۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه
خواب زدگی و ادبیات
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
من در تقاطع اشباح
در این پست به مرور یکی از پست های قدیمی نشسته ام . وقتی که پست های "من در تقاطع اشباح " را می گذاشتم قصد ادامه اش را داشتم که نشد وحالا گمان می کنم زمانش رسیده است .با این کار می خواهم هم ادای دینی کرده باشم به ادبیات وآن چه از قصه ورمان خوانده ام وهم معرفی اندکی باشد برای تعداد اندکی که شاید (البته بسیار غیر محتمل )اثری را نخوانده باشند یا بخواهند به این شکل به بازخوانی اش پردازند .شاید این پست عزمم را در ادامه ی این کار جزم تر کند تا ادامه اش دهم .
از تمام دوستانی که قبلن این پست را دیده اند وبرایشان تکراری ست عذرخواهم ومنتظر ایده های تمامی دوستان برای بازخوانی بهتر ادبیات بومی کشورمان هستم .در این جا هم بیشتر سعی بر این داشته ام که به ادبیات وطنی بپردازم که یکی دو مورد استثنا را بر من می بخشایید.
شرزين
زن فرياد زد : چشم هايش . و دو چشم از چشم خانه ها بيرون كشيده شد . شرزين گفت : تو از واروني سپهر چشماني را بركندي كه در زنان به زيبايي نگريسته بود . او پيش ازين دندان به پتك داده از جگر نعره كشيده بود . به سخن راستي او را توبيخ كردند و به دروغي او را ستودند . شرزين جهان بي خرد را تحمل نكرد و با دو چوب دست همچون بلم راني برصحيفه ي شن آرام آرام دور شد.
(طومار شیخ شرزین)
زیور
نشسته بر تلخي خويش. دامن هايش روي زمين يله . گيسو پريشان كرده مي نالد: گلم واي ... خبر كشته شدن گل محمدش را شنيده مردي كه هيچوقت عشقش را با او قسمت نكرد ولي تلخي هايش را بر شانه هايش مي گذاشت. نشسته بر اندوه خويش با گيسوان پريشان شده از ضرب چنگ دستهايش و زار مي زند بردل خويش... بر وجودي كه هيچگاه آبستن فرزندي نشد تا عشق مرد را به دست آورد.
نشسته بر خشم كور خويش و چشمه هاي اشكش سراسر خشكيده.
(کلیدر)
اسلام
از نگاه اسلام ماه گنديده و باد كرده از سمت پروس بالا مي آيد. صداي زنگوله شنيده مي شود . صدا از فراز بيل مي آيد و در كوچه ها چرخ مي خورد . اسلام به حلق اسب خاك پاشيد و زالوها را تاراند .
اما روز بعد او غريبه اي بود با سازي عجيب در شهري دور افتاده كه چيزي مي خواند. كسي زبان او را نمي فهميد.
(عزاداران بیل)
بنجی
در كوچه ها پرسه مي زند و نمي داند اين كوچه ها ‘ كوچه هاي كودكي اش نيستند . در كوچه ها باد مي آيد و بنجي مي ترسد . دستش اما در دست خواهرش نيست خواهري كه عاشقش بود. كدي يك شب با باد رفته و بنجي در غروب هاي سرد و غمگين پاييز سرگردان دختري كه خواهرش بود از كنارمان مي گذرد و ما نمي دانيم او كسي ست كه كوچه هاي كودكي اش را گم كرده است.
(خشم و هیاهو)
آيدين
آيدين را توان شكنجه ي مادر نيست پس از آن قربانگاه_ خانه مي گريزد. آيدا نيست و آيدين در زيرزمين ها قاب مي سازدو چشمش مدام به نورگير كوچكي در كف كليساست كه بعد ازظهرها چشمان زيبايي نگاهش مي كنند و همان دستها برايش روزنامه مي اندازند.
آيدين در زير زمين ها نفس مي كشد شعر شايد ديگر نگويد اما موهايش تند تند سفيد مي شوند و شايد ديگر خودش را در آينه به جا نياورد.
(سمفونی مردگان)
شازده
سر برسينه خم كرده روي تنها صندلي باقي مانده ي اجدادي نشسته است ودر سكوت به عقربه هايي مي انديشد كه در سر سراي كاخ جد بزرگ بي هيچ واهمه و وقفه اي مي چرخيدند. سل جسمش را فرسوده و زن ظريف بيرون آمده از خاطرات اجداي جانش را . اكنون در خالي مهيب خانه ي اجدادي سرفه مي كند و خون بالا مي آيد .
پايين زير ستون هاي خانه هزارها موش ناپيدا چيزي مجهول را مي جوند.
(شازده احتجاب)
راوي
... برمي گرددو روي دو زانو مي نشيند و يكي يكي اشياي بي مصرف را وارسي مي كند .خنزر پنزرها دورش را گرفته اند . هيچ ارزشی ندارند كه در كارتني بچيند با اين حال آن ها روي هم تلنبار مي كند و باز تل اشيا را در جستجوي شي ايي گمشده به هم مي ريزد . دوباره از پنجره نگاه مي كند هيچكس نيست نه پير مردي ونه دختري... برمي گردد چمدانش را بر مي دارد و از در بيرون مي زند با خود مي گويد : فقط خيالي بود.
باد تندي مي وزد و پنج انگشت دست از لاي چمدان به پنج گوشه ي ناپيدا نشانه رفته.
(بوف کور)
آمارانتا
عشق... تنها عشق بر او فاجعه بود. او كه نقش عاشق را نياموخته بود نتوانست در هيات معشوق تجلي كند . آن گاه پاسخ منفي به خواستگار داد . مرد گفت دوستت دارم و رفت. آمارانتا پنجه در آتش اجاق فروبرد . پس از آن هميشه سياه مي پوشد ودستش را با كهنه ي چرك آلودي مي بندد. جايي را كه عشق سوخته بود.
(صد سال تنهایی)
طوبي
مورچه ها در كنار وگوشه ها از سر وكول هم بالا مي روند ودر گوش هم پچ پچه مي كنند واين وزوز مدام غيبت در گوش طوبا مي پيچد از وقتي كه كودكي بيش نبود تا حالا كه هفتاد ساله ست. خانه خالي ست و ويران و سوراخ ها تهديدش مي كنند .از هر گوشه اي ممكن ست چيزي حيات او را تهديد كند... طوبا ديگر فکر نمي كند ... طوبا يادش رفته كه زماني متفاوت بوده...طوبا تنها چيزي را كه به خاطر دارد ترس است.
با ياد واحترام به بهرام بيضايي_ محمود دولت آبادي_ غلام حسين ساعدي_ ويليام فاكنر _ عباس معروفي_ هوشنگ گلشيري_ صادق هدايت_ گابريل گارسيا ماركز _ شهرنوش پارسي پور كه آدم ها و اشباحشان را به ما تقديم كرده اند.
من(؟)در سالی که گذشت
شب آخر سال است وترافیکی از ماشین ها که بوق کشان با راننده هایی خسته وعصبی که به دنبال راه دررویی به فرعی ها می پیچند وگاه از کوچه های بن بست سردرمی آورند .در صندلی عقب ماشین نشسته ام وآینه کنارم است داریم برای عروسی که تازگی به جمع خانواده ی ما ملحق شده آینه وشمعدان می بریم .وقت نشستن در صندلی عقب می خواستم آینه ی بلند را دستم بگیرم تا بهتر محافظت شود اما راننده آن را بین صندلی عقب وجلو سرپا محکمش کرد٬ خودم هم از گرفتنش صرف نظر کردم چون یک لحظه یاد فیلم مسافران افتادم که آینه را دستشان گرفته بودند وبعد آن اتفاق ..."نه "!با خودم گفتم شگون ندارد ٬به دست گرفتن آینه شبیه فیلم مسافران شگون ندارد به خاطر اتفاقی که برای آن ها افتاد وبعد از خرافه ی خودم خنده ام گرفت .
خرافه ها وافسانه های تازه ی ما همان شخصیت های ماندگاری اند از دل قصه ها بیرون آمده از اعماق شیارهای پیشانی وکف دست کسانی که قلم زده اند ومی زنند ٬ بیضایی ٬رادی ... یاد رادی می افتم با آن لکه ی کف دستش ٬اولین نشانه ی مرگ یک سال قبل از آن ونامه ای که نوشته بود "که انگار بوی حلوای من به مشامشان رسیده که جشنواره وجایزه به نامم می کنند ..." واین سال لعنتی که رفت .سالی که برای من سال از دست دادن ها بود .از دست دادن های کوچک وبزرگ ومن هیچ کاری نکردم جز این که تارهای سپید مویم را که بیشتر شده جلوی آینه نگاه کنم .
راننده از گرانی می گوید ٬از بنزین ٬از این که از مرگ می گویند تا به تب راضی شویم .فرعی ها را خوب بلد است وکوچه ها را تند تند پشت سر می گذارد . سالی که دهانم مدام مثل پیرزن قصه هایم طعم تلخ سم سوپرپریژن را با خود داشت٬دارد ."داریم دور می زنیم "راننده می گوید٬ یک کوچه را انگار دوبار آمده ومن به دور زدن خودم فکر می کنم .
سالی که گذشت ٬نویسنده پشت میز بلندی نشسته بود ٬ چانه اش به زور به میز می رسید وآن طرف میز٬ قاضی در ردای شومش نشسته واز بالا به نویسنده نگاه می کند ٬با چهره ای حق به جانب ومی پرسد"تو این حرف ها را زده ای یانه ؟" نویسنده مستاصل ومحجوب سربلند می کند ٬پوزخند روی لبش فقط طرح محوی ازپوزخنداست وخوب ازکاردر نیامده .می گوید"من ٬نه...! شخصیت داستان این را گفته "قاضی مامورانش را لابد فرستاده به سرزمینی که خیال می کند خیالی نیست تا شخصیت محبوب نویسنده را احضار کند ...
سالی که گذشت به عقیده ی خودم به دموکراسی پشت پازدم وبا همه ی تعهدی که به آن داشتم در انتخابات شرکت نکردم ٬هیچ دلیلی هم بر این کار نداشتم جز بی حوصلگی ٬یادش به خیر لورکای شاملوکه کولی اش می گفت :" سر به سرم نگذار بگذار برقصم ..."
سال که نوشد هنرپیشه ی نقش رستم از روی دست نوشته با صدای بم وکمی خشدارش می خواند"ایران ٬سرزمینی که خواجه نصیر با نجابتش خشونت مغول ها را تاب آورد وآن را چون مومی در دستانش نرم کرد ... " ومن به آقای هنرپیشه نگاه می کنم که چه خوب یاد گرفته نقش بازی کند با آن انگشترهایش ٬چه خوب خودش را جدی گرفته وچه باوری دارد به آنچه که در تلویزیون بازی می کند وبه ردیف خواجه نصیرهایی که تمام عمرشان را باید صرف سروکله زدن با خشونت کنند ٬خشونت پایان ناپذیر این قوم ٬جدال همیشگی مردان قلم با شمشیر...
راننده می گوید"خدابسازه برا این جوونا ٬الهی خیر ببینن از زندگی ..."نگاهش می کنم ٬خودش پیر که نیست هیچ ٬جوان هم هست حتا وقتی که خطاب به پدرم می گوید "که اصلن خیری ندیدیم از زندگی ٬ هیچ ٬نفهمیدیم از کجا آمدیم وبه کجا داریم می تازیم ...خدا برااینا بسازه ".
دستم را به آینه می گیرم تادر یکی از سرعت گیرهای خیابان نلغزد وبه عمری فکر می کنم که آخرش آدم فکر کند که هیچ نفهمید از زندگی ٬بی هیچ معنایی وتهی محض ٬شاید این طعم تلخ سوپرپریژن دهان پیرزن از همین جا باشد...
سال نوشد ومثل هر سال حافظ که تفالی می زنم این بار با نیتی از خوابی که شب پیش دیده ام . گم شدن در خیابان های بزرگ وناآشنا ٬به شکل دشت هایی سرسبز با آدم هایی که آدرس های اشتباه می دهند در حالی که در صورتشان همدردی موج می زند واعتماد جلب می کند ٬ومن می دویدم در خواب به دنبال نشانه ای که گفته اند وخوب که خسته می شدم می فهمیدم آدرس دروغی بوده ٬ وآدم هایی که بعداز هر آدرس دادنشان حالا که پشت سرم را می دیدم که رویشان را برمی گرداندند تا پوزخندشان را نبینم .
وقتی بیدار شدم سال نوشده بود٬رییس جمهور سال جدید را تبریک می گفت .سونات مهتاب بتهون را در دستگاه می گذارم وخود را به امواج موسیقی وحافظ می سپارم وبه عمری فکر می کنم که آدم با خودش بگوید :هیچ نفهمید...هیچ...درست مثل همان راه های فراخ تمام ناشدنی خواب م .
تهدید
پیرمرد غبار از لباس تکاند ونوک عصارا بر زمین کوفت .دمی ایستاد وهوای سرزمینش را به ر یه ها فرو کشید .او افشان گیس وژولیده موی به روشنایی خورشید صبح گاهی خیره شد که سال ها پیش در جستجوی حقیقت آن را نگریسته ورفته بود .او از سمت شرق می آمد ٬ سر که فرو انداخت٬ پرنده ای جیغ کشان از فراز سرش گذشت و اندیشید:
...هر صدایی تهدیدی ست
و هر تهدیدی اشارتی ست به ماورا
فقط همین وبس...
این گونه گفت زرتشت پیر وگام در راه گذاشت بی هیچ حقیقتی .
صدا
شاعران گفته اند تنها صداست که می ماند .عابدان نیایش خود را با صدای بلند به درگاه خدا می خوانند .موسیقی دان ها صدای طبیعت و اشیا را ضبط می کنند ٬صدا وکلمه دو عنصر مقدس و ماندگار است در نزد آدمی . در قرنی که در آن هستیم تنی چند از مردم صدای خود را با سفینه به فضا فرستادند ٬ آن ها امیدوار بودند که با ضبط صدایشان وپرتاب آن به ناکجا آباد ٬ آن صدا تا ابد ماندگار شود تا نشانه ای باشد از بودن وماندن .اندیشه ای که چندان هم دور از ذهن نیست .طبق یافته های اخیر باستان شناسی که در جایی به نقل از فوکوس می خواندم نوشته بود که دانشمندان در تلاشند تا به احیای صدای انسان های باستان - در حال تصویر سازی بردیوار غارها ـ نایل آیند ٬آن ها همچنین دریافته اند که صدا دارای زنگ است وپیچی زنگ صدا در هوا پراکنده می شود وبه گوش ما می رسد اما پیچ صدا در سنگ باقی می ماند و می توان با لیتوفون آن صدا را شنید .
اهل قلم کلام را هم مقدس می شمرند ٬ در نزد این گروه کلمه همان صدای ماندگار است .در کتاب مقدس از کلمه سخن به میان آمده و این که در" آغاز هیچ نبود وتنها کلمه بود ."در کتاب مقدس ما ـقرآن ـ هم با سوگند از قلم و نوشته یاد شده .
این که واقعن صدای شاعر می ماند یا نه ودر صورت ماندگاری امتداد آن تا کجاست ٬یعنی ماندگاری آن تا چه زمانی ست ؟تا زمانی که انسان باشد یا شاید تا زمانی که انسانی باشد تا شعر بخواند ٬آن صدا هم هست ؟!بعد از آن ... بعد از آن چه می شود ؟این صداهای زنده به امید امتداد چه سرنوشتی خواهند داشت ؟ سرنوشت صداهایی که به فضا پرتاب می شوند چه ؟آن ها تا کی در نا کجا آباد می مانند و اصلن چه موقع پیدا می شوند ٬ مگر نه این که هر بودنی در اثر شناخت هست می شود و تا وجود چیزی کشف نشود و از آن بی خبر باشیم چه فرقی هست بین بودن با نبودن تا حالا بخواهد ماندگار باشد یا نباشد .پس آن صداها به این امید بودن در ناکجا آباد را سپری می کنند که زمانی ـشاید همین حالا حتا ـ تاثیری بر هستی بگذارند .مثل نقطه ای در بی کران ...
اما قصد من از آوردن این مقدمه ی نسبتن طولانی ٬ رسیدن به موضوع جهان مجازی ست . در این جهان دروغین که معادل مودبانه ی آن مجازی است ٬حقیقتی بسیار بسیار بزرگ نهفته است و آن این که : همه چیز در آن می ماند درست مثل "یادی به سینه ای "*...
دیرزمانی بود که مردم ـ به خصوص اهالی قلم ـ دفتر چه های خصوصی داشتند و خاطرات ورویاهای خود را در آن می نوشتند .آخرین نوع از این دفتر چه ها را ـ تا جایی که می توانم به عقب برگردم وفکر کنم ـدفتر چه ی خاطرات صادق چوبک بود که از همسرش پیش از مرگ می خواهد تمامی آن یادداشت ها را بسوزاند و همسر مهربان ٬بی کوچکترین ذره ای ازخیانت ٬خواسته ی نویسنده ی بزرگ را تمام وکمال اجرا کرد .شاید دفتر خاطرات چوبک آخرین دفتر از این نوع بود .حالا می توان در جهان مجازی هر چیزی را نوشت با هر نامی و فرستادش به کجا ؟!...درست به همان جایی که ما نمی دانیم کجاست . واقعن تفاوت این جهان مجازی با آن ناکجا آبادی که صداهای ضبط شده شان را می فرستند چیست ؟در این جهان هیچ چیز از بین نمی رود و به همان نسبت هم نویسنده می تواند کاملن مطمئن باشد که هرگزشناخته نخواهد شد ( کاری که دفترچه های خاطرات خصوصی قصد انجامش را داشتند ).اما یک چیز دیگر هم هست وآن این که نویسنده دیگر حریم خصوصی ندارد .اگر زمانی شاعری چنان درون گرایانه شعر می سرود که حاضر نبود اشعاراش به چاپ برسد مگر بعد از مرگ٬ وحریمش چنان شخصی بود که نگاه غریبه ای برسطح صیقلی آن موج می انداخت ٬ حالا هم وقتی می خواهیم خصوصی ترین افکارمان را بنویسیم ٬ به این صفحه ی مجازی رجوع می کنیم .صفحه ای که در عین حال می تواند هم ناشناخته ومستعار باشد و هم در برابر چشم هایی به قصد خواندن .چشم های خواننده ای که نشناختن نویسنده باعث نمی شود بر خوانده ها قضاوت نکنند . حالا حریم خصوصی ما آدم ها بزرگتر شده .شاید حال انسان اولیه ای را داریم که وقتی گروهی دیگر را مثل خودش دید از شدت ذوق زدگی به اندیشه ی قبیله روی آورد و قبیله حامی اش بود در مقابل از دست رفتن تنهایی اش .حالا هم تنهایی ما در جمع معنا می یابد که ما بدون نگاه دیگران هیچیم و با این وجود هنوز هم همان آرزوی اولیه پابرجاست :کاش صدایی ٬کلمه ای ٬ یادی از انسان در فضا ٬در بی کران یا هر جهان مجازی یا غیر مجازی دیگری و اصلن هر جای دیگری بماند . مطلق مرگ ٬ چیزی ست که آدمی را می ترساند وبه همین دلیل به دنبال ماندگاری ست وبرای همین است که من به این جهان مجازی بسیار مومنم ...
*تکه ای از شعری از زنده یاد عمران صلاحی
طبل حلبی وروایت حرام زادگی
طبل حلبی روایت گم گشتگی ست ، روایت پریشانی- انسان- سردرگم شده ی معاصر.رمان با این که از ذهن یک فرد (اول شخص )روایت می شود هیچ محدودیتی در فضا و زمان و مکان های پیش وپس از حضور راوی ندارد .روایت تکه تکه شده ،خاطرات گنگ که گاه خود راوی هم به صحتشان شک می کند و گاه با چنان قطعیتی از آن حرف می زند که گویی به هیچ چیزدر جهان جز همان خاطره ایمانی ندارد وما را به دهلیزها وکنار وگوشه های عمق روح واندیشه ی انسان معاصر می برد ،انسانی تکه تکه شده وسردرگم که بین ریشه ها (سنت)و آن چه که به سرعت وشدت در حال تغییر ست (زمان حال )وامانده .
اسکار شخصیت اصلی وراوی داستان ،کوتوله ست ،کوتوله ای که نمی خواهد دیگران بفهمند عقل و حواسش خوب کار می کند درواقع اوبه نحوی گویی خود را هم به کوتوله گی زده ست واین کوتوله در جهانی بزرگ ،بسیار بزرگ ودر میان انبوهی از چیزهای بزرگ زیست می کند ،او خودش خواسته که مثل دیگران نباشد وچندین بار تاکید می کند که خود را درسه سالگی متوقف نموده . ودر این جهان سراسر اشباع از اشیا ومووجودات درشت دست به تجربه می زند ،زخم های پشت دوستش را که در جنگ یا دعوا برداشته به راه هایی تشبیه می کند که آن دوست در آن ها پا گذاشته ،او دزدی می کند وحتی مثل پدربزرگش آتش افروزی ،میتینگ ها را برهم می زند وبا صدای توانایش شیشه می شکند بعدهنر را تجربه می کند و عشق را وافسوس که هیچکدام از این ها او را شادکام نمی کند ،از عشق نصیبی نمی برد مگر یادی ویادهایی به جامانده ورویایی وهنر هم کم کم برای او مفهوم خود را از دست می دهد ،هنر برایش تبدیل به سرگرمی ومنبع درآمد می شود .
روایت اسکار حکایت سرگردانی ماست ،حکایت سرگردانی انسان در این عصر وزمانه که هیچ چیز را نمی تواند جدی بگیرد چون این طور نیست حکایت دانایی انسان ودر عین حال فرورفتن اوست ،همه چیز در لایه ای از تمسخر پنهان ست ،تمسخری که او با نگاهش ویا باصدایش آن را فاش می کند وبعد ناگهان تمام ارزش ها فرو می ریزد از کلیسای قلب مسیح با مجسمه ی مسیح کودکش که نماد مذهب ست تا خودش،خود خودش را با دانایی به سخره می گیرد .
او در جستجوی ریشه های خود به مادرش می رسد _مادری که نه متعلق به سنت بلکه زاییده ی دوران مدرن ست_ کسی که گویی هنوز هم در جهان تنها کسی ست که می توان به او عشق ورزید اما این عشق مادرانه دیگر نه حرمتی دارد ونه تقدسی .راوی خود را سرگردان بین دوپدر می بیند ودو مرد که نقش تعیین کننده ای در زندگی مادرش داشته اند را به نوبت پدر خود می داند گاه این وگاه آن وعجیب ست که در مورد حرام زادگی اش مطمئن ترست تا این که خود را پسر پدر قانونی اش بداند ،پدری که بعدها عشق او را هم تصاحب می کند و راوی ادیپ وار با خشمی همیشگی انگار نمی خواهد که اوپدرش باشد وبدین ترتیب این ریشه ها هم پاسخی برایش به ارمغان نمی آورند چون به گذشته ای پناه برده (مادرش)که مادر هم در آن سردرگم ست سردر گم بین عقل و احساس ،بین روح وجسم ،بین مذهب و عشق ،وعشق وتعهد ،بین سخت دلی و رنجوری وسرانجام احساس ،تهوع را دراوبرمی انگیزد وتهوع اورا می کشد او بالا می آورد و بالا می آورد و آن قدر خودش را دراین تهوع غرق می کند تا بنا به روایت اسکار کوچک می میرد . وراوی بی پناه باز هم به عقب می رود او تنها در گذشته ای بسیار دور می تواند خاطره ی مکان امنی رابه یاد آورد ،در مادربزرگی که چهار دامن را روی هم می پوشیده ودر مزرعه ی سیب زمینی اش کار می کرده ،مادربزرگی که زمانی مکانی امن برای پدر بزرگ آتش افروزش تدارک دیده ،کسی که حالا در کشوری صاحب قدرت و ثروت در خیال راوی نشسته،در آمریکا ،جایی که گویی هیچ وقت پای پدر بزرگ بدان جا نرسیده باشد. بدین ترتیب او گذشته اش را در جای دور وناشناخته قرار می دهد ،کشوری عاری از ریشه ها وسنت ،جایی که گویی تمام امیدها را به خود خوانده ،در حالی که خود پشتوانه ای ندارد، کشوری تکه تکه از فرهنگ های گوناگون .
دامن های مادربزرگ نوستالوژی آرامش فرویدی جنین در رحم را در او زنده می کند وبوی کره می دهد اما این گذشته چندان به او آرامش نمی دهد تا این که سرانجام جنگ دوم ومرزکشی بین شرق وغرب بطور کلی او را از گذشته اش جدا می کند .
وجهان راوی تکه تکه تر می شود واو بی پناه تر از همیشه به طبلش پناه می برد تا صدایی را از خود به یادگار بگذارد تا در میان هیاهوی کر کننده ی دیگرانی چون خودش صدایش را به گوش ها برساند تا دیده شود ووقتی هم که دیده می شود مسئولیت کارهایش را به گردن نمی گیرد او که گاه در لباس گرگ بوده چون دیده شود با ظاهری معصوم ومظلوم نما لباس بره به تن می کند درست چون انسان معاصر که خودش هم خود را باور ندارد وبه چیزی نمی گیرد او در حالی که خودش را مسئول مرگ دو پدرش می داند و حتی گاهی کمی فقط کمی از این کار دل گیر می شود اما از آن چون امری عادی می گذر د.
او همه را محاکمه می کند ،خودش را ودیگران را ،عشق هایی که بی تفاوت از کنارش گذشته اند ،خواهران روحانی ایی که به چیزی پای بند نیستند ،مادری که وفادارنیست وپدری که عشق را نمی فهمد وراوی می خواهد بزرگ شود و بزرگ می شود وقتی که دیگر صدایی در جهان (طبل) ندارد ،اما او ناموزون رشد می کند .وقتی تصمیم می گیرد بزرگ شود ،گام به رشدی نامتوازن وناموزون می گذارد و این ناموزونی چقدر شبیه عدم توازن وگم گشتگی انسان معاصر است ! انسانی که هیچ دوایی دردش را التیام نمی بخشد .
طبل حلبی روایت ماست ،روایت انسانی دوشقه شده که پدرانش را نمی شناسد و به سراغ هر کدام هم که به عنوان پدر اصلی خودمی رود او را قانع نمی کند ،جهان مدرن او را به این جا کشانده وحالا او در خلاء به دنبال کوچکترین دستگیره ای ست که به آن تکیه کند و نمی یابدش ،روایت حرام زادگی روایت گم گشتگی ست ،روایت سرگردانی و غرق شدن ودر عین حال از تک وتا نیفتادن چون به دنبال جایی برای نفس کشیدن واستراحت کردن ست،برای پیدا کردن خودش.طبل حلبی با زبان پریشی اش روایت پریشانی ست ،روایت تسخر زدن انسان به همه چیز و هیچ چیز .او در دایره ای گرفتارست که گویی صدا (هنر )هم نجات بخشش نیست چون هنر هم دیگر به خود ایمانی ندارد .طبل حلبی روایت زندگی ست .
* پ ن: با تشکر از دوست عزیزی که زحمت کشیده و نقد آقای ناقد را بر این رمان معرفی نموده ست .برای مطالعه ی نوشته ی آقای ناقد بر طبل حلبی اینجارا نگاه کنید.
هنرمند و کشف راز جهان
(ما ندالین نواز:ا ثردومیه)
از خود می پرسم هنر به دنبال چیست و هنرمند چه چیز را از زندگی می طلبد
لذت ، زیبایی یاکشف ؟کشف راز جهان و راه یافتن به درون آن _چیزی که معما ،آرزو و شکوه انسان در طول قرون بوده _حتی اگر به اندازه ی ذره ای باشد چنان او را به شوق می آورد و دیگران را به شگفتی که دهان ها به تحسین گشوده می گردد و سرها به تعظیم هنرمند فرو افتاده . در انسان هنرمند چیست که او را از دیگران متمایز می کند ؟شاید نبوغ یا به نوعی بتوان گفت نبوغ .او می بیند همان طور که دیگران نگاه می کنند ، او راه های تاریک را می بیند شاید همان طور که برخی و گام در آن برهوت خالی و بی معنا و گنگ می گذارد باز هم شاید همان طور که کسانی دیگر .اما او تارهایی نامرئی را کشف می کند که این دالان ها ی تاریک را به هم بسته اند ، شاید فیلسوفان هم گاه بتوانند به چنین کشفی برسند اما هنرمند و لذت هنر تنها در این نیست ،او این خطوط پیوسته و ظاهرا بی معنا را نه تنها مرتبط می کند و معنادار بلکه نشان می دهد و همین نشان دادن ست که زجر هنرمند آغاز می شود .
در واقع خطوط بی معنا و گنگی که جهان تاریک را به هم پیوسته می سازد رشته هایی نامرئی ست که حالا او به دست گرفته و نگاهشان می کند ، چیزهایی که باید بیان شوند ،به تصویر در آیند یا به صدا و از این جا موسیقی شعر ،نقاشی ، رقص و بسیار بسیار هنرها متولد می شوند . هنرمند یاد می گیرد که چگونه بیان کند .چگونه آن ها را نشان دهد که هم به ذهن خالی و پرسوال مخاطب وارد شود و در آن جا فضایی را از آن خود کند آن قدر که مصرف کننده ی هنر گاه خیال می کند این تکه ای از خودش ست و از طرفی می داند که چگونه زیبا بیان کند .(این بحث که هنر به مخاطب نیاز دارد یا نه بماند برای بعد ) صحبت برسر این ست که او این تارها را به دست گرفته و نشانمان می دهد آن قدر باشکوه که فروغ فرخزاد می گوید من می توانم در برابریک تابلوی پیکاسو سجده کنم و این یعنی کشف شکوه هنر . اما هنرمند خود در جهان چه می کند و چگونه می زید ؟ او انسانی ست مثل دیگران با نیازها و عواطفی یکسان .درک عظمت هنرش گرچه او را سیراب می کند و به ظاهر همین باید کافی باشد اما به شهادت زندگی هنرمندان می توانیم بگوییم که کافی نیست .چرا شاعران ، نویسندگان ، نقاشان و... چنین تنهایند ؟ بله !پاسخ از پیش مهیا ست :آنان چیزی را در دست دارند و می بینند که دیگرا ن ندارند و رنجی هم برای بیانش ندارند .این پاسخ حتی اگر هم صحیح باشد کامل نیست .چرا صادق هدایت خودکشی می کند ؟ (کاری به مسایل روان شناسانه اش ندارم )چرا ادگار آلن پو در آن جامعه ی بی رحم چنان روزگار می گذراند که جنازه اش کنار خیابانی پیدا می شود ؟ چرا پاگانینی ویولن نواز که در اواخر عمرش ویولنش را به ثمن بخس می فروشد که مخارج خاک سپاری اش از آن تامین شود و با پول آن می توانند برایش فقط گوری چنان کوچک بخرند که مجبورشوند ایستاده به خاکش بسپرند ؟ چرا سرنوشت موتسارت چنین تلخ است با آن همه قطعه ؟ چرا همسر تولستوی (بعد از این که متوجه نبوغ شوهرش می شود ) او را مجبور می کند که بنویسد و اصرار می کند که کارهای سفارشی قبول کند برای در آمد بیشتر چون می داند که کتاب هایش خوب فروش می رود ؟ می توان آیا رنج تولستوی را درک کرد ؟ از نویسنده های وطنی چرا فروغ چنین غمگین زندگی می کند و مرگش چنان سریع ؟ چرا عشق او چنین غمگنانه شکل ....!! چه بگویم ؟!چه می توان گفت .گناه از کیست ؟ مسلما از آن کس که می داند و چون می داند روال طبیعی زندگی اش را فراموش می کند و چون فراموش می کند دیگران زندگی طبیعی او را فراموش می کنند .دیگران فقط انتظار کشف و خلق از او دارند و اویی که دیگر برای خودش نیست ، گاه این حسرت را بر دل دارد که کاش هرگز گام به این دالان های تاریک با رشته های نامرئی شان نمی گذاشت .اما خودش خوب می داند ،همان لحظه که کاش را می گوید می داند که اگر هزار بارهم بمیرد و زنده شود باز پرسه گرد همان دالان ها خواهد بود . او جواهری چیزی مثل تکه ای از معنای جهان را دردست دارد اما چون پایش در خاک ست این حق اوست و انتظارش که زندگیش چون دیگران باشد .سرشار از لذت های روزمره .این ها چیزهایی ست که او گاه دلش برایشان تنگ می شود و چون به حفره ی تنهایی اطراف خود می نگرد می گوید : "مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل "و حسرت این زنان ساده ی کامل را می خوردو یا فریادشرا به بغض در ترانه ای زمزمه می کند که وای چه در سرت مانده است جز نوای ماندالین*.
پ.ن:نمی دانم چرا این چیزها را نوشتم .می خواستم در مورد زندگی هنرمندان بنویسم .دربارهی تک تک کسانی که قرار بود بنویسم فکر کرده بودم .اما نمی دانم چرا نوشته این شد که می بینید .شاید در پست دیگری راحت تر و با زبانی بهتر بتوان به این موضوع پرداخت .اما حالا فقط فکر می کنم به غربت آن که تنها لحظه را در اختیار دارد . کسی که لحظه را زندگی می کند و برای همین زمان برنامه ریزی شده ی زندگی عادی را از دست می دهد .همه ی حرفم این بود .این که به کسانی بیندیشیم که لحظه هامان را معنادار کرده اند .
*قسمتی ازیک ترانه ی محسن نامجو که سروش عزیز امکان شنیدنش را فراهم ساخت