۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

رگتایم

در خبرها خواندم كه رمان رگتايم دكتروف به شكل نمايش موزيكال در لندن اجرا ميشود.اقتباسي نمايشي از رمان.
با خود فكر ميكنم به رابطه بين هنرها باهم وبيشتر از همه به رابطه ي موسيقي با ديگر هنرها .البته اين رمان موضوعي جداگانه ست و رابطه آن با موسيقي بسيار تنگاتنگ تر از اين حرفهاست .همان عنوان نامش يعني رگتايم برگرفته از نام موسيقيايي ست.
بگذريم صحبت بر سر موسيقي وادبيات بود .فكرش را بكنيد ...اگر بخواهيم رمانها يي را كه خوانده ايم به شكل موسيقي تجسم كنيم ؛ سمفوني بزرگي از مجموعه ي رمان هاي فارسي.
راستي چه كسي اين كار را ميكند ؟ شايد چكنواريان ...يا انتظامي يا...نمي دانم ولي راستي مي توان يك سمفوني بزرگ را تصور كرد . سمفوني ايي كه كتاب ها با شخصيت هايشان به رديف ايستاده اند و كاري نمي كنند جز اينكه خود را مي نوازند. راستي آهنگ وتم مرگان- زن داستان جاي خالي سلوچ - چگونه مي شود وقتي كه صبح از خواب برخاسته مردش را نمي يابد شايد تمي همراه با اضطراب واميد و در نهايت اندوه و اندوه و فقط اند وه بي پايان نه از آن اندوه هايي كه گاه دچارش مي شويم اندوه خا ص خود آن زن وآن موقعيت‘ اندوه پوچ وبي معني ودر حالي كه غرق در شنيد نش هستيم ناگهان گويي زن مي گريزد اما دقيق تر كه مي شويم مي فهميم اين هياهوي همسايه هاست . بلور خانم وديگران از راه رسيده اند ونبض زندگي دوباره به تپش در آمده در اينجا موسيقي فراز ونشيب دارد رنج وشادي و دل واپسي و فقر و درد و....درد وبازهم سرگرداني وگمگشتگي هاي خالد . و در نهايت عشق همان سخن هميشگي تكرار ناشده وريتم موسيقي اينجا شايد كند شود يا يكنواخت اما در جايي از صحنه ناگهان صداي شكستن مي آيد صداهاي كوبه اي بلند كه به ناگاه قطع ميشوند بي آنكه انتظارش را داشته باشيم شايد بعضي هنوز د ست ها را از گوش هايشان بر نداشته باشند و ممكن ست صداي بسيار ظريفي را كه بلا فاصله بعد از صداهاي كوبه اي مي آيد از دست بدهند صدايي آرام و شايد حتي بتوان گفت صداي زنانه ي مردي غمگين كه زن درونش را گم كرده است صداي تلخ راوي بوف كور! هنوز شنوند گان حاضرند و مشتاق هر چند تحمل اين صدا از عهده ي بعضي خارج است اما همه گوش مي كنند و به دنبال نواهاي ديگر ند نواهايي آشنا تا اثر را وشخصيت را دريابند... و از گوشه اي همهمه ي دعوايي انگار برخاسته وزوزي آرام‘ جد ل مظلومانه ي طوبي ست كه مي خواهد به دنبال آقاي خياباني برود و كمي آن طرفتر هياهوي قلدرانه ي حاج ذو الفقار كبگابي داستان خروس است كه مي خواهد هر طور شده حيوان را پايين بكشد وحيرت حا ضرين وباز هم صدا هست و موسيقي مرا مي برد با خود .
مگر ادبيات ما و داستان سراهايش چيزي كم براي ما گذاشته اند كه چنان در مقابلشان سكوت مي كنيم كه گويي اصلا نيستند اگر در دوبلين –كه نسبت به ديگر شهر هاي اروپايي چندان هم متمدن نيست-- براي "بلوم " شخصيت رمان اوليس بزر گ داشت مي گيرند بي آنكه قصد مقايسه داشته باشم بايد بگويم كه آدم هاي داستان هاي ما چه غريبند ..نه اشتباه نكنيد نمي گويم مرگ غريبي دارند چون آنها به حيات خود ادامه مي دهند چه بخواهيم وچه نه. اين در ذات هنر است اما همه خوب مي دانيم كه چقدر به خون دل خوردن ها وقلم به تخم چشم زدن ها بي اعتناييم بي اعتناي كساني كه زندگي شان را به داو گذاشته اند ومي گذارند تا ريشه هاي حيات اين زبان واين قوم كه ما باشيم نخشكد پس براي لحظه اي هم كه شده به احترامشان كلاه از سر برداريم و به اين بينديشيم كه مبادا درين واويلاي معشيت ‘شعر وعشق وهنررا وزيبايي را از كف بدهيم وعقب گرد تاريخي – فرهنگي بزرگمان را آغاز كنيم ‘ چون آن كه ضرر مي كند تنها وتنها خودمان خواهيم بود با باري از عقب ماندگي فرهنگي ...كاري كه حتي تا راجي چون تاراج قوم مغول نتوانست آن را از ما بگيرد حداقل زياد موفق نشد.

۱ نظر:

  1. سلام
    مو بر تنم سیخ شد از سمفونی که در این سطرها صدایش به گوش می رسد. صدای آیدین را می شنوم از سمفونی مردگان...
    مانا باشی.

    پاسخحذف