۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

فال سیاه

سرت را پنهان کن
پیشانی‌ات شاهراه دیوهاست
شیارهای میانی پر از شیهه
من از اسب می‌ترسم

*
بنفشه خواب نمی‌بیند اسکندر
اگرچه حمله می‌آورد عید
پر ِ مرده‌ای بر کلاه خویش
من از هفت سین می‌ترسم
آن‌قدر که از اسب ، نه

*
چین‌های پایینی بیابانی است
به رنگ تلخ چنگیز که می‌تازد و
چشم‌هاش گله‌ی زوزه

به طعم عاقبت رنگ‌ها:
سپید ِ شمشیر
سپید ِ سیر
سرخِ سیر
سرخ ِ شمشیر
آن‌ها عشق نمی‌ورزند به قشنگ ِطاق‌هامان
هلاکو پر از صحراست
من از چشم‌هاش می‌ترسم
آن‌قدر که از هفت‌سین، نه

*
بوی حجاز می‌دهد چروک بالایی
مُرکبمان نعلکوب ِمَرکبشان
خالی در انبان و شیر شتر در مشک
چار نعل به زر می‌اندیشند
به زرتشت هرگز ، دشتاشه‌پوش‌ها
چشم‌هاشان را نمی‌بینم
من از زر  می‌ترسم
آن‌قدر که از چشم نه

*
مشتت را ببند
بسته می‌خوانم
در این خطوط برهوتی می‌بینم
به وسعت " هیچ کسی نیست "
"هیچ چیزی نیست "
اما نه
یک کلاغ آن‌جا
فرازِ کوهی که هرگز و چرک – آب – خون‌های
در شریان جویی که دیگر نیست             روان
کلاغ به درازی آه است
آه
من از کلاغ می‌ترسم .
علی شهسواری / آدینه/ش 134
چندی پیش  و با خواندن نوشته‌ی یکی از دوستان گرامی ، ناخودآگاه یاد شعری افتادم که سال ها پیش خوانده بودمش و همان وقت هم عجیب تاثیرگذار بود این شعر . حالا و در حال و هوای جدید و مطالعه ی نوشته ی این دوست دوباره  تصاویر این شعر جلوی چششم رقصان شدند و نتوانستم  این تصاویر و واژه‌ها را با شما قسمت نکنم . یادش به خیر مجله‌ی آدینه در سال‌هایی که خانه‌ای برای اهالی فرهنگ و ادب بود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر