وقتی که قیصر پاشنهاش را ورکشید یا همانطور پاشنه خوابیده راهی کوچهها شد ، انبوهی از مردم به دنبالش راه افتادند . مسعود کیمیایی گفت : "کات " و نگاهش به صفهای شلوغ سینما کشیدهشد . دوربیناش را خاموش کرد و به نظارهی جمعیت نشست . او کار خود را کردهبود . کشف شخصیتی چون قیصر ، واکاوی درونی اجتماعی بود که تا به حال کسی به آن نیاندیشیدهبود . شخصیت قیصر با تمام نادانی و لمپنیاش محبوب مردم بود و فیلم قیصر صرفنظر از تکنیکهای فنی و سینماییاش به خاطر محتوای داستانی مبتنی بر شخصیت خاص ( قیصر ) فصل نوینی را در سینمای ایران رقم زد . کیمیایی حق داشت که از این کشف بر خود ببالد . اینجا مجالی برای پرداختن به فیلم نیست و تنها تاکید ما بر شخصیت کلیدی این فیلم است. کیمیایی بر زخمی انگشت گذاشت که مردم دوستش داشتند، دارند .
نزدیک چهل سال بعد ، اینبار یک بدل سینمایی ، سراغ همین دسته از شخصیتها رفت و فیلم اخراجیها را ساخت . هر چه فیلم قیصر درصدد واکاوی شخصیت این طبقه از مردم بود ، اخراجیها در تحسین و تحبیب این طبقه با آمیختهای از هجو وشوخی گام برداشت ، نتیجه یکی بود ، مردم پشت در سینماها صف کشیدند .
مردمی که پس از چهل سال از فروش قیصر ، برای اخراجیها صف بستند ، نه به کیفیت و اصول سینمایی قیصر کاری داشتند و نه ضعفهای اخراجیها برایشان مهم بود . آنها تنها برای شخصیتهایی صف میبستند که نادانیشان ، برایشان معصومیتی ناشناخته و کاذب را به همراه آوردهبود و نشان از محبوبیت عجیب این طبقهی در اصطلاح " لمپن " داشت .
پرت افتادگان از اجتماع ، دزدها، جوانهای بیسواد اما باغیرت و متعصب و به طور کلی طبقهای که چیزی برای از دست دادن ندارد و تنها نکتهی مثبتی که در تعریف آن هست ، جوانمردی است . جوانمردیای که اغلب اوقات همان معنای تعصب کورکورانه را میدهد . طبقهای که مدتها نادیده گرفتهشده و همواره زرق و برق زندگی طبقهی متوسط را در فیلمها و سریالهای تلویزیونی یا در گوشه گوشهی شهر میبیند – سریالهای تلویزیونی در سالهای اخیر به عمد طبقهای را نشان میدهد که وجودشان بعید مینماید ، خانههایی چون کاخ ، زنهایی با نوکر و کلفت خانگی ، مردان قاچاقچی کراوات زده و ... – تاثیر تمام اینها به اضافهی فقر و محرومیت اجتماعی از یک طرف و از دیگر سو نداشتن سواد و تحصیل کافی و دست نیافتن به آن ، روز به روز نه تنها بر تعداد طبقهی پرت افتاده از اجتماع میافزاید که اکنون میبینیم کینهای شوم و ماندگار را در آنها پرورانده . آنها که هروقت از کنار جوان ترو تمییز یا مبادی آدابی میگذرند ، نه اینکه در حسرت آن نوع زندگی باشند ، بلکه کینهی نهفته در درونشان را با کلماتی بروز میدهند که خاص این طبقه شده . کلماتی چون بچه سوسول ، مکش مرگ ما و...این طبقه نمیتواند به چیزی اعتراض کند ، چون به چیزی نیاز ندارد یا اگر دارد نیازهایش کوچک و برآوردهشدنی ست . اگر نیازش اقتصادی باشد و کسی به او پیشنهاد پول دهد ، فکر نمیکند که این بلای اجتماعی به این روش رفع شدنی نیست . اگر جیبها ی خودش داشتهباشد – حتی اگر کم که همیشه برایش زیاد است – چه غم که دیگران ندارند .
و حالا این طبقه دور هم جمع شدهاند و در حوادث اخیر ، تمام کینه و بغض خود را به بدویترین روش بر سر بچههای مردم فرو ریختند . آنها شاید هرگز ندانند که چه کردهاند ، درست مثل شعبان جعفری که سالها بعد از فرارش از ایران ، وقتی از او سوال میشود نظرش دربارهی کارهایی که کرده چیست ؟ او همچنان لذت میبرد که در راه پادشاه و دفاع از میهن ، چنین به مصدق و یارانش تاخته! درست است که آنها شاید تا سالها بعد هم نفهمند که تنها انتقامگیری کوچکی بوده و به این ترتیب همان صفت یگانهی جوانمردی را چه مفت باختهاند .
اما مردمی که پشت در سینماها برای دیدن این شخصیتها صف میکشند چه ؟ با نگاه به این صفهای طولانی چگونه می توان گفت جامعهی ما ستایشگر نادانی نخواهد بود ؟
مرد: " طلاقتو از شوهرت میگیرم ، بیا با من زندگی کن ."
زن : طلاق دیگه چیه ؟"
مرد: - دستی به زیر چانهاش میبرد - :" به خاطر همین که نمیدونی طلاق چیه ازت خوشم میاد. "
نویسنده به راحتی از کنار این سطورش میگذرد ، بیآن که به بلاهت تحسین شده در این سطور بیاندیشد ، بلاهتی که بعدها با نویسندهی " آداب بیقراری" چهها که نکرد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر