یادش به خیر آموزشگاه فام. آقای تقیزاده،مدرس آموزشگاه مردی بود در ابتدای میانسالی و بسیار جدی.کارگاهش، زیرزمینی بود که کلاسها هم همانجا تشکیل میشد هنوز پنجرههای مشبک سقف را به یاد دارم که وقتی باران میآمد ، ما که در کلاس نشسته بودیم و به مربعهای کوچک سقف خیره میشدیم احساس میکردیم باران روی سرمان میریزد. مربعهای کوچکی که کف حیاط کار گذاشتهبودند تا نور زیرزمین را تامین کنند.
طرحها و چند تا کار رنگ وروغن و کار با مرکب را که بردهبودم نگاه کرد و کناری گذاشت. گفت از فردا میتوانی درکلاس شرکت کنی. مجال نداد که بپرسم از چه سطحی و گفت هرکس اینجا بیاید از پایه شروع میکند ، انگار که هیچی از نقاشی نمیداند. منٌو منٌی کردم که پس این کارهایی که دارم چی؟ گفت: به هرحال همین است که هست. چون چیزی را که میخواهم در آموزش نقاشی بگویم باید از همان خطخطی های اولیه باشد. من که آگاهانه و با شناختی که ازو داشتم علاقهمند به شرکت در کلاسش بودم و از سختگیریاش در پذیرش هنرجو شنیده بودم، همین که پذیرفته شدهبودم که به کلاسش بروم آنقدر خوشحال بودم که راه بر چند و چونم بسته شود. گفت کلاس راس ساعت سه شروع میشود و سه و پنج دقیقه این در بسته میشود. دیر نمی آیید و هر گونه بینظمی در این جا به معنی اخراج است و بعد سراغ مجسمهی نیمه کارش رفت که رویش کار می کرد. اولین جلسهای که سر کلاس رفتم ، دخترها همه از بداخلاقیاش شاکی بودند اما در عین حال جز چند تایی که به تصادف آمدهبودند، دیگران میدانستند که حضور در این کلاس غنیمت بزرگی است.
دو مدل نشسته بودند وسط و بر چهرهی هرکدام از سه زاویه سه نور زرد و آبی و نارنجی میتابید. ما باید شکل چهره و حجم آن و ارتباط نور و سایهها را در تصویر پیدا میکردیم و گذشته از آن باید حس چهره را هم منتقل میکردیم ، حسی که نتیجهی کشف خودمان از چهره باشد و البته منحصر به فرد. اینها را گفت استاد و از کلاس بیرون رفت و هنرجویان را تنها گذاشت . هنوز برنگشتهبود که چندتایی که کارمان تمام شدهبود به یکدیگر نشان میدادیم. یکی از دخترها نقاشیاش را به من نشان داد و گفت : خراب شده نه؟ کمی ناموزون بود. تناسب اجزا درست رعایت نشدهبود ، اما حالت خاصی در تصویرش بود. میخواست دوباره بکشد گفتم دستش نزن، این نقاشی به کارهای مدرن شبیه است و وقتی که آمد نشانش میدهیم و همین بهانهی خوبی میشود تا دربارهی نقاشی مدرن حرف بزند ویکی دیگر از دخترها که گفت و دیگه از شر این کارهای کلاسیک راحت میشویم. اصلا ببینیم این آقای استاد ،مخالفتی با نقاشی مدرن دارد که حرفش را نمیزند؟ بعد استاد وارد شد. یکییکی کارها را نگاه کرد تا به کار مورد نظر رسید گفت دوباره بکش. دختر داشت منٌمنٌ میکرد که گفتم استاد مگه کارهای مدرن همینجور نیست . تناسب اجزای چهره که زیاد مهم نیست . مهم اون حسیایه که درآورده. بوم را ازدستش گرفت و قلم مو را به رنگ زد. گفت : مدرن؟ اول این اجزا باید سرجایشان باشند. یکییکی عیبهای عدم تناسب رابرطرف کرد و چهره جان گرفت. بعد گفت خب! حالا مثلا میخواهیم این کارو کوبیسم کنیم و روی همان چهره شروع به کار کرد. یا مثلا اکسپرسیونیست یا ... و همینطور سبکهای مختلف را روی نقاشیهای تکتک ما نشان داد. گفت : هیچوقت فراموش نکنید اول باید این شالوده باشد ، ساختار اصلی چهره ، بعد میخواهید به همش بریزید چیز تازهای دربیاورید؟ به هم بریزید اصلا از سبکهای مرسوم فاصله بگیرید و یک کار من درآوردی کنید اما این ساختار اولیهی چهره باید باشد ، هر کاری میکنید روی آن انجام د هید. و انصافا که تمام آن چند تا کاری که روی همان تصاویر خودمان به عنوان مدرن انجام داد چنان زنده بود که آدم لذت میبرد از نگاه کردنش به جای آن نقاشی اولیه که به خاطر عدم تناسب اجزا ،اسم مدرن را به آن دادهبودیم.
آقای تقیزاده هرجا هست یادش به خیر. اما این روزها ما شالودهی خیلی چیزها را گم کردهایم . چه در هنر ، چه در فرهنگ و سیاست و اجتماع و به شکل سرگردانی مدام داریم چیزهای تازه خلق میکنیم . چیزهایی که اگر نقاب نوگرایی را از رویش برداریم چیزی به عنوان اصل در آن نمیماند. انگار آدمهایی باشیم که پا بر شانهی کسی گذاشتهایم و بالا رفتهایم و حالا چیزی زیر پایمان نیست ، چون وقتی به بالا رسیدهایم اولین کارمان این بوده که با لگدی پایمان را از شانههای او خلاص کنیم و حالا در هوا معلقییم. و با تمام این حالت آونگی حاضر نیستیم دمی دستمان را از کمرمان برداریم، پایینتر را نگاه کنیم تا ببینیم شالوده کجاست و ما کجا ایستادهایم. به جای آن چرخهای مختلف در هوا میزنیم و هرکه زیباتر معلق بزند و غافلگیرانهتر، شگفتی بیشتری ، از جانب دیگران نصیبش میشود. ما نسلی چنین پا در هوا ، چگونه انتظار داریم که زخمهای حاصل از این شکاف عمیق هربار در گوشهای از جامعه و فر هنگمان به شکلی سرباز نکند که خودمان را هم دچار بهت و حیرت کند. ما عادت و استعداد عجیبی داریم در انکار تاریخ، فرهنگ و هرچیزی که آن را دوست نداریم.
--------------------------------------------------------------------------------------
پ ن :پنج سال از ترجمۀ کتاب جذّاب، خواندنی، آموزنده و عبرتانگیز "جنگ ،نیرویی که به ما معنا می دهد" به زبانِ فارسی میگذرد و چهار سال است که پشتِ سدِّ مُمیزیِ گیر کرده و اینطور که پیداست حالاحالاها امکانِ انتشارش فراهم نخواهد شد. این کتاب به شکل پاورقی در اینجا منتشر می شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر