۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

کتاب‌هایی که روی دست خواننده می‌مانند

شرزین ِ دبیر پسر روزبهان گفت : "حاصل همین است ، وقتی قراراست چنان بنویسی که چیزی نگفته باشی و نیزچیزی گفته باشی."* 
امااگر هدف از نوشتن ، تنها رفع تکلیفی باشد بر وظیفه‌ای که نمی‌دانی چیست حاصل چه
خواهد شد ؟قرار شد برای تعطیلات نوروز هرکس یک کتاب بخواند و بعد از تعطیلات در کلاس آن کتاب را برای دوستانش معرفی کند . آزادی کامل در انتخاب موضوع و محتوای کتاب درنظر گرفته‌شد وهر زمینه‌ای‌ را دربرمی‌گرفت. پس از تعطیلات چند نفری کتابی را برگزیده‌اند ، از این بین برخی خود اهل کتابندو کم و بیش مطالعه داشته‌اند، برخی که آشنایی با کتاب نداشته‌اند اما به آن علاقه‌مند
بوده‌اند با راهنمایی خودم کتاب‌هایی را انتخاب کرده و مطالعه نموده‌اند . پس از
تعطیلات، موضوعات انتخابی کتاب‌ها بسیار متنوع شده ،از رمان‌های بازاری نوجوان پسند
- تینی جری- گرفته تارمان‌هایی چون مادر پرل باک و سمفونی مردگان معروفی وکتاب‌های
فصیح تا کتاب‌های بهنود و کتاب‌های تاریخی قطور وکتاب‌های خاطرات و حتی کتاب‌هایی
با موضوعات روان‌شناسی شخصیت که این روزها در بازار فراوان است و چون هیچ قید و
بندی را برای انتخابشان در نظر نگرفته‌ام همه از مطالعه‌  لذت برده‌ وراضی‌اند . هفته‌ی پیش آخرین گروه از کتاب‌خوان‌ها ، در کلاس به معرفی کتابشان پرداختند . برخی چنان از کتابشان لذت
برده‌اند که برای انتقال لذتِ این مطالعه به همکلاسی‌هایشان نه یک جلسه که چند
جلسه را به بحث‌وگفتگو درباره‌ی کتابشان اختصاص داده‌ و برای همین ،برنامه طولانی‌ترازانتظارم شد.
در پایان وقتی که همه کتاب‌هایشان
را معرفی کردند ، دخترخانمی بلند می‌شود و سراغم می‌آید ومی‌گوید من هم اگر چنین
کتاب‌هایی داشتم می‌خواندم . می‌گویم خب ! برای کتاب داشتن کار خیلی سختی نباید
انجام می‌دادی ، کافی ست سری به کتاب‌خانه می‌زدی . می‌‌گوید ولی من درخانه کتاب
داشتم . می‌پرسم پس چرا مطالعه نکرده‌ای؟ سکوت می‌کند . پس از مکثی ادامه می‌دهد  می‌تواند کتابش را برایم بیاورد و درعوض نمره‌ای
بگیرد؟ نمی‌توانم  از شیطنت صرف‌نظر کنم و
می‌پرسم چطور مگر به نمره احتیاج دارد ؟دقیق که می‌شود می بیند نه ، احتمالا برای
امتحانات پایانی احتیاجی به نمره‌ی اضافه ندارد. بعد ادامه می‌دهم کسانی که کتاب
معرفی کرده‌اند نمره نمی‌گیرند و این را از ابتدا
می‌دانستند - به دلیل این که نمی خواستم مطالعه‌شان حالت رفع تکلیف و باری
به هرجهت داشته باشد – اما در آخر به افرادی که بهترین معرفی و تحلیل را به نظر
دوستانشان  ارائه داده‌اند ، جوایزی که آن
هم کتا ب است تقدیم می‌شود که همین کتاب‌هایی بود که هم‌اکنون گرفتند. می‌گوید خب
! او هم دوست دارد ازآن کتاب‌ها داشته‌باشد . واضح است که نمی‌توانم کاری برایش
بکنم ؛می‌گویم اگر قرار باشد که بدون انتخاب کلاس و بدون معرفی کتاب،به او کتابی
بدهم - که البته خیلی مایل به این‌کار هستم - به دیگرانی که وضعیت او را داشته‌اند
و کتاب نگرفته‌اند اجحاف می شود و اضافه می‌کنم ای کاش می توانستم برای همه یک
کتاب به یادگار بدهم . ناراحتی‌اش را که می‌بینم می‌پرسم حالا کتابت چیست ؟ نامش
را نمی‌داند . تعجب می‌کنم چطور نام کتابی را که دارد نمی‌داند ! با حالت حق به
جانبی توضیح می‌دهد، برای این‌که ازاین کتاب‌های شهداست . دوباره سرِشوخی را باز
می‌کنم و می‌پرسم یعنی شهید این کتاب را نوشته ؟می‌گوید نه، درباره‌ی شهید است و
انگارعادی‌ست که کسی اسم این کتاب‌ها از خاطرش برود ، می‌گوید برایم می‌آورد .
 جلسه‌ی بعد به محض ورودم کتاب را روی میز می‌گذارد  . می‌پرسم چیه ؟ می‌گوید همان کتاب است . به
کلاس  می‌گویم دوستتان می‌خواهد کتابی را
معرٌفی کند، کمی دیر شده اما او حالا ... که به وسط حرفم می‌آید و می‌گوید نه!
نخوانده‌امش .
-: پس چرا آوردی ؟
-: برای شما
-: ممنون ، ولی چرا؟  نمی‌داند چه بگوید چون قبلاً درین‌باره حرف زده‌ایم
. می‌گوید از کتاب خوشش نمی‌آید . می‌گویم هنوز که نخوانده‌ای ! می داند . می‌گویم
باشد از طرف تو به کتا ب‌خانه‌ی مدرسه اهدا می‌کنم . می‌گوید خودش این کا ررا کرده
اما قبول نکرده‌اند چون خودشان چند تا از این کتاب داشته‌اند .
یادم می آید زمانی ایلنان
مجموعه‌ای ده‌تایی اهدا شده از این کتاب‌ها را به خانه آورده‌بود وبرای همین طرح
جلدش  برایم آشناست . دختر، دوستی دارد که
مهاجر است و قراراست به افغانستان برود، بورسیه بگیرد و برگردد . می‌گویم کتاب را
به نامزدت بده تا با خودش آن‌جا ببرد احتمالاً کتاب‌خانه‌های آن‌جا این کتاب را
ندارند و ... سکوت می‌کند. می‌پرسم حرف بدی زدم ؟ می‌گوید نه ! ولی او خودش اهل
کتاب است و من خجالت می‌کشم که این کتاب را به او بدهم .
شرم هدیه دادن کتاب ، شرمی‌ست
که تصوری از آن ندارم ، فرض را بر عدم علاقه‌مندی‌اش به مطالعه می‌گذارم و می‌گویم
تو خودت اهل مطالعه نیستی و گرنه درباره‌ی کتاب این حرف را نمی‌زدی ، که می‌گوید
این‌طور نیست، فقط نتوانسته  کتاب مناسب را
پیدا کند که البته بی‌شک  دنبالش هم نبوده
. به خاطر هم‌وطن بودن نامزدش با خالد حسینی،رمان بادبادک باز را به او معرفی می‌کنم
. هفته‌ی بعد کتاب را خوانده و سراسیمه و با همان شتاب و تنش ِ داستان، ماجرا را
در کلاس بازگو می‌کند . می‌گویم نامزدش هم کتاب را دیده ؟می‌گوید او قبلا خوانده‌بود
و همین طور کتا ب دیگری از همین نویسنده را به نام هزارخورشید تابان به او داده .
باز اضافه می‌کند واقعا خجالت نداشت که من آن کتاب را به او بدهم ؟ کتاب را به
خاطر شرکت در فعالیت های پرورشی مدرسه گرفته و با این که حداقل دو سالی از آن زمان
می گذرد نخوانده . می‌گویم خب ! نگهش دار به عنوان یادگاری از یک دوران . می گوید
دوست ندارد این متاب ها را داشته باشد – دقیقاً اصطلاح خودش است - و بعد از من می‌خواهد
که اجازه دهم به من تقدیم کند و من هم با لحن خودش می گویم نه ! من هم دوست ندارم و
اضافه می‌کنم که طوری درباه‌ی کتاب حرف می‌زند که انگار درباره‌ی مزه‌ی یک سس !
ولی واقعیت این است که میفهمم چه می‌گوید .
شبیه این ماجرا چند سال پیش
برای خودم پیش آمده بود وقتی که در آزمون علمی- اعتقادی!معلمان شرکت کردم و کتابی
از شهید مطهری – و البته نه اصل کتاب که از این فراوان کتاب‌های تولید شده از
کارخانه‌ی کتاب سازی که با خلاصه وجرح و تعدیل و چه بسا افزودن ، به دست آمده-
کتاب لاغری خریدم که به همه چیز شباهت داشت جز اندیشه‌های مطهری و برای آزمون
مطالعه نمودم . آن قدر مطالبش پراکنده و بی‌ربط و شعاری بود که تا به جلسه‌ی آزمون
برسم کلمه‌ای از ان در ذهنم نمانده‌بود و چه تقلب‌ها که نکردیم . اما بعد از
امتحان دوست نداشتم کتاب را به خانه بیاورم . با دوستی بودم در یکی از شلوغ‌ترین
خیابان‌های شهر که به پیشنهاد دوستم قرارشد کتاب را همان‌جا روی سکوی جلوی خانه‌ای
بگذاریم ، شاید صاحب‌خانه یا رهگذری آن را بردارد . اما کمی که دور شدیم  برگشتیم تا از سرنوشت کتاب سرراهی‌مان مطلع
شویم . مردی از خانه بیرون آمده بود و کتاب را به دست گرفته و بالا و پایینش را
نگاه می‌کرد ،چند ورق که زد و خوب کتاب را وراندازکرد ،رفت و آن را کنار باغچه‌ی
جلوی پیاده‌رو گذاشت و به راهش ادامه داد . هردو از دیدن چیزی که دیده بودیم حیرت
کردیم . اگر باسواد نبود یا احتمالا آشنایی با کتاب نداشت احتمال این که کتاب را
بردارد بیشتر بود . هر دو با هم از ته دل خندیدیم و به این طفل سرراهی که کسی نمی‌خواست
افسوس خوردیم . راستی چرا چنین کتاب‌هایی تولید می‌شود و با چه هدفی ؟
 

*طومار شیخ شرزین - بهرام بیضایی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر