۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

بزنگاه در خلق داستان

نگاهی  به مجموعه داستان شیفت شب نوشته‌ی غلامرضا معصومی
اگر داستان را چنان‌که گلشیری تعریف کرده است عبارت از رابطه‌ی علی و معلولی میان سلسله‌ اعمال عینی یا ذهنی بدانیم و باز بر اساس همین تعریف کسی را داستان نویس بدانیم که بتواند میان دو عمل داستانی رابطه‌ای برقرار کند که توجیه این رابطه فقط و فقط در متن است، باید بگویم مجموعه‌ی شیفت شب، قبل ازهرچیز یک داستان است.*
داستان با خلق واقعیت‌های ذهنی یا عینی شکل می‌گیرد و طرح داستانی، رابط تمامی روابط علی ومعلولی در داستان است. داستان حتی اگر بر اساس واقعیت صرف عینی باشد تا تبدیل به واقعیت داستانی نشود واین واقعیت در داستان حضورنیابد، عامل معتبری نخواهدبود، همان طور که واقعیت ذهنی در داستان از چنین شیوه‌ای پیروی می کند.
با این مقدمه‌ی مختصر در تعریف داستان، سراغ مجموعه‌ی شیفت شب می‌رویم. غلامرضا معصومی را نمی‌شناسم،مگر از طریق همین مجموعه داستان که به نظر من بهترین راه شناخت نویسنده،داستان‌هایش است. در همین یک مجموعه داستانی که از او خوانده‌ام که ظاهرا اولین کارش هم هست، معصومیتی نه به معنای نامش که در تعریف خاص خودش موج می زند. داستان‌های این مجموعه- چه داستان‌های قوی و چه داستان‌های ضعیف‌تر- دارای بار داستانی‌ایی هستند که هرکدام خالق یک موقعیت‌اند. موقعیت‌ها در این داستان‌ها به خلق شخصیت‌ها منجر می‌شوند، شخصیت‌هایی یگانه که بر دوش حادثه، موقعیت، گاهی زبان و متن قرار گرفته‌اند. وقتی از یک داستان سراغ داستان دیگر می‌رویم، اثری از تکرار شخصیت‌ها و توصیف‌هایی که گاه نویسندگان برای رهایی از کمبود موقعیت و تزلزل شخصیت برای خروج از آن به در پشتی متوسل می شوند نمی‌بینیم.  همچنین داستان‌های این مجموعه، برخلاف مجموعه داستان‌هایی که چند سالی است، شاهدش هستیم، تک شخصیتی نیستند، آن‌طور که مثلا نویسنده به‌جای شخصیت‌هایش بنشیند و تمام موقعیت‌های گوناگونی را که درداستان‌های مختلف یک مجموعه شکل می گیرند ، در اصل یک داستان باشند که یک راوی – همان نویسنده – به اشکال مختلف بیان می‌کند و از دهان تک تک شخصیت‌هایش حرف می زند. معصومی توانسته آگاهانه از این نقطه ضعف بگریزد. او با رعایت اصل فاصله‌گذاری در داستان‌هایش، توانسته موقعیت‌های تازه‌ای بگشاید  و هر داستان دریچه‌ای باشد به جهانی جدید و خلق معناهای ممکن.
مجموعه با داستان سرباز فراری آغاز می‌شود، در چرخ و فلک ما را دچار دواری می‌کند که سرباز منتظر کنارامام‌زاده در سکوت نظاره‌گرش است و پایانی که قاطع و صریح فرود می‌آید. بعد در شیپور شب، این همنوایی دچار افت می‌شود، چه نویسنده خواسته دست به تجربه‌ی بدیعی بزند که درنهایت از پس موقعیت ایجاد شده برنیامده و شخصیت این داستان و واقعیت داستانی هر کدام به راه خود رفته‌اند. در اشک مو، این افت کمابیش جریان دارد، هر چند نویسنده با خلق پاراگراف‌های موازی از ورطه‌ی دهان گشوده در داستان قبلی رسته است و توانسته موقعیت داستانی را با شخصیت‌اش همنواتر کند، آن‌قدر که شخصیت، دارای کالبدی شود و جانی  و بتواند روی پای خودش بایستد، در عین‌حال در هر دوی این دو داستان کم افت و خیز نویسنده همچنان بر اصل فاصله گذاری خود، آگاهانه ایستاده‌است و دقیقا بعد از همین داستان ما با تجربه‌های نابی از فضا، موقعیت و شخصیت‌های داستانی در سه داستان بعد مواجه می شویم. داستان‌هایی در فضاهایی کدر، مرموز و تقریبا ساکت با راویانی که خود نقشی در آن‌چه برایشان رقم خورده نداشته‌اند و مدام در گریز از سرنوشت‌شان به سوی آن می تازند. سه داستان گردشکار، برای گردش روز بدی است و فصل عروسی، داستان‌هایی هستند که دراوج ایستاده اند ونویسنده توانسته به راحتی از پس چند صدایی شخصیت‌ها برآید . وقایع در عین سادگی، قابل باور باشند و شخصیت‌ها کسانی باشند که بر دوش موقعیت داستانی سوارند. دو داستان بعدی ، باز می‌تواند از کارهای تجربی نویسنده قلمداد شود  تا برسیم به شیفت شب که نویسنده اوج هنرنمایی خود را در آن به نمایش گذارده است. همان سکوت، همان فاصله گذاری، همان فضای غم‌بار پرابهام اما با خلق وقایعی پیش‌بینی ناپذیر که به راحتی رابطه‌ی علی و معلولی را بین داستان و شخصیت و فضای حاکم برقرار می‌سازند. کاری که نویسنده، در آخرین داستان مجموعه " اندوه تهمینه" هم سعی خود را در خلق آن داشته است اما طرح داستانی ایجاد شده نتوانسته رابطه‌ی علی و معلولی  را به درستی به نمایش گذارد و بنابراین نویسنده به موفقیت داستان شیفت شب در اندوه تهمینه دست نیافته‌است.
آن‌چه در داستان‌های معصومی مهم است، مواجهه‌ی ما با نویسنده‌ای است که ذهن داستان‌پردازی دارد و درگیر کلیشه‌های رایج داستان‌نویسی امروز ما نشده‌است. او از موقعیت‌های داستانی برای خلق فضا، زمان، زبان و روایت و شخصیت‌های داستان بهره برده‌است و هیچ تئوری از پیش تعیین شده‌ای نمی تواند ذهنی چنین داستان‌پرداز را مانع خلق تجربه‌های جدیدی شود.
نقطه‌ی پایان؛ پاشنه‌ی آشیل داستان‌های فارسی
اما با تمام این توصیفات، داستان‌های غلامرضا معصومی از نقطه ضعف موجود دراغلب داستان‌های فارسی امروز بی‌نصیب نمانده‌است. به‌جز چند داستان که ذکرشد، معصومی نتوانسته است، پایانی مرتبط با متن برای داستان‌هایش بچیند. نویسنده تمام زحمت خود را کشیده، موقعیت‌ها و شخصیت‌های ناب و تازه‌ای خلق کرده‌است اما در نهایت، گاهی مجبور شده تمام روابط منطقی موجود درداستان را به‌هم بریزد تا به پایانی به زعم خود غافلگیرانه دست یابد. پایان، که همواره نقش کلیدی را در داستان  ایفا می‌کند. معمولا این پایان‌های غافلگیرانه، دارای موقعیت داستانی منطبق بر متن نیستند. به عنوان نمونه در داستان گردشکار که یکی از بهترین داستان‌های این مجموعه است، ما یک‌دفعه از فضای رئال وارد فضایی سورئال یا غیرواقعی می‌شویم، فضایی که نویسنده با تمهید آن خواسته ما را به ذهن زن- مادر ببرد اما عجیب این‌که مادرِ وارد شده به داستان، هر چند حضورش بی‌توجیه نیست اما نقشی در خلق موقعیت داستانی نداشته است و تنها حاشیه‌ای بر متن بوده ، ناگهان ذهنیتش پایان را رقم می‌زند. پایانی که باعث می‌شود خواننده نتواند با این تنافر ناگهانی در متن کنار بیاید هرچند از آن لذت ببرد.
در عوض، در داستان‌هایی چون اندوه تهمینه، با خلق ماجرایی به شدت هولناک که از زبان زن روایت می‌شود ودر فصل عروسی و شیفت شب نویسنده ما را با پایان‌هایی نه تنها منطبق بر متن داستانی که غافلگیرانه هم مواجه می‌کند. فضای غیرواقعی که در فصل عروسی در پایان داستان، نیمه‌هشیارانه متوجه‌اش می‌شویم، از ابتدای داستان ذره‌ذره به شکل خزنده‌ای درخلق موقعیت دست داشته‌است تا توانسته پایانی چنین معنادار را رقم زند.
شاید این نوشتار اجمالی فرصت مناسبی برای پرداختن به ضعف پایان درداستان‌های فارسی نباشد و آن را به وقتی دیگر می‌سپارم اما علیرغم تمام این‌ها به نظر من این‌جا و با این مجموعه‌ی کم‌حجم ، اقرار می‌کنم که نویسنده‌ای پرنفس متولد شده‌است  ومن از همین حالا خودم را غرق در فضاها و موقعیت‌های تازه‌ای می‌بینم که امیدوارم در کارهای بعدی آقای معصومی شاهدش باشیم.  چیزی که با همین یک مجموعه نشان می‌دهد، در آن استعداد فراوانی دارد.
--------------------------------------------------------------------------
* مجله‌ی آدینه - ش 71- خرداد71

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

مدرنیته یا سنت

از کارهای همان روزهایادش به خیر آموزشگاه فام. آقای تقی‌زاده،مدرس آموزشگاه مردی بود در ابتدای میان‌سالی و بسیار جدی.کارگاهش، زیرزمینی بود که کلاس‌ها هم همان‌جا تشکیل می‌شد هنوز پنجره‌های مشبک سقف را به یاد دارم که وقتی باران می‌آمد ، ما که در کلاس نشسته بودیم و به مربع‌های کوچک سقف خیره می‌شدیم احساس می‌کردیم باران روی سرمان می‌ریزد. مربع‌های کوچکی که کف حیاط کار گذاشته‌بودند تا نور زیرزمین را تامین کنند.
طرح‌ها و چند تا کار رنگ وروغن و کار با مرکب را که برده‌بودم نگاه کرد و کناری گذاشت. گفت از فردا می‌توانی درکلاس شرکت کنی. مجال نداد که بپرسم از چه سطحی و گفت هرکس این‌جا بیاید از پایه شروع می‌کند ، انگار که هیچی از نقاشی نمی‌داند. من‌ٌو منٌی کردم که پس این کارهایی که دارم چی؟ گفت: به هرحال همین  است که هست. چون چیزی را که می‌خواهم در آموزش نقاشی بگویم باید از همان خط‌خطی های اولیه باشد. من که آگاهانه و با شناختی که ازو داشتم  علاقه‌مند به شرکت در کلاسش بودم و از سخت‌گیری‌اش در پذیرش هنرجو شنیده بودم، همین که پذیرفته شده‌بودم که به کلاسش بروم آن‌قدر خوشحال بودم که راه بر چند و چونم بسته شود. گفت کلاس‌ راس ساعت سه شروع می‌شود و سه و پنج دقیقه این در بسته می‌شود. دیر نمی آیید و هر گونه بی‌نظمی در این جا به معنی اخراج است و بعد سراغ مجسمه‌ی نیمه کارش رفت که  رویش کار می ‌کرد. اولین جلسه‌ای که سر کلاس رفتم ، دخترها همه از بداخلاقی‌اش شاکی بودند اما در عین حال جز چند تایی که به تصادف آمده‌بودند، دیگران می‌دانستند که حضور در این کلاس غنیمت بزرگی است.
دو مدل نشسته بودند وسط و بر چهره‌ی هرکدام  از سه زاویه سه نور زرد و آبی و نارنجی می‌تابید. ما باید شکل چهره و حجم آن و ارتباط نور و سایه‌ها را در تصویر پیدا می‌کردیم و گذشته از آن باید حس چهره را هم منتقل می‌کردیم ، حسی که نتیجه‌ی کشف خودمان از چهره باشد و البته  منحصر به فرد. این‌ها را گفت استاد و از کلاس بیرون رفت و هنرجویان را تنها گذاشت . هنوز برنگشته‌بود که چندتایی که کارمان تمام شده‌بود به یکدیگر نشان می‌دادیم. یکی از دخترها نقاشی‌اش را به من نشان داد و گفت : خراب شده نه؟ کمی ناموزون بود. تناسب اجزا درست رعایت نشده‌بود ، اما حالت خاصی در تصویرش بود. می‌خواست دوباره بکشد گفتم دستش نزن، این نقاشی به کارهای مدرن شبیه است و وقتی که آمد نشانش می‌دهیم و همین بهانه‌ی خوبی می‌شود تا درباره‌ی نقاشی مدرن حرف بزند ویکی دیگر از دخترها که گفت و دیگه از شر این کارهای کلاسیک راحت می‌شویم.  اصلا ببینیم این آقای استاد ،مخالفتی با نقاشی مدرن دارد که حرفش را نمی‌زند؟ بعد استاد وارد شد. یکی‌یکی کارها را نگاه کرد تا به کار مورد نظر رسید گفت دوباره بکش.  دختر داشت منٌ‌منٌ می‌کرد که گفتم استاد مگه کارهای مدرن همین‌جور نیست . تناسب اجزای چهره که زیاد مهم نیست . مهم اون حسی‌ایه که درآورده. بوم را ازدستش گرفت و قلم مو را به رنگ زد. گفت : مدرن؟ اول این اجزا باید سرجایشان باشند. یکی‌یکی عیب‌های عدم تناسب رابرطرف کرد و چهره جان گرفت. بعد گفت خب! حالا مثلا می‌خواهیم این کارو کوبیسم کنیم و روی همان چهره شروع به کار کرد. یا مثلا اکسپرسیونیست یا ... و همین‌طور سبک‌های مختلف را روی نقاشی‌های تک‌تک ما نشان داد. گفت : هیچ‌وقت فراموش نکنید اول باید این شالوده باشد ، ساختار اصلی چهره ، بعد می‌خواهید به همش بریزید چیز تازه‌ای دربیاورید؟ به هم بریزید اصلا از سبک‌های مرسوم فاصله بگیرید و یک کار من درآوردی کنید اما این ساختار اولیه‌ی چهره باید باشد ، هر کاری می‌کنید روی آن انجام د هید. و انصافا که تمام آن چند تا کاری که روی همان تصاویر خودمان به عنوان مدرن انجام داد چنان زنده بود که آدم لذت می‌برد از نگاه کردنش به جای آن نقاشی اولیه که به خاطر عدم تناسب اجزا ،اسم مدرن را به آن داده‌بودیم.
آقای تقی‌زاده هرجا هست یادش به خیر. اما این روزها ما شالوده‌ی خیلی چیزها را گم کرده‌ایم . چه در هنر ، چه در فرهنگ و سیاست و اجتماع و به شکل سرگردانی مدام داریم چیزهای تازه خلق می‌کنیم . چیزهایی که اگر نقاب نوگرایی را از رویش برداریم چیزی به عنوان اصل در آن نمی‌ماند.  انگار آدم‌هایی باشیم که پا بر شانه‌ی کسی گذاشته‌ایم و بالا رفته‌ایم و حالا چیزی زیر پایمان نیست ، چون وقتی به بالا رسیده‌ایم اولین کارمان این بوده که با لگدی پایمان را از شانه‌های او خلاص کنیم و حالا در هوا  معلقییم. و با تمام این حالت آونگی حاضر نیستیم دمی دستمان را از کمرمان برداریم، پایین‌تر را نگاه کنیم تا ببینیم شالوده کجاست و ما کجا ایستاده‌ایم. به جای آن چرخ‌های مختلف در هوا می‌زنیم و هرکه زیباتر معلق بزند و غافلگیرانه‌تر، شگفتی بیشتری ، از جانب دیگران نصیبش می‌شود. ما نسلی چنین پا در هوا ، چگونه انتظار داریم که زخم‌های حاصل از این شکاف عمیق هربار در گوشه‌ای از جامعه و فر هنگمان به شکلی سرباز نکند که خودمان را هم دچار بهت و حیرت کند. ما عادت و استعداد عجیبی داریم در انکار تاریخ، فرهنگ و هرچیزی که آن را دوست نداریم.
--------------------------------------------------------------------------------------
پ ن :پنج سال از ترجمۀ  کتاب جذّاب، خواندنی، آموزنده و عبرت‌انگیز "جنگ ،نیرویی که به ما معنا می دهد" به زبانِ فارسی می‌گذرد و چهار سال است که پشتِ سدِّ مُمیزیِ گیر کرده و این‌طور که پیداست حالاحالاها امکانِ انتشارش فراهم نخواهد شد. این کتاب به شکل پاورقی در این‌جا منتشر می شود.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

خوابِ صورتی عروسک

اول:
همه بودند. لیلا، فرنگیس، فاطمه، محسن و زری. فقط دامن‌ها و پاها دیده می‌شد و گاهی تصویری محو  از موهای طلایی فرنگیس که می‌ریخت روی سطح نادیده و جلوی چشمانش را می‌گرفت. داشتند از روی خطوط می پریدند. لی لی کنان. یک پا را بالا گرفته بودند و از یک کادر مربع به دیگری می‌رفتند. گاهی دستی می آمد و می‌نشست روی کتف دخترها و هل می‌داد. ددست پسرک سیاه‌چرده‌ای که اسمش محسن بود. خوشحال بود  و داشت با آن‌ها می‌خندید. صدای قهقهه‌شان که در سرش پیچید، عرق کرده و منگ از خواب پرید.
باریکه‌ی آفتابی که به زور از لای پرده ی ضخیم ، روی فرش افتاده‌بود در چشمش نشست. تشنه بود پیرزن  و از دیدن آن‌همه تصویر آشنا در خواب  و ناآشنا در بیداری نفسش به شماره افتاده بود. پارچ آب را برداشت و لبه‌اش را به دهان چسباند. آب، گرم و لزج قطره‌قطره از گلویش پایین رفت. وقتی که پارچ را روی زمین گذاشت، نگاهی دلخورانه به درون آن  انداخت که خبری از یخ‌های شب قبل در آن نبود.  هنوز صدای خنده‌های ریز کودکی در سرش بود که رفت دستشویی تا مشتی آب به صورتش بزند. حالا دیگر هیچ چیز را به‌خاطر نمی‌آورد، جز همان صدای خنده‌های ریز ریز دخترانه. نشست روی زمین  و پتو ملافه را همان‌طور نشسته تا کرد.هنوز خوابش می آمد و فکر کرد چرا باید به این زودی بیدار شود؟ کدام کار واجبی برای او روی زمین مانده بود که چشم انتظار انجامش باشد. بلند شد و پرده را کیپ کرد. چند باری امتحان کرد تا مطمئن شود راهی برای آفتاب نیست. پنکه‌ی سقفی را روشن کرد و همان‌جا روی فرش دراز کشید و ملافه را روی پاهایش کشید.
پنکه، تلق‌تلق کنان، مثل کسی که با غرولند از خواب بیدار شود، چند دور آهسته چرخید تا وقتی که شتاب گرفت  و هوهویش ، لالایی ظریفی بود که می‌توانست او را بخواباند. چشم بر هم گذاشته‌بود اما از پشت پلک های بسته، باریکه‌ی نور را می‌دید که با تکان‌های پرده از وزش باد پنکه، می‌آید و می‌رود. قایم باشکی بی‌مزه که جلوی چشمش را تاریک و روشن می‌کرد. بیدار بود پیرزن که دید ؛ اول یک ذره‌ی صورتی کوچک بود. بی‌شکل و ژله‌ای . اما ذره‌ذره شکل گرفت. مثل جنین یک روزه‌ای شاید ، به همان کوچکی ولی نه با نقص آن. همه چیز داشت؛ سر و گردن و دست و پا و حتی موهای  طلایی کوتاهی که روی سرش چسبیده‌بود. یک عروسک خیلی خیلی کوچک . چشم‌های آبی‌اش باز بود و لبخندی محو گوشه ی لب‌هایش، کمی لای پلک‌هایش را باز کرد ،  عروسک تبدیل به لکه‌ی زرد بزرگی شد. چشم‌هایش را بست ، دوباره بود همان‌جا افتاده به پشت. چشم‌هایش را به هم فشار داد، عروسک تبدیل به لکه ی سیاهی شد .  کمی خودش را با این بازی تازه  سرگرم کرد.  دل ازعروسک کوچک که با  لکه‌ای صورتی شکل گرفته‌بود ، نمی‌کند. چند باری سعی کرد با پلک‌هایش به آن شکل بدهد اما عروسک همان بود که بود . فقط وقتی عروسک داشت ذره ذره بزرگ می‌شد، بزرگ و بزرگتر ، پیرزن چشم هایش را بی هیچ شتابی  باز کرد و به کنجی در روبرو خیره‌شد. نمی‌خواست نگاهش به عروسک‌های روی طاقچه بیفتد و خوشحال بود که این اتفاق، نه در خواب که در بیداری برایش افتاده بود.  شعفی همراه با دلهره. دلهره‌ای ناشی از به یادآوردن چیزی که نه تنها از خاطرش رفته‌بود بلکه معنای یادآوری را هم فراموش کرده‌بود. گنگ و گیج  بلند شد و نشست. و این شکل عجیب ، احساسی شبیه دلهره به او می‌داد که خوشایند بود و نمی‌دانست که دلهره است و خوشایند است یا نه. فقط جایی در گوشه های ذهنش ، چراغی می‌درخشید که به او یادآور می شد عروسک ، برایش آشناست...
دوم:...ادامه دارد
از مجموعه‌ی پیرزن و عروسک‌ها،  شماره‌ی10
پ ن : همان‌طور که در اولین قسمت این مجموعه متذکر شدم، این نوشته داستان نیست، حداقل هنوز داستان نیست.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

گفت‌وگو

کیفت را برمی‌داری و راه می‌افتی به سمت تهران. نه آقا بلیط کجابود. قطار؟ اصلا حرفش را نزنید. بله با اتوبوس. فکر می‌کنی مثل سال ها پیش که یک‌دفعه هوس مسافرت به سرت می‌زد و با خواهرت راه می‌افتادی. کجا؟ مثلا تبریز و بعد ناگهان خودت را درتبریز می‌دیدی در خوابگاه دوستی که آن‌جا دانشجو بود و پرسان‌پرسان کنارگوشه‌های شهر را می‌دیدی. موزه‌ی مشروطه،قبرستانِ...نه اسمش را یادم نیست، همان که قبر صمد بهرنگی در آن بود. بله، اسلامیه قربان و بعد دست‌مایه‌ی داستانی شد برایت.
داستان چه شد قربان؟ هست، همین‌جا توی کمدم، کنار خرت‌وپرت‌های دیگر. بعضی کاغذها رنگ‌وروشان رفته و بعضی را هم توی کاغذهای رنگی نوشته‌ای از همان اول. بله ، همین کاغذهای انتخاب واحدکه دانشگاه می‌داد، آن‌زمان کاغذها بزرگ بود نسبتا . زرد،صورتی...حالا که نگاهشان می‌کنی با خودت می‌گویی یعنی واقعا قحط کاغذ بود؟ نه قربان، همین‌جوری. می‌نوشتی که نوشته‌شان باشی دیگر ودر نهایت برای یکی دو دوست هم می‌خواندی، همین. چاپ و این‌حرف‌ها؟ نه بابا آن زمان که اصلا توی این فکرها نبودم، تازه بعدها بود که یاد گرفتم به این‌ها می‌گویند سیاه مشق. بله قربان، همین سیاه مشق‌هایی که امروزه روز چاپ می‌شود. بله می گفتم. یا مثلا سر از بندرعباس در می‌آوردی یا یکدفعه عکسی از خودت پیدا می‌کنی کنار میدان کوزه‌گری شیراز. هنوز قیافه‌ی راننده‌ای که تو را به ارس برد ،ی ادت هست در حالی که ممکن است مثلا چهره‌ی آدم آشناتری را از یاد برده‌باشی. بله، این‌طور بود که با خودم گفتم می‌روم و سخت نمی‌گیرم، سفر به این کوتاهی را و راه افتادم. اتوبوس تقریبا خالی بود شاید ده دوازده‌تایی مسافر و همان هوهوی همیشگی ،هرچند که حالا تر وتمیزترند ، نه مثل آن‌وقت‌ها و فیلمی که به زور به خوردت می‌دهند.
بله! کتاب هم بود. همین لحن اصلا مگر از کجا آمده خب؟ یادتان آمد؟ لحن گفتگو در کاتدرال . (بله! آقا سانتیاگو هم بود قربان.) همین لحن در خواب‌هایت هم بود. خواب‌های تکه‌تکه و پراکنده که باهر توقف یا هر ایست بازرسی پاره می‌شد و دوباره از سر گرفته می‌شد. دیگ بزرگی بود در حاشیه‌ی بیابان خدا،پر از آب و روغن و آرد. حلواپزان بود، چرایش را نمی دانم قربان. ولی بود وزنی که می‌شناختمش، با شال سبزش و دیگ را هم می‌زد. آب و روغن با هم مخلوط نمی‌شد، روغن از آب می‌گریخت و آردها هم گوشه‌ای در ته دیگ گلوله شده‌بود. ملاقه سنگین بود .
خب،تهران هم بود ، نه مثل همیشه. شاید برای خستگی‌ات بود . جنوبش انگار که هیچ تغییری نکرده باشد ، همان گداها و همان دست‌فروش‌ها و همان آدم‌های بیکار ولو کنار پیاده‌روها مثل جنوب شهر خودت . گو این‌که با لهجه‌ی کشدار تهرانی که خودبه‌خود برای گوینده برتری می‌آورد ، انگار که با گداهای شهر خودت فرق دارند، مثلا. و بعد همان انقلاب همیشگی . با ردیف کتاب‌فروشی‌ها و سر در دانشگاه که انگار یک پول بزرگ می‌بینی . خیال می‌کنی در خواب راه می‌روی و تازه انگار انقلاب به نظرت کوچک شده و یک غبار عجیب را در هوا می بینی. چشم‌ها ،قربان؟ب له خب،عینکم را هم جابه‌جا کردم اما غبار بود. اماشاید به خاطر فرصت کم بود . همیشه تهران که می‌رسیدی کمی فرصت داشتی که پرسه بزنی در انقلاب اما حالا باید یکراست می‌رسیدی به خانه‌ی دوستت که منتظرش گذاشته‌بودی . بعد فرشته آن‌جا بود. از پشت پنجره دست تکان می‌داد و چقدر محبت کرد و تو انگار که خواب می‌بینی. اصلا قربان چه کسی گفته دنیای مجازی،واقعی نیست؟بله، حالا در خانه‌ی فرشته‌ای ، نه این‌که توی ایمیل با او حرف بزنی و بعد راه می‌افتی ومی‌روی به سمت دفتر نشری که قرار گذاشته‌ای. بله قربان! تهران محیط خوبی ست . هنوز هیچی نشده کلی دوست پیدا می‌کنی. آقا و خانم جوان ناشر، قرارداد را می‌گذارند جلویت و امضا می‌کنی و بلند می شوی که بروی . محبتشان را می‌بینی و دوستان دیگری را که آن‌جا هستند ،همه نویسنده، همه جوان ،همه امیدوار...بله قربان، تازه می‌شنوی نویسنده‌هایی هم هستند که خرج شام یک شب تفریحی‌شان ، دویست هزار تومان است و بله قربان ، کی گفته توی این مملکت ، که موش از جیب نویسنده بلغور می‌کشد؟
راه که می‌افتی که بیایی باز همان دیگ حلواست که دارد هم می‌خورد، حالا آرد و روغن با هم کنار آمده‌اند،ا ما آب کمی دوری می‌کند،فقط کمی قربان.

مردی که سکوت می‌کند

آیا نویسنده باید در خانه‌ی زبانش باشد تا بتواند بنویسد؟آیا زبان تنها در زادگاهش ،زاد وولد می‌کند،  می‌بالد و گاه رو به زوال می‌رود و باز برمی‌خیزد؟
با تولد هر نسل، زبان خاص آن نسل هم متولد می‌شود . زبانی که هرچه در عصر مدرن فرو می‌رویم، کوتاه‌ترو کنایی‌‌تر می‌شود، برخلاف زبان نسل قبل از خود که به زبان کلاسیک نزدیک‌تر بوده‌است. اما کدام نویسنده است که با تولد نسل‌های پی‌درپی و بسط و قبض‌های زبانی، زبان ونوشتارخود را به زبان روزمره نزدیک کند، بی‌آن‌که آن زبان را زندگی کرده‌باشد؟ درست‌تر بگویم بی‌آن‌که خود به آن زبان تکلم کند، حتی اگر در خانه‌ی زبانی خودش باشد؟ هر کدام از ما با این‌که از یک آبشخور زبانی تغذیه می‌کنیم ، باز زبانی منحصربه خود داریم . لحن و آوا به کنار ، فرم و ساختاری متفاوت، هم هست. حال اگرنویسنده‌ای بخواهد به زبان خودش – زبانی که با آن زندگی می‌کند- روح بدمد و آن‌را در اثرش جاودانه کند،حتما باید در خانه‌ی زبان خودش باشد؟
رضا قاسمی از نویسنده‌هایی ست که در خانه‌‌ی زبانش نیست، اما زبان خود را به ما هدیه می‌کند. مهاجرت، بیش‌تر از آن‌که نویسنده را از شنیدارهای آشنای پیرامونش محروم می‌کند، او را به خواب‌ها و ذهنیت نوستالژیکش نزدیک می‌کند. با این‌حال چه می‌شود که نویسنده‌های خارج از وطن معمولا کمترمی‌توانند در نوشته‌هایشان با خانه‌ی زبانی خود پیوندی صمیمانه برقرار کنند؟ چیزی که نوشته‌های آن‌ها را غیرصمیمی، گاه تصنعی و با دردهایی خارج از زبان وطنی‌ نشان می‌دهد، همان موضوع درد است و نه زبان. نویسنده‌ای که در مهاجرت بزرگ شده و زبان مادری‌اش، تنها زبان خاطرات اوست ، خودبه‌خود از حوزه‌ی دردها و شادی‌های زبان وطنی بیرون می‌رود،مگر این‌که قصد وداع با ذهنیتش را نداشته‌باشد. از طرفی نویسنده، برای رسیدن به موضوعی جهانی ، باید نگاهی جهان وطنی داشته‌باشد . یک جهان سومی در هر کجای دنیا که باشد جهان سومی خواهد ماند مگر آن‌که دایره‌ی شمول ذهنی‌اش وسیع‌تر شود . در غیر این‌صورت، زبان نویسنده‌ی مهاجر نه وطنی ست و نه جهانی ، چیزی ست سردرگم  میان این دو جهان.
در این میان اما قاسمی یک استثناست . او می‌گوید: نمی‌خواهد با زبان نسل جدید بنویسد . زبانی که برای او تصنعی ست و با آن زندگی نکرده‌است . می‌گوید من زبان خودم را ابداع می‌کنم و زبان او در این بازآفرینی‌ها ، درست مثل زبانی زنده در گویش ، زاد و ولد می‌کند ، رشد می‌کند ، بیمار می‌شود و در نهایت سلامتی می‌یابد و زندگی می‌کند. شاید برای همین است که نوشته‌های رضا قاسمی، نویسنده‌ی مهاجربرای ما چنین ملموس است ، در حالی که ممکن است زبان نویسنده‌ای وطنی آن اندازه صمیمی نباشد وما زبانی مصنوعی ، لحنی تصنعی و دردی ساختگی مواجه شویم.
قاسمی در کارهایش از سه‌نقطه زیاد استفاده می‌کند . سه نقطه‌ها زبان سکوت اوست . خواننده در فضاهای خالی متن‌های او ، خود را و ماجرا را بازآفرینی می‌کند و در تولید آن ، چون یکی از چندین عنصر داستانی دیگر مشارکت می‌جوید. او خودش هم مرد سکوت است . کمتر درمورد خودش حرف می‌زند و بیشترکارهایش هستند که زبان او شده‌اند و وقتی هم که حرف می‌زند، باز با تمام حرف زدنش انگار دارد سکوت می‌کند. مصاحبه‌ای که نبوی با او انجام داده، مرد ساکت ادبیات ایران را بیشتر نشان می‌دهد. او نشسته رو به دوربین در فضایی از طبیعت دلباز و سعی می‌کند از خود و کارهایش بگوید اما نوع حرف زدن او درباره‌ی خودش، طوری ست که انگار چیزی نمی‌گوید . انگار ما باز با سه نقطه‌ها روبروییم. مردی که حرف زدنش هم نوعی سکوت است ، سکوتی معنادار که بیش‌تر از هر کلامی ، ما را به عمق درون نویسنده و زبان پر رمز و راز او می‌برد .
آیا زبان فارسی با کشف  چنین قابلیت‌های گوناگون، می‌تواند خود را به مرزهای زبانی جهانی برساند؟ زبانی که متعلق به خود ماست با تمام ویژگی‌های بومی‌اش و خود را باززایی می‌کند، باززایی که کلام، محمل خوبی برای توضیحش نیست ، بلکه خودِ زبان نوشتاری ست . تنها همان  همنوایی شبانه‌ی ارکسترچوب‌ها کافی ست که زبان متفاوت، عمیق و ساکت او، به روی ما در بگشاید  تا سکوت‌هایش را دریابیم و تولد زبانی را نظاره بنشینیم. زبان مردی که اهل مصاحبه نیست و از خودش کمتر حرف می‌زند.
پ ن :به بهانه‌ی مصاحبه‌ای با رضا قاسمی

در بدنام کردن اثر ادبی

نشر روزگارنگاهی به ترجمه ی " خانه ی بدنام " ،اثر نجیب محفوظ
خانه‌ی بدنام،مجموعه‌ای از چند داستان است که عنوان پشت جلد کتاب، برگرفته از یکی از داستان‌هاست. در نگاه اول، خواننده اگر با نام و داستان‌های نجیب محفوظ که توسط مترجمانی دیگر ترجمه شده‌ آشنا نباشد ، با خود فکر می‌کند ویژ گی این داستان‌ها از بین هزاران داستانی که احتمالا در سال 1988 چاپ شده چیست که این کتاب ، جایزه‌ی نوبل ادبی را دریافت کرده‌است؟
درحین مطالعه‌ی کتاب، فکر می‌کنم چگونه نویسنده‌ای می‌تواند ، داستان‌هایی چنین سطحی،گسیخته و بی‌ارتباط با شخصیت‌ها بنویسد و بعد نوبل ادبی دریافت کند؟ داستان‌ها ، در این ترجمه تبدیل به ماجراهایی شده‌اند که به ساده‌ترین و عامیانه‌ترین شکل ممکن تعریف می‌شوند و نویسنده از چیزهایی حرف می‌زند که هرکسی که ماجراهارا شنیده‌باشد ، همین‌طور تعریف خواهدکرد.
برای ترجمه‌ی یک اثر داستانی ، گذشته از تسلط کامل به زبان مبدأ وزبان مقصد (که به قول عبدالله کوثری ، در ترجمه، تسلط به زبان فارسی ،دارای اهمیت بیشتری است تا تسلط به زبان بیگانه) مترجم باید با ادبیات داستانی و ظرافت‌های زبانی و روایی ودستوری چنین متونی آشنا باشد ،داستان را بشناسد و زیرلایه‌های آن را درک کند. در غیر این‌صورت در ترجمه‌ی لغت به لغت و بی هیچ تصوری از جهان داستانی متن، لایه‌های زیرین و چندگانه‌ی   داستان را ازبین برده و آنرا تبدیل به متنی تخت و بی‌مایه می‌کند. شبیه قصه‌هایی که مادربزرگ‌ها هنگام خواب برای نوه‌های‌شان تعریف می‌کنند و هدفی جز به خواب رفتن کودک ندارند،گو این‌که در برخی از همین داستان‌های عامیانه نیز ما با زیر لایه‌های داستانی ظریفی مواجه هستیم. در داستان" سکوت" از داستان‌های همین مجموعه ما شاهد رخداد این اتفاق هستیم. روایتی موازی از تناقض درونی مردی که همسرش دراتاق زایمان است، از تطبیق وضعیت خودش با محیط داستانی ست که در نهایت تبدیل به گفت‌وگوهای کش‌دار وبی هدف در کل اثر شده و داستان را تبدیل به متنی تخت و خالی نموده است . یا داستان "پایان"که داستان ترجمه شده تبدیل به داستانی درباره‌ی انتقام گیری شخصی شده و تناقض موجود در ذات شخصیت داستانی به کلی از بین رفته است. درست مثل کسی که تابلویی از نقاشی‌های یکی از بزرگان این هنر داشته‌باشد و به دلایلی این تابلو نیاز به ترمیم داشته باشد . بعد آن فرد، بی‌هیچ سررشته‌ای از هنر نقاشی، فقط به خاطرآشنا بودن با رنگ و ترکیب رنگ‌ها ، قلم‌مو را به دست گیرد و سعی کند به دقت هر کدام از رنگ‌ها را در جای خود بنشاند و بعد تابلو را به دیگران نشان دهد و انتظار داشته باشد که سایرین تحسینش کنند که چقدر شبیه کار خود نقاش درآورده و اصلا تفاوتی وجود ندارد آنگاه لبخند رضایتی بزند و در حالی که قلم مویش را پاک می‌کند با خود بگوید که چه کارهای ساده‌ای شاه‌کارهای نقاشی لقب گرفته‌اند؟ او فراموش کرده که تمام لایه‌های زیرین رنگ‌ها و حجم و بعدها را از بین برده و از اثر نقاشی اثری تخت و بی‌کیفیت  و بی‌روح ارائه کرده‌است.
گذشته از این، جملات از نظر ویرایشی هم دچار اشکالند:
"عباس  با حوصله و احساس خوشبختی به خوردن ماست، مشغول بود.سبیل و ریش او دور دهانش با هم برخورد کرده و درحرکاتی پی‌درپی از هم دور می‌شد."
"پدر یک تحقیق می‌نوشت و مادر یک مجله‌ی آمریکایی مطالعه می‌کرد.طاهر گریه کرد، در ایوان با خود حرف می‌زد."
" از دیگر امتیازاتش، صورت گرد و با طراوت و همیشه براق و نیزچشمانی لوزی شکل به رنگ عسل خالص می‌باشد."
سعی می‌کنم در حین مطالعه ، جملات را در ذهن ویرایش کنم، نتیجه راضی‌کننده‌تر از قبل است هرچند مشکل اصلی یادشده همچنان پابرجاست. مترجمین محترم این کتاب گویی زحمت یک ویرایش ساده را به‌خود نداده‌اند؛مثلا به‌جای یای وحده‌ی فارسی از حرف تعریف a انگلیسی به معنی یک استفاده کرده‌اند و این وقتی عجیب‌تر است که متوجه می‌شویم کتاب ،از عربی ترجمه شده اما زبان فارسی ارائه‌شده بسیار شبیه فارسی غلطی‌است که از ترجمه‌ی متون انگلیسی، این روزها فراوان دیده می‌شود. ویا مثلا جای به‌کار رفتن قیدها و ترتیب قرار گیری متمم‌ها که در هر کتاب دستور مقدماتی آموزش آن وجود دارد،به‌هم ریخته و مغشوش است.جالب این‌که این کتاب بر شناس‌نامه‌ی خود نام ویراستاری را هم درج کرده است که معلوم نیست چه چیز را ویرایش کرده وبه چه زبانی! جالب‌تر این‌که ناشر،انگار که هیچ سررشته‌ای از ادبیات داستانی نداشته باشد، کتاب را با تمام غلط‌های دستوری‌اش ،پذیرفته است.
این‌ها تمام مصیبت‌هایی است که برسر مجموعه داستان خانه‌ی بدنام نجیب محفوظ ، نویسنده‌ی مصری برنده‌ی نوبل آمده است. کتابی که آقای دکتر حسین شمس آبادی و خانم فرشته‌ی افضلی به اشتراک ترجمه‌اش کرده‌اند ونشر روزگار آن را به چاپ رسانده است. کاری که نشان از بی‌سروسامانی ادبیات داستانی دارد، داستانی که تمامی ندارد.

تقه در تاریکی

درباره‌ی مرغ عشق های همسایه روبرویی- نوشته‌ی فرشته نوبخت
کتاب گشوده می‌شود . از پله‌ها بالا می‌روی .یک دو سه  و ضرب گام‌هایت را روی صداهای نجواوار پیرامون می‌شنوی این صداها که از نیمه‌ی راه پله‌ها به گوش می‌رسد از کجا می‌آید؟دو داستان اول فقط صدای پچ‌پچه‌ای گنگ است از تالاری که قرار است به آن برسی . تالاری که هنوز درونش را ندیده‌ای اما از همان صداهای نازک زنانه تقریبا می‌توانی بفهمی به کجا پا می‌گذاری.«این دل» و «یک میز، یک صندلی، یک پنجره» دو داستان اول از مجموعه‌ی مرغ عشق‌های همسایه‌ی روبرویی نوشته‌ی خانم فرشته نوبخت چنین ویژگی‌ای را برای من تداعی می‌کند .مقدمه‌ی ورود به جهان بزرگتری که با رسیدن به بالای پلکان و گشودن در بزرگ برایت فراهم می‌شود.
و بعد ناگهان روشنایی عجیب تالار با گشوده شدن در بر سرت هجوم می‌آورد . در نگاه اول کسی نیست . خوب دور و برت را نگاه می‌کنی . مهمان‌ها اگر هنوز نیامده‌اند این سر وصدای زمزمه‌وار که از کنار و گوشه به گوش می‌رسد از کجاست؟ بعد چشمت به آن روشنایی مخصوص تالار عادت می‌کند وبهتر می‌توانی ببینی . زن‌ها، همه پاورچین راه می‌روند وانگار که نخواهند خواب کسی را برآشوبند به نجوا با هم حرف می‌زنند.
این ویژگی کلی داستان‌های این مجموعه است . داستان‌هایی که در حال  و هوایی زنانه نوشته شده‌اند اما موضوع فقط این نیست . طبیعی است که فضای داستان‌ها حال وهوای زنانه داشته‌باشد انگار که به مهمانی زنانه‌ای دعوت باشی اما داستان‌ها با شخصیت‌های آرام و تودارشان مراقبند تا خواب کسی را نیاشوبند و اندوهشان را چون رازی به پچ‌پچه در گوش تو زمزمه کنند. فرشته نوبخت با این شیوه‌ی روایت  توانسته نقبی به عمق جان شخصیت‌های داستانش بزند. شخصیت‌هایی که همه زن هستند و عجیب که این مجموعه داستان تهی ازحضور مردها ست . مردها اگر باشند یا چون پیرمرد داستان«این دل» هستند که درسکوت نگاه می‌کنند و دمی هستند ولحظه‌ای دیگر چون خوابی غیب شده‌اند یا حضوری حاشیه‌ای دارند و یا اگر حضورشان مثل آقای مطنطن پررنگ باشد باز دربیان حسی زنانه- کاونده به کار آمده‌اند. منظورم از حس زنانه به خصوص در این داستان با شخصیت اصلی  راوی مرد ، این است که شخصیت‌ها اکتیو نیستند ، بیشتر به عمق و درون خود نگاه می‌کنند تا عمل بیرونی و کنش آن‌ها را نه ماجرا یا کاری انجام شده یا حتی حادثه‌ای در طول داستان ،که درون پر رمز و رازشان تعیین می‌کند. فرشته نوبخت زمانی در مصاحبه با سایت مرور گفته‌بود:« ما تجربه‌های زیسته کمی داریم و خیلی از این تجربه‌ها را در ارتباط با دیگران به دست می‌آوریم.» و من خواننده‌ی داستان مرغ عشق‌های همسایه‌ی... درمی‌یابم که منظور او از این حرف احتمالااین بوده که تجربه‌های ما و دیگران وقتی وارد فضای ذهنی ما می‌شوند دقیقا متعلق به خودمان هستند چون  ذهنیت ما از یک داستان است که روایت آن را می‌سازد واگر تجربه‌ی یک فرد را دو راوی تعریف کنند چنان با یکدیگر متفاوت خواهندبود  که خواننده گمان خواهدبرد دوماجرا را خوانده است. نکته‌ی مهم وبرجسته در داستان‌های این مجموعه ،شخصیتی است که من از فرشته می‌بینم. زنی که به شدت مهربان است. آن‌قدر که در مورد دیگران قضاوت نمی‌کند و حتی اگر کارشان را نپسندد با ظریف‌ترین شکل ممکن (این خانه پنجره ندارد) نارضایتی‌اش را از وضعیت و فضای موجود اعلام می‌کند. زن‌های داستان‌های اونمونه‌ای از رازوارگی اندوه‌وار زنانی هستند با رویاها و آرزوهای فراموش شده. زنانی که اغلب از کنش دلخواه خود جا مانده‌اند.آن‌ها نتوانسته‌اند به دنبال خواسته‌ها یا دل خود بروند واگر رفته‌اند و ناامید شده‌اند ،عکس‌العملشان چنان آرام و خزنده است که که تا عمق آن شخصیت را نکاوی، نمی‌توانی معنای رفتار را او درک کنی. رفتاری که معمولا از این شخصیت‌ها سر می‌زند. این شخصیت‌ها هیچ کاری نمی‌کنند ودر عین حال تمام رنج و اندوه و شادکامی انسان را به دنبال خود می‌کشند . انسانی که زندگی می‌کند وعشق و درد الهام بخش تمام زندگی‌اش است.
من اما در آن تالا ربزرگ چرخیدم. گام به گام با شخصیت‌های هر مجموعه جلو آمدم.برخی از آن‌ها مرا میخکوب خود کردند تا به نجواشان دل بسپارم. لباس‌های حریر آن‌ها خش‌خش اندکی از خود به جا می‌گذاشت . از برخی می‌گذشتم وقتی به سراغ داستان دیگری رفته‌بودم ولی برخی از این داستان‌ها چنان اثر عمیقی از همان صدای نازک از خود به ‌جا می‌گذاشتند که مجبور بودم بایستم ، پشت سرم را نگاه کنم تا شاید باز صدای تلق‌تلق چرخ دگمه‌زنی زن همسایه را بشنوم وصدای گام‌های کوچک دخترش را که دارد از پله‌ها بالا می‌رود. گاهی می‌ایستادم تا نگاه کنم ببینم اثری از زیور در گوشه و کنار داستان‌های دیگر – بخوانید همان تالار بزرگ – می‌یابم یا نه ؟
در میان تمام داستان‌های این مجموعه داستان « یک قهوه بی‌تو » از نظر فرم و زبان و حس حاکم بر فضای زنانه‌‌ی داستان در اوج است. زن‌ها همه در خانه‌ی دوستی جمع هستند که بعد از چرخی کوتاه در شهر به همان بازمی‌گردند .درست مثل همان تالاری که در ابتدای بحث برای روشن نمودن فضای داستان‌های این مجموعه گفتم. زن‌ها در آن مهمانی بی‌شکوه شعرخوانی است که با دمی فراغت از کارهای مسئولیت آورشان می‌توانند به خود بیاندیشند و عجیب این‌که گاه در بدگویی یا صحبت کردن پشت سر دیگری ، درعین‌حال که سعی درپنهان‌کاری ویژگی اسف‌بار خود دارند آن را به رخ می‌کشند.
در تمام این داستان‌ها ، همیشه زنی وجود دارد که ناظر است که راوی اصلی است و نقش کلیدی را در این داستان‌ها ایفا می‌کند. زنی که مفهوم رویاهای به بار نشسته‌ی دوستانش یا همسایه‌هاست. اما این زن لزوما نویسنده نیست. فرشته نوبخت توانسته در این داستان‌ها با شگرد خود از مصیبت همیشگی رایج در برخی داستان‌ها که برای بیان حرف‌های خود از شخصیت نویسنده بهره می‌برند رهایی یابد و زن اصلی شخصیت‌های او یک نفر باشد چون بقیه‌ی شخصیت‌های پیرامونش.زنی که البته ویژگی‌های نویسنده را دارد.
مجموعه داستان فرشته نوبخت ازین نظر خواندنی است که زمزمه‌ی سکوت را در گوشمان می‌خواند و ما می توانیم به همراه شخصیت‌های آن مجموعه به سکوت آن‌ها گوش دهیم و با تقه‌ای که به در تالار می‌خورد ، نیم‌رخ‌های در تاریکی‌‌شان را ببینیم. این زن‌ها همین‌جا هستند . در اطراف ما ، خود ما و فرشته آن‌ها را از اعماق تاریکی بیرون آورده و نیم‌رخشان را به ما نمایانده‌است.