‏نمایش پست‌ها با برچسب نقد و نظر. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نقد و نظر. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

کتاب‌هایی که روی دست خواننده می‌مانند

شرزین ِ دبیر پسر روزبهان گفت : "حاصل همین است ، وقتی قراراست چنان بنویسی که چیزی نگفته باشی و نیزچیزی گفته باشی."* 
امااگر هدف از نوشتن ، تنها رفع تکلیفی باشد بر وظیفه‌ای که نمی‌دانی چیست حاصل چه
خواهد شد ؟قرار شد برای تعطیلات نوروز هرکس یک کتاب بخواند و بعد از تعطیلات در کلاس آن کتاب را برای دوستانش معرفی کند . آزادی کامل در انتخاب موضوع و محتوای کتاب درنظر گرفته‌شد وهر زمینه‌ای‌ را دربرمی‌گرفت. پس از تعطیلات چند نفری کتابی را برگزیده‌اند ، از این بین برخی خود اهل کتابندو کم و بیش مطالعه داشته‌اند، برخی که آشنایی با کتاب نداشته‌اند اما به آن علاقه‌مند
بوده‌اند با راهنمایی خودم کتاب‌هایی را انتخاب کرده و مطالعه نموده‌اند . پس از
تعطیلات، موضوعات انتخابی کتاب‌ها بسیار متنوع شده ،از رمان‌های بازاری نوجوان پسند
- تینی جری- گرفته تارمان‌هایی چون مادر پرل باک و سمفونی مردگان معروفی وکتاب‌های
فصیح تا کتاب‌های بهنود و کتاب‌های تاریخی قطور وکتاب‌های خاطرات و حتی کتاب‌هایی
با موضوعات روان‌شناسی شخصیت که این روزها در بازار فراوان است و چون هیچ قید و
بندی را برای انتخابشان در نظر نگرفته‌ام همه از مطالعه‌  لذت برده‌ وراضی‌اند . هفته‌ی پیش آخرین گروه از کتاب‌خوان‌ها ، در کلاس به معرفی کتابشان پرداختند . برخی چنان از کتابشان لذت
برده‌اند که برای انتقال لذتِ این مطالعه به همکلاسی‌هایشان نه یک جلسه که چند
جلسه را به بحث‌وگفتگو درباره‌ی کتابشان اختصاص داده‌ و برای همین ،برنامه طولانی‌ترازانتظارم شد.
در پایان وقتی که همه کتاب‌هایشان
را معرفی کردند ، دخترخانمی بلند می‌شود و سراغم می‌آید ومی‌گوید من هم اگر چنین
کتاب‌هایی داشتم می‌خواندم . می‌گویم خب ! برای کتاب داشتن کار خیلی سختی نباید
انجام می‌دادی ، کافی ست سری به کتاب‌خانه می‌زدی . می‌‌گوید ولی من درخانه کتاب
داشتم . می‌پرسم پس چرا مطالعه نکرده‌ای؟ سکوت می‌کند . پس از مکثی ادامه می‌دهد  می‌تواند کتابش را برایم بیاورد و درعوض نمره‌ای
بگیرد؟ نمی‌توانم  از شیطنت صرف‌نظر کنم و
می‌پرسم چطور مگر به نمره احتیاج دارد ؟دقیق که می‌شود می بیند نه ، احتمالا برای
امتحانات پایانی احتیاجی به نمره‌ی اضافه ندارد. بعد ادامه می‌دهم کسانی که کتاب
معرفی کرده‌اند نمره نمی‌گیرند و این را از ابتدا
می‌دانستند - به دلیل این که نمی خواستم مطالعه‌شان حالت رفع تکلیف و باری
به هرجهت داشته باشد – اما در آخر به افرادی که بهترین معرفی و تحلیل را به نظر
دوستانشان  ارائه داده‌اند ، جوایزی که آن
هم کتا ب است تقدیم می‌شود که همین کتاب‌هایی بود که هم‌اکنون گرفتند. می‌گوید خب
! او هم دوست دارد ازآن کتاب‌ها داشته‌باشد . واضح است که نمی‌توانم کاری برایش
بکنم ؛می‌گویم اگر قرار باشد که بدون انتخاب کلاس و بدون معرفی کتاب،به او کتابی
بدهم - که البته خیلی مایل به این‌کار هستم - به دیگرانی که وضعیت او را داشته‌اند
و کتاب نگرفته‌اند اجحاف می شود و اضافه می‌کنم ای کاش می توانستم برای همه یک
کتاب به یادگار بدهم . ناراحتی‌اش را که می‌بینم می‌پرسم حالا کتابت چیست ؟ نامش
را نمی‌داند . تعجب می‌کنم چطور نام کتابی را که دارد نمی‌داند ! با حالت حق به
جانبی توضیح می‌دهد، برای این‌که ازاین کتاب‌های شهداست . دوباره سرِشوخی را باز
می‌کنم و می‌پرسم یعنی شهید این کتاب را نوشته ؟می‌گوید نه، درباره‌ی شهید است و
انگارعادی‌ست که کسی اسم این کتاب‌ها از خاطرش برود ، می‌گوید برایم می‌آورد .
 جلسه‌ی بعد به محض ورودم کتاب را روی میز می‌گذارد  . می‌پرسم چیه ؟ می‌گوید همان کتاب است . به
کلاس  می‌گویم دوستتان می‌خواهد کتابی را
معرٌفی کند، کمی دیر شده اما او حالا ... که به وسط حرفم می‌آید و می‌گوید نه!
نخوانده‌امش .
-: پس چرا آوردی ؟
-: برای شما
-: ممنون ، ولی چرا؟  نمی‌داند چه بگوید چون قبلاً درین‌باره حرف زده‌ایم
. می‌گوید از کتاب خوشش نمی‌آید . می‌گویم هنوز که نخوانده‌ای ! می داند . می‌گویم
باشد از طرف تو به کتا ب‌خانه‌ی مدرسه اهدا می‌کنم . می‌گوید خودش این کا ررا کرده
اما قبول نکرده‌اند چون خودشان چند تا از این کتاب داشته‌اند .
یادم می آید زمانی ایلنان
مجموعه‌ای ده‌تایی اهدا شده از این کتاب‌ها را به خانه آورده‌بود وبرای همین طرح
جلدش  برایم آشناست . دختر، دوستی دارد که
مهاجر است و قراراست به افغانستان برود، بورسیه بگیرد و برگردد . می‌گویم کتاب را
به نامزدت بده تا با خودش آن‌جا ببرد احتمالاً کتاب‌خانه‌های آن‌جا این کتاب را
ندارند و ... سکوت می‌کند. می‌پرسم حرف بدی زدم ؟ می‌گوید نه ! ولی او خودش اهل
کتاب است و من خجالت می‌کشم که این کتاب را به او بدهم .
شرم هدیه دادن کتاب ، شرمی‌ست
که تصوری از آن ندارم ، فرض را بر عدم علاقه‌مندی‌اش به مطالعه می‌گذارم و می‌گویم
تو خودت اهل مطالعه نیستی و گرنه درباره‌ی کتاب این حرف را نمی‌زدی ، که می‌گوید
این‌طور نیست، فقط نتوانسته  کتاب مناسب را
پیدا کند که البته بی‌شک  دنبالش هم نبوده
. به خاطر هم‌وطن بودن نامزدش با خالد حسینی،رمان بادبادک باز را به او معرفی می‌کنم
. هفته‌ی بعد کتاب را خوانده و سراسیمه و با همان شتاب و تنش ِ داستان، ماجرا را
در کلاس بازگو می‌کند . می‌گویم نامزدش هم کتاب را دیده ؟می‌گوید او قبلا خوانده‌بود
و همین طور کتا ب دیگری از همین نویسنده را به نام هزارخورشید تابان به او داده .
باز اضافه می‌کند واقعا خجالت نداشت که من آن کتاب را به او بدهم ؟ کتاب را به
خاطر شرکت در فعالیت های پرورشی مدرسه گرفته و با این که حداقل دو سالی از آن زمان
می گذرد نخوانده . می‌گویم خب ! نگهش دار به عنوان یادگاری از یک دوران . می گوید
دوست ندارد این متاب ها را داشته باشد – دقیقاً اصطلاح خودش است - و بعد از من می‌خواهد
که اجازه دهم به من تقدیم کند و من هم با لحن خودش می گویم نه ! من هم دوست ندارم و
اضافه می‌کنم که طوری درباه‌ی کتاب حرف می‌زند که انگار درباره‌ی مزه‌ی یک سس !
ولی واقعیت این است که میفهمم چه می‌گوید .
شبیه این ماجرا چند سال پیش
برای خودم پیش آمده بود وقتی که در آزمون علمی- اعتقادی!معلمان شرکت کردم و کتابی
از شهید مطهری – و البته نه اصل کتاب که از این فراوان کتاب‌های تولید شده از
کارخانه‌ی کتاب سازی که با خلاصه وجرح و تعدیل و چه بسا افزودن ، به دست آمده-
کتاب لاغری خریدم که به همه چیز شباهت داشت جز اندیشه‌های مطهری و برای آزمون
مطالعه نمودم . آن قدر مطالبش پراکنده و بی‌ربط و شعاری بود که تا به جلسه‌ی آزمون
برسم کلمه‌ای از ان در ذهنم نمانده‌بود و چه تقلب‌ها که نکردیم . اما بعد از
امتحان دوست نداشتم کتاب را به خانه بیاورم . با دوستی بودم در یکی از شلوغ‌ترین
خیابان‌های شهر که به پیشنهاد دوستم قرارشد کتاب را همان‌جا روی سکوی جلوی خانه‌ای
بگذاریم ، شاید صاحب‌خانه یا رهگذری آن را بردارد . اما کمی که دور شدیم  برگشتیم تا از سرنوشت کتاب سرراهی‌مان مطلع
شویم . مردی از خانه بیرون آمده بود و کتاب را به دست گرفته و بالا و پایینش را
نگاه می‌کرد ،چند ورق که زد و خوب کتاب را وراندازکرد ،رفت و آن را کنار باغچه‌ی
جلوی پیاده‌رو گذاشت و به راهش ادامه داد . هردو از دیدن چیزی که دیده بودیم حیرت
کردیم . اگر باسواد نبود یا احتمالا آشنایی با کتاب نداشت احتمال این که کتاب را
بردارد بیشتر بود . هر دو با هم از ته دل خندیدیم و به این طفل سرراهی که کسی نمی‌خواست
افسوس خوردیم . راستی چرا چنین کتاب‌هایی تولید می‌شود و با چه هدفی ؟
 

*طومار شیخ شرزین - بهرام بیضایی

نشر اکاذیب

نه! اشتباه نکنید . قصد ندارم که سخن  کذب بگویم  .حتی نمی‌خواهم درباره‌ی معضلی به نام انتشار و گسترش اکاذیب یا همان " دروغ‌ها " حرفی بزنم . قصدم پیشنهاد موسسه‌ای انتشاراتی‌ست به همین نام . در فرهنگ لغات معاصر ما ، هیچ کلمه‌ای در جای خود نیست و هر کلمه ، معانی‌ایی نه فراتر از خود که وارونه با خود را یافته است ، شاید یکی از علل بحران شعر – هنری که فقط و فقط به کلمه متکی‌ست – همین باشد و این سردرگمی کلمات بحران نقد را هم سبب شده . ما منظورمان دقیقاً آن چیزی نیست که می‌گوییم و همین طور دقیقاً منظورمان آن چیزی هم نیست که مخاطب حدس می‌زند ، حتی برای خودمان هم دقیقاً واضح نیست چون در ذهن ما ، مجموعه‌ای از کلمات ، با معناهایی همزمان مترادف و متضاد و متناقض ردیف می‌شود و این موضوع باعث می‌شود که نتوانیم منظورمان را آن‌طور که باید به سلامت به مخاطب برسانیم و برای همین بیشتر سعی می‌کنیم  از معناهای بیشتر رایج  استفاده کنیم ، این موضوع برای واژه‌های ترکیبی بیشتر شده و ما چنان از معناهای به زوررایج شده استفاده کرده‌ایم که معنای اصلی واژه‌ها فراموشمان شده.  
برگردیم سراغ نشر اکاذیب خودمان! این فقط یک نام پیشنهادی ست برای تمام ناشرانی که که در حوزه‌ی ادبیات خلاٌقه و به‌خصوص داستان کار می‌کنند . برای تمام داستان نویسان ، منتقدان ، اهالی فرهنگ و حتی سینما و روزنامه‌نگاران که دور هم جمع شوند و موسسه‌ای انتشاراتی به همین نام تأسیس کنند . باور کنید خیلی زود جا می‌افتد و با این نام در قالب انتشاراتی هم مثل عادت‌های دیگرمان " عادت " می‌کنیم . اگر معتقد باشیم که هر اثری مجموعه‌ای از دروغ‌ها را در خود جای داده (و جالب این که در مورد کار آخر پدرام رضایی‌زاده ، آتش گرفتن۴۰۵، دروغ هم نبوده ) .
 در این انتشاراتی ، نویسندگان از گوشه و کنار کشور – حتی می تواند شعبه های کوچکی هم در شهرستان ‌ها داشته باشد –می‌توانند آثارشان را منتشر کنند  ، این‌طور هم کار وزارت فخیمه‌ی فرهنگ و ارشاد ساده‌تر می ‌شود و می‌داند که کارهای کدام انتشاراتی را باید زیر ذره‌بین بگیرد – البته اگر واقعاً از حرف خودش درباره‌ی انحرافات اساسی کتاب‌های علوم طبیعی کوتاه آمده‌باشدکوتاه آمده‌باشد و چه بسا کتاب‌ها ی مهندسی و ریاضیات ، چون در غیر این‌صورت دایره‌ی فعالیت این انتشاراتی بسیار گسترده خواهد شد – و هم مردم به‌راحتی می‌دانند که کتاب‌های با کدام آرم انتشاراتی را نباید بخوانند – چون اکثر مردم ایران کتاب‌خوان و به‌خصوص داستان‌خوان هستند و جریانات نقد ادبی را دنبال می‌کنند- و هم مدیران انواع و اقسام صنایع آسان‌تر بتوانند شکایتشان را به انجام برسانند . صاحبان صنایعی چون ایران خودرو ، فولاد مبارکه ، هواپیمایی، کاغذ سازی، فرش، مواد غذایی ، شرکت‌های تولید کننده‌ی مواد شوینده ، سزمان حمایت ا زصنایع دستی ، صنف پارچه‌فروشان ، زعفران‌کاران ، راسته‌ی پوست‌فروشان ، صنف آجیل و تخمه‌فروشان ، نانوایان و صنایع تولیدکننده‌ی مواد غذایی مثل تخم‌مرغ ، گوشت ، سوسیس و ...انواع و اقسام اصناف بازار چون پرده‌فروشان ، سبزی فروشان ، کشاورزان، کارمندان شرکت‌های مختلف آب ، برق و گاز و تلفن با انواع و اقسام ثابت و همراه ، پزشکان ، معلمان ، پرستاران ، اداره‌ی ثبت ، انواع ادارات بیمه‌ی مرکزی و ... هر شغل و صنفی که فکرش را بکنید می تواند به‌راحتی داستان‌ها ی مورد نظر را از این انتشاراتی کذب تهیه کرده و موارد  کذب آن را – که حتماً هست – مشخص کرده و کتاب به‌دست به دادگاه برود که مبادا ملت کتاب‌خوان ، ذهنش متوجه انواع و اقسام اکاذیب شود و یا اصلاً کسی سراغ این انتشاراتی و کتاب‌هایش را نگیرد تا روی دستش بماند و باد هوا بخورد و یا تا سال‌ها در قفسه‌های طویل وزارت فخیمه خاک بخورد و مجوزش(!) صادر نگردد.
نگاهی به لیست کتاب‌های در انتظار مجوز که همین‌طور شتاب‌زده جمع‌آوری کرده‌ام ، قصه‌ی دردناکی را برایمان فاش می‌کند .  غیر از کتاب‌هایی که نویسنده یا ناشرش را می‌شناسیم و می‌توانیم اخبار کتاب‌های مجوز نگرفته‌شان را بگیریم ، کتاب‌هایی  که نویسنده و ناشر را نمی‌شناسیم ، نیز به این لیست اضافه کنید ، چند تا خواهند شد ؟!چند تا نویسنده‌ی شهرستانی به امید رسیدن مجوٌز کتابشان کفش‌های آهنی‌شان سوراخ شده بس که به وزارت فخیمه برای این‌که خبری از کتابشان بگیرند ، آمده‌اند و ناامید برگشته‌اند ؟ می‌گویند بعضی کتاب‌ها حتی در آن‌جا گم می‌شود . این البته حتما نشر اکاذیب است ، چون گم نمی‌شود ، بلکه چنان در آن قفسه‌ها جا خوش می‌کند که بودنش فراموش می‌شود . برسر چنین نویسندگانی برای نوشتن کارهای بعدی‌شان چه می‌آید ؟ بهترنیست که همان انتشاراتی کاذب، "نشر اکاذیب" راه بیفتد و چنین کتاب‌هایی در آن‌جا منتشر شود به شرط تخته بودن درش تا کسی هوس خواندن این کتاب‌ها را نداشته باشد ، چیزی شاید در حد موسیقی و اخیراً سینمای زیرزمینی برای ادبیات .
فهرست کوتاهی از کتاب‌های در انتظار مجوز را در زیر می‌بینید، طبیعی ست که این فهرست بسیار کوتاه است . شما می توانید در جمع آوری این فهرست کمک کنید و چنان‌چه کتابی را می شناسید به این لیست اضافه نمایید .
ده جستار داستان‌نویسی – حسین سناپور – نشر چشمه – سال 83-برای چاپ سوم در انتظار مجوز مانده .
سالمرگی – اصغر الهی
عقرب روی پله‌ها ی راه‌آهن اندیمشک – حسین مرتضاییان آبکنار – برای تجدید چاپ
خاطره‌ی دلبرکان غمگین من – گارسیا مارکز
اتاقی از آن خود – ویریجینا ولف- صفورا نوربخش-برای چاپ چهارم
دل تاریکی – جوزف کنراد- صالح حسینی برا ی چاپ چهارم
دنیای پدران و دنیای فرزندان- علی محمد افغانی
صوفی صحنه و دزد کنگاور- علی محمد افغانی – هر دو کتاب دو سال است که در انتظار مجوز است .
کشتی شکسته‌ها – ترجمه‌ی ابراهیم گلستان – شامل داستان‌هایی از فاکنر ، همینگوی ، چخوف و... که با حذف دو داستان از سوی ارشاد ، نشر بازتاب نگار از انتشارش منصرف شد .
هاکلبری فین – مارک تواین -ترجمه ی ابراهیم گلستان  
جوی و دیوار تشنه – ابراهیم گلستان
پناهنگان – مهناز هدایتی –شاعر ، نویسنده و عضو انجمن قلم در تبعید
زنان پناهنده- همان نویسنده
خداحافظ تروریست – همان نویسنده ( از این نویسنده به زود ی کتاب مانکن و دو انسان مرده توسط نشر مروارید تجدید چاپ خواهد شد )
سه نمایشنامه لورکا ترجمه احمد شاملو که توسط نشر چشمه به چاپ رسیده
بودند، نه تنها مجوز چاپ مجدد نیافتند، بلکه ارائه‌ی آنان در نمایشگاه
کتاب نیز ممنوع شد.همزمان دو کتاب دیگر به نام‌های "نیمه غایب" نوشته حسین
سناپور و رمان "دیوانه‌ بازی" اثر کریستین بوبن با ترجمه پرویز شهیدی نیز
مجوز تجدید چاپ نیافتند.

در همین رابطه بخوانید :
http://etemademeli.com/1388/2/14/EtemaadMelli/911/Page/14/
متاسفانه همین الان خبر درگذشت رضاسید حسینی را در خوابگرد خواندم  . درگذشت او ضایعه ای بزرگ برای فرهنگ و ادبیات کشورمان خواهد بود . جایش همیشه، در فرهنگ ما خالی ست . رضا سید حسینی با ترجمه ها و نقدهایش ، خاطره ی مدام جوانی مان بود ، وقتی که مکتب های جدید ادبی را و نویسندگان بزرگ را با او می شناختیم . مکتب های ادبی ، ترجمه های کامو و... چه بگویم جز دریغا دریغ بر ما .  

نوشتن در کابوس ، نوشتن برای کابوس

جهان چگونه باید باشد تا در رویاهای ما حالتی باژگونه به‌خود گیرد ؟ می‌گویم رویا و قصدم از به‌کار بردن این کلمه تاکید بر جنبه‌ی تقدس و رهایی آن‌است . در همین قلمرو است که خیال بال و پر می‌گیرد و چنان هستی آدمی را در برمی‌گیرد که گویی تکه‌ای گم‌شده از واقعیت را یافته‌ایم . وقتی که خیال به قلمرو رویا می‌رسد و رویا دست‌آموز می‌شود و دوباره از اوج آسمان‌ها به جان آدمی نشت می‌کند ، این‌جا قلمرویی‌ست که هنر خلق می‌شود ، قلمرویی که رویاها معنا گرفته‌اند .
جهان چگونه باید باشد تا رویاهای هنرمند آمیزه‌ای از وهم و درد و باژ گونگی باشد؟ چیزی شبیه قلمرو دور داستان‌های ساعدی با مردمی چرکین از نادانی و کتک‌خورده از جهل و فقر . کوچه‌های خاک گرفته با مردمانی عجیب . مردمانی که صدای مرگ چون زنگوله‌ای در پشت گاری به گوششان می‌خورد و تنها گوش شنوا ی جمعیت هم نمی‌تواند برایشان توضیح دهد که این مرگ است که پا به پا می‌آید .۱ مردمی که خانه‌ی ماه‌عسل‌شان پر از انواع حشرات است که هر چه می‌کشند تمیز نمی‌شود .۲ گرسنگانی که هر چه می‌خورند گرسنه‌تر می‌شوند۳ و مردی که در نهایت به غایت آرزوی خود می‌رسد – گاو.۴
جهان در قلمرو داستان‌های ساعدی تصویری‌ست که بر آینه‌ای همزمان گوژ و گود منعکس می‌شود . او مرد زمانه‌ی خویش است و چگونه می‌تواند در بین تصاویر مغشوش این آینه‌ی عجیب ، جهان را و آدمی را نه باژگونه که راست تصور کند و به تصویرش بنشیند؟ جامعه‌ای که در آن هیچ چیز بر جای خود نیست . نگاه ساعدی نگاه دلسوزانه‌ی پزشکی‌ست که بر دردهای بیمار شآگاه است اما دستش خالی‌ست . درد مردمی که ساعدی تصویرشان می‌کند تنها درد جسم – فقر- نیست . او انگشت بر بیماری‌های ناشناخته‌ی روح انسان می‌گذارد . روحی که در تنگنای گرسنگی و جهل به فراموشی سپرده شده و ساعدی که تصویر این انسان را در ان آینه می‌دید شتاب داشت ، شتابی هراس‌آلود . هراس از ناشناخته‌ماندن این درد و شتاب برای بیانش . دولت‌آبادی چه خوش می‌گویدکه " از سایه‌ای که مدام تعقیبش می‌کرد هراس داشت ، او می خواست با سخن گفتن و نوشتن این سایه را دفع کند "۵ و این سایه تا آخر عمر با ساعدی ماند . به مهاجرت که تن داد هرگز نتوانست با محیط جدید خو بگیرد ، او آینه‌ای از مردم خودش را در اختیار داشت و با آن درد می‌کشید . و با این‌حال اگر در داخل کشور به خاطر سانسور دست وپایش بسته‌بود ، به فرانسه که رسید انگار قفلی هم بر زبانش زده‌شد که گفت : " این‌جا در فرانسه است که می‌فهمم چقدر زبان فارسی را دوست دارم ." او از خانه‌اش دور شده بود و مگر وطن مفهومی غیر از زبان دارد ؟! و سرسختانه در برابر زبان جدید موضع گرفت . او هرگز به مهاجرت خو نکرد که مهاجرت اجبار او بود ، مکان تبعیدش . در همان سال‌ها بود که در جایی نوشت " حالا چه لزومی دارد که من در این سن فرانسه بیاموزم؟" آیا این حرف به معنای تحمل‌ناپذیری شرایط جدیدش نبود ؟!
او مردمانی را در آینه‌اش دیده‌بود که با فقر و بیچارگی و ذلت ، روزگار می‌گذرانند و نمی‌دانند . تیغ دیکتاتوری چون شمشیر داموکلس بر بالای سرشان و در عین حال که از او وحشت دارند ، می پرستندش. و دردهای عمیق خود را نادیده می‌گیرند .
ساعدی جهان را با تمام تلخی‌اش چشیده‌بود و آیا مگر غیر از این باید باشد که رویاها تبدیل به کابوسی هراسناک گردند ، کابوس‌هایی که در هیچ قلمرویی دسترسی به آن ممکن نیست جز قلمرو هنر . تا آن‌جا که بگوید" هنوز همه‌ی کابوس‌هایم را ننوشته‌ام ".

۴ِ۳ِ۱:عزاداران بیل - غلامحسین ساعدی
۲:خانه باید تمییز باشد - از همین نویسنده
۵- قطره ی محال اندیش- مجموعه مقالات محمود دولت آبادی

اندر حکایت سریال یوسف پیامبر یا

چگونه می توان یک داستان تراژیک را خراب کرد
استفاده از متون کهن در ادبیات کار تازه ای نیست و همواره نویسندگان و اهل فرهنگ به بازخوانی و باز نویسی این متون پرداخته‌اند و هر بار به شکلی .از اقتباس آزاد از اثر گرفته تا نوشته‌های وفادار به متن هر کدام به دنبال راهی برای گشودن رازهای نامکشوف  اثری بوده‌اند که در طول زمان همچنان استوار مانده ودر هر دوره‌ای خوانش‌های گوناگون را می‌طلبده است.
در این میان ما به آثاری که به اقتباس آزاد اثر دست زده‌اند کاری نداریم و صحبت بر سر آثاری ست که به متن وفاداربوده یا سعی کرده‌اند که وفادار بمانند.
 راز ماندگاری قصه‌های کهن در چیست ؟ بعضی از این داستان‌ها مثل ماجرای یوسف نبی دارای چنان بار داستانی قوی ست که چیزی از یک داستان تراژیک کم ندارد.حوادث، شخصیت‌ها و موقعیت که به دقت چیده شده  و ساختار کلی اثر را به دست می‌دهد و  از آن مهمتر عشق نهفته در اثر با بار غنایی که به آن بخشیده ما را با یک شبه رمان مواجه می کند . شخصیت‌های اصلی عبارتند از ؛ یوسف ، یعقوب ، برادران یوسف ، عزیز مصر و همسرش زلیخا. داستان البته دارای شخصیت‌های فرعی فراوانی ست که هر کدام به نوعی در خدمت پیشبرد داستانند اما شخصیت اول ،یوسف است.
یوسف کیست ؟ پاسخ این سوال از درون متن می آید . او شخصیتی ست که طی آفاق و انفس می‌کند از کودکی تابه بزرگسالی ، در کودکی  به چاهش می‌اندازند  تا چون در آید تبدیل شود به انسانی در راه کمال  که خاطره‌‌ای از پدر پرهیزگارش همچنان با او باشد .
برادران که هستند ؟ و علت حسادت آن‌ها چیست ؟ چه در تورات و چه در قرآن به این سوال به سادگی و زیبایی پاسخ گفته‌شده . وقتی قرآن درباره‌ی یعقوب پیامبر حرف می‌زند،  کلام مقدس بی‌هیچ ترسی از بد آموزی والدین عشق بی‌دریغ یعقوب را به این دردانه توصیف می کند . این داستان در سیمای جمهوری اسلامی تبدیل به چه شده است ؟داستانی سراسر پند ، پر از سیاهی و سفیدی .شخصیت ها یا ذاتا بدند مثل برادران یا ذاتا خوب مثل یعقوب و یوسف که هنوز طفل خردسالی بیش نیست .داستان ساخته شده توسط آقای کارگردان و نویسنده ی محترم نه تنها به بار داستانی چنین قصه ای چیزی نیفزوده  بلکه به عمد قصد تخریب آن را دارد . نداشتن ابزار و روحیه‌ی داستان نویسی یک چیز است  و خراب کردن داستانی که هست چیز دیگری  . وقتی موقعیت‌ها در این داستان چنان با دقت چیده شده که آن را در طول زمان تبدیل به داستانی باور پذیر کرده ست ووقتی که این داستان هست _به اشکال مختلف _ و مهم ترینش در قرآن، دیگر چه نیازی که داستان را طوری دوباره نویسی کنیم که گویی به عمد، قصد خراب کردن چنین قصه‌ای را داریم .
یوسف ، پسرک تپل زیر ابرو برداشته‌ی سریال _که در قاموس کارگردان محترم سمبل زیبایی ست _ از پیش می‌داند که چه سرنوشتی برایش مقدر است  . او حتا در سفری که به بردگی می‌رود چون والا حضرتی دارای ارج و احترام  است پس این یوسف کی باید راه سخت را تا انسان کامل شدن طی کند وقتی که در موقعیت‌های  از پیش تعریف شده قرار دارد . با این شخصیت مثل یکی از معصومین فرهنگ شیعه برخورد می‌شود که  با دعایی باران می‌باراند و با نفرینی (؟) _نه نفرین نمی‌کند اما نبودنش خود نفرینی می‌شود بر جمع کنعانیان_گروهی را به خاک سیاه می‌نشاند .  چون معصومی صاحب کمالات است و انگار جناب کارگردان فراموش کرده که او از پیامبران بنی اسراییل است و این پیامبران مثل یعقوب صاحب کرامت نیستند و زندگی شان با مردم عادی و چون آنان است و فراموش کرده که پیامبری که شفا می بخشید مسیح ست آن هم پس از نبوت و مسیحا دمی لقب اوست نه یوسف در کودکی . با خود  فکر می‌کنم که اگر داستان به جوانی یوسف زیباروی برسد باید از پیش بداند که زلیخا چه دامی بر راهش نهاده و چرا با این همه فضل و کرامت همچنان دور و بر اوست ؟
 وقتی  که داستانی با نگاهی فرمایشی رقم می‌خورد  ایراد گرفتن از زبان وساختار داستان آب در هاون کوفتن ست  . حرف من این است وقتی که داستانی خودش بار داستانی دارد چرا با بازخوانی مجددش این اثر ماندگار را حیف و میل کنیم ؟چه اجباری هست به این کار ؟ آیا نوجوانانی که پای تلویزیون به دیدن این سریال _ جالب است که این جا واژه ی سریال یک دفعه دارای چه بعد معنایی می شود _  می نشینند چه تصوری از چنین داستان کهنی را در ذهن خواهند داشت آن هم در دوره‌ای که اکثر جوانان از مطالعه فراری‌اند . بهتر نبود که  مثل گذشته داستان را از مادر بزرگ هایشان بشنوند یا در پچ پچه‌ی زنان همسایه با خنده های زیر لبی و نگاهی به اطراف که کسی نبیندنشان وقتی که از زلیخا حرف می‌زنند چطور رنگ سرخ بر گونه‌ها می‌دود ؟
هدف از یاد آوری یک متن کهن یا افزودن به بار داستانی و تراژیک آن ست ، برای آن که داستان باور پذیر تر و ماندگار تر شود و با معیارهای امروزی قابل فهم تر باشد ویاشاهد برداشت‌های گوناگون از اثر  باشیم .در مجموعه‌ی ساخت  تلویزیون هیچ کدام از این موارد دیده نمی‌شود جز حقنه کردن به زور فرهنگ پارسا منشانه با بدترین شکل تبلیغی که بیننده را دلزده کند و یادش باشد تا عمر دارد سراغ قصه های کهن نرود چون چیز به درد خوری در آن ها نمی دیده ‌(بگذریم از زبان ونحوه ی پوشش این گونه سریال ها که در تلویزیون تقریبا جا افتاده است آن قدر که حتا بی خیال آن می‌شویم ) .
افسوس که به طور منظم نتوانسته‌ام این شاهکار تلویزیون را تماشا کنم اما در همین قسمت گذشته  بود ،  که مرد مشغول صحبت با یوسف درباره ی کم آبی بود و هنوز سخنش تمام نشده بود که یوسف  چشم های بسیار درشتش را به آسمان گرفت ، دست هایش را اندکی بالا و زیر لب چیزی خواند ومرد که پرسید چه می‌کنی با صدای تو دماغی‌اش گفت : دعا می کنم .
آن جا بود که با خود گفتم سریال حضرت یوسف یا کر کر خنده ؟!

برهوت

" برهوتی شده دنیا که تا چش کار می کنه،
                                              مرده اس وگور "
می گویند عصر غول های روشن فکری به سر آمده . شاید به همین ترتیب سر آمدن غول های هنری نیز .نویسندگان بزرگ ، شاعران بزرگ ، نقاشان ، فیلم سازان و هنر پیشگان بزرگ نیز ...
اما در این جایی که ما زندگی می کنیم موضوع از این هم فراتر رفته ، ما از غول های بزرگ هنری صحبت نمی کنیم ما از جامعه ای صحبت می کنیم که که دردش از دست دادن یکان یکان هنرمندانش است آن ها که هنر برایشان جامه ای بود برازنده بر تن و در این جا که  ساکن بودند غولی بودند برای خودشان اما حالا دیگر همان هم نیست. انگار صف کشیده اند وبی سر وصدا صحنه را خالی می کنند ، خالی شدنی که می دانیم جایگزینی برایشان نیست وشاید تا بعدهای دور هم نباشد .
پیش ترها که جوان تر بودم وهر چیزی مرا به شوق می آورد را به یاد دارم ،وقتی که در راهروهای نیمه تاریک وطولانی دانشگاه قدم می زدم و هر کتاب برایم کشفی بود ویا مقاله ای را که از نویسنده ای در مجله ای می یافتم .عصر عصر گردون بود ودنیای سخن و آدینه وچه ذوقی کردم وقتی دوستی برایم جامعه ی سالم را آورد و از آن هم بیشتر وقتی که مجله ی زنان را دیدم .بعدها را به یاد دارم ـ همین چند سال پیش ـ را که دوستی مجله ی هفت را نشانم داد و چنان ذوقی که می بایست بر نیانگیخت هر چند که از تعطیل شدنش چنان حسرتی خوردم که غافل گیر نشدنم را وقتی که اول بار دیده بودمش چون بار گناهی بر دوش گرفتم .مساله این نیست مساله حسرت خوردن است به قول بازیگر فیلم "هفت دلاور " جان فورد : " حسرته داداش ... حسرته ! "
دقیقن می توانم بگویم از کی دچار خاطره ی مرگ هنرمند شدم .پیش تر از آن را اگر بوده به یاد ندارم چون چنان کم بوده که مرگ روال عادی زندگی را داشته .اما از سال ۷۷ به بعد ، از همان هنگام که نویسندگان وشاعران چون زنجیره ای به هم پیوسته  رفتند ، سایه ی مرگ را بر دوش هر کسی که می خواندمش و دوستش داشتم می دیدم . چیزی مثل سایه ی نیم تنه ی مردی داس به دوش که در پشتشان می آمد ، خوب یادم هست وقتی که خاطرات گلشیری را از مجلس ختم حمید مصدق می خواندم و تو صیف حسی را که از پشت سر خود داشتند اما انگار از همان انگار آغاز شد .عزیزترین ها رفتند ، اول حمید مصدق مرد (بعد از آن زنجیره ی شوم ) و با آن شعر حماسی تغزلی هم رفت .به ترتیب نمی گویم اما به یاد دارم که بعد مشیری ، کسرایی و عجیب بود گلشیری در سن شصت واندی سالگی و بعد از آن شاملوی بزرگ ، آتشی و چه کسی باور می کرد علیرضا اسپهبد و همین طور بگیر وبرو تا مددی ، ژازه ، احمد محمود ، رادی ، خدای من ! انگار سایه ی داس بر دوش، خود کارگردانی را هم به عهده گرفته بود ، از آن سوی مرزها هم خبر می رسید البته چوبک و...و رفتند ورفتند تا نوبت به هنر پیشه رسید ، مرگ هنر پیشه ای که در نقش روشن فکر هامون چنان فرو رفته بود که صدا و چهره اش خود نمادی از روشن فکر شده بود هر چند که خود می گفت پیچیدگی ذهن هامون را ندارد و بسیار ساده تر از شخصیت اوست .
اما نه بار این حسرت را نمی توان به سادگی بر دوش گرفت .ما هنرمندانمان را از دست می دهیم و دست هامان روز به روز خالی تر می شود .این مردگان ، این ها که رفته اند چنان شتاب گرفته اند در رفتن که در این زمانه ی پرعسرت وآه و در این زمانه ای که سنگ روی سنگ بند نمی شود ترسم از آن است که این میراث بر زمین بماند و نسل جدیدی که می آید فراموش کار باشد که هست و این نسل چه نسل پر اندوهی ست .تنها می توانم  بگویم که :
"مردگان این سال [ها ] ،
عاشق ترین مردگان بودند ."

خود سانسوری - معضل ادبیات بی رمق

این روزها چند داستان کوتاه خوانده ایم ؟می توان تعداد انگشت شماری را که از موانع پیچ در پیچ صدور مجوز تا مراحل چاپ و آماده سازی گذشته اند وبه بازار رسیده اند نام برد .درست است که تعداد داستان هایی که با چاپ کاغذی منتشر شده اند کم است اما در عوض داستان های منتشر شده در وب کم نیستند .این گونه داستان ها ویژگی های خاص خود را دارند ونباید با داستان های چاپ شده مقایسه شوند ـ ویژگی هایی چون: کوتاه تر از حد معمول بودن که صفحه وحوصله ی خواننده ی وب ایجاب می کند ، شتاب طرح داستانی ، ویژگی های نگارشی ورسم الخطی خاص وب و...ـ اما با این وجود در دایره ی بحث ما جای می گیرند چون موضوع این بحث تفاوت های فرمی نیست بلکه صحبت بر سر نوع نگاه نوع نگاه به جهان است ،صحبت بر سر چیزی ست که ذهنیت نویسنده را شکل می دهد .
چند کتاب شعر خوانده ایم یا چند شعر؟تفاوتی ندارد که در اینترنت خوانده باشیم یا کتابی را ورق زده باشیم ،مهم این ست که آن چه خوانده ایم از شاعران نسل جدید باشد .نسل جدید شاعران ونویسندگانی که دارند آرام آرام پا می گیرند وقصد دارند جاپای خود را در این عصر پرشتاب وچند صدا و فراموش کار پررنگ تر نمایند تا اثری بیافرینند ماندگار ـحداقل برای نسل خود ـ ونامی باشند در هزار توهای ذهن که به سادگی از خاطره ها نروند .
گمان می کنم این مقدمه کافی بود تا فرصتی باشد که به مرور داستان ها وشعرهای خوانده شده در ذهن خود بپردازیم .ویژگی کلی بیشتر این آثار ـ ونه همه ی آن ها ـ  در یک چیز خلاصه می شود ،در یک ویژگی مشترک : معضلی به نام بی رمقی .
داستان ها وشعرهای این چند دهه جان ندارند .مگر چه بلایی برسرنویسندگان وشاعران آمده است ؟ وقتی مطالعه ی داستانی تمام می شود ، انگار که سالادی بی نمک وچاشنی را به زور خورده باشیم دنبال ته مزه ای از آن در جایی از ذهنمان می گردیم که محل ثبت مزه ها ست اما دریغ از خاطره ای باقی مانده از داستان که اگر هم خاطره ای مانده باشد بیشتر به این دلیل است که داستان یا شعرفلان دوست یا بهمان آشناست که خودمان به زور در ذهنمان نگه داشته ایم درست مثل دانش آموزی که شب امتحان محفوظاتی را برای فردایش به خاطر می سپارد !
...واما پدیده ای به نام خود سانسوری : نسل جدید نویسندگان و شاعران حداکثر چند سال سن می توانند داشته باشند ؟ چهل سال؟چهل وپنج ؟کمتر یا بیشتر ؟ یا چیزی در همین حدود وحداقلش هم می تواند هر سنی باشد .میانگین بین بیست وسه چهار تا چهل ویکی ودو را در نظر می گیریم .این نسل سنین ابتدا وحتا انتهای جوانی اش را چگونه گذرانده ؟آیا چیزی به نام تجربه ی زیست کامل برای او مهیا بوده است ؟ شاید زیست کامل واژه ی خوبی نباشد پس یک مثال می زنم .نویسندگان کلاسیک برای این که تجربه ی زندگی به دست آورند تا بتوانند جهان پیرامون خود را درست وکامل بشناسند به سفر می پرداختند ،سفر وکارهایی که با سفر توام بود مثل ملوانی و...تجربه های آن ها از انواع انسان ها وزندگی در آثارشان مشهود بود. نویسندگان بعد از آن ها -نسل مدرنیست ها ـ به جریان ذهن روی آوردند ودر کنج خانه ها ،خیال را چنان ورز دادند که بزرگترین شاهکارهای جهان با جریان سیال ذهن شکل گرفت .اما برای اثری با جریان سیال ذهن هم ذهن باید پویا باشد و دریچه های ممنوعه ای به روی ذهن بسته نباشد که خیال را جرات گام گذاشتن در آن نیست .وتابوها ،تابوهای ذهنی که ذره ذره شکل می گیرند که درهایش اگر به روی نویسنده بسته باشد دیگر چه می ماند برای تجربه کردن در ذهن؟واما نویسنده ی وطنی که از همان کودکی با بایدها ونباید های عجیب و غریبی مواجه بوده ،بدون این که خود بخواهد ویا حتا از آن آگاه باشد دریچه های بسته ی فراوانی را در گوشه وکنار ذهن خود از یاد برده است .او نه تنها در زندگی عادی تجربه ی زیستن کامل را ندارد بلکه در فضای ذهنی اش هم خیلی چیزها پیش نمی آید ، بسیار موقعیت ها ست که در ذهن من نویسنده اصلن نمی گذرد تا وقتی که داستان یا فیلمی غیر وطنی را می بینم با شخصیت های پیچیده ی ساده اش که متوجه می شوم در همین اطراف ما هم از آن ها بوده اما در این جا چنین چیزی با آن کیفیت به نگاه درنمی آید،همه وهمه حکایت از یک چیز دارد ،"خودسانسوری نا خودآگاه "  .شاید برای همین است که وقتی نویسنده می خواهد از مرز سانسور بگذرد (چون او بیشتر از هر خواننده ای سانسور را با جان ودل حس می کند واز آن رنج می کشد )ودریچه های بسته ای را می بیند که وضوحشان چنان بارز است که در نگاه اول به چشم می آیند ، وبعد که به قصد شکستن این مرزهای خود یا اجتماع خواسته برمی خیزد نتیجه ای که عایدش می شود حاصلی نگران کننده به بار می آورد ،حاصلی مثل شکل گیری ادبیات بی معنا ومفهوم به خاطر واردکردن موضوعی پیش تر تابو شده وحالا شکسته شده ـ یک مثال دم دست برای چنین موردی،تاثیر پذیری ادبیات از سریال های آبکی ومبتذل تلویزیونی ست  که به هزار زبان در لفافه از عشق های آبکی حرف میزنند . هرچند حذف عشق ونبود آزادی های طبیعی لطمه ای جدی به ادبیات وارد آورده است .ما دریچه هایی را به روی خود بسته ایم که از کودکی آموزش دیده ایم که خود به خود بسته بماند وتابوهای ذهنی مان را نمی شناسیم وبنابراین سرنوشت داستان ها وشعرهایمان همین می شود که می بینیم ،چیزی ناقص الخلقه با حلقه های مفقوده ی فراوان .
بیایید در این پست ـ چنانچه فرصتی دارید ـ از تابوهای ذهنی مان حرف بزنیم .شایدبه کمک هم بتوانیم قسمتی از آن ها را از اعماق ذهن بیرون بکشیم ،جاهایی که مارا قدرت گام گذاشتن در آن نیست .شاید نظرشما برعکس باشد وما دچارتابوی ذهنی نباشیم یا اصلن موضوع این نباشد بلکه دریچه ی دیگری را به روی نگاه بگشایید ،تا نظرتان چه باشد .

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

خواب زدگی و ادبیات

  نویسنده ما به ازای چه چیزی نویسنده است ؟! به ازای شرح و توصیف هایی که از او می شود ؟به ازای مصاحبه هایش ؟یا از آن جدیدتر وبدیع تر ـ چیزی که تازگی ها باب شده ـ به ازای جایزه های طاق وجفت ادبی ویاعضویت در فلان کانون وانجمن.من می گویم نویسنده به ازای هیچ کدام از این ها نویسنده نیست جز اثرش . می شود با تمام موارد بالا نویسنده ساخت ٬ صورتی درست کرد ودست وپایی بر او چسباند ولباس بر تنش کرد واو را به مهمانی باشکوه هنر دعوت کرد ولی آن جا برای آن که دیگر مدعوین او را بشناسند باید نامش را هم روی کارت کوچکی نوشت وبه سینه اش چسباند وکنار نامش هم نوشت :نویسنده . این روزها وحتا در گذشته کم نبوده اند چنین نویسنده هایی که در زمانه ی خود نامی داشته اند وآوازه ای وحتا کسانی هم بوده اند که برای کتاب ها وآثارشان سر ودست می شکسته اند وبه نقد وتحلیل یا همان دوست یابی یا نزدیکی به دوست ٬روزگار سپری می کرده اند ٬ اما حالا چیزی از آن آثار باقی نیست . من می گویم ممکن ست کسی نویسنده باشد واهل مصاحبه ومحفل باشد همانطور که ممکن ست کسی اهل مصاحبه ومحفل باشد وکتاب هم از قضا نوشته باشد اما نویسنده ـ هنرمند نباشد ٬برعکس این دو هم ممکن ست که نویسنده ای اهل مصاحبه ومحفل نباشد اما در خلوت خود بنویسد .چه ذات هنر در کشف است وبرای کشف وخلق نیازی به جنجال و هیاهو نیست . تاتری ها برای این جنجال و قیل وقال اصطلاح جالبی دارند می گویند "ماسکه کردن " ٬ بازیگری که نقش کلیدی و اصلی در صحنه ندارد نقش خود را به جای این که نقش خود را در خدمت کلیت تاتر اجرا کند ٬ چنان این نقش را پررنگ می کند که تماشاگر را تحت تاثیر قرار می دهد وناگهان نقش فرعی ٬انگار خودبه خود در نگاه مخاطب اصلی می شود اما بیننده ی تیزبین تاتر می تواند دریابد که نقش اصلی از آن کیست وچه کسی ست که جو را به دست گرفته ودارد ماسکه می کند ٬این نکته ای ست که یک کارگردان تاتر همواره در نظر دارد .
                                                              ***
بگذارید مثالی بزنم ٬ در اتوبوس شلوغی روی پله ها ایستاده بودم ٬به زور برای یک پایم جا بود که بتوانم روی آن بند شوم ٬ صدای حرف زدن دو دختر را پشت سرم می شنیدم ٬ از این ها که تازه دیپلم گرفته اند و هنوز از سد کنکور نگذشته اند .حرف هایشان گوش هایم را تیز کرد ٬ داشتند راجع به ارزش ادبی حرف می زدند ٬ این که چرا می گوییم رمان سو وشون از شازده کوچولو ی سنت اگزوپری بهتر است ٬ به دلیل این که سووشون ارزش ادبی ـ هنری دارد اما شازده کوچولو دارای ارزش فکری ست چیزی که سووشون هم آن را داراست ٬کاری ندارم که از چکیده ی حرف هایشان به این موضوع مهم پی بردم که آن ها دانستن ارزش ادبی یک اثر را از هیچ دانشگاه یا دوست فرهیخته ای یاد نگرفته بودند وفقط بامطالعه ی زیاد ـ کتاب هایی که اسم می بردند این موضوع را نشان می داد ـ به این مهم رسیده بودند . آنان هیچ مجله یا مصاحبه ای از نویسندگانی که حرفشان را می زدند نخوانده بودند ٬از مسابقات ادبی خبر نداشتند واز برخی شوها که برای بعضی نویسندگان تازه از راه رسیده به راه می اندازند بی خبر بودند ٬ملاک آن ها برای بررسی یک اثر تنها وتنها خود اثر بود . حتا نمی دانستند که سیمین دانشور یا معروفی یا محمود که حرفشان را می زدند در قید حیاتند یا نه ٬در ایران هستند یا نیستند ٬ آن ها به ذات هنر و درک آن نزدیک تر بودند .
                                                                *** 
حالا برویم سر اصل مطلب ٬ ابراهیم گلستان نویسنده است ـما از فیلم هایش حرفی نمی زنیم چون موضوع صحبتمان در این جا داستان ست ـ وبرای یک نویسنده تنها یک اثر کافی ست که او را نویسنده بدانیم . بیژن نجدی به ازای همان کتاب لاغر وباریکش "یوزپلنگانی که ..." برای همیشه در تاریخ ادبی این مرزو بوم وچه بسا جهان ٬ نویسنده خواهد بود . همان طور که اگر گلشیری غیر از شازده احتجاب  یاهدایت غیر از بوف کور یا دانشور غیر از سووشون هیچ اثر دیگری نمی نوشت . نویسنده بودن وماندگاری اثر به تعدد کارهای نوشتاری نیست بلکه به کاری ست که انجام شده ما همینگوی را تنها وتنها به خاطر پیرمرد ودریا نویسنده ی بزرگی می دانیم حتا اگر داستان های متوسط هم نوشته باشد .اما موضوع این هم نیست . موضوع این ست که چگونه می توان نویسنده ی تنهایی راپیداکرد وچون چه در زمانی که در ایران بوده و چه حالا که نیست اهل محفل ومصاحبه وباند نبوده ٬ مدام زیرذره بین برد و آثارش را به خاطر اخلاقش به نقد که نه بلکه به صلّابه کشید .
ابراهیم گلستان عبوس ست ٬وقتی که در ایران بود وکار می کرد اهل هیاهو نبود٬ در زمانه ی خودش پیشگام بود به همان دلیلی که هنوز هم که هنوز است نشانه های نو گرایی را درکارهایش می بینیم .کاری به سیاست نداشت ٬فقیر نبود ٬اهل دفاع از مظلومان وپابرهنگان هم نبود ـآن طور که آل احمد بود ـ اهل غر زدن وچهره نمایاندن های روشن فکری هم نبود ـ آن طور که هدایت بود ـ شعر انقلابی هم نمی سرود یا حتا شعر سیاه ـآن طور که شاملو وفرخزاد بودند ـ اما بود وثابت قدم هم بود وهیچ کدام از این ها نه ارزشی از او کم می کند ونه چیزی از بزرگان نامبرده کم. موضوع نوعی طرز رفتار است وبت های ذهنی ما .من شاملو را می ستایم وهدایت را و... مشت جلال را وقتی که در اعتراض به سانسور روی میز هویدا فرود آمد وبراهنی در جایی گفته بود که هنوز طنین صدای جلال در گوشم است .از این میان اما گلستان کار خود می کرد ٬ درسکوت وانزوا ٬در خانواده ای فرهنگی واهل ادب بود و طبیعی ست که چون منزوی بود دوستانی نداشته باشد یا دوستانی که دورش را بگیرند نداشته باشد . حالا او دور از وطن نشسته ٬ به تکه پاره شدن برخی آثارش می نگرد ٬ به ارزیابی هایی که از او می کنند وبت های ذهنی ما را که همزمان او بوده اند به خاطر دارد٬ طبیعی ست که آن شخصیت ها در ذهن او چنان نیستند که در ذهن ما .او پیر وعبوس شده ٬ پاسخ های تند به سوالات خبرنگاری می دهد که با او حرف می زند و چون نویسنده ی سخت گیری بوده ٬ آب بستن های ادبیات امروز را تاب نمی آورد . زبانش تند است واز قضا خوش مشرب هم نیست اما آیا این ها دلیل بر این می شود که به انکارش برخیزیم؟ وقتی که در کتاب نوشتن با دوربین به آقای جاهد مصاحبه گر می گوید :" وضع توصیف ادبی ٬ وضع انتقاد ادبی در زبان فارسی خرابه برای این که زمینه ی فکر کردن در زبان فارسی خیلی خیلی کم است .این هایی که می نویسند اصلا چرت وپرت می نویسند ."۱ برای مایی که در اینجاییم شاید طبیعی باشد که کمی به تریج قبایمان بربخورد اما خوب که نگاه می کنیم می بینیم مجبوریم برای نمونه آوردن بر این حرف گلستان هم که شده مطالعه ی بیشتری داشته باشیم تا پرت ها را از نقد ها جدا کنیم . نویسنده از آن ترشرو وبد اخلاق شده که با آثارش هم چنان کرده اند که با خودش ٬طوری که انگار می خواهند به حسابش نیاورند ولی او هست ٬ چون وزنه ای یا نه بهتر بگویم چون نقطه ی روشنی در ادبیات ایران می درخشد واین درخشش را نمی توان ندید گرفت .بنابراین به چاپ آثارش اقدام می کنند در حالی که خودش را ندید می گیرند .او در نامه ای که در ۳۱ جولای ۱۹۹۵ به برای سردبیر گردون می نویسد به نحوی از او می خواهد که به دادش برسد ونامه اش یا دادخواهی اش را بابت چاپ مثله شده ی داستان خروس به چاپ برساند .همان جاست که می گوید :" من در مورد خودم به تهمت ودشنام وهمچنین دروغ های فراوان رسیده بوده ام آن ها را شنیده بوده ام ودیده بوده ام ودیده بوده ام واعتنایی نکرده بوده ام ٬ حال هم می شود به خود بگویم این یکی هم روش ٬ اما شاید لازم است چشم نپوشیدن چون قضیه چنان دور برداشته است که حتی رسیده ایم به تمجیدهای جعلی از قول من در مورد کتاب هایی که اصلا نخوانده امشان حتی تا همین حالا.شاید حقارت مورد همیشه حکم می کرده است چشم پوشیدن .پنجاه سال است بیش وکم حقارت در این میانه مهم نیست ٬ ناصافی وکجی ومعوجی ست که باید ملاحظه اش کرد ."۲ و این کجی ومعوجی وناصافی او را به تنگ می آورد ٬ نویسنده ای را که آثارش نه خوب خوانده شده ونه خودش درست شناخته ٬ شاید چون جوجه تیغی در تیغ های دفاعی خود ـ که زبانش باشد ـ فرو رفته وکسی را جرات نزدیک شدن به او نیست واز طرفی از تمجید هم بیزار است .
گلستان نویسنده ی بزرگی ست وما به جای توهین وتحقیر خوبست که بزرگی اش را دریابیم :
" سایه اش روی دو گوش دیوار افتاده بود ته نیمه تاریک مطبخ ٬ چکه چکه آب که از شیر می چکید از نور ضعیف چراغ نفتی برق می زد .دیگ ها و کماجدان ها و کاسه های مسی ته مطبخ ٬ از روی طاقچه ها ٬سرد وعمیق به او نگاه می کردند ٬همان طور که فلز باید به او نگاه کند .باد از سوراخ جای شیشه ی پنجره نفیر می کشید وتو می آمد ."۳
وشاید این صدای خروس باشد ٬خروس بی محلی که سرها را می جنباند وآدم را تکان می دهد .تا کی می خواهیم همان طور خواب زده برای خودمان کف بزنیم ودلمان را به آثار جایزه گرفته ی بی بو و بخار خوش کنیم وقتی که ما صاحب چنین آثاری هستیم :" وقتی که در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد .این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود .یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد ٬ بجنباند٬ در هر حال ما از جایمان جستیم ."۴



 ۱-نوشتن با دوربین ٬نشر اختران ٬۸۴٬ص ۱۱۷
۲-مقدمه داستان خروس ٬اختران
۳-به دزدی رفته ها ٬ از کتاب آذر ماه آخر پاییز ٬بازتاب نگار٬۸۴٬ 
۴-خروس٬اختران ٬۸۴٬

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

اندر حکایت اهل مطالعه و تراژدی تیراژکتاب

این روزها سخن گفتن درباره ی رمان اولیس ــاثر ماندگار جویس ـــ در هر جایی که کتاب خوانی پیدا شود زیاد شنیده می شود . اما متن مصاحبه ی منوچهر بدیعی که در گوراب منتشر شده نکات جالب توجهی را درباره ی قشر کتاب خوان پیش رو می نهد. این که چرا می گوییم تیراژ کتاب از سه هزار به دو هزار و حالا به هزار و دویست نسخه کاهش یافته ؟ کتاب های کلاسیک ادبی یا مذهبی تیراژی برابر ده تا بیست هزار نسخه دارند و البته که فروش هم می روند پس معلوم می شود کتاب هایی که ما می خوانیم تیراژ هزار و پانصد تایی دارند که همان هم بعضی وقت ها روی دست ناشر می ماند و فروش نمی رود یعنی کتاب های جدی ادبیات . دکتر بدیعی با دلایل منطقی خودش سعی در اثبات لزوم عدم انتشار اولیس به دلایل فرهنگی دارد که هر چند این دلایل آزار دهنده ست اما واقعیتی ست تلخ از آنچه در ذهن و ضمیر قشر کتاب خوان می گذرد.

واقعیت این ست که ما ایرانی ها بیشتر از این که اهل مطالعه باشیم اهل مد و عقب نیفتادن از دنیای مدرن هستیم . وقتی می گویم ما ایرانی ها منظورم همان تعدادهزار و پانصد تایی ست که تیراژ کتاب ها نشان می دهد .شاید مثالی منظورم را از اهل مد بودن روشن تر کند:

چندی پیش آخرین جلد رمان هری پاتر در سراسر اروپا منتشر شد و جوانان تهرانی هم که از طریق اینترنت از فروش همزمان آن در تهران مطلع شده بودند شبانه پشت در کتابفروشی صف بستند ( می گویم تهرانی چون در شهرستان ها هیچ خبری از تب کتاب نیست ) درست مثل جوانان کشورهای اروپایی که بی صبرانه آمدن این کتاب را انتظار می کشیدند و البته آن را خریدند قبل از این که ترجمه شود و پشت جلد آن را به هم نشان می دادند در حالی که خودشان بهتر از هر کسی می دانستند که حتی یک پاراگراف از کتاب زبان اصلی را نمی توانند درست بخوانند . بله آن ها خوشحال بودند ما نیز زیرا حداقل در یک رویداد فرهنگی با دنیا شریک شده بودیم اما خودمان می دانیم که مطالعه در کشورهای پیشرفته از نان شب هم که واجب تر نباشد ارزشی برابر و گاه بیشتر از آن دارد . زمانی بود که برخی رمان ها مثل داستان های هوگو . بالزاک و... به صورت بخش به بخش در اروپا منتشر می شد و تا با کشتی به امریکا برسد مدتی طول می کشید مردم مشتاقی که بخش هایی از کتاب را خوانده بودند در اسکله منتظر رسیدن کشتی می شدند تا سریع داستان را بگیرند و ادامه اش را بخوانند و حتی صبر نمی کردند واز مسافران داخل کشتی که زودتر از آن ها کتاب خوانده بودند جویای احوال و سرنوشت شخصیت های داستان می شدند که خود همین رفتارنشان از نگاه و طرز تلقی یک جا معه به مقوله ی فرهنگ ست .

اما در اینجا ماجرا فرق می کند . در این جا داستان نوعی تفنن ست و بعضی وقت ها پز منور الفکری بدون تابش هیچ نوری بر ذهن . در اینجا هنوز که هنوز ست خیلی از تحصیل کرده های ما خیال می کنند رمان یعنی کتاب عشقی عاشقی و با همین لحن هم می گویند و تازه این هم که نباشد کتابی ست برای روزهای فراغت از کار . در اینجا هیچ چیز سر جای خودش نیست ما ادبیات خودمان را درست نمی شناسیم ادبیات معاصرمان را می گویم در اینجا کسی برای رمان کلیدر که جلدهای اول و دومش با هم و بقیه ی هشت جلد تک تک منشر می شد لحظه شماری نمی کرد و حتی برای نمونه ی خارجی رمان هم همین طور وقتی که رمان مارسل پروست منتشر شد برخی سال ها بعد با افتخار اعلا م کردند که حوصله ی خواندنش را نداشته اند و این البته عیب نیست بلکه تفاوت فرهنگ ست فرهنگی به نام مطالعه . ما داستان نویسانمان را نمی شناسیم چون نوشته هایشان را یا جسته گریخته خوانده ایم ونه به طور جدی و اگر هم می شناسیم درک و نقد درستی از آن ها نداریم . ما اگر نویسنده ایم در باره ی جهانی ناقص می نویسیم چون که ذهنی ناقص را در خود پرورده ایم . ما در نزد دوستانمان خجالت می کشیم اگر کتابی را نخوانده باشیم اما در تنهایی خود نه تنها از ین موضوع شرمی نداریم که احساس غبن هم نمی کنیم . بازار تعیین کننده ی ذائقه ی فرهنگی ما شده فرقی نمی کند بازار جهانی یا بازار داخلی . ما شعر نمی خوانیم اما درباره اش اظهار نظر می کنیم و شاعرانمان که حلقه ی دوستانشان روز به روز تنگ تر می شود مخاطب شان محدود به همان ها می شود . شاعر و نویسنده ی ما به خاطر نبودن مخاطب جدی در خلا فکر می کند و برای تکه های پراکنده ــ تک و توک کتاب خوان ها ــ می نویسد و کیست که نداند جریان خلق اثر هنری براین منوال تا کی توان مقاومت خواهد داشت . ما از چه می نالیم وقتی که با دستهای خالی به گنجینه ی اندک ذهنی خود می نگریم خاطره ای از ادبیات خودمان که پایدار باشد به یاد نداریم و چون زبان نمی دانیم از ادبیات جهان هم فاصله داریم .

حالا شاید حق با منوچهر بدیعی باشد که نمی خواهد کتابش را منتشر کند او هم مثل هر هنرمندی مشتاق ست که نتیجه ی تلاش یک عمر خود را ببیند اما صبر می کند با تلخی صبر می کند تا زمانی که حداقل مخاطبی واقعی برای کارش پیدا کند حالا این صبر چند سال طول خواهد کشید و اصلا آیا ممکن ست که فرهنگ به این زودی ها تغییر کند خود چیز دیگری ست شاید زمان انتشار آن کتاب هم برسد شاید...