۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

فریاد مورچگان ، آونگ میان کفر و ایمان

...استعاره‌ای از انسان ، در سرگشتگی بین ایمان و بی‌ایمانی ؛ سوال و سرگشتگی همیشگی انسان از همان هنگام که پا بر زمین گذاشت و خدایان را آفرید . زن می‌گوید : " ما سه میلیون خدا داریم ." گویی  در این دین ، تمام خدایان یک‌جا جمع شده‌اند ، خدایان تمام مذاهب ، با تمام روحیات و خصلت‌هایشان و انسان‌ها، چون مورچه‌هایی که در میان این خدایان ِ بی‌تفاوت و همواره نظاره‌گر در سکوت در کار خود می‌لولند و پیش می‌روند تا زنده بمانند در حالی که نمی‌دانند برای چه و چرا ؟
فریاد مورچگان بسیار شبیه دیگر فیلم‌های مخملباف است ، به قول دوستی که می‌گوید تفاوتی با عروسی خوبان ندارد .
8b9mvxc
مخملباف عادت دارد عقایدش را با صدای بلند اعلام کند و هربار که به اندیشه‌ای روی می‌آورد ، چون ایمان آورندگان به آن اندیشه درصدد اعلام آن‌ است تا به عده‌ای بقبولاند ، درست بر خلاف دیالوگی که از دهان مرد بازیگر می‌شنویم که : " من تو را دوست داشتم ، چون به دنبال حقیقت بودی ، اما حالا که گمان می‌کنی حقیقت را یافته‌ای ، برایم جذابیتی نخواهی داشت ،  حقیقت یافتگان فاشیست می‌شوند . می‌فهمی ؟ فاشیست ! "
نه ! محسن مخملباف به خاطر اعتقادش به آزادی نمی‌تواند فاشیست شود اما درباره ی اندیشه ،چون ایمان آورندگان  سخن می‌گوید نه چون متفکران . شاید به همین دلیل است که شخصیت گاندی که در مرز ایمان و تفکر ایستاده برایش سوالی بی‌پاسخ است . آن‌چنان که نمی‌داند دوستش بدارد یا دشمنش شمارد . اصلا گاندی در این فیلم چه کارکردی دارد ؟ چه ارتباطی می‌توان بین گوشه و کنایه‌های فیلم به گاندی و موضوع اصلی داستان یافت ؟ این نوع شلختگی را در فیلم نشان می‌دهد . مثل نویسنده‌ای که پس از نوشتن اثرش از هول آن‌که دیر شود ، کارش را به ویراستار نمی‌سپارد – یا به ویراستار اعتماد نمی‌کند – و داستان را با تمام حشو و زوایدش چاپ می‌کند . این حشو و زواید برای فیلم‌ساز باسابقه‌ای چون مخملباف قابل اغماض نیست . با این همه اما او استعاره را دراین فیلم چنان بسط می‌دهد که تمام ادیان از یک طرف و بی‌ایمانی از سوی دیگربه وحدت می‌رسند ، به وحدتی که همان نقطه‌ی آغاز تفکر آدمی‌ است ، به سرگشتگی ، به نزاع بین ایمان و بی‌ایمانی و این‌که بالاخره بهتر است یکی باشد یا نباشد و جمع این دو چرا میسر نمی‌شود .
مرد کامل می‌گوید :" اگر گمان کنی خدا هست ، پس هست و اگر گمان کنی خدا نیست ، پس نیست ." این نسبیت سرگشته در فیلم با مورچه‌هایی که یکی برایشان دعا می‌کند خداوند آن‌ها را از سر راهش بردارد و آن دیگری فریاد می‌زند که من آن‌ها را با راه رفتنم می‌کشم و خدا صدای ناله‌شان را نمی‌شنود . در سیر آفاق طولانی ، در باد و توفان و با پای یپاده آنان به کعبه‌ی مقصود می‌رسند . کعبه‌ی مقصودی که برای مرد مفهوم ندارد و هیچ نیست جز خانه‌ای از خاک و گل و مردی که گاودار و برای زن ، تجسم تمام رویاهایش است با دست‌خطی عجیب که چون برای آینده‌اش     دریافت می‌کند ، باز راه گذشته را پیش پایش گذاشته .
فریاد مورچگان ، با تمام المان‌های خاص مخملباف که برای بیننده‌ی حرفه‌ای سینما  ملال آور است ، با تمام بازی‌های بد بازیگرانش ، به خصوص بازیگر مرد که با دیالوگ‌ها بیگانه است و بازیگر زن که نه می‌تواند ایمان را درچهره‌اش نشان دهد و نه سرگشتگی را ، با تمام صحنه‌های کشدار ِ مست شدن مرد و مکالمه‌اش با خدایان  – که از بس آن مفاهیم را تکرار و تکرار می‌کند- به نوعی توهین به شعور مخاطب است.
به نظر من فریاد مورچگان فیلم خوبی‌ست از این روی که استعاره‌ای فرارونده را پیش می‌کشد و این استعاره تا تمامی ادیان و تاریخ زندگی آدمی بسط می‌یابد. کاش مخملباف هنرمندانه‌تر صبوری کند و با خشونت حشو و زواید فیلم‌هایش را بزند تا شسته رفته‌تر از آب درآیند .
نوشته ی کامل تر را در وبلاگ آرش بخوانید .

قلعه اسماعیلی

داشتم خواب می‌دیدم . در منطقه‌ی زاگرس بودم . کجای آن را نمی‌دانم ، فقط می‌دانستم آن جایی که من هستم و این کوه‌های سرسبز، زاگرس است که بی‌نهایت زیبا بود . در یکی از قرون گذشته شاید پنجم یا ششم هجری بودم . مردم لباس‌های آن سال‌ها را داشتند و من شکل نوجوانی‌ام بودم با لباس‌های معمولی خودم . قومی حمله کرده‌بودند و ما از هر طرفی می‌دویدیم و می‌دویدیم اما تعداد آن‌ها زیاد بود و مردم بی‌سلاح تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد فرار بود و من در یکی از این ماراتن‌های گریز و فرار نفسم بند آمد و نتوانستم ادامه‌دهم ،  به قلعه‌ای پناه بردم. قلعه استوانه‌ای شکل بود و با پله‌های مارپیچی بالا می‌رفت ، رفتم . به جای پاگرد، هرپیچ با شیب بسیار تند و مساحت بسیار کوچکی بالا می‌رفت که هر بار امکان لغزیدن از آن بود . همان طور که بالا می‌رفتم به عادت همیشگی پله‌ها را می‌شمردم، هزار و هفتصد پله را بالا رفته‌بودم و بعد ایستادم ، کسی دنبالم نمی‌کرد، تنهای و خلایی عظیم مرا در برگرفته‌بود . از روزنه‌های ریز در دیواره‌ی  برج قلعه مانند بیرون را نگاه کردم . مردم همچنان داشتند می‌دویدند و حرامیان به دنبالشان . نشستم بر کناره‌ی  دیوار برج و تازه چشمم به طرح استوانه‌ای آن‌جا افتاد. هیچی نبود، جز فضایی دایره‌ای که از یک‌طرف  به پله‌های بالا رونده منتهی می‌شد و سراسر سفید ، سفیدی‌ای که  چشم‌ را می‌زد و  خلأ  آن همه بی‌رنگی بر وحشتم می‌افزود .تنها دلگرمی‌ام ، همان روزنه‌های‌کوچک بود که از آن‌ها بیرون را می‌دیدم و پس از هر بار نگاه‌کردن ، مردم  کوچک‌تر و دورتر می‌شدند . در بالا رفتن از یکی از شیب‌های تند که دیگر نفسی برایم نمانده‌بود ، چشم بر روزنه گذاشتم ، حرامیان رفته‌بودند و مردم در هول و هراس بار و بندیلشان را بسته  و داشتند از آن جا می‌رفتند ، زن و مرد و بچه در صفی طولانی  داشتند می‌گذشتند ، می‌دانستم  من هم باید با آن‌ها بروم ، باید عجله‌می‌کردم تا هنوز  سرو کله‌شان پیدا نشده . اما در فضای سفید استوانه‌ای گیر افتاده‌بودم . هرچه پله‌ها – تنها معابری برای گذر در آن‌جا – را بالا می‌رفتم ، بیشتر متوجه می‌شدم که راهی برای خروج نیست و در تقلای  سعی‌وارم از پله‌ها ، گاه چشم بر روزنه‌ها می‌گذاشتم و مردم را می‌دیدم که آخرین گروه‌هایشان نیز داشتند می‌گذشتند .  تا جایی که دیگر مردم آن پایین به شکل نقطه‌های ریزی درآمدند در حال کوچ و من که آن جا زندانی سپیدی استوانه‌ای شکلی شده‌بودم ، دچار وحشت شدم ، و حشت از قلعه‌ای که پا در آن گذاشته‌بودم و نامش را نمی‌دانستم ،داشت نام قلعه با حروف گنگی در ذهنم روشن می‌شد  که ا زخواب پریدم و قبل از این که کاملا بیدار شوم  ، تنها کلمه‌ی به جا مانده از خواب که تکرار می شد، قلعه‌ی اسماعیلی  بود .
من در یکی از قلاع اسماعیلی گیر افتاده‌بودم ، در نوجوانی‌ام .
مردم فرار کردند و رفتند و من انگار از نوجوانی‌ام  پرت شده‌ام به این‌جا با دور باطل همیشگی جنگ و گریز ، همه موفق به کوچ نمی‌شوند مثل آریایی‌های باستان که سرزمین سرد روسیه را به دنبال مکان مناسب تری ترک گفتند . همیشه عده‌ای  هستند که می‌مانند تا معمای هزار توی دایره‌ی تسلسل را دریابند یا مثل من در آن خواب شوم ، فقط گیر افتاده باشند ، اما می‌بینند که سالیان درازست در آن مانده‌اند. من ا زقوم خودم ، آن‌ها که در نوجوانی‌ام بودند جدا ماندم و حالا محکوم به بازی ابدی جنگ و گریزم .
اما از طرفی می‌بینم  اسماعیلیان که  حصاری دور خود کشیدند تا  از حوادث زمانه مصون باشند و کسی را به آن‌ها  دسترسی نباشد ، نیز  حصارشان  چندان مصون نماند ، چون همیشه راهی به بیرون هست و کسانی هستند  که درصدد یافتن راه‌های  خروج از آن هستند ،شاید  اشتباه در محاسباتِ همان‌ها هم بود که راه بر مغولان گشود به جای آن‌که به دیگرانِ در آن قلعه راه فرار نمایانده باشد . اما مهم،پایان یافتن دور تسلسل‌وار همشگی ست و حمله‌ی مغول بر قلعه ها هم ارزش آن را داشت که زمان پیش برود و من در نوجوانی‌ام نمانم با تن‌پوشی  از قرون آینده که به کار آن زمان نمی‌آمد .

ستایش بلاهت

وقتی که قیصر پاشنه‌اش را ورکشید یا همان‌طور پاشنه خوابیده راهی کوچه‌ها شد ، انبوهی از مردم به دنبالش راه افتادند . مسعود کیمیایی گفت : "کات " و نگاهش به صف‌های شلوغ سینما کشیده‌شد . دوربین‌اش را خاموش کرد و به نظاره‌ی جمعیت نشست . او کار خود را کرده‌بود . کشف شخصیتی چون قیصر ، واکاوی درونی اجتماعی بود که تا به حال کسی به آن نیاندیشیده‌بود . شخصیت قیصر با تمام نادانی و لمپنی‌اش محبوب مردم بود و فیلم قیصر صرف‌نظر از تکنیک‌های فنی و سینمایی‌اش به خاطر محتوای داستانی مبتنی بر شخصیت خاص ( قیصر ) فصل نوینی را در سینمای ایران رقم زد . کیمیایی حق داشت که از این کشف بر خود ببالد . این‌جا مجالی برای پرداختن به فیلم نیست و تنها تاکید ما بر شخصیت کلیدی این فیلم است. کیمیایی بر زخمی انگشت گذاشت که مردم دوستش داشتند، دارند .
نزدیک چهل سال بعد ، این‌بار یک بدل سینمایی ، سراغ همین دسته از شخصیت‌ها رفت و فیلم اخراجی‌ها را ساخت . هر چه فیلم قیصر درصدد واکاوی شخصیت این طبقه از مردم بود ، اخراجی‌ها در تحسین و تحبیب این طبقه با آمیخته‌ای از هجو وشوخی گام برداشت ، نتیجه یکی بود ، مردم پشت در سینماها صف کشیدند .
مردمی که پس از چهل سال از فروش قیصر ، برای اخراجی‌ها صف بستند ، نه به کیفیت و اصول سینمایی قیصر کاری داشتند و نه ضعف‌های اخراجی‌ها برایشان مهم بود . آن‌ها تنها برای شخصیت‌هایی صف می‌بستند که نادانی‌شان ، برایشان معصومیتی ناشناخته و کاذب را به همراه آورده‌بود و نشان از محبوبیت عجیب این طبقه‌ی در اصطلاح " لمپن " داشت .
2003199147501743501_rs
پرت‌ افتادگان از اجتماع ، دزدها، جوان‌های بی‌سواد اما باغیرت و متعصب  و به طور کلی طبقه‌ای که چیزی برای از دست دادن ندارد و تنها نکته‌ی مثبتی که در تعریف آن هست  ، جوان‌مردی است . جوان‌مردی‌ای که اغلب اوقات همان معنای تعصب کورکورانه را می‌دهد . طبقه‌ای که مدت‌ها نادیده گرفته‌شده و همواره زرق و برق زندگی طبقه‌ی متوسط را در فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی یا در گوشه گوشه‌ی شهر می‌بیند – سریال‌های تلویزیونی در سال‌های اخیر به عمد طبقه‌ای را نشان می‌دهد که وجودشان  بعید می‌نماید ، خانه‌هایی چون کاخ ، زن‌هایی با نوکر و کلفت خانگی ، مردان قاچاقچی کراوات زده و ... – تاثیر تمام این‌ها به اضافه‌ی فقر و محرومیت اجتماعی از یک طرف و از دیگر سو نداشتن سواد و تحصیل کافی و دست نیافتن به آن ، روز به روز نه تنها بر تعداد طبقه‌ی پرت افتاده از اجتماع می‌افزاید که اکنون می‌بینیم کینه‌ای شوم و ماندگار را در آن‌ها پرورانده . آن‌ها که هروقت از کنار جوان ترو تمییز یا مبادی آدابی میگذرند ، نه این‌که در حسرت آن نوع زندگی باشند ، بلکه کینه‌ی نهفته در درونشان را با کلماتی بروز می‌دهند که خاص این طبقه شده . کلماتی چون بچه سوسول ، مکش مرگ ما و...این طبقه نمی‌تواند به چیزی اعتراض کند ، چون به چیزی نیاز ندارد یا اگر دارد نیازهایش کوچک و برآورده‌شدنی ست . اگر نیازش اقتصادی باشد و کسی به او پیشنهاد پول دهد ، فکر  نمی‌کند که این بلای اجتماعی به این روش رفع شدنی نیست . اگر جیب‌ها ی خودش داشته‌باشد – حتی اگر کم که همیشه برایش زیاد است – چه غم که دیگران ندارند .
و حالا این طبقه دور هم جمع شده‌اند و در حوادث اخیر ، تمام کینه و بغض خود را به بدوی‌ترین روش بر سر بچه‌های مردم فرو ریختند . آن‌ها شاید هرگز ندانند که چه کرده‌اند ، درست مثل شعبان جعفری که سال‌ها بعد از فرارش از ایران ، وقتی از او سوال می‌شود نظرش درباره‌ی کارهایی که کرده چیست ؟ او همچنان لذت می‌برد که در راه پادشاه و دفاع از میهن ، چنین به مصدق و یارانش تاخته! درست است که آن‌ها شاید تا سال‌ها بعد هم نفهمند که تنها انتقام‌گیری کوچکی بوده و به این ترتیب همان صفت یگانه‌ی جوان‌مردی را چه مفت باخته‌اند .
اما مردمی که پشت در سینماها برای دیدن این شخصیت‌ها صف می‌کشند چه ؟ با نگاه به این صف‌های طولانی چگونه می ‌توان گفت جامعه‌ی ما ستایش‌گر نادانی نخواهد بود ؟
مرد: " طلاقتو از شوهرت میگیرم ، بیا با من زندگی کن ."
زن : طلاق دیگه چیه ؟"
مرد: - دستی به زیر چانه‌اش می‌برد - :" به خاطر همین که نمی‌دونی طلاق چیه ازت خوشم میاد. "
نویسنده به راحتی از کنار این سطورش می‌گذرد ، بی‌آن که به بلاهت تحسین شده در این سطور بیاندیشد ، بلاهتی که بعدها با نویسنده‌ی " آداب بی‌قراری" چه‌ها که نکرد .

فال سیاه

سرت را پنهان کن
پیشانی‌ات شاهراه دیوهاست
شیارهای میانی پر از شیهه
من از اسب می‌ترسم

*
بنفشه خواب نمی‌بیند اسکندر
اگرچه حمله می‌آورد عید
پر ِ مرده‌ای بر کلاه خویش
من از هفت سین می‌ترسم
آن‌قدر که از اسب ، نه

*
چین‌های پایینی بیابانی است
به رنگ تلخ چنگیز که می‌تازد و
چشم‌هاش گله‌ی زوزه

به طعم عاقبت رنگ‌ها:
سپید ِ شمشیر
سپید ِ سیر
سرخِ سیر
سرخ ِ شمشیر
آن‌ها عشق نمی‌ورزند به قشنگ ِطاق‌هامان
هلاکو پر از صحراست
من از چشم‌هاش می‌ترسم
آن‌قدر که از هفت‌سین، نه

*
بوی حجاز می‌دهد چروک بالایی
مُرکبمان نعلکوب ِمَرکبشان
خالی در انبان و شیر شتر در مشک
چار نعل به زر می‌اندیشند
به زرتشت هرگز ، دشتاشه‌پوش‌ها
چشم‌هاشان را نمی‌بینم
من از زر  می‌ترسم
آن‌قدر که از چشم نه

*
مشتت را ببند
بسته می‌خوانم
در این خطوط برهوتی می‌بینم
به وسعت " هیچ کسی نیست "
"هیچ چیزی نیست "
اما نه
یک کلاغ آن‌جا
فرازِ کوهی که هرگز و چرک – آب – خون‌های
در شریان جویی که دیگر نیست             روان
کلاغ به درازی آه است
آه
من از کلاغ می‌ترسم .
علی شهسواری / آدینه/ش 134
چندی پیش  و با خواندن نوشته‌ی یکی از دوستان گرامی ، ناخودآگاه یاد شعری افتادم که سال ها پیش خوانده بودمش و همان وقت هم عجیب تاثیرگذار بود این شعر . حالا و در حال و هوای جدید و مطالعه ی نوشته ی این دوست دوباره  تصاویر این شعر جلوی چششم رقصان شدند و نتوانستم  این تصاویر و واژه‌ها را با شما قسمت نکنم . یادش به خیر مجله‌ی آدینه در سال‌هایی که خانه‌ای برای اهالی فرهنگ و ادب بود .

چشم اسفندیار و پاشنه‌ی آشیل

esfandiar2
در فرهنگ ایرانی ، اسفندیار نماد خرد است و نقطه ضعف او چشم‌هایش. هر چیز را نقطه‌ضعفی ست و حتی اگر ماندگارترین باشد ، اگر اسفندیار باشد چشمش و اگر آشیل ، پاشنه‌اش . چشم مهم‌تر است یا پاشنه ، به عبارتی دیدن یا رفتن ؟ و اگر اسفندیار نقطه‌ضعف خود را به میدان حریف پرتاب کند چه ؟ اگر از ضعف خود چنان استفاده‌ای برد که رستم نه تنها با جادوی سیمرغ از پس آن بینایی برنیاید که خود مجبور شود چشم بر ضعف حریف ببندد و گوش به نصیحت جادوی زال ببندد.
اما چگونه می‌شود که از ضعف ، قدرت پدید آورد آن قدر که این قدرت تبدیل به نقطه‌ضعف حریف شود ؟ نقطه‌ضعفی که خود به خود تحمیل شود به سوی آن که چشم را نشانه رفته‌است؟
در طول سالیان متمادی روشنفکران و هنرمندان به اشکال و بهانه‌های گوناگون ، سرزمین مادری خود را ترک کردند و در دیار غربت رحل اقامت افکندند ، گاه  دسته‌دسته و گروهی و گاه تک‌تک . برخی به دلایل سیاسی و آزار و اذیت‌های حرفه‌ای و برخی صرفا به قصد مهاجرت و برای یافتن مجالی بر پرواز هنر و اندیشه‌شان . با این همه اما چه آن‌ها که به خواست خود رفتند و چه آن‌ها که مجبور به رفتن شدند در یک  واژه مشترک بودند ، واژه‌ای به نام تبعید و در هر دو شکل،چه تبعید خودخواسته و چه فرد مجبور به تبعید، هیچگاه به نسیان سرزمین مادری دچار نمی‌شود چه همواره به یاد دارد که به اجبار  جلای وطن نموده  و خاصیت تبعید ، پررنگ شدن نوستالوژی وطن است و این چنین بود که ایرانیان رفته به آن سوی مرزها ، نشانه‌های ایرانی بودن خود را چون تکه رنگی به یادگار مانده از وطن در سرزمین جدید منتشر کردند و آن‌جا را تبدیل به وطن کوچکی برای خود نمودند با نشانه‌هایی از سرزمین مادری . آن‌قدر که در برخی کشورها ، شهرها یا محلاتی به نام منطقه‌ی ایرانی‌نشین معروف شد ، همان‌طور که مناطقی با نام چینی‌ها که بیشترین تبعید شده‌ها را در سراسر دنیا دارند ، معروف گردید .
سوال این است چرا روشن‌فکران – اسفندیارهای ما – از این‌جا رفتند ؟ پاسخ روشن است ؛ اگر اسفندیار را نماد خرد و بینش بدانیم و اگر آن‌ها که رفته‌اند با بار نمادی از اسفندیار رفته‌باشند ، برای محافظت بینایی‌شان از تیر جادویی رستم رفتند و اگر بخواهیم صریح‌تر سخن بگوییم بازهم پاسخ همان است ؛ رفتن به جایی که بینش و توانایی دیدشان در فهم و درک مسائل تبدیل به موضوعی برای رنجش – بخوانید نقطه ضعف – آن‌ها نشود ، گناه آن‌ها چون اسفندیار بینایی‌شان بود و بینایی نقطه‌ی‌ضعفشان شد آن‌قدر که به جای ایستادن تا فرو نشستن تیر بر چشم ، سرزمین مادری خود را ترک کردند و به ظاهر به جایی روند که بینایی‌شان به کار ساکنان اصلی سرزمینی که بدان کوچ کرده‌اند نیاید و رفتند .
خوشبختانه نقطه ضعف ایرانی به پاها و گام‌ها مربوط نمی‌شود و پاشنه‌ها توان رفتن داشتند و بدین ترتیب اسفندیار ایرانی در گوشه و کنار جهان تکثیر شد ، نگاه‌ها به سوی هم آمدند و فضای پیرامونشان رنگ اندیشه‌ی آنان را به خود گرفت.
حالا آن‌ها نیستند ، در این‌جا در سرزمین مادری اسفندیارهایی که رفته‌اند سرنیزه‌ها باز به تقلا درآمده‌اند و نه تنها نشانه‌شان به سوی چشم‌های معدود کسانی‌ست که مانده‌اند بلکه چنان که خاصیت جدال است ، این تیرها همه را در برگرفته ، خانواده‌ها عزادار شده‌اند و گروهی به خونخواهی برخاسته‌ رخت سیاه به تن کرده و در عزای  از دست رفتن آمالشان به تاریخ رجعت کرده‌اند ، آن دم که خراسانیان به خون خواهی سردار خراسانی سیاه پوشیدند و از خونش نگذشتند ، اما چون گذشته‌ی عزادار خویش صدایشان برای رسانیدن به گوش دیگران رنجور و ضعیف است . آن‌ها که مانده‌اند نقطه ضعفشان چون آشیل پایشان است ، یا توان رفتن نداشته‌اند و یا میل بدان را اما حالا این پاها در گل فرورفته تا پاشنه‌ی ضعیف را از تیررس تیرهای حریف دور نگه دارد و همین مردم این‌جا پا در گل وطن مانده حالا دارند می بینند که روشنفکرانشان – آن ها که زمانی بی‌تفاوت از کنارشان گذشتند و اندوهشان را چنان که باید درنیافتند – چگونه صدایشان شده‌اند در جهان . آن ها چشم‌هایشان را  که تا بودند نقطه‌ضعفشان شده بود – راستی چرا نمادها در فرهنگ ما چنین هولناک معنا می یابند؟- تبدیل به نقطه‌ضعف حریف کرده تا صدای آشیل‌های سرزمینشان را به گوش نهادهای حقوق بشری ، انسان‌های آزاده و تمام کسانی که دلشان برای انسانیت می تپد برسانند .
چشم از دیدن خسته نمی‌شود و اسفندیار از نگاه . حالا روشنفکران ما دور هم جمع شده‌اند و دارند ذره ذره تاثیر نگاه سوزناک خود را بر مردم سرزمینی که زمانی از آن رفتند اما هرگز فراموشش نکردند می شنوند . آن‌ها را به سرزمین‌های دور تبعید کرده بودند تا نگاهشان به سوی مردم نشانه نرود اما حالا همین نگاه و با استفاده از خاصیت دوری و تبعید تبدیل به نقطه قوتی شده که می رود تا حریف را ذره ذره زمین‌گیر کند . چشم‌های ما ، اسفندیارهای نگاه همیشه جلوتر از مردم سرزمین مادری‌شان و گاه پیش از آن که صدای آهشان بلند شود زبان آن‌ها شده‌اند و یاری‌گرشان . آن‌ها رنج تبعید خودخواسته یا اجباری‌شان را به رنجی برای حریف که در شطرنج قدرت همواره با سفید شروع کننده‌ی بازیست ،  تبدیل کرده‌اندو حریف از این نقطه ضعف هراسان است او که  در طول سالیان سال و در کوچ اجباری اصحاب بینش و خرد بر این گمان بود که تا همیشه از  دردسرهای نوع نگاه آن‌ها که گاه لقب دگراندیش هم می گرفتند -  راحت خواهد بود ، حالا می‌بیند که آن چشم‌ها آمده‌اند ، درست روبرویش ایستاده‌اند وبا نگاه خیره‌ی خود  او را به بازی گرفته‌اند ، برای اسفندیار ، مات شدن حریف مهم نیست ، مهم زمین گیر کردن قلعه‌های آن‌هاست .
گفتگوی مسعود بهنود باابراهیم گلستان را اینجابخوانید .

به یاد بابی ساندز و با احترام به گنجی

به یاد بابی ساندز و با احترام به گنجی
دقیقا نمی‌دانم اولین کسی که برای دفاع از بی‌گناهی خویش و اعتراض به وضع موجود تصمیم به اعتصاب غذا گرفت ، چه کسی بوده است ، اما می‌دانم " بابی ساندز"Babby- sands - قهرمان مبارزات مردم ایرلند یکی از معروف‌ترین چهره‌هایی ست که جان خود را در این راه گذاشت  .
چرا اعتصاب غذا؟! وقتی که تمام درها به روی انسان بسته می‌شود ، وقتی که انسان تحت آزار انواع و اقسام شکنجه‌ی روحی و جسمی باشد ، تنها و تنها یک چیز را در اختیار دارد ، چیزی که متعلق به خود اوست و هیچ‌کس نمی‌تواند آن را تصاحب کند و آن چیزی نیست جز قدرت تفکر . فکر و اندیشه‌ی آدمی به قلمرو هیچ قدرتی درنمی‌آید و انسانِ دربند ، برای اعلام موجودیت خود و نپذیرفتن وضع موجود دست به خلاقیتی شگرف می‌زند . حالا که جسم او در معرض آسیب است ، حالا که تمام راه‌های انسانی به‌روی او بسته‌است و صدایش به جایی نمی‌رسد ، چرا خود، اختیار جسم خویش را به‌دست نگیرد؟درست مثل انسانی که در مقابل مرگ ، با کشتن خود به ستیز برمی‌خیزد اما این جا ستیز با مرگ – مفهومی انتزاعی – نیست ، بلکه ستیز انسان است با انسان، ستیز انسان ست با قدرتی که گمان می‌کند مالک اوست و او با این کار مالکیت او را از جسم خویش می‌گیرد ، با اندیشه‌اش که هرگز به قلمرو قدرت درنیامده ،  برای رهایی جسمش به نفی جسمانیت خویش برمی‌خیزد . او با این‌کار قدرت را به سخره می‌گیرد و دعوت به مبارزه می‌کند .
بابی ساندز در1954 میلادی در شهر بلفاست ، مرکز ایرلند شمالی به دنیا آمد . در 18 سالگی به ارتش جمهوری‌خواه پیوست ،دوبار زندانی شد ؛ یک بار به پنج سال و بار دوم به چهارده سال حبس محکوم شد . در زندان از پوشیدن لباس زندانیان امتناع کرد و ‌خواسته‌اش انتقال از بند زندانیان جنایی به بند سیاسی بود . در حالی که زندانی بود از سوی مردم به عنوان نماینده‌ی محلی انتخاب شد اما دولت بریتانیا حاضر به پذیرش این انتخاب نشد .
وقتی مبارزان ایرلندشمالی در مقاومتی خونین ، همچنان اسیر استعمار انگلستان باقی ماندند ، وقتی که دولت بریتانیای کبیر بالاخره مجبور به پاسخگویی دربرابر جهانی شد که از ستم او بر مبارزان نمی‌گذشتند و وادار به پذیرش مذاکره از طریق واسطه‌ای بی‌طرف با انقلابیون ایرلندی شد،  ایرلندی‌ها ،  "اولاف پالمه "از شخصیت‌های برجسته‌ی سوئدی را  به نمایندگی خویش برگزیدند . پالمه به انگلستان رفت ، مذاکرات به پایان رسد ، قرار شد درهای زندان‌ها باز شود و مبارزان آزاد شوند، قتل‌عام‌ها به پایان برسد و حقوق مردم ایرلند شمالی به رسمیت شناخته شود اما با رفتن پالمه به سوئد ورق برگشت و دستگیری گسترده‌ی مبارزان آغاز گردید . دولت انگلستان تمام تعهداتش را زیر پا گذاشت و  اولاف پالمه نیز در سوئد به شکل مرموزی ترور شد .
بابی
تمام راه‌ها بسته‌شده بود . در چنین وقتی بود که بابی ساندز در زندان اعتصاب غذای خود را آغاز نمود . مبارزه‌ی او شصت و شش روز طول کشید . دراین راه دیگرانی هم با او همراه شدند و در حالی که گمان می رفت شعله‌های مبارزات مردم روبه خاموشی‌ست ، فریاد اعتراض با اعتصاب غذا از چهاردیواری زندان به بیرون راه یافت : "بابی ساندز اعتصاب غذا کرده است ." تلاش‌های ماموران برای شکستن اعتصاب غذای او به جایی نرسید . آن‌ها از هر وسیله‌ای استفاده کردند تا و را وادار به ترک مخاصمه کنند ، نبردی نابرابر درگرفته بود ، نبرد اراده– چیزی که قدرتمندان فاقد آن بودند – بر زور و نبرد نحیف تن با چکمه‌ی آهنین قدرت و از همه مهم‌تر نبرد خلاق اندیشه در برابر تکرار همیشگی اشتباهات قدرت . بابی ساندز حالا داشت ذره ذره به اسطوره‌ها می‌پیوست . این ابر-انسان ، اسطوره‌ی مقاومت ، اعتصاب را چنان تاب آورد که استعمار در برابرش به زانو درآمد و در حالی که خود را نسبت به اعتصاب غذای او بی‌تفاوت نشان می‌داد ذره ذره از قدرت عقب می‌نشست . روز شصت و ششم ،می 1981 بود که بابی ساندز در بیست و هفت سالگی در زندان بلفاست درگذشت . پس از مرگ او مبارزات مردم ایرلند به اوج خود رسید و در نهایت استعمار انگلستان مجبور شد که به خواسته‌های استقلال‌طلبان تن دهد و پس از آن ایرلند شمالی به شکل فرمانداری کل اداره شود .
بابی ساندز برای ابد خفته بود ، اما به همه نشان داد که در بدترین شرایط هم ، همیشه راه‌هایی برای احقاق حق هست . پس از آن این شیوه در زندان‌ها به عنوان سمبلی از اعتراض درآمد . گاندی هم به اعتصاب غذاهای طولانی درزندان معروف است و به نظرم ماندلا هم و بعد در ایران ، اکبر گنجی . او که در دوران بازداشت خود بارها دست به اعتصاب غذا زده بود ، حالا با اقدام نمادین اعتصاب غذایش در جلوی سازمان ملل ، تمام چهره‌های سرشناس جهانی به گردش جمع شده‌اند تا در این اعتصاب همراهش باشند ، که به او بگویند این مبارزه‌ی یک فرد در برابر بی‌عدالتی و قدرت طلبی نیست ، تمام آزادیخواهان جهان به آن جا رفته‌اند تا تمام بی‌عدالتی گوشه و کنار جهان را فریاد زنند ، همه آن‌جا جمع شده‌اند تا اعلام کنند این مبارزه‌ی تمام آزادی‌خواهان است برای به دست آوردن آن‌چه که نامش را حقوق اولیه‌ی هر انسانی می‌دانیم که مثل هوا برای زندگی انسانی ضروری‌ست ، مبارزه‌ای‌ست برای حقوق بشر.

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

رگتایم

در خبرها خواندم كه رمان رگتايم دكتروف به شكل نمايش موزيكال در لندن اجرا ميشود.اقتباسي نمايشي از رمان.
با خود فكر ميكنم به رابطه بين هنرها باهم وبيشتر از همه به رابطه ي موسيقي با ديگر هنرها .البته اين رمان موضوعي جداگانه ست و رابطه آن با موسيقي بسيار تنگاتنگ تر از اين حرفهاست .همان عنوان نامش يعني رگتايم برگرفته از نام موسيقيايي ست.
بگذريم صحبت بر سر موسيقي وادبيات بود .فكرش را بكنيد ...اگر بخواهيم رمانها يي را كه خوانده ايم به شكل موسيقي تجسم كنيم ؛ سمفوني بزرگي از مجموعه ي رمان هاي فارسي.
راستي چه كسي اين كار را ميكند ؟ شايد چكنواريان ...يا انتظامي يا...نمي دانم ولي راستي مي توان يك سمفوني بزرگ را تصور كرد . سمفوني ايي كه كتاب ها با شخصيت هايشان به رديف ايستاده اند و كاري نمي كنند جز اينكه خود را مي نوازند. راستي آهنگ وتم مرگان- زن داستان جاي خالي سلوچ - چگونه مي شود وقتي كه صبح از خواب برخاسته مردش را نمي يابد شايد تمي همراه با اضطراب واميد و در نهايت اندوه و اندوه و فقط اند وه بي پايان نه از آن اندوه هايي كه گاه دچارش مي شويم اندوه خا ص خود آن زن وآن موقعيت‘ اندوه پوچ وبي معني ودر حالي كه غرق در شنيد نش هستيم ناگهان گويي زن مي گريزد اما دقيق تر كه مي شويم مي فهميم اين هياهوي همسايه هاست . بلور خانم وديگران از راه رسيده اند ونبض زندگي دوباره به تپش در آمده در اينجا موسيقي فراز ونشيب دارد رنج وشادي و دل واپسي و فقر و درد و....درد وبازهم سرگرداني وگمگشتگي هاي خالد . و در نهايت عشق همان سخن هميشگي تكرار ناشده وريتم موسيقي اينجا شايد كند شود يا يكنواخت اما در جايي از صحنه ناگهان صداي شكستن مي آيد صداهاي كوبه اي بلند كه به ناگاه قطع ميشوند بي آنكه انتظارش را داشته باشيم شايد بعضي هنوز د ست ها را از گوش هايشان بر نداشته باشند و ممكن ست صداي بسيار ظريفي را كه بلا فاصله بعد از صداهاي كوبه اي مي آيد از دست بدهند صدايي آرام و شايد حتي بتوان گفت صداي زنانه ي مردي غمگين كه زن درونش را گم كرده است صداي تلخ راوي بوف كور! هنوز شنوند گان حاضرند و مشتاق هر چند تحمل اين صدا از عهده ي بعضي خارج است اما همه گوش مي كنند و به دنبال نواهاي ديگر ند نواهايي آشنا تا اثر را وشخصيت را دريابند... و از گوشه اي همهمه ي دعوايي انگار برخاسته وزوزي آرام‘ جد ل مظلومانه ي طوبي ست كه مي خواهد به دنبال آقاي خياباني برود و كمي آن طرفتر هياهوي قلدرانه ي حاج ذو الفقار كبگابي داستان خروس است كه مي خواهد هر طور شده حيوان را پايين بكشد وحيرت حا ضرين وباز هم صدا هست و موسيقي مرا مي برد با خود .
مگر ادبيات ما و داستان سراهايش چيزي كم براي ما گذاشته اند كه چنان در مقابلشان سكوت مي كنيم كه گويي اصلا نيستند اگر در دوبلين –كه نسبت به ديگر شهر هاي اروپايي چندان هم متمدن نيست-- براي "بلوم " شخصيت رمان اوليس بزر گ داشت مي گيرند بي آنكه قصد مقايسه داشته باشم بايد بگويم كه آدم هاي داستان هاي ما چه غريبند ..نه اشتباه نكنيد نمي گويم مرگ غريبي دارند چون آنها به حيات خود ادامه مي دهند چه بخواهيم وچه نه. اين در ذات هنر است اما همه خوب مي دانيم كه چقدر به خون دل خوردن ها وقلم به تخم چشم زدن ها بي اعتناييم بي اعتناي كساني كه زندگي شان را به داو گذاشته اند ومي گذارند تا ريشه هاي حيات اين زبان واين قوم كه ما باشيم نخشكد پس براي لحظه اي هم كه شده به احترامشان كلاه از سر برداريم و به اين بينديشيم كه مبادا درين واويلاي معشيت ‘شعر وعشق وهنررا وزيبايي را از كف بدهيم وعقب گرد تاريخي – فرهنگي بزرگمان را آغاز كنيم ‘ چون آن كه ضرر مي كند تنها وتنها خودمان خواهيم بود با باري از عقب ماندگي فرهنگي ...كاري كه حتي تا راجي چون تاراج قوم مغول نتوانست آن را از ما بگيرد حداقل زياد موفق نشد.