۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

برهوت

" برهوتی شده دنیا که تا چش کار می کنه،
                                              مرده اس وگور "
می گویند عصر غول های روشن فکری به سر آمده . شاید به همین ترتیب سر آمدن غول های هنری نیز .نویسندگان بزرگ ، شاعران بزرگ ، نقاشان ، فیلم سازان و هنر پیشگان بزرگ نیز ...
اما در این جایی که ما زندگی می کنیم موضوع از این هم فراتر رفته ، ما از غول های بزرگ هنری صحبت نمی کنیم ما از جامعه ای صحبت می کنیم که که دردش از دست دادن یکان یکان هنرمندانش است آن ها که هنر برایشان جامه ای بود برازنده بر تن و در این جا که  ساکن بودند غولی بودند برای خودشان اما حالا دیگر همان هم نیست. انگار صف کشیده اند وبی سر وصدا صحنه را خالی می کنند ، خالی شدنی که می دانیم جایگزینی برایشان نیست وشاید تا بعدهای دور هم نباشد .
پیش ترها که جوان تر بودم وهر چیزی مرا به شوق می آورد را به یاد دارم ،وقتی که در راهروهای نیمه تاریک وطولانی دانشگاه قدم می زدم و هر کتاب برایم کشفی بود ویا مقاله ای را که از نویسنده ای در مجله ای می یافتم .عصر عصر گردون بود ودنیای سخن و آدینه وچه ذوقی کردم وقتی دوستی برایم جامعه ی سالم را آورد و از آن هم بیشتر وقتی که مجله ی زنان را دیدم .بعدها را به یاد دارم ـ همین چند سال پیش ـ را که دوستی مجله ی هفت را نشانم داد و چنان ذوقی که می بایست بر نیانگیخت هر چند که از تعطیل شدنش چنان حسرتی خوردم که غافل گیر نشدنم را وقتی که اول بار دیده بودمش چون بار گناهی بر دوش گرفتم .مساله این نیست مساله حسرت خوردن است به قول بازیگر فیلم "هفت دلاور " جان فورد : " حسرته داداش ... حسرته ! "
دقیقن می توانم بگویم از کی دچار خاطره ی مرگ هنرمند شدم .پیش تر از آن را اگر بوده به یاد ندارم چون چنان کم بوده که مرگ روال عادی زندگی را داشته .اما از سال ۷۷ به بعد ، از همان هنگام که نویسندگان وشاعران چون زنجیره ای به هم پیوسته  رفتند ، سایه ی مرگ را بر دوش هر کسی که می خواندمش و دوستش داشتم می دیدم . چیزی مثل سایه ی نیم تنه ی مردی داس به دوش که در پشتشان می آمد ، خوب یادم هست وقتی که خاطرات گلشیری را از مجلس ختم حمید مصدق می خواندم و تو صیف حسی را که از پشت سر خود داشتند اما انگار از همان انگار آغاز شد .عزیزترین ها رفتند ، اول حمید مصدق مرد (بعد از آن زنجیره ی شوم ) و با آن شعر حماسی تغزلی هم رفت .به ترتیب نمی گویم اما به یاد دارم که بعد مشیری ، کسرایی و عجیب بود گلشیری در سن شصت واندی سالگی و بعد از آن شاملوی بزرگ ، آتشی و چه کسی باور می کرد علیرضا اسپهبد و همین طور بگیر وبرو تا مددی ، ژازه ، احمد محمود ، رادی ، خدای من ! انگار سایه ی داس بر دوش، خود کارگردانی را هم به عهده گرفته بود ، از آن سوی مرزها هم خبر می رسید البته چوبک و...و رفتند ورفتند تا نوبت به هنر پیشه رسید ، مرگ هنر پیشه ای که در نقش روشن فکر هامون چنان فرو رفته بود که صدا و چهره اش خود نمادی از روشن فکر شده بود هر چند که خود می گفت پیچیدگی ذهن هامون را ندارد و بسیار ساده تر از شخصیت اوست .
اما نه بار این حسرت را نمی توان به سادگی بر دوش گرفت .ما هنرمندانمان را از دست می دهیم و دست هامان روز به روز خالی تر می شود .این مردگان ، این ها که رفته اند چنان شتاب گرفته اند در رفتن که در این زمانه ی پرعسرت وآه و در این زمانه ای که سنگ روی سنگ بند نمی شود ترسم از آن است که این میراث بر زمین بماند و نسل جدیدی که می آید فراموش کار باشد که هست و این نسل چه نسل پر اندوهی ست .تنها می توانم  بگویم که :
"مردگان این سال [ها ] ،
عاشق ترین مردگان بودند ."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر