آیا نویسنده باید در خانهی زبانش باشد تا بتواند بنویسد؟آیا زبان تنها در زادگاهش ،زاد وولد میکند، میبالد و گاه رو به زوال میرود و باز برمیخیزد؟
با تولد هر نسل، زبان خاص آن نسل هم متولد میشود . زبانی که هرچه در عصر مدرن فرو میرویم، کوتاهترو کناییتر میشود، برخلاف زبان نسل قبل از خود که به زبان کلاسیک نزدیکتر بودهاست. اما کدام نویسنده است که با تولد نسلهای پیدرپی و بسط و قبضهای زبانی، زبان ونوشتارخود را به زبان روزمره نزدیک کند، بیآنکه آن زبان را زندگی کردهباشد؟ درستتر بگویم بیآنکه خود به آن زبان تکلم کند، حتی اگر در خانهی زبانی خودش باشد؟ هر کدام از ما با اینکه از یک آبشخور زبانی تغذیه میکنیم ، باز زبانی منحصربه خود داریم . لحن و آوا به کنار ، فرم و ساختاری متفاوت، هم هست. حال اگرنویسندهای بخواهد به زبان خودش – زبانی که با آن زندگی میکند- روح بدمد و آنرا در اثرش جاودانه کند،حتما باید در خانهی زبان خودش باشد؟
رضا قاسمی از نویسندههایی ست که در خانهی زبانش نیست، اما زبان خود را به ما هدیه میکند. مهاجرت، بیشتر از آنکه نویسنده را از شنیدارهای آشنای پیرامونش محروم میکند، او را به خوابها و ذهنیت نوستالژیکش نزدیک میکند. با اینحال چه میشود که نویسندههای خارج از وطن معمولا کمترمیتوانند در نوشتههایشان با خانهی زبانی خود پیوندی صمیمانه برقرار کنند؟ چیزی که نوشتههای آنها را غیرصمیمی، گاه تصنعی و با دردهایی خارج از زبان وطنی نشان میدهد، همان موضوع درد است و نه زبان. نویسندهای که در مهاجرت بزرگ شده و زبان مادریاش، تنها زبان خاطرات اوست ، خودبهخود از حوزهی دردها و شادیهای زبان وطنی بیرون میرود،مگر اینکه قصد وداع با ذهنیتش را نداشتهباشد. از طرفی نویسنده، برای رسیدن به موضوعی جهانی ، باید نگاهی جهان وطنی داشتهباشد . یک جهان سومی در هر کجای دنیا که باشد جهان سومی خواهد ماند مگر آنکه دایرهی شمول ذهنیاش وسیعتر شود . در غیر اینصورت، زبان نویسندهی مهاجر نه وطنی ست و نه جهانی ، چیزی ست سردرگم میان این دو جهان.
در این میان اما قاسمی یک استثناست . او میگوید: نمیخواهد با زبان نسل جدید بنویسد . زبانی که برای او تصنعی ست و با آن زندگی نکردهاست . میگوید من زبان خودم را ابداع میکنم و زبان او در این بازآفرینیها ، درست مثل زبانی زنده در گویش ، زاد و ولد میکند ، رشد میکند ، بیمار میشود و در نهایت سلامتی مییابد و زندگی میکند. شاید برای همین است که نوشتههای رضا قاسمی، نویسندهی مهاجربرای ما چنین ملموس است ، در حالی که ممکن است زبان نویسندهای وطنی آن اندازه صمیمی نباشد وما زبانی مصنوعی ، لحنی تصنعی و دردی ساختگی مواجه شویم.
قاسمی در کارهایش از سهنقطه زیاد استفاده میکند . سه نقطهها زبان سکوت اوست . خواننده در فضاهای خالی متنهای او ، خود را و ماجرا را بازآفرینی میکند و در تولید آن ، چون یکی از چندین عنصر داستانی دیگر مشارکت میجوید. او خودش هم مرد سکوت است . کمتر درمورد خودش حرف میزند و بیشترکارهایش هستند که زبان او شدهاند و وقتی هم که حرف میزند، باز با تمام حرف زدنش انگار دارد سکوت میکند. مصاحبهای که نبوی با او انجام داده، مرد ساکت ادبیات ایران را بیشتر نشان میدهد. او نشسته رو به دوربین در فضایی از طبیعت دلباز و سعی میکند از خود و کارهایش بگوید اما نوع حرف زدن او دربارهی خودش، طوری ست که انگار چیزی نمیگوید . انگار ما باز با سه نقطهها روبروییم. مردی که حرف زدنش هم نوعی سکوت است ، سکوتی معنادار که بیشتر از هر کلامی ، ما را به عمق درون نویسنده و زبان پر رمز و راز او میبرد .
آیا زبان فارسی با کشف چنین قابلیتهای گوناگون، میتواند خود را به مرزهای زبانی جهانی برساند؟ زبانی که متعلق به خود ماست با تمام ویژگیهای بومیاش و خود را باززایی میکند، باززایی که کلام، محمل خوبی برای توضیحش نیست ، بلکه خودِ زبان نوشتاری ست . تنها همان همنوایی شبانهی ارکسترچوبها کافی ست که زبان متفاوت، عمیق و ساکت او، به روی ما در بگشاید تا سکوتهایش را دریابیم و تولد زبانی را نظاره بنشینیم. زبان مردی که اهل مصاحبه نیست و از خودش کمتر حرف میزند.
پ ن :به بهانهی مصاحبهای با رضا قاسمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر