشونت و کشتار تقبیح می‌شود و تمام فرزندان یک خانواده به یک چشم نگریسته می‌شوند ، حتی اگر آن فرزند، باتومی به دست گرفته باشد تا بر سر برادر و خواهر خود بکوبد تا خشم جهان مردانه‌ای را فریاد بزند که او را چنین بارآورده . نه ! ما گاندی و ماندلا نداریم ، چنین اندیشه‌ای در ذهنیت اقتدارگرای ایرانی نمی‌گنجد یا حداقل دیرزمانی طول خواهد کشید چون ریشه‌های فرهنگی اندیشه‌ی بدون خشونت در سرزمینی که مدام مورد تاراج اقوام بوده  چندان منطقی نمی‌نماید چه رسد به این‌که ناگهان در برشی از تاریخ معاصرمان که همه چیز دست به دست هم داده و عرصه‌ای فراهم شد که  زن – شیطان تا حد امکان از عرصه‌ی اجتماع حذف شود و احترام گذاشتن به او تبدیل به تحقیر او در گوشه و کنار خیابان شود و جای عاشق و معشوق نیز گاه حتی با یکدیگر عوض شود، در چنین شرایطی بود که نگاه مادرانه هم از چشم‌ها رخت بربست.
دختر چشم‌های معصومش را فروبست تا  به یادمان آورد که ما نگاه مهربانانه- مادرانه را فراموش کرده‌ایم.