در فرهنگ ایرانی ، اسفندیار نماد خرد است و نقطه ضعف او چشمهایش. هر چیز را نقطهضعفی ست و حتی اگر ماندگارترین باشد ، اگر اسفندیار باشد چشمش و اگر آشیل ، پاشنهاش . چشم مهمتر است یا پاشنه ، به عبارتی دیدن یا رفتن ؟ و اگر اسفندیار نقطهضعف خود را به میدان حریف پرتاب کند چه ؟ اگر از ضعف خود چنان استفادهای برد که رستم نه تنها با جادوی سیمرغ از پس آن بینایی برنیاید که خود مجبور شود چشم بر ضعف حریف ببندد و گوش به نصیحت جادوی زال ببندد.
اما چگونه میشود که از ضعف ، قدرت پدید آورد آن قدر که این قدرت تبدیل به نقطهضعف حریف شود ؟ نقطهضعفی که خود به خود تحمیل شود به سوی آن که چشم را نشانه رفتهاست؟
در طول سالیان متمادی روشنفکران و هنرمندان به اشکال و بهانههای گوناگون ، سرزمین مادری خود را ترک کردند و در دیار غربت رحل اقامت افکندند ، گاه دستهدسته و گروهی و گاه تکتک . برخی به دلایل سیاسی و آزار و اذیتهای حرفهای و برخی صرفا به قصد مهاجرت و برای یافتن مجالی بر پرواز هنر و اندیشهشان . با این همه اما چه آنها که به خواست خود رفتند و چه آنها که مجبور به رفتن شدند در یک واژه مشترک بودند ، واژهای به نام تبعید و در هر دو شکل،چه تبعید خودخواسته و چه فرد مجبور به تبعید، هیچگاه به نسیان سرزمین مادری دچار نمیشود چه همواره به یاد دارد که به اجبار جلای وطن نموده و خاصیت تبعید ، پررنگ شدن نوستالوژی وطن است و این چنین بود که ایرانیان رفته به آن سوی مرزها ، نشانههای ایرانی بودن خود را چون تکه رنگی به یادگار مانده از وطن در سرزمین جدید منتشر کردند و آنجا را تبدیل به وطن کوچکی برای خود نمودند با نشانههایی از سرزمین مادری . آنقدر که در برخی کشورها ، شهرها یا محلاتی به نام منطقهی ایرانینشین معروف شد ، همانطور که مناطقی با نام چینیها که بیشترین تبعید شدهها را در سراسر دنیا دارند ، معروف گردید .
سوال این است چرا روشنفکران – اسفندیارهای ما – از اینجا رفتند ؟ پاسخ روشن است ؛ اگر اسفندیار را نماد خرد و بینش بدانیم و اگر آنها که رفتهاند با بار نمادی از اسفندیار رفتهباشند ، برای محافظت بیناییشان از تیر جادویی رستم رفتند و اگر بخواهیم صریحتر سخن بگوییم بازهم پاسخ همان است ؛ رفتن به جایی که بینش و توانایی دیدشان در فهم و درک مسائل تبدیل به موضوعی برای رنجش – بخوانید نقطه ضعف – آنها نشود ، گناه آنها چون اسفندیار بیناییشان بود و بینایی نقطهیضعفشان شد آنقدر که به جای ایستادن تا فرو نشستن تیر بر چشم ، سرزمین مادری خود را ترک کردند و به ظاهر به جایی روند که بیناییشان به کار ساکنان اصلی سرزمینی که بدان کوچ کردهاند نیاید و رفتند .
خوشبختانه نقطه ضعف ایرانی به پاها و گامها مربوط نمیشود و پاشنهها توان رفتن داشتند و بدین ترتیب اسفندیار ایرانی در گوشه و کنار جهان تکثیر شد ، نگاهها به سوی هم آمدند و فضای پیرامونشان رنگ اندیشهی آنان را به خود گرفت.
حالا آنها نیستند ، در اینجا در سرزمین مادری اسفندیارهایی که رفتهاند سرنیزهها باز به تقلا درآمدهاند و نه تنها نشانهشان به سوی چشمهای معدود کسانیست که ماندهاند بلکه چنان که خاصیت جدال است ، این تیرها همه را در برگرفته ، خانوادهها عزادار شدهاند و گروهی به خونخواهی برخاسته رخت سیاه به تن کرده و در عزای از دست رفتن آمالشان به تاریخ رجعت کردهاند ، آن دم که خراسانیان به خون خواهی سردار خراسانی سیاه پوشیدند و از خونش نگذشتند ، اما چون گذشتهی عزادار خویش صدایشان برای رسانیدن به گوش دیگران رنجور و ضعیف است . آنها که ماندهاند نقطه ضعفشان چون آشیل پایشان است ، یا توان رفتن نداشتهاند و یا میل بدان را اما حالا این پاها در گل فرورفته تا پاشنهی ضعیف را از تیررس تیرهای حریف دور نگه دارد و همین مردم اینجا پا در گل وطن مانده حالا دارند می بینند که روشنفکرانشان – آن ها که زمانی بیتفاوت از کنارشان گذشتند و اندوهشان را چنان که باید درنیافتند – چگونه صدایشان شدهاند در جهان . آن ها چشمهایشان را که تا بودند نقطهضعفشان شده بود – راستی چرا نمادها در فرهنگ ما چنین هولناک معنا می یابند؟- تبدیل به نقطهضعف حریف کرده تا صدای آشیلهای سرزمینشان را به گوش نهادهای حقوق بشری ، انسانهای آزاده و تمام کسانی که دلشان برای انسانیت می تپد برسانند .
چشم از دیدن خسته نمیشود و اسفندیار از نگاه . حالا روشنفکران ما دور هم جمع شدهاند و دارند ذره ذره تاثیر نگاه سوزناک خود را بر مردم سرزمینی که زمانی از آن رفتند اما هرگز فراموشش نکردند می شنوند . آنها را به سرزمینهای دور تبعید کرده بودند تا نگاهشان به سوی مردم نشانه نرود اما حالا همین نگاه و با استفاده از خاصیت دوری و تبعید تبدیل به نقطه قوتی شده که می رود تا حریف را ذره ذره زمینگیر کند . چشمهای ما ، اسفندیارهای نگاه همیشه جلوتر از مردم سرزمین مادریشان و گاه پیش از آن که صدای آهشان بلند شود زبان آنها شدهاند و یاریگرشان . آنها رنج تبعید خودخواسته یا اجباریشان را به رنجی برای حریف که در شطرنج قدرت همواره با سفید شروع کنندهی بازیست ، تبدیل کردهاندو حریف از این نقطه ضعف هراسان است او که در طول سالیان سال و در کوچ اجباری اصحاب بینش و خرد بر این گمان بود که تا همیشه از دردسرهای نوع نگاه آنها که گاه لقب دگراندیش هم می گرفتند - راحت خواهد بود ، حالا میبیند که آن چشمها آمدهاند ، درست روبرویش ایستادهاند وبا نگاه خیرهی خود او را به بازی گرفتهاند ، برای اسفندیار ، مات شدن حریف مهم نیست ، مهم زمین گیر کردن قلعههای آنهاست .
گفتگوی مسعود بهنود باابراهیم گلستان را اینجابخوانید .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر