۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

بدون شرح

اپیزود اول:
در کلاس ، همه در جای خود نشسته‌اند . استاد صحبت می‌کند . هنوز بحثی سر نگرفته و باصطلاح دست‌گرمی است . دقایقی بعد ، در کلاس باز می‌شود ، مردی میان‌سال وارد می‌شود . به علامت سلام سر تکان می‌دهد . و می‌رود که در آخرین ردیف پشت سر آقایان بنشیند . استاد می‌پرسد :
- عضو جدید هستید ؟
تا برسد به آخرین ردیف و بنشیند ، چیزی زیر لب می‌گوید . استاد بحث را ادامه می‌دهد . باز می‌پرسد :
- همکار جدید هستید ؟
مرد می‌گوید : همسرم این‌جاست ، کلیدهای ماشین را با خود آورده و من ناچار آمدم به کلاس .
استاد به شوخی : کنترل از راه دور است دیگر بله ؟!
پاسخ مرد در خنده‌ی جمعیت گم می‌‌شود. از همان‌جا که نشسته به ردیف خانم‌ها نگاه می‌کند . احتمالا دنبال همسرش می‌‌گردد. همسرش را که در اولین ردیف خانم‌ها می‌یابد ، بلند می‌‌شود و درجای خالی اولین ردیف آقایان می‌نشیند. پیداست کلاس روش تدریس برایش جاذبه‌ای ندارد . صحبت بر سر روش تدریس معلمی در یکی از دبیرستان‌های پاریس است . ناگهان می‌گوید : - این‌‌ها همه مزخرفه .
بقیه ساکت می‌شوند . استاد می‌پرسد:
- منظورتان چیست .
می‌گوید : من فرانسه بودم ، کلاس‌های آن‌جا بسیار از این‌جا بدتر و دیوارهایش موش دارد .
 استاد می‌پرسد : فرانسه بودید ؟ چه جالب برایمان تعریف کنید .
راستی شغل شما ؟
- پژوهشگرم .
 - برای کجا کار می‌کنید ؟
سرش به سمت اولین ردیف خانم‌ها می‌چرخد .
- بله ؟
- برای کدام موسسه کار می‌کنید .
- خیلی به این چیزها توجه نکنید . در خانه کار می‌کنم .
 - صدای خنده ی آقایان بلند می شود . خانم‌ها بیشتر ملاحظه‌ی همکارشان را می‌کنند .
- البته برای تحویل کار از خانه بیرون می روم .
- بله می فرمودید . 
- عرض می کنم . شما این جا نشسته‌اید و دارید دم از علم می زنید . خیر آقا ، بنای علوم انسانی بر انکار خداست .
زن اولین ردیف خانم‌ها سرش را پایین می اندازد . یکی دو نفر با او مخالفت می کنند . بعد چیزهایی درباره‌ی اگوست کنت و ماکس وبر می گوید . نام هر دو را اشتباه تلفظ می کند و کسی چیز ی نمی‌گوید .بالاخره به جایی می‌رسد که یک نفر از بین آقایان زمزمه می کند احترام کلاس را نگه دارد . دیگران دو به دو با هم حرف می‌زنند . عمدا بی توجهی خود را به او نشان می دهند . مرد با ته خودکارش به میز می‌کوبد . کسی ساکت نمی شود . پچ پچه‌ای بین خانم‌ها شکل گرفته که همسر کیست ؟ کسی هنوز نمی‌داند . مرد دوباره با ضربه‌های خودکارش می‌خواهد مرکز توجه باشد و چون گوش کسی بدهکار نیست رو به اولین ردیف موازی می‌کند و می‌گوید گوش بده خانم بعد توی خونه ازم می‌پرسی. یکی از آقایان به شیوه‌ی اتوبوس‌های قدیم می‌گوید برای سلامتی استاد صلوات . صدای صلوات در پوزخندهای جمعیت برپا خاسته . مرد بلند می‌شود که برود ، اضافه می کند که همین رو بگم که مملکت ما بهترین مملکته تو دنیا و بهترین دولت را داریم . تایم اول کلاس تمام شده و بیرون می‌رویم .بعد که برمی گردیم . همسرش در صندی اول نشسته و دارد گریه می کند ، دیگران سعی می کنند دلداری‌اش دهند و آقایان پشت در کلاس ایستاده‌اند . هیچ کس نفهمید که آن زن ، با آن همه کمالات و صورت زیبا ، چرا چنین انتخابی در زندگی داشته اما همه دانستیم که منزلت زن در طول این چند ساله کمتر از آن شده که پیشتر بود . بسیار فروتر . آن قدر که به راحتی می‌توان او را تحقیر کرد در جمع همکارانش . اصلا تا حالا کسی دیده که زنی در جلسات کاری همسرش شرکت کند تا چه برسد که آن جا او را تهدید کند . می‌گویم تهدید . برویم  سراغ
اپیزود دوم :
 کلاس ضمن خدمت . در یکی دیگر از نواحی آموزش و پرورش . خانمی که او را از خیلی پیش ترها می‌شناختم در کلاس است . او همسر مردی بود که در جنگ ، مفقود الاثر شد . زندگی عاشقانه‌ای داشتند . هرگز حاضر نشد که در مراسم ختمی که خانواده‌ی همسرش برای او گرفته بودند شرکت کند . هیچ گاه امیدش را از دست نداد و تا آخرین نفراز اسیران که برمی‌گشتند او هنوز منتظر بود . آن قدر گریسته بود که غدد اشکی چشمش را از دست داده و موهایش تمام سفید شده بودند . بعدها اما بالاخره انگار ناامید از برگشتن همسر ازدواج کرد . با یکی از دوستان سابق همسرش .
زن در کلاس نشسته . به همسر تازه‌اش گفته که کلاس ساعت شش تمام می شود . دقایقی از شش گذشته اما استاد در فکر رفتن نیست . بعد ناگهان در کلاس باز می شود . کسی صدای در زدن نشنیده . مرد تازه وارد می‌گوید:
- ساعت شش تمام شده ، چرا تعطیل نمی‌کنید؟
استاد می پرسد شما ؟
می گوید من ؟ و بعد رو به همسرش کرده و می گوید برویم .
 زن تارهای سفید مو را که بیرون زده توی مقنعه‌اش می کند و من من می‌کند . مرد ناگهان رو به جمعیتی که در سکوت به او خیره شده‌اند می گوید : این همه زن و مرد این جا جمع شدین معلوم نیست دارین چی کار می کنین که این قدر از دیدنم جا خوردین ؟
زن از استاد عذر می‌خواهد . مرد ، یک سیلی حواله‌اش می‌کند و دستش را می‌گیرد و کشان‌کشان از کلاس بیرون می برد . اپیزود سوم :
کلاس درس دانشگاه- سال 66
دخترها در ردیف آخر و پشت سر آقایان نشسته اند ، شیوه ای که آن سال‌ها در کلاس‌های برخی دانشگاه‌ها مرسوم بود . برادر یکی از دخترها پشت در کلاس منتظر است تا درس تمام شود و با خواهرش برود . او افسر است و لباس نظامی بر تن دارد . درکلاس نیمه باز است . در را کمی‌ هل می‌دهد تا خواهرش متوجه آمدن او شود . استاد جامعه شناسی حرکت مرد را در بیرون کلاس می‌بیند . همان جا با تحکم به او می گوید در را ببند . افسر وارد می‌شود و عذر می خواهد . استاد کوتاه نمی آید . چرا حرمت کلاس را شکسته ؟ چرا بی اجازه در کلاس را باز کرده و به آن سرک کشیده . مرد می‌گوید دنبال خواهرش آمد ه بود و می خواست که زودتر بلند شود و بیاید . استاد می گوید خواهرت فقط خواهر توست و نه برده‌ی تو که با دیدنت دست پاچه شود و درس را رها کند . مرد باز عذر می‌خواهد . استاد می‌گوید چرا تا حال متوجه نشده که نباید با رخت نظامی وارد دانشگاه شود ؟ چرا هنوز نفهمیده که دانشگاه مکان مقدسی است و....
 هرچه هست برادر آن هم‌کلاسی دیگر هیچ وقت با رخت نظامی به دانشگاه دنبال خواهرش نمی‌آید و هیچ وقت در کلاس را بدون اجازه باز نمی‌کند و...
تفاوت آن سال‌ها با این سال ها تفاوت معناداری است . راستی چرا هرچه از نظر زمانی جلوتر می‌آییم ، رفتارهای واپس‌گرایانه ، به خصوص در برخورد با زنان بیشتر شده ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر