۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

قلعه اسماعیلی

داشتم خواب می‌دیدم . در منطقه‌ی زاگرس بودم . کجای آن را نمی‌دانم ، فقط می‌دانستم آن جایی که من هستم و این کوه‌های سرسبز، زاگرس است که بی‌نهایت زیبا بود . در یکی از قرون گذشته شاید پنجم یا ششم هجری بودم . مردم لباس‌های آن سال‌ها را داشتند و من شکل نوجوانی‌ام بودم با لباس‌های معمولی خودم . قومی حمله کرده‌بودند و ما از هر طرفی می‌دویدیم و می‌دویدیم اما تعداد آن‌ها زیاد بود و مردم بی‌سلاح تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد فرار بود و من در یکی از این ماراتن‌های گریز و فرار نفسم بند آمد و نتوانستم ادامه‌دهم ،  به قلعه‌ای پناه بردم. قلعه استوانه‌ای شکل بود و با پله‌های مارپیچی بالا می‌رفت ، رفتم . به جای پاگرد، هرپیچ با شیب بسیار تند و مساحت بسیار کوچکی بالا می‌رفت که هر بار امکان لغزیدن از آن بود . همان طور که بالا می‌رفتم به عادت همیشگی پله‌ها را می‌شمردم، هزار و هفتصد پله را بالا رفته‌بودم و بعد ایستادم ، کسی دنبالم نمی‌کرد، تنهای و خلایی عظیم مرا در برگرفته‌بود . از روزنه‌های ریز در دیواره‌ی  برج قلعه مانند بیرون را نگاه کردم . مردم همچنان داشتند می‌دویدند و حرامیان به دنبالشان . نشستم بر کناره‌ی  دیوار برج و تازه چشمم به طرح استوانه‌ای آن‌جا افتاد. هیچی نبود، جز فضایی دایره‌ای که از یک‌طرف  به پله‌های بالا رونده منتهی می‌شد و سراسر سفید ، سفیدی‌ای که  چشم‌ را می‌زد و  خلأ  آن همه بی‌رنگی بر وحشتم می‌افزود .تنها دلگرمی‌ام ، همان روزنه‌های‌کوچک بود که از آن‌ها بیرون را می‌دیدم و پس از هر بار نگاه‌کردن ، مردم  کوچک‌تر و دورتر می‌شدند . در بالا رفتن از یکی از شیب‌های تند که دیگر نفسی برایم نمانده‌بود ، چشم بر روزنه گذاشتم ، حرامیان رفته‌بودند و مردم در هول و هراس بار و بندیلشان را بسته  و داشتند از آن جا می‌رفتند ، زن و مرد و بچه در صفی طولانی  داشتند می‌گذشتند ، می‌دانستم  من هم باید با آن‌ها بروم ، باید عجله‌می‌کردم تا هنوز  سرو کله‌شان پیدا نشده . اما در فضای سفید استوانه‌ای گیر افتاده‌بودم . هرچه پله‌ها – تنها معابری برای گذر در آن‌جا – را بالا می‌رفتم ، بیشتر متوجه می‌شدم که راهی برای خروج نیست و در تقلای  سعی‌وارم از پله‌ها ، گاه چشم بر روزنه‌ها می‌گذاشتم و مردم را می‌دیدم که آخرین گروه‌هایشان نیز داشتند می‌گذشتند .  تا جایی که دیگر مردم آن پایین به شکل نقطه‌های ریزی درآمدند در حال کوچ و من که آن جا زندانی سپیدی استوانه‌ای شکلی شده‌بودم ، دچار وحشت شدم ، و حشت از قلعه‌ای که پا در آن گذاشته‌بودم و نامش را نمی‌دانستم ،داشت نام قلعه با حروف گنگی در ذهنم روشن می‌شد  که ا زخواب پریدم و قبل از این که کاملا بیدار شوم  ، تنها کلمه‌ی به جا مانده از خواب که تکرار می شد، قلعه‌ی اسماعیلی  بود .
من در یکی از قلاع اسماعیلی گیر افتاده‌بودم ، در نوجوانی‌ام .
مردم فرار کردند و رفتند و من انگار از نوجوانی‌ام  پرت شده‌ام به این‌جا با دور باطل همیشگی جنگ و گریز ، همه موفق به کوچ نمی‌شوند مثل آریایی‌های باستان که سرزمین سرد روسیه را به دنبال مکان مناسب تری ترک گفتند . همیشه عده‌ای  هستند که می‌مانند تا معمای هزار توی دایره‌ی تسلسل را دریابند یا مثل من در آن خواب شوم ، فقط گیر افتاده باشند ، اما می‌بینند که سالیان درازست در آن مانده‌اند. من ا زقوم خودم ، آن‌ها که در نوجوانی‌ام بودند جدا ماندم و حالا محکوم به بازی ابدی جنگ و گریزم .
اما از طرفی می‌بینم  اسماعیلیان که  حصاری دور خود کشیدند تا  از حوادث زمانه مصون باشند و کسی را به آن‌ها  دسترسی نباشد ، نیز  حصارشان  چندان مصون نماند ، چون همیشه راهی به بیرون هست و کسانی هستند  که درصدد یافتن راه‌های  خروج از آن هستند ،شاید  اشتباه در محاسباتِ همان‌ها هم بود که راه بر مغولان گشود به جای آن‌که به دیگرانِ در آن قلعه راه فرار نمایانده باشد . اما مهم،پایان یافتن دور تسلسل‌وار همشگی ست و حمله‌ی مغول بر قلعه ها هم ارزش آن را داشت که زمان پیش برود و من در نوجوانی‌ام نمانم با تن‌پوشی  از قرون آینده که به کار آن زمان نمی‌آمد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر