۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

هنرمند و کشف راز جهان

(ما ندالین نواز:ا ثردومیه)

از خود می پرسم هنر به دنبال چیست و هنرمند چه چیز را از زندگی می طلبد

لذت ، زیبایی یاکشف ؟کشف راز جهان و راه یافتن به درون آن _چیزی که معما ،آرزو و شکوه انسان در طول قرون بوده _حتی اگر به اندازه ی ذره ای باشد چنان او را به شوق می آورد و دیگران را به شگفتی که دهان ها به تحسین گشوده می گردد و سرها به تعظیم هنرمند فرو افتاده . در انسان هنرمند چیست که او را از دیگران متمایز می کند ؟شاید نبوغ یا به نوعی بتوان گفت نبوغ .او می بیند همان طور که دیگران نگاه می کنند ، او راه های تاریک را می بیند شاید همان طور که برخی و گام در آن برهوت خالی و بی معنا و گنگ می گذارد باز هم شاید همان طور که کسانی دیگر .اما او تارهایی نامرئی را کشف می کند که این دالان ها ی تاریک را به هم بسته اند ، شاید فیلسوفان هم گاه بتوانند به چنین کشفی برسند اما هنرمند و لذت هنر تنها در این نیست ،او این خطوط پیوسته و ظاهرا بی معنا را نه تنها مرتبط می کند و معنادار بلکه نشان می دهد و همین نشان دادن ست که زجر هنرمند آغاز می شود .

در واقع خطوط بی معنا و گنگی که جهان تاریک را به هم پیوسته می سازد رشته هایی نامرئی ست که حالا او به دست گرفته و نگاهشان می کند ، چیزهایی که باید بیان شوند ،به تصویر در آیند یا به صدا و از این جا موسیقی شعر ،نقاشی ، رقص و بسیار بسیار هنرها متولد می شوند . هنرمند یاد می گیرد که چگونه بیان کند .چگونه آن ها را نشان دهد که هم به ذهن خالی و پرسوال مخاطب وارد شود و در آن جا فضایی را از آن خود کند آن قدر که مصرف کننده ی هنر گاه خیال می کند این تکه ای از خودش ست و از طرفی می داند که چگونه زیبا بیان کند .(این بحث که هنر به مخاطب نیاز دارد یا نه بماند برای بعد ) صحبت برسر این ست که او این تارها را به دست گرفته و نشانمان می دهد آن قدر باشکوه که فروغ فرخزاد می گوید من می توانم در برابریک تابلوی پیکاسو سجده کنم و این یعنی کشف شکوه هنر . اما هنرمند خود در جهان چه می کند و چگونه می زید ؟ او انسانی ست مثل دیگران با نیازها و عواطفی یکسان .درک عظمت هنرش گرچه او را سیراب می کند و به ظاهر همین باید کافی باشد اما به شهادت زندگی هنرمندان می توانیم بگوییم که کافی نیست .چرا شاعران ، نویسندگان ، نقاشان و... چنین تنهایند ؟ بله !پاسخ از پیش مهیا ست :آنان چیزی را در دست دارند و می بینند که دیگرا ن ندارند و رنجی هم برای بیانش ندارند .این پاسخ حتی اگر هم صحیح باشد کامل نیست .چرا صادق هدایت خودکشی می کند ؟ (کاری به مسایل روان شناسانه اش ندارم )چرا ادگار آلن پو در آن جامعه ی بی رحم چنان روزگار می گذراند که جنازه اش کنار خیابانی پیدا می شود ؟ چرا پاگانینی ویولن نواز که در اواخر عمرش ویولنش را به ثمن بخس می فروشد که مخارج خاک سپاری اش از آن تامین شود و با پول آن می توانند برایش فقط گوری چنان کوچک بخرند که مجبورشوند ایستاده به خاکش بسپرند ؟ چرا سرنوشت موتسارت چنین تلخ است با آن همه قطعه ؟ چرا همسر تولستوی (بعد از این که متوجه نبوغ شوهرش می شود ) او را مجبور می کند که بنویسد و اصرار می کند که کارهای سفارشی قبول کند برای در آمد بیشتر چون می داند که کتاب هایش خوب فروش می رود ؟ می توان آیا رنج تولستوی را درک کرد ؟ از نویسنده های وطنی چرا فروغ چنین غمگین زندگی می کند و مرگش چنان سریع ؟ چرا عشق او چنین غمگنانه شکل ....!! چه بگویم ؟!چه می توان گفت .گناه از کیست ؟ مسلما از آن کس که می داند و چون می داند روال طبیعی زندگی اش را فراموش می کند و چون فراموش می کند دیگران زندگی طبیعی او را فراموش می کنند .دیگران فقط انتظار کشف و خلق از او دارند و اویی که دیگر برای خودش نیست ، گاه این حسرت را بر دل دارد که کاش هرگز گام به این دالان های تاریک با رشته های نامرئی شان نمی گذاشت .اما خودش خوب می داند ،همان لحظه که کاش را می گوید می داند که اگر هزار بارهم بمیرد و زنده شود باز پرسه گرد همان دالان ها خواهد بود . او جواهری چیزی مثل تکه ای از معنای جهان را دردست دارد اما چون پایش در خاک ست این حق اوست و انتظارش که زندگیش چون دیگران باشد .سرشار از لذت های روزمره .این ها چیزهایی ست که او گاه دلش برایشان تنگ می شود و چون به حفره ی تنهایی اطراف خود می نگرد می گوید : "مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل "و حسرت این زنان ساده ی کامل را می خوردو یا فریادشرا به بغض در ترانه ای زمزمه می کند که وای چه در سرت مانده است جز نوای ماندالین*.



پ.ن:نمی دانم چرا این چیزها را نوشتم .می خواستم در مورد زندگی هنرمندان بنویسم .دربارهی تک تک کسانی که قرار بود بنویسم فکر کرده بودم .اما نمی دانم چرا نوشته این شد که می بینید .شاید در پست دیگری راحت تر و با زبانی بهتر بتوان به این موضوع پرداخت .اما حالا فقط فکر می کنم به غربت آن که تنها لحظه را در اختیار دارد . کسی که لحظه را زندگی می کند و برای همین زمان برنامه ریزی شده ی زندگی عادی را از دست می دهد .همه ی حرفم این بود .این که به کسانی بیندیشیم که لحظه هامان را معنادار کرده اند .

*قسمتی ازیک ترانه ی محسن نامجو که سروش عزیز امکان شنیدنش را فراهم ساخت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر