این روزها چند داستان کوتاه خوانده ایم ؟می توان تعداد انگشت شماری را که از موانع پیچ در پیچ صدور مجوز تا مراحل چاپ و آماده سازی گذشته اند وبه بازار رسیده اند نام برد .درست است که تعداد داستان هایی که با چاپ کاغذی منتشر شده اند کم است اما در عوض داستان های منتشر شده در وب کم نیستند .این گونه داستان ها ویژگی های خاص خود را دارند ونباید با داستان های چاپ شده مقایسه شوند ـ ویژگی هایی چون: کوتاه تر از حد معمول بودن که صفحه وحوصله ی خواننده ی وب ایجاب می کند ، شتاب طرح داستانی ، ویژگی های نگارشی ورسم الخطی خاص وب و...ـ اما با این وجود در دایره ی بحث ما جای می گیرند چون موضوع این بحث تفاوت های فرمی نیست بلکه صحبت بر سر نوع نگاه نوع نگاه به جهان است ،صحبت بر سر چیزی ست که ذهنیت نویسنده را شکل می دهد .
چند کتاب شعر خوانده ایم یا چند شعر؟تفاوتی ندارد که در اینترنت خوانده باشیم یا کتابی را ورق زده باشیم ،مهم این ست که آن چه خوانده ایم از شاعران نسل جدید باشد .نسل جدید شاعران ونویسندگانی که دارند آرام آرام پا می گیرند وقصد دارند جاپای خود را در این عصر پرشتاب وچند صدا و فراموش کار پررنگ تر نمایند تا اثری بیافرینند ماندگار ـحداقل برای نسل خود ـ ونامی باشند در هزار توهای ذهن که به سادگی از خاطره ها نروند .
گمان می کنم این مقدمه کافی بود تا فرصتی باشد که به مرور داستان ها وشعرهای خوانده شده در ذهن خود بپردازیم .ویژگی کلی بیشتر این آثار ـ ونه همه ی آن ها ـ در یک چیز خلاصه می شود ،در یک ویژگی مشترک : معضلی به نام بی رمقی .
داستان ها وشعرهای این چند دهه جان ندارند .مگر چه بلایی برسرنویسندگان وشاعران آمده است ؟ وقتی مطالعه ی داستانی تمام می شود ، انگار که سالادی بی نمک وچاشنی را به زور خورده باشیم دنبال ته مزه ای از آن در جایی از ذهنمان می گردیم که محل ثبت مزه ها ست اما دریغ از خاطره ای باقی مانده از داستان که اگر هم خاطره ای مانده باشد بیشتر به این دلیل است که داستان یا شعرفلان دوست یا بهمان آشناست که خودمان به زور در ذهنمان نگه داشته ایم درست مثل دانش آموزی که شب امتحان محفوظاتی را برای فردایش به خاطر می سپارد !
...واما پدیده ای به نام خود سانسوری : نسل جدید نویسندگان و شاعران حداکثر چند سال سن می توانند داشته باشند ؟ چهل سال؟چهل وپنج ؟کمتر یا بیشتر ؟ یا چیزی در همین حدود وحداقلش هم می تواند هر سنی باشد .میانگین بین بیست وسه چهار تا چهل ویکی ودو را در نظر می گیریم .این نسل سنین ابتدا وحتا انتهای جوانی اش را چگونه گذرانده ؟آیا چیزی به نام تجربه ی زیست کامل برای او مهیا بوده است ؟ شاید زیست کامل واژه ی خوبی نباشد پس یک مثال می زنم .نویسندگان کلاسیک برای این که تجربه ی زندگی به دست آورند تا بتوانند جهان پیرامون خود را درست وکامل بشناسند به سفر می پرداختند ،سفر وکارهایی که با سفر توام بود مثل ملوانی و...تجربه های آن ها از انواع انسان ها وزندگی در آثارشان مشهود بود. نویسندگان بعد از آن ها -نسل مدرنیست ها ـ به جریان ذهن روی آوردند ودر کنج خانه ها ،خیال را چنان ورز دادند که بزرگترین شاهکارهای جهان با جریان سیال ذهن شکل گرفت .اما برای اثری با جریان سیال ذهن هم ذهن باید پویا باشد و دریچه های ممنوعه ای به روی ذهن بسته نباشد که خیال را جرات گام گذاشتن در آن نیست .وتابوها ،تابوهای ذهنی که ذره ذره شکل می گیرند که درهایش اگر به روی نویسنده بسته باشد دیگر چه می ماند برای تجربه کردن در ذهن؟واما نویسنده ی وطنی که از همان کودکی با بایدها ونباید های عجیب و غریبی مواجه بوده ،بدون این که خود بخواهد ویا حتا از آن آگاه باشد دریچه های بسته ی فراوانی را در گوشه وکنار ذهن خود از یاد برده است .او نه تنها در زندگی عادی تجربه ی زیستن کامل را ندارد بلکه در فضای ذهنی اش هم خیلی چیزها پیش نمی آید ، بسیار موقعیت ها ست که در ذهن من نویسنده اصلن نمی گذرد تا وقتی که داستان یا فیلمی غیر وطنی را می بینم با شخصیت های پیچیده ی ساده اش که متوجه می شوم در همین اطراف ما هم از آن ها بوده اما در این جا چنین چیزی با آن کیفیت به نگاه درنمی آید،همه وهمه حکایت از یک چیز دارد ،"خودسانسوری نا خودآگاه " .شاید برای همین است که وقتی نویسنده می خواهد از مرز سانسور بگذرد (چون او بیشتر از هر خواننده ای سانسور را با جان ودل حس می کند واز آن رنج می کشد )ودریچه های بسته ای را می بیند که وضوحشان چنان بارز است که در نگاه اول به چشم می آیند ، وبعد که به قصد شکستن این مرزهای خود یا اجتماع خواسته برمی خیزد نتیجه ای که عایدش می شود حاصلی نگران کننده به بار می آورد ،حاصلی مثل شکل گیری ادبیات بی معنا ومفهوم به خاطر واردکردن موضوعی پیش تر تابو شده وحالا شکسته شده ـ یک مثال دم دست برای چنین موردی،تاثیر پذیری ادبیات از سریال های آبکی ومبتذل تلویزیونی ست که به هزار زبان در لفافه از عشق های آبکی حرف میزنند . هرچند حذف عشق ونبود آزادی های طبیعی لطمه ای جدی به ادبیات وارد آورده است .ما دریچه هایی را به روی خود بسته ایم که از کودکی آموزش دیده ایم که خود به خود بسته بماند وتابوهای ذهنی مان را نمی شناسیم وبنابراین سرنوشت داستان ها وشعرهایمان همین می شود که می بینیم ،چیزی ناقص الخلقه با حلقه های مفقوده ی فراوان .
بیایید در این پست ـ چنانچه فرصتی دارید ـ از تابوهای ذهنی مان حرف بزنیم .شایدبه کمک هم بتوانیم قسمتی از آن ها را از اعماق ذهن بیرون بکشیم ،جاهایی که مارا قدرت گام گذاشتن در آن نیست .شاید نظرشما برعکس باشد وما دچارتابوی ذهنی نباشیم یا اصلن موضوع این نباشد بلکه دریچه ی دیگری را به روی نگاه بگشایید ،تا نظرتان چه باشد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر