جهان چگونه باید باشد تا در رویاهای ما حالتی باژگونه بهخود گیرد ؟ میگویم رویا و قصدم از بهکار بردن این کلمه تاکید بر جنبهی تقدس و رهایی آناست . در همین قلمرو است که خیال بال و پر میگیرد و چنان هستی آدمی را در برمیگیرد که گویی تکهای گمشده از واقعیت را یافتهایم . وقتی که خیال به قلمرو رویا میرسد و رویا دستآموز میشود و دوباره از اوج آسمانها به جان آدمی نشت میکند ، اینجا قلمروییست که هنر خلق میشود ، قلمرویی که رویاها معنا گرفتهاند .
جهان چگونه باید باشد تا رویاهای هنرمند آمیزهای از وهم و درد و باژ گونگی باشد؟ چیزی شبیه قلمرو دور داستانهای ساعدی با مردمی چرکین از نادانی و کتکخورده از جهل و فقر . کوچههای خاک گرفته با مردمانی عجیب . مردمانی که صدای مرگ چون زنگولهای در پشت گاری به گوششان میخورد و تنها گوش شنوا ی جمعیت هم نمیتواند برایشان توضیح دهد که این مرگ است که پا به پا میآید .۱ مردمی که خانهی ماهعسلشان پر از انواع حشرات است که هر چه میکشند تمیز نمیشود .۲ گرسنگانی که هر چه میخورند گرسنهتر میشوند۳ و مردی که در نهایت به غایت آرزوی خود میرسد – گاو.۴
جهان در قلمرو داستانهای ساعدی تصویریست که بر آینهای همزمان گوژ و گود منعکس میشود . او مرد زمانهی خویش است و چگونه میتواند در بین تصاویر مغشوش این آینهی عجیب ، جهان را و آدمی را نه باژگونه که راست تصور کند و به تصویرش بنشیند؟ جامعهای که در آن هیچ چیز بر جای خود نیست . نگاه ساعدی نگاه دلسوزانهی پزشکیست که بر دردهای بیمار شآگاه است اما دستش خالیست . درد مردمی که ساعدی تصویرشان میکند تنها درد جسم – فقر- نیست . او انگشت بر بیماریهای ناشناختهی روح انسان میگذارد . روحی که در تنگنای گرسنگی و جهل به فراموشی سپرده شده و ساعدی که تصویر این انسان را در ان آینه میدید شتاب داشت ، شتابی هراسآلود . هراس از ناشناختهماندن این درد و شتاب برای بیانش . دولتآبادی چه خوش میگویدکه " از سایهای که مدام تعقیبش میکرد هراس داشت ، او می خواست با سخن گفتن و نوشتن این سایه را دفع کند "۵ و این سایه تا آخر عمر با ساعدی ماند . به مهاجرت که تن داد هرگز نتوانست با محیط جدید خو بگیرد ، او آینهای از مردم خودش را در اختیار داشت و با آن درد میکشید . و با اینحال اگر در داخل کشور به خاطر سانسور دست وپایش بستهبود ، به فرانسه که رسید انگار قفلی هم بر زبانش زدهشد که گفت : " اینجا در فرانسه است که میفهمم چقدر زبان فارسی را دوست دارم ." او از خانهاش دور شده بود و مگر وطن مفهومی غیر از زبان دارد ؟! و سرسختانه در برابر زبان جدید موضع گرفت . او هرگز به مهاجرت خو نکرد که مهاجرت اجبار او بود ، مکان تبعیدش . در همان سالها بود که در جایی نوشت " حالا چه لزومی دارد که من در این سن فرانسه بیاموزم؟" آیا این حرف به معنای تحملناپذیری شرایط جدیدش نبود ؟!
او مردمانی را در آینهاش دیدهبود که با فقر و بیچارگی و ذلت ، روزگار میگذرانند و نمیدانند . تیغ دیکتاتوری چون شمشیر داموکلس بر بالای سرشان و در عین حال که از او وحشت دارند ، می پرستندش. و دردهای عمیق خود را نادیده میگیرند .
ساعدی جهان را با تمام تلخیاش چشیدهبود و آیا مگر غیر از این باید باشد که رویاها تبدیل به کابوسی هراسناک گردند ، کابوسهایی که در هیچ قلمرویی دسترسی به آن ممکن نیست جز قلمرو هنر . تا آنجا که بگوید" هنوز همهی کابوسهایم را ننوشتهام ".
۴ِ۳ِ۱:عزاداران بیل - غلامحسین ساعدی
۲:خانه باید تمییز باشد - از همین نویسنده
۵- قطره ی محال اندیش- مجموعه مقالات محمود دولت آبادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر