اول:
همه بودند. لیلا، فرنگیس، فاطمه، محسن و زری. فقط دامنها و پاها دیده میشد و گاهی تصویری محو از موهای طلایی فرنگیس که میریخت روی سطح نادیده و جلوی چشمانش را میگرفت. داشتند از روی خطوط می پریدند. لی لی کنان. یک پا را بالا گرفته بودند و از یک کادر مربع به دیگری میرفتند. گاهی دستی می آمد و مینشست روی کتف دخترها و هل میداد. ددست پسرک سیاهچردهای که اسمش محسن بود. خوشحال بود و داشت با آنها میخندید. صدای قهقههشان که در سرش پیچید، عرق کرده و منگ از خواب پرید.
باریکهی آفتابی که به زور از لای پرده ی ضخیم ، روی فرش افتادهبود در چشمش نشست. تشنه بود پیرزن و از دیدن آنهمه تصویر آشنا در خواب و ناآشنا در بیداری نفسش به شماره افتاده بود. پارچ آب را برداشت و لبهاش را به دهان چسباند. آب، گرم و لزج قطرهقطره از گلویش پایین رفت. وقتی که پارچ را روی زمین گذاشت، نگاهی دلخورانه به درون آن انداخت که خبری از یخهای شب قبل در آن نبود. هنوز صدای خندههای ریز کودکی در سرش بود که رفت دستشویی تا مشتی آب به صورتش بزند. حالا دیگر هیچ چیز را بهخاطر نمیآورد، جز همان صدای خندههای ریز ریز دخترانه. نشست روی زمین و پتو ملافه را همانطور نشسته تا کرد.هنوز خوابش می آمد و فکر کرد چرا باید به این زودی بیدار شود؟ کدام کار واجبی برای او روی زمین مانده بود که چشم انتظار انجامش باشد. بلند شد و پرده را کیپ کرد. چند باری امتحان کرد تا مطمئن شود راهی برای آفتاب نیست. پنکهی سقفی را روشن کرد و همانجا روی فرش دراز کشید و ملافه را روی پاهایش کشید.
پنکه، تلقتلق کنان، مثل کسی که با غرولند از خواب بیدار شود، چند دور آهسته چرخید تا وقتی که شتاب گرفت و هوهویش ، لالایی ظریفی بود که میتوانست او را بخواباند. چشم بر هم گذاشتهبود اما از پشت پلک های بسته، باریکهی نور را میدید که با تکانهای پرده از وزش باد پنکه، میآید و میرود. قایم باشکی بیمزه که جلوی چشمش را تاریک و روشن میکرد. بیدار بود پیرزن که دید ؛ اول یک ذرهی صورتی کوچک بود. بیشکل و ژلهای . اما ذرهذره شکل گرفت. مثل جنین یک روزهای شاید ، به همان کوچکی ولی نه با نقص آن. همه چیز داشت؛ سر و گردن و دست و پا و حتی موهای طلایی کوتاهی که روی سرش چسبیدهبود. یک عروسک خیلی خیلی کوچک . چشمهای آبیاش باز بود و لبخندی محو گوشه ی لبهایش، کمی لای پلکهایش را باز کرد ، عروسک تبدیل به لکهی زرد بزرگی شد. چشمهایش را بست ، دوباره بود همانجا افتاده به پشت. چشمهایش را به هم فشار داد، عروسک تبدیل به لکه ی سیاهی شد . کمی خودش را با این بازی تازه سرگرم کرد. دل ازعروسک کوچک که با لکهای صورتی شکل گرفتهبود ، نمیکند. چند باری سعی کرد با پلکهایش به آن شکل بدهد اما عروسک همان بود که بود . فقط وقتی عروسک داشت ذره ذره بزرگ میشد، بزرگ و بزرگتر ، پیرزن چشم هایش را بی هیچ شتابی باز کرد و به کنجی در روبرو خیرهشد. نمیخواست نگاهش به عروسکهای روی طاقچه بیفتد و خوشحال بود که این اتفاق، نه در خواب که در بیداری برایش افتاده بود. شعفی همراه با دلهره. دلهرهای ناشی از به یادآوردن چیزی که نه تنها از خاطرش رفتهبود بلکه معنای یادآوری را هم فراموش کردهبود. گنگ و گیج بلند شد و نشست. و این شکل عجیب ، احساسی شبیه دلهره به او میداد که خوشایند بود و نمیدانست که دلهره است و خوشایند است یا نه. فقط جایی در گوشه های ذهنش ، چراغی میدرخشید که به او یادآور می شد عروسک ، برایش آشناست...
دوم:...ادامه دارد
از مجموعهی پیرزن و عروسکها، شمارهی10پ ن : همانطور که در اولین قسمت این مجموعه متذکر شدم، این نوشته داستان نیست، حداقل هنوز داستان نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر