۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

زدودن تبعیض در مطالعه از گوتنبرگ تا عصر دیجیتال: سخنی درباره کتاب


بهرنگ اسم کتابفروشی اش بود که اسم خودش هم شده بود. سبیلهای چخماقی میگذاشت و همیشه لبخند به لب داشت برای همین در آن سن و سال به نظرم می رسید که سبیلهایش بخشی از لبخندش است. وقتهایی هم بود که نه می خندید و نه اصلا حال وحوصله داشت؛ حتی جواب سلامت را هم به زور میداد اما این حالت خیلی کم پیش میامد. از همان اوایل همیشه خیال میکردم پیر است، شاید به خاطر موهای جوگندمی‌اش بود یا شاید بخاطر سن کم من. بعدها فهمیدم اسم بهرنگ را بخاطر علاقه اش به بهرنگی انتخاب کرده. کتاب فروش بود اما کتاب نمی فروخت. یعنی اگر می دید کسی کتابی را برمیدارد، بالا پایین میکند، پشت جلدش را نگاه میکند و میگذارد سر جایش سریع از پشت یشخوان مغازه تنگ و کوچکش خم میشد و میپرسید: دخترم میخوای امانت ببری؟ و این دختر همیشه دلش میخواست کتاب امانت ببرد تا بخرد.  موضوع این بود که در آن شهر، تعداد کتاب‌خانه ها یا کم بود یا تعداد کتابهای موجود در کتابخانه های محلی کافی نبود. 
هفته گذشته، بازار کمابیش داغ نمایشگاه کتاب تهران به پایان رسید. کتاب و حاشیه‌های پیرامون آن موضوعی است که فاصله‌ی عمیقی بین تهران و شهرستان‌ها، حتی شهرهای بزرگ، دارد. تعداد کتابخانه، کتابفروشی، نمایشگاه کتاب و حتی ناشران، آنقدر در شهرستان‌ها  و شهرهای بزرگ کشور کم است که می‌توان گفت موضوع کتاب فقط با مرکزیت تهران نیست بلکه فقط در تهران است. حتی تعداد کتابهای کتابخانه های مناطقی از تهران نسبت به کتابخانه های عمومی مناطق دیگری از از این شهر یکدست نیست.
 شاید کسی بپرسد در این عصر شتاب دیجیتال چه کسی به کتابخانه اهمیت می‌دهد؟ پاسخ این است که اگر کسی اهمیت نمی دهد پس تعداد رو به افزایش کافه کتابهایی که هر روز در شهر تهران و شهرهای بزرگ کشور افتتاح می شود آیا فقط بر باد دادن سرمایه است؟ طبیعتا پاسخ منفی است. در واقع موضوع این است که به نسبت افزایش جمعیت،  تعداد کتاب‌خوان‌ها رو به کاستی است یا آن طور که انتظار می رود نیست. برخی از شاعر و نویسنده شدن همه گله‌مندند و گویی شاعری یا نویسندگی جامه اشرافی فاخری است که نباید دست هر کسی به آن برسد. اما اگر از آن سوی قضیه نگاه کنیم هر چه تعداد قلم به دستها بیشتر شود به‌طور بالقوه با رشد مطالعه سر و کار خواهیم داشت اما گزینه‌های عملی چنین چیزی را نشان نمی دهد. در عمل می بینیم که کتابهایی بیشتر خواهد میشود که نویسندگان و شاعرانش دنبال‌کننده‌های بیشتری در ایسنتاگرام یا دیگر فضاهای مجازی دارند. آیا از همین نمی‌توان نتیجه گرفت که علت اقبال عمومی مردم به سمت فضای مجازی در مقابل عدم رویکردشان به کتابخانه به این دلیل است ک در فضای مجازی بین کسی که در دورترین کوره دهات کشور نشسته با کسی که خانه اش تا کتابخانه ملی تهران ده قدم فاصله است تفاوتی وجود ندارد و هر دو(به استثنای سرعت بالای اینترنت در تهران و افت شدید سرعت در برخی شهرستانها) از امکاناتی مساوی برای این فضا بهره‌مندند؟ پس چرا دست‌اندارکارانی که نگران کاهش مطالعه و تیراژ کتاب هستند دست نمی‌جنبانند و کتابخانه‌ها را دیجیتالی نمی‌کنند تا اعضای جهان مجازی همچنان که در امکانات و سرگرمی‌های این فضا غوطه‌ورند از امکانت دسترسی آسان هم به کتاب بهره ببرند؟ با این کار، هر کس در هر گوشه‌ی کشور می‌تواند عضو کتاب‌خانه‌های مختلف سراسر کشور شود و به شکل آن‌لاین کتاب بخواند کاری که خیلی وقت است در کتابخانه های بزرگ دنیا در پیش گرفته شده است و نتیجه ای بس موفقیت آمیز داشته است. حتی دانشجویان دانشگاه‌های مختلف می‌توانند از امکانات کتابخانه‌های دانشگاه‌های بزرگتر بهره ببرند و این کار نه تنها چیزی از ان کتابخانه بزرگ و دانشجویان و اساتیدش کم نمی‌کند که به رشد دانش و اندیشه در جامعه دانشجویی منجر خواهد شد و رقابت سالمی بر سر سطح علمی و دانش در بین دانشگاههای مختلف امکان‌پذیر خواهد شد بدون اینکه کسی گله‌مند از عدم دسترسی به کتاب و منابع و امکانات شهری مثل تهران باشد. شاید عصر دیجیتال پیامی برای رفع تبعیض در مطالعه و دسترسی به کتاب باشد کاری که پیش از آن، اولین بار، توسط گوتنبرگ با اختراع صنعت چاپ میسر شد و کتاب از انحصار کلیساها و کشیشان بیرون آمد و همگانی شد. این کار چه بسا، جلوی دانلودهای غیرقانونی کتاب را نیز در فضای مجازی مانع شود.

بازگشت به دمادم

از این به بعد اینجا خواهم نوشت. مهم نیست که فیلتر است یا نیست. مهم این است که خیالم راحت است در جایی می نویسم که میتوانم یادداشت هایم را همیشه یا تا هر وقت که بخواهم نگه دارم. نه مثل وردپرس با آن خرابی فلج کننده اش که دسترسی ام را به پیشخوانم ناممکن کرده و نه مثل سایتی که در دامنه دات. آی. آر درست کردم و بدون اطلاع من ان دامنه را به دیگری واگذار کرده. بی در و پیکری فضای مجازی به علاوه کم دانشی من از سازو کار این فضا نوشتن د رجایی به جز صفحات اجتماعی که با خیال راحت گوشه ای برای خودت باشد، کارم را کمی مشکل کرده ولی من از سالها پیش و به هنگام فیلترینگ وردپرس این سایت را راه انداختم. به گمانم مطالب وردپرسم را در اینجا درون ریزی کردم تا وقتی که خود بلاگر هم فیلتر شد. بعد از ان باز به سراغ همان وبلاگ قدیمی وردپرسم رفتم که حالا از دسترسم خارج شده. درست است که من دانش کمی در مورد  نت دارم اما لااقل از دو متخصص کامپیوتری هم که کمک گرفتم نتوانستند مشکل وردپرس را حل کنند. بهرحال از این پس اینجا را خانه خودم میدانم و در همینجا خواهم نوشت. حرفهای زیادی با خودم و برای خودم دارم که باید حل و فصلشان کنم. میدانم خوانندگان سالهاست از فضای وبلاگها رخت بربسته اند اما مطابی را که قرار باشد عمومی شود در صفحات اجتماعی ام، به فراخور، اینستاگرام، فیسبوک و کانال تلگرامم خواهم گذاشت.
جهان جای ترسناکی هست یا نیست؟ خوابها حرف دیگری میزنند و شبها با روزها متفاوتند. 

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

همینگوی و کوه یخ


همینگوی در نطقی که به مناسبت دریافت جایزه نوبل (۱۹۵۴) ایراد کرد، سبک خود را با استعاره "کوه یخ" توضیح داد: «می‌کوشم کارم مثل "کوه یخ" باشد، که هفت هشتم آن زیر آب پنهان است و تنها یک هشتم آن به چشم می‌آید. هرچه از بدنه داستان بیشتر حذف کنیم، کوه یخ قوی‌تر می‌شود. قدرت داستان در چیزهایی است که نویسنده می‌داند اما فاش نمی‌کند. اگر او چیزی را به خاطر ندانستن حذف کند، در داستان سوراخ پیدا می‌شود.»

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

یاد داشت ناصر زراعتی بر کوچ کاوه گلستان

«عباس، امشب به یاد تو باید زد. قیقاج میزدی، قیقاج میزنیم؛ تو روی چرخ بودی و ما در اتاق تاریکیم. تاریکی اتاق همان قدر روشن است که مرده بودن تو زندگی ست. من با تو حرف میزنم- هرچند حرف نباید زد.»
(مد و مه، ابراهیم گلستان)
***
رفتی کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری از جنگ، پات رفت روی مین، پریدی هوا... رفتی؟
امشب به یاد تو تنها نشسته ام. تو رفته ای، اما یاد تو اینجاست. با یاد تو، به قول خیام، پیاله سرنگون باید کرد!.. امشب به یاد تو باید بود...
راستش تقصیر خودت بود. تا جایی که من میدانم، تو باید بیست و پنج شش سال پیش میرفتی؛ آن روزها که از انقلاب عکس میگرفتی، یا در این گوشه و آن گوشه ایران، دوربین به دوش میگشتی... یا در غرب، آن لحظه های تکان دهنده را در عکسهایی بی نظیر ثبت میکردی، یا در آن هشت ساله جنگ و پس از آن، در کوچه ها و خیابانها، میدانها... یا بعدها، هرجا که رفتی و بودی... واقعا شانس آوردی... باید گلوله ای به تنت میخورد، یا بمبی، خمپاره ای بر سرت میریخت، یا گم میشدی و چند روز بعد جسدت را، کتک خورده و خفه شده، کنج خرابه ای پیدا میکردند، یا جایی دارت میزدند، یا جلو دیواری بدنت را سوراخ سوراخ میکردند، یا توی خیابانی خلوت میگذاشتندت زیر ماشین... خیلی شانس آوردی...
میگویند: «مرگ در میدان!» کدام میدان؟ میدان چی؟ میدان جنگ؟ میدان مین گذاری شده ارتش صدام؟ این مردک کله خر دیوانه در جنگی احمقانه با قلدرهای بی شرف دنیا؟ تو که نرفته بودی بجنگی. تو که اهل جنگ و جنگیدن نبودی... رفته بودی مثل همیشه شاهد باشی و شهادت بدهی، رفته بودی از کثافت جنگ و جنایت و فاجعه و رنج و کشتار مردمان بی پناه و معصوم عکس و فیلم بگیری تا به ما و مردم دنیا نشان بدهی و بگویی: «ببینید!»
در این همه سال که سخت کار کردی، نه اهل جنجال و هیاهو بودی، نه اهل قضاوت... بی سر و صدا کارت را میکردی. با دوربینهات که قلمت بود، فجایع و رنج و جنایت را ثبت و ضبط کردی تا به همگان نشان بدهی، تا در تاریخ بماند... کار تو، عکسها و فیلمهایت قضاوتت بود. میماند و خواند ماند.
میدانم، جنگ هم اگر نبود، تو راحت نمی نشستی! نمیتوانستی راحت بنشینی...
رفیق خوب هنرمند! امشب، یاد عزیز تو با من است. اینجا کجا و آنجا که تو رفتی کجا؟...
کاوه! پاشدی از لندن رفتی تهران چه کنی؟ میخواستی عکاسی کنی؟ خب، همانجا میماندی. هیچ کار که نمیتوانستی بکنی، عکاس مدل که میتوانستی بشوی؟ میرفتی از خوشگلها و خوشپوشها عکس میگرفتی... هم فال بود و هم تماشا... حالا برگشتی ایران، رفتی محله دروس تهران، دوست داشتی عکس بگیری؟ چه مانعی داشت؟ تو هم میرفتی سراغ بزرگان دانش و هنر و ادب و فرهنگ و فلسفه، میرفتی از مناره و گنبد عکس میگرفتی، یا از آثار باستانی پرافتخارمان، یا از ساختمانهای قدیمی و فرسوده در حال ریزش، یا از طبیعت ایران، از کوه و دشت، رودخانه و دریا، دره و صحرا، جنگل و کشتزار، کویر و نمکزار، از برگهای زرد خزان، برف سفید زمستان، از میوه های آبدار تابستان، از شکوفه های رنگارنک بهاری... از شاغلان مشاغل در حال اضمحلال، از صنایع دستی، از خورجین و قالی و گلیم و پالان و کاسه و کوزه، از قلمکار و خم رنگرزی و گلابگیری، از روستا و روستاییان، از ایل و عشیره و کوچ و قشلاق و ییلاق، یا از دراویش شیشه و آتش و سوزن خوار، از سیخ و میخ و خنجر و قمه و شمشیر تو چشم و چار و گوشت بدن، از گربه و سگ و میمون و مرغ دریایی، از زنبور و پشه و مگس و مار و عقرب و ماهی و رطیل و قناری و طوطی، از مرغ عشق و گرگ بیابان و خرس و ببر و پلنگ و اسب و خر و قاطر و شتر، یا از همه بهتر از صنایع ملی، از چیپس و پفک نمکی، از اتومبیلهای آخرین مدل مونتاژ، از مبل و یخچال و اجاق گاز و جاروی برقی و اینجور خرت و پرت های زندگی امروز شهری، از وسایل پیشرفته تکنولژی غربی، از رایانه و تلفن و دورنگار و پخش و ضبط صوت و تی وی و انواع و اقسام دوربینهای دیجیتال، از موبایل در رنگها و اندازه ها و مدلهای گوناگون... یا نه، اگر حوصله نداشتی و از هیچکدام اینها خوشت نمیآمد، از چهارشنبه سوری و نوروز و سیزده بدر و مهرگان و غیرذالک عکس میگرفتی، یا میرفتی در پارکها میگشتی، یا اصلا به کوه میزدی، از پس قلعه و درکه و گلاب دره، از دختران و پسران باطراوت و زیبا، از کاکلهای مش زده و لبهای سرخ و قهوه ای و بنفش، از روسریهای رنگ به رنگ، از مانتوهای آخرین مدل، از قهوه خانه های سنتی و چای دارجلینگ توی استکانهای کمر باریک، از قلیان کشیدن پیر و جوان، لمیده بر تختهای مفروش به قالی ایرانی... یا حتا از زنان و دختران خیابانی، از اینهمه بچه ژنده پوش و پابرهنه رها در میان ماشینها، یا از معتادهای ولو در کوچه ها و پس کوچه ها و زیر پلها... یا اصلا ول میکردی همه را و میرفتی سراغ سینما، تو که تجربه هم داشتی از سالهای پیش، میشدی عکاس فیلم، از بازیگران مشهور و هنرپیشگان تازه کار عکس میگرفتی، یا فیلمبردار میشدی، یا نه، اصلا خودت فیلم میساختی... تو این کار را هم که خوب بلد بودی...
تقصیر از خود تو بود، کاوه! جنگ هم اگر نبود، راحت نمی نشستی. این همه موضوع و زمینه کار را رها میکردی، پا میشدی میرفتی سراغ کارها و چیزهایی که خوب میدانستی نباید اسمشان را آورد... همیشه میخواستی «حقیقت» را «ثبت» کنی... و ثبت هم کردی... درباره سانسور فیلم میساختی، خودت را به دردسر مینداختی... یا میرفتی سراغ نویسنده های مغضوب، دوربینت را میکاشتی جلو روشان تا هرچه دل تنگشان میخواهد بگویند... یا نمیدانم چطور و از کجا آن بچه های عقب مانده را پیدا میکردی، تصویر معصومیت و صدای رنجشان را ثبت و ضبط میکردی... (من هیچگاه تصویر دست و پای زخمی بسته شده به تخت آن بچه های بی گناه و بی پناه را نمیتوانم از ذهنم پاک کنم).
به چیزها و کارها و جاهایی کار داشتی که نباید کار میداشتی. باید و نبایدها را البته خوب میشناختی و میدانستی، اما جلو خودت را نمیتوانستی بگیری...
حالا راحت شدی؟ خیالت آسوده شد؟
رها شدی از شر هرچه مجوز و تجویز است، کاوه؟!
مجوزدهندگان و ممیزان را هم خلاص کردی از شر خودت... حالا همه نفس راحت میکشند.
حالا دیگر لازم نیست با هیچکس و هیچ جا سر و کله بزنی و هی تیشه بدهی و اره بگیری...
امشب به یاد تو هستم...
حالا دوربینهایت کجاست؟ لنزهایت؟ دستگاه تدوینت؟ تاریکخانه ات؟ اینها بدون تو چه حالی دارند؟ آن همه عکس، آن همه فیلم و تصویر بی تو چه بر سرشان خواهد آمد؟
آخرین بار که دیدمت دو سه هفته پیش بود. بر پرده دیدمت، در فیلمی راجع به فروغ فرخزاد. توی اتاق مونتاژت نشسته بودی، رو به دوربین، انگار مرا نگاه میکردی و همان حرفهای قشنگی را که قبلا هم از تو شنیده بودم، دوباره میگفتی: از فروغ و آزادگیش و از پدر و آن روزهای رفته...
دلم هوایت را کرد. با خودم گفتم هرگاه رفتم تهران، حتما زنگ میزنم میبینمش...
یکبار هم من توی اتاق مونتاژ بودم که آمدی. نشستیم و چای نوشیدیم و تکه هایی از فیلمی را دیدیم و گپ زدیم...
آن روز خوب اوایل تابستان (چند سال پیش بود راستی؟) در خانه ات نشستیم... گمانم همان خانه فروغ بود، در دروس... شربت و چای نوشیدیم و سیگار دود کردیم و فیلم دیدیم و گفتیم و شنیدیم... چقدر حرف داشتی برای گفتن! چقدر طرح داشتی برای ساختن! چقدر عکس نشانم دادی!
در این سالها دیدارهامان زیاد نبود... حالا افسوس میخورم... من که بیشتر اینجا بودم در این ده دوازده سال، تو هم که آنقدر کار داشتی که نتوانستی سری به این طرفها بزنی...
حالا استراحت کن کاوه! خستگی آن همه سال کار سخت را از تن به در کن!
تو زندگیت کارت بود، کارت زندگیت... همیشه یا دوربین عکاسی و تصویربرداری دستت بود یا پشت دستگاه تدوین نشسته بودی یا فیلم میدیدی، یا از فیلم و سینما و عکس حرف میزدی...
کار کردنت را هم که ممنوع میکردند، باز کار میکردی... نمیتوانستی کار نکنی...
امشب تلخم، کاوه! باور نمیکنم، اما باید باور کرد... رفتم «مد و مه» پدرت را برای چندمین بار خواندم... ایکاش میتوانستم من هم برای تو چیزی بنویسم مثل این داستانی که پدر نوشت سالها پیش... افسوس...
اینطور رفتن هم که تو رفتی، سعادتی است! گفتم که تو آدم خوش شانسی بودی. در مرگ هم، مثل زندگی لااقل در این بیست و پنج شش سال گذشته، شانس داشتی. راحت شدی، راحت رفتی... من که هنوز نمیدانم چه بوده و چه شده، هرکس چیزی میگوید... میگویند ماشین را نگهداشته ای، در را باز کرده ای آمده ای بیایی پایین که حتما نگاهی به اطراف بیندازی که چه تصویرهایی بگیری... که پات را درست میگذاری روی یک مین... اما میتوانم حدس بزنم که یک آن بیشتر نبوده... شاید هنوز تصویری را که میخواستی بگیری در ذهن داشته ای که رفته ای... تمام...
اینطور بهتر است، نه؟ بهتر است از سکته و سرطان و تصادف و پیری و فرتوتی و فلج و... اتاق سی سی یو، جراحی، تعویض رگ، شیمی درمانی، اشعه و هزار زجر و شکنجه... کم کم آب شدن و هی درد کشیدن...

رفتی، کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری...

گوتنبرگ سوئد
13 فروردین 1382

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

صداقت و عدم صداقت در اثر ادبی

این نوشته را  اینجا بخوانید.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

سالگرد تولد پدر داستان نویسی ایران

سالگرد تولد پدر داستان نویسی ایران: "23 دی 1274، هنوز یازده سال مانده بود تا فرمان مشروطیت صادر شود که محمدعلی جمالزاده در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. در اصفهانی که توصیف آن زمانش را در تمام داستان هایش می توان دید"

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

ای بخارا دیر زی


شماره 78-77 مجله بخارا در 720 صفحه منتشر شد. تصویر دکتر ژاله آموزگار زینت­ بخش روی جلد این شماره از مجله بخاراست . دکتر ژاله آموزگار در 1389/2010 جایزه Lifetime Achievement Award studies را از سوی The International Society for Iranian Studies به پاس « یک عمر تلاش ممتاز» دریافت نمود. این جایزه در سال­های گذشته به ایرج افشار و دکتر شفیعی کدکنی تعلق گرفته بود. متن سخنرانی دکتر ژاله آموزگار در آن مجمع به طور اختصاصی در این شماره از مجله بخارا انتشار یافته است.
با هم مروری داریم بر فهرست شماره 78-77 مجله بخارا :
آن مرد
آن مرد (در تجلیل از مرتضی احمدی)/ بهرام بیضایی 7

بیست سالگی بخارا
ای «بخارا» شادزی.../ دکتر امیرهوشنگ کاوسی    9

اندیشه
تأملاتی دربارة گاندی/ جرج اورول/ دکتر عزتالله فولادوند    12

نقد ادبی
ساختار ساختارها/ دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی 26
ایران در شاهنامه/ دکتر حسن انوری   32
مشاهده، روش اشراق، و زبان شعر(بحثی پیرامون نظام فلسفی اشراق
شهابالدین سهروردی)/ دکتر حسین ضیایی    43
بیزل بانتینگ، شاعر انگلیسی اوایل قرن بیستم/ دکتر حسن جوادی 57
مساوات منصفانه/ دانیلبل/ مینو مشیری   77

زبانشناسی
مهارت در خواندن/ دکتر محمدرضا باطنی   82

جشننامه دکتر ژاله آموزگار
هزار سال جلالي.../ علی دهباشی 94
کتابشناسی کتابها و مقالات و سوابق علمی دکتر ژاله آموزگار     96
زبان شیرین فارسی/ دکتر ژاله آموزگار    108
زبانهای باستانی و ادیان آسمانی (گفتگو با دکتر ژاله آموزگار)  129
آشنايي با کتاب تاریخ اساطیری ایران/ سیما سلطانی 150
مروری مختصر بر آثار دکتر ژاله آموزگار/ سیّداحمدرضا قائممقامی  154

ایرانشناسی
تازهها و پارههای ایرانشناسی (68) / ایرج افشار   163
ایرانشناسی در کشورهای آلمانی زبان (1)/ دکتر سعید فیروزآبادی 192
تصحیح در تاریخ طبری برحسب متن پهلوی بندهش/ دکتر تورج دریایی   201
مهرگان: میلاد خورشید و مرگ ضحاک در آغاز زمستان/
گفتگو با دکتر جلال خالقی مطلق/ نوشین شاهرخی  207
ایران، اسلام، روشنفکران عامی/ دکتر محمود امیدسالار  211
فرضیة فاجعهزدگی: تأثیر پایدار فاجعة مغول در تاریخ
سیاسی، اجتماعی و علمی ایران/ دکتر عباس عدالت 227

یادداشتهایی از ژاپن
از چشمه خورشید (25)/ دکتر هاشم رجبزاده 264

تاجیکستان
کتابها و نشریاتی از تاجیکستان (13)/ مسعود عرفانیان    288

شعر جهان
به حافظ، پرسش یک آبنوش/ فریدریش نیچه/ داریوش آشوری   302
کافه اسلاویا/ یاروسلاوسایفرت/ پرویز دوایی    303
چند شعر از اینگه بورگ باخمن/ مهشید میرمعزی  306
هاینریش هانیه و حماسه فردوسی/ علی عبداللهی 311
فردوسی شاعر (شعری از هاینریش هانیه)/ علی عبداللهی    314

شعر فارسی
دو قصیده در ولادت حضرت حجت (عج)/ محمدعلی فروغی    321
نگاه / غلامعلی رعدی آذرخشی    327
درباره شعر نگاه/ کامیار عابدی     333
ایران من/ ابوالقاسم لاهوتی    337
یاران همه رفتند/ محمدتقی بهار   338
عقاب/ پرویز ناتل خانلری 339
دربارة ترجمة شعر «عقاب»/ امیرهوشنگ کاوسی    347
ترجمه فرانسوی شعر «عقاب»/ دکتر امیرهوشنگ کاوسی    351
دریغ/ مظاهر مصفا   358
زندگی مثل یک جوی آب است/ دکتر سیروس شمیسا    359
کشت سبز.../ اسد بدیع    360
کارنامه/ شیدا دیانی 361
بخارا/ گلرخسار 362
بهار من گذشته شاید.../ سحر کریمیمهر    363
ایران من، ای یادگار یادگارانم!/ حسین منزوی  364
اعتراف/ حسين اكبري (سَمن)   365
سه شعر از سهیلا امیرسلیمانی   366
با اسب چوبين كلمات/ داوود ملكي     369
مشتی بنفشه/ هنگامة فولادوند   373


قلم رنجه
قلمرنجه (5)/ بهاءِالدین خرمشاهی 376

تاریخ نشر
تاریخ نشر کتاب در ایران (8)/ عبدالحسین آذرنگ     385

تاریخ مطبوعات
درآمدهای جنبی روزنامهنگاران قدیم/ دکتر ناصرالدین پروین     395
شیخ احمدبهار و روزنامة بهار/ اسماعیل جسیم 407

آویزه‌‌ها
آویزهها (11)/ میلاد عظیمی     422

تاریخ
دکتر محمدمصدق در پهنة آموزش و دانش (3):
در دانشکده حقوق دانشگاه نوشاتل/ دکتر ناصر تکمیل همایون 454

سفرنامه
به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر/ آصف فکرت    470

خاطرات
خاطراتی از مسعود فرزاد/ دکتر سیروس شمیسا 495

گزارش
فردوسی و شاهنامه در کمبریج/ محمود متقالچی    501
گزارش مراسم شب رهنورد زریاب در کابل/ سرور رجایی 519
گزارش شب راینر ماریا ریلکه/  شهاب دهباشی   530
گزارش مراسم جشن
دويستمين سالگرد تولد فردریک شوپن/ ترانه مسکوب    549

طنز
معانی طنزآمیز واژگان/ نصرت کریمی  565

جعبه آینه کتاب
جعبة آینه کتاب (3)/ محمد افشینوفایی    571
یاد و یادبود
پلكِ مستور از نجومِ نقرهييي مناجات/ سيمين بهبهاني    595
به یاد کاظم برگ نیسی/ سیدحسین رضوی برقعی        600

بررسی و نقد کتاب
علت بیقانونی در ایران/ دکتر احمد کاظمی موسوی 613
دربارة کتاب یادداشتهای روزانه محمدعلی فروغی/ علیاصغر حقدار 620
سیاست و فرهنگ روزگار صفوی/ محمد گلبن    630
ایرانیان گمگشته ( کتابی از دکتر نسرین رحیمیه)/ فرزانه قوجلو    637
ساختارشناسی فعلهای فارسی/ یوسف امیری  643
حدیث کرامت (نقد کتاب دکتر محمداستعلامی)/ دکتر حسن لاهوتی  646
خاطرات هنرپیشه نقش دوم/ ناهید طباطبایی 656
دربارة خانه دایی یوسف/ مجید ادیبزاده   658
من کور شدهام
(نقد و بازخوانيِ رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو)/ پارسا نوروزی    663
  ویرجینیا وولف، یک زندگی/ ( ویرجینیا وولف/ گردآوری و ترجمه فرزانه قوجلو) ترانه مسکوب 

نحوۀ تهیۀ مجلۀ بخارا :  1. از طریق اشتراك سالانه :
الف )  در داخل كشور و شش شماره با احتساب هزينه پست پنجاره هزار تومان ،
ب‌)    برای کشورهای اروپایی 85 هزار تومان و برای آمریکا، کانادا، استرالیا 120 هزار تومان است. متقاضيان مي توانند وجه اشتراك را به حساب جاري 0100009347007 بانك صادرات شعبه 774 اوايل خيابان ميرزاي شيرازي به نام علي دهباشي واريز كنند و اصل برگه را با نشاني دقيق ( با قيد كد پستي ) به نشاني : تهران ـ صندوق پستي   166-15655 ارسال كنند يا به شماره 88958697 فاكس كنند و یا با ایمیل dehbahi.ali@gmail.com  ارسال نمایند.
2. خرید از کتابفروشی­های مقابل دانشگاه، کتابفروشی­های خیابان کریمخان زند، کتابفروشی آرین ( خیایان میرداماد)، شهر کتاب شریعتی( نرسیده به معلم) ، شهر کتاب پارک ساعی، شهر کتاب نیاوران ( نشر کارنامه) .

مجله بخارا 78-77 از صبح پنج­شنبه مورخ 16/10/1389 در دسترس علاقمندان قرار دارد.