۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

گفت‌وگو

کیفت را برمی‌داری و راه می‌افتی به سمت تهران. نه آقا بلیط کجابود. قطار؟ اصلا حرفش را نزنید. بله با اتوبوس. فکر می‌کنی مثل سال ها پیش که یک‌دفعه هوس مسافرت به سرت می‌زد و با خواهرت راه می‌افتادی. کجا؟ مثلا تبریز و بعد ناگهان خودت را درتبریز می‌دیدی در خوابگاه دوستی که آن‌جا دانشجو بود و پرسان‌پرسان کنارگوشه‌های شهر را می‌دیدی. موزه‌ی مشروطه،قبرستانِ...نه اسمش را یادم نیست، همان که قبر صمد بهرنگی در آن بود. بله، اسلامیه قربان و بعد دست‌مایه‌ی داستانی شد برایت.
داستان چه شد قربان؟ هست، همین‌جا توی کمدم، کنار خرت‌وپرت‌های دیگر. بعضی کاغذها رنگ‌وروشان رفته و بعضی را هم توی کاغذهای رنگی نوشته‌ای از همان اول. بله ، همین کاغذهای انتخاب واحدکه دانشگاه می‌داد، آن‌زمان کاغذها بزرگ بود نسبتا . زرد،صورتی...حالا که نگاهشان می‌کنی با خودت می‌گویی یعنی واقعا قحط کاغذ بود؟ نه قربان، همین‌جوری. می‌نوشتی که نوشته‌شان باشی دیگر ودر نهایت برای یکی دو دوست هم می‌خواندی، همین. چاپ و این‌حرف‌ها؟ نه بابا آن زمان که اصلا توی این فکرها نبودم، تازه بعدها بود که یاد گرفتم به این‌ها می‌گویند سیاه مشق. بله قربان، همین سیاه مشق‌هایی که امروزه روز چاپ می‌شود. بله می گفتم. یا مثلا سر از بندرعباس در می‌آوردی یا یکدفعه عکسی از خودت پیدا می‌کنی کنار میدان کوزه‌گری شیراز. هنوز قیافه‌ی راننده‌ای که تو را به ارس برد ،ی ادت هست در حالی که ممکن است مثلا چهره‌ی آدم آشناتری را از یاد برده‌باشی. بله، این‌طور بود که با خودم گفتم می‌روم و سخت نمی‌گیرم، سفر به این کوتاهی را و راه افتادم. اتوبوس تقریبا خالی بود شاید ده دوازده‌تایی مسافر و همان هوهوی همیشگی ،هرچند که حالا تر وتمیزترند ، نه مثل آن‌وقت‌ها و فیلمی که به زور به خوردت می‌دهند.
بله! کتاب هم بود. همین لحن اصلا مگر از کجا آمده خب؟ یادتان آمد؟ لحن گفتگو در کاتدرال . (بله! آقا سانتیاگو هم بود قربان.) همین لحن در خواب‌هایت هم بود. خواب‌های تکه‌تکه و پراکنده که باهر توقف یا هر ایست بازرسی پاره می‌شد و دوباره از سر گرفته می‌شد. دیگ بزرگی بود در حاشیه‌ی بیابان خدا،پر از آب و روغن و آرد. حلواپزان بود، چرایش را نمی دانم قربان. ولی بود وزنی که می‌شناختمش، با شال سبزش و دیگ را هم می‌زد. آب و روغن با هم مخلوط نمی‌شد، روغن از آب می‌گریخت و آردها هم گوشه‌ای در ته دیگ گلوله شده‌بود. ملاقه سنگین بود .
خب،تهران هم بود ، نه مثل همیشه. شاید برای خستگی‌ات بود . جنوبش انگار که هیچ تغییری نکرده باشد ، همان گداها و همان دست‌فروش‌ها و همان آدم‌های بیکار ولو کنار پیاده‌روها مثل جنوب شهر خودت . گو این‌که با لهجه‌ی کشدار تهرانی که خودبه‌خود برای گوینده برتری می‌آورد ، انگار که با گداهای شهر خودت فرق دارند، مثلا. و بعد همان انقلاب همیشگی . با ردیف کتاب‌فروشی‌ها و سر در دانشگاه که انگار یک پول بزرگ می‌بینی . خیال می‌کنی در خواب راه می‌روی و تازه انگار انقلاب به نظرت کوچک شده و یک غبار عجیب را در هوا می بینی. چشم‌ها ،قربان؟ب له خب،عینکم را هم جابه‌جا کردم اما غبار بود. اماشاید به خاطر فرصت کم بود . همیشه تهران که می‌رسیدی کمی فرصت داشتی که پرسه بزنی در انقلاب اما حالا باید یکراست می‌رسیدی به خانه‌ی دوستت که منتظرش گذاشته‌بودی . بعد فرشته آن‌جا بود. از پشت پنجره دست تکان می‌داد و چقدر محبت کرد و تو انگار که خواب می‌بینی. اصلا قربان چه کسی گفته دنیای مجازی،واقعی نیست؟بله، حالا در خانه‌ی فرشته‌ای ، نه این‌که توی ایمیل با او حرف بزنی و بعد راه می‌افتی ومی‌روی به سمت دفتر نشری که قرار گذاشته‌ای. بله قربان! تهران محیط خوبی ست . هنوز هیچی نشده کلی دوست پیدا می‌کنی. آقا و خانم جوان ناشر، قرارداد را می‌گذارند جلویت و امضا می‌کنی و بلند می شوی که بروی . محبتشان را می‌بینی و دوستان دیگری را که آن‌جا هستند ،همه نویسنده، همه جوان ،همه امیدوار...بله قربان، تازه می‌شنوی نویسنده‌هایی هم هستند که خرج شام یک شب تفریحی‌شان ، دویست هزار تومان است و بله قربان ، کی گفته توی این مملکت ، که موش از جیب نویسنده بلغور می‌کشد؟
راه که می‌افتی که بیایی باز همان دیگ حلواست که دارد هم می‌خورد، حالا آرد و روغن با هم کنار آمده‌اند،ا ما آب کمی دوری می‌کند،فقط کمی قربان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر