۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

خود سانسوری - معضل ادبیات بی رمق

این روزها چند داستان کوتاه خوانده ایم ؟می توان تعداد انگشت شماری را که از موانع پیچ در پیچ صدور مجوز تا مراحل چاپ و آماده سازی گذشته اند وبه بازار رسیده اند نام برد .درست است که تعداد داستان هایی که با چاپ کاغذی منتشر شده اند کم است اما در عوض داستان های منتشر شده در وب کم نیستند .این گونه داستان ها ویژگی های خاص خود را دارند ونباید با داستان های چاپ شده مقایسه شوند ـ ویژگی هایی چون: کوتاه تر از حد معمول بودن که صفحه وحوصله ی خواننده ی وب ایجاب می کند ، شتاب طرح داستانی ، ویژگی های نگارشی ورسم الخطی خاص وب و...ـ اما با این وجود در دایره ی بحث ما جای می گیرند چون موضوع این بحث تفاوت های فرمی نیست بلکه صحبت بر سر نوع نگاه نوع نگاه به جهان است ،صحبت بر سر چیزی ست که ذهنیت نویسنده را شکل می دهد .
چند کتاب شعر خوانده ایم یا چند شعر؟تفاوتی ندارد که در اینترنت خوانده باشیم یا کتابی را ورق زده باشیم ،مهم این ست که آن چه خوانده ایم از شاعران نسل جدید باشد .نسل جدید شاعران ونویسندگانی که دارند آرام آرام پا می گیرند وقصد دارند جاپای خود را در این عصر پرشتاب وچند صدا و فراموش کار پررنگ تر نمایند تا اثری بیافرینند ماندگار ـحداقل برای نسل خود ـ ونامی باشند در هزار توهای ذهن که به سادگی از خاطره ها نروند .
گمان می کنم این مقدمه کافی بود تا فرصتی باشد که به مرور داستان ها وشعرهای خوانده شده در ذهن خود بپردازیم .ویژگی کلی بیشتر این آثار ـ ونه همه ی آن ها ـ  در یک چیز خلاصه می شود ،در یک ویژگی مشترک : معضلی به نام بی رمقی .
داستان ها وشعرهای این چند دهه جان ندارند .مگر چه بلایی برسرنویسندگان وشاعران آمده است ؟ وقتی مطالعه ی داستانی تمام می شود ، انگار که سالادی بی نمک وچاشنی را به زور خورده باشیم دنبال ته مزه ای از آن در جایی از ذهنمان می گردیم که محل ثبت مزه ها ست اما دریغ از خاطره ای باقی مانده از داستان که اگر هم خاطره ای مانده باشد بیشتر به این دلیل است که داستان یا شعرفلان دوست یا بهمان آشناست که خودمان به زور در ذهنمان نگه داشته ایم درست مثل دانش آموزی که شب امتحان محفوظاتی را برای فردایش به خاطر می سپارد !
...واما پدیده ای به نام خود سانسوری : نسل جدید نویسندگان و شاعران حداکثر چند سال سن می توانند داشته باشند ؟ چهل سال؟چهل وپنج ؟کمتر یا بیشتر ؟ یا چیزی در همین حدود وحداقلش هم می تواند هر سنی باشد .میانگین بین بیست وسه چهار تا چهل ویکی ودو را در نظر می گیریم .این نسل سنین ابتدا وحتا انتهای جوانی اش را چگونه گذرانده ؟آیا چیزی به نام تجربه ی زیست کامل برای او مهیا بوده است ؟ شاید زیست کامل واژه ی خوبی نباشد پس یک مثال می زنم .نویسندگان کلاسیک برای این که تجربه ی زندگی به دست آورند تا بتوانند جهان پیرامون خود را درست وکامل بشناسند به سفر می پرداختند ،سفر وکارهایی که با سفر توام بود مثل ملوانی و...تجربه های آن ها از انواع انسان ها وزندگی در آثارشان مشهود بود. نویسندگان بعد از آن ها -نسل مدرنیست ها ـ به جریان ذهن روی آوردند ودر کنج خانه ها ،خیال را چنان ورز دادند که بزرگترین شاهکارهای جهان با جریان سیال ذهن شکل گرفت .اما برای اثری با جریان سیال ذهن هم ذهن باید پویا باشد و دریچه های ممنوعه ای به روی ذهن بسته نباشد که خیال را جرات گام گذاشتن در آن نیست .وتابوها ،تابوهای ذهنی که ذره ذره شکل می گیرند که درهایش اگر به روی نویسنده بسته باشد دیگر چه می ماند برای تجربه کردن در ذهن؟واما نویسنده ی وطنی که از همان کودکی با بایدها ونباید های عجیب و غریبی مواجه بوده ،بدون این که خود بخواهد ویا حتا از آن آگاه باشد دریچه های بسته ی فراوانی را در گوشه وکنار ذهن خود از یاد برده است .او نه تنها در زندگی عادی تجربه ی زیستن کامل را ندارد بلکه در فضای ذهنی اش هم خیلی چیزها پیش نمی آید ، بسیار موقعیت ها ست که در ذهن من نویسنده اصلن نمی گذرد تا وقتی که داستان یا فیلمی غیر وطنی را می بینم با شخصیت های پیچیده ی ساده اش که متوجه می شوم در همین اطراف ما هم از آن ها بوده اما در این جا چنین چیزی با آن کیفیت به نگاه درنمی آید،همه وهمه حکایت از یک چیز دارد ،"خودسانسوری نا خودآگاه "  .شاید برای همین است که وقتی نویسنده می خواهد از مرز سانسور بگذرد (چون او بیشتر از هر خواننده ای سانسور را با جان ودل حس می کند واز آن رنج می کشد )ودریچه های بسته ای را می بیند که وضوحشان چنان بارز است که در نگاه اول به چشم می آیند ، وبعد که به قصد شکستن این مرزهای خود یا اجتماع خواسته برمی خیزد نتیجه ای که عایدش می شود حاصلی نگران کننده به بار می آورد ،حاصلی مثل شکل گیری ادبیات بی معنا ومفهوم به خاطر واردکردن موضوعی پیش تر تابو شده وحالا شکسته شده ـ یک مثال دم دست برای چنین موردی،تاثیر پذیری ادبیات از سریال های آبکی ومبتذل تلویزیونی ست  که به هزار زبان در لفافه از عشق های آبکی حرف میزنند . هرچند حذف عشق ونبود آزادی های طبیعی لطمه ای جدی به ادبیات وارد آورده است .ما دریچه هایی را به روی خود بسته ایم که از کودکی آموزش دیده ایم که خود به خود بسته بماند وتابوهای ذهنی مان را نمی شناسیم وبنابراین سرنوشت داستان ها وشعرهایمان همین می شود که می بینیم ،چیزی ناقص الخلقه با حلقه های مفقوده ی فراوان .
بیایید در این پست ـ چنانچه فرصتی دارید ـ از تابوهای ذهنی مان حرف بزنیم .شایدبه کمک هم بتوانیم قسمتی از آن ها را از اعماق ذهن بیرون بکشیم ،جاهایی که مارا قدرت گام گذاشتن در آن نیست .شاید نظرشما برعکس باشد وما دچارتابوی ذهنی نباشیم یا اصلن موضوع این نباشد بلکه دریچه ی دیگری را به روی نگاه بگشایید ،تا نظرتان چه باشد .

تولد یک درام

                          تولد یک درام*

دو مرد که شتابان طول خیابان بی درختی را طی می کنند به هم برمی خورند .
-:سلام
- :سلام
محکم به هم دست می دهند و این تصادف برایشان غریب نیست . یکی سپیدموی و سپید روی و آن دیگر با قدی نسبتا کوتاه که موهای سرش هم تا آنجا که توانسته عقب رفته .
دومی: بهت تبریک می گم
اولی:منم بهت تبریک می گم .چه خوب کردی آمدی
دومی: نمی خواستم بیام ، حال خوشی نداشتم ولی خب شد دیگه .از کدوم طرف بریم ؟
اولی :بریم ...؟!کجا بریم ؟
دومی:مگه نگفتی بریم ...فکر کردم باید جایی بریم
اولی:نه !گفتم چه خوب کردی که از این جا رد می شدی .
دومی:از این جا رد می شدم ؟!...ولی من می خواستم جایی برم ، همین جوری که از این جا رد نمی شدم
اولی:خب منم همین جوری رد نمی شدم ،اما می گم چه خوب شد که تورو دیدم ...یعنی ما دوتا همیگه رو دیدیم
دومی:اونم این جا ...توی این خیابون
اولی:راستی درختاشو دیدی ؟
دومی:(می خندد)درخت؟!
اولی:می گم دیدی که چه بلایی سرشون اومده ؟!
دومی:یادم می آد اون وقتا نگران کلاغا بودیم .کلاغایی که روی درختای خشک قار می کشیدن
اولی:با چه صدای خشکی هم .برامون هر بار قارکشیدنشون به معنی این بود که یکی امروز و فردا از این جا می ره .
دومی:تا کم کم نوبت درختای کوچه رسید
اولی:آره...آره یادمه...درختا هم این جوری یکی یکی افتادن ؟!
دومی:واقعا افتادن ؟!
اولی:نه ! مگه می شه که درخت بیفته
دومی:حتی اگه خشک خشک باشه ، پوک پوک .یکی دوتا شاید زیر برف خم بشن یا حتی بیفتن اما همه ...
اولی:تازه برف کجا بود؟مگه توی این کوچه چند ساله یه ته فنجون بارون ناقابل باریده؟!
دومی:غیر از این سوز بی بو وبخار .نه مهی نه شبنمی نه هیچی ...
دوتایی دست در جیب خیابان را بالا می رفتند و دومی مسیر اولی را درپیش گرفته راه خود را گذاشته بود برای بعد .
دومی:یادت می آد سر اون داستان اول چه دعوایی با هم راه انداختیم ؟...
اولی : من مخالف اون جورنوشتن نبودم اما معتقد بودم نوشتن اون جوری مناسب زبان نیست
دومی:می دونم ...می دونم ...خب دقیقا من هم به همین دلیل با کارای تو مشکل داشتم
اولی:حالا چی؟!...
دومی:حالا که هردومون با سماجت راه خودمونو رفتیم وپیدا کردیم و هردوتا ....
اولی:هردو موفق ، مگه غیر اینه ؟ چرا می ترسی بگی؟... همه می دونن
دومی:نه!...از این حرف نترسیدم .اینو می دونم .موفق ؟! ولی ...هردو مثل هم شدیم .منظورم اینه که چقدرمشابه ودر شرایطی یکسان
اولی:یک سرنوشت؟
دومی:هوم
اولی:چون هر دو مال همین محل بودیم ... همین جا کار کردیم که درختاش یهو محو شد.خیلیا رفتن ... ولی ما نرفتیم ...اینم یه تشابه دیگه
دومی:ویادمون رفت که از کی بارون نباریده
اولی:یا برف!
دومی:یادش به خیر (پیپش را در می آورد به نشانه ی تعارف جلوی دوستش می گیرد ویادش می آید که او اهل پیپ نیست )اما اون وقتا یه چیزی بود که بشه سرش بحث کرد
برای روشن کردن پیپ دمی می ایستند وباز به راه می افتند اما این بار با شتابی کمتر
دومی:تویه عشق دور داشتی...
اولی:نه!...عشق نبود اون یه استعداد بود ،استعدادی که همین الانم می گم کسی مثل اون پیدا نشد تو زن ها
دومی:چرا عشق بود...حالا که گذشته بازم انکار می کنی؟
اولی:خب... چون نبود مگه ترس دارم
دومی:ولی خب حق باتویه ...هیچکی مث اون نمی تونست تو هنر بدرخشه
اولی:هنر؟!
دومی:این جا خیلی سرده ...این سوز سرد وقتی با باد همراه می شه کلافه م می کنه
اولی:خبرشو دارم ،خیلی بد اخلاق شدی
دومی:دیگه طاقت هیچی رو ندارم .پوستم زود ترک می خوره .اومده بودم بهت تبریک بگم وبرم
اولی:تبریک برا چی ؟
دومی: هنوز یادت نیومده؟برا تولدت دیگه ؟! پس تو این جا چکار می کردی؟
اولی:اومده بودم ببینم میشه این جارو دوباره روبراه کرد، یه چیزایی راه انداخت
دومی:حوصله داری ها؟!چه جوری؟ مگه می ذارن .تازه اگه بذارن کی می خواد اجرا کنه ! کی دیگه می تونه؟
اولی:شاید کسی باشه که بتونه کارو خوب در بیاره اگه صحنه ای باشه
دومی:من که دارم برمی گردم
اولی:کجا می ری؟
دومی:شمال...رشت یا لاهیجان ...یه جایی که بارون باشه
اولی:من این جا کار دارم ، ممنون که با این حال به خودت زحمت دادی
دومی:طوری نیس چند تا ترک روپوست بیشتر می شه
اولی)زیر لب)آره حتما بیشتر می شه
دوباره با هم دست می دهند آرام وبی شتاب و مدت مدیدی دست هم را نگه می دارند ویکی به چشم های سبز ودیگری به چشم های قهوه ای خیره می ماند.دومی راه آمده را برمی گرددتا راه خود را برود و اولی به راه ادامه می دهد .صدای کشیده شدن ترمز ماشین بر آسفالت خشک و سرد . اولی همان طور پشت کرده دمی می ایستد .بعد نگاهی به پشت سر می اندازد و یک دست در جیب به راه می افتد در حالی که زیر لب می گوید :تولد خودم را تسلیت می گویم .


*پیام تبریک اکبر رادی برای تولد بهرام بیضایی درست در زوز درگذشت رادی به دست بیضایی رسید و بیضایی درگذشت رادی را چنین تسلیت گفت :" تولد خودم را به جامعه ی نمایش ایران تسلیت می گویم ."وبدین شکل مرگ رادی موقعیتی دراماتیک شد.درگذشت درام نویس.

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

خواب زدگی و ادبیات

  نویسنده ما به ازای چه چیزی نویسنده است ؟! به ازای شرح و توصیف هایی که از او می شود ؟به ازای مصاحبه هایش ؟یا از آن جدیدتر وبدیع تر ـ چیزی که تازگی ها باب شده ـ به ازای جایزه های طاق وجفت ادبی ویاعضویت در فلان کانون وانجمن.من می گویم نویسنده به ازای هیچ کدام از این ها نویسنده نیست جز اثرش . می شود با تمام موارد بالا نویسنده ساخت ٬ صورتی درست کرد ودست وپایی بر او چسباند ولباس بر تنش کرد واو را به مهمانی باشکوه هنر دعوت کرد ولی آن جا برای آن که دیگر مدعوین او را بشناسند باید نامش را هم روی کارت کوچکی نوشت وبه سینه اش چسباند وکنار نامش هم نوشت :نویسنده . این روزها وحتا در گذشته کم نبوده اند چنین نویسنده هایی که در زمانه ی خود نامی داشته اند وآوازه ای وحتا کسانی هم بوده اند که برای کتاب ها وآثارشان سر ودست می شکسته اند وبه نقد وتحلیل یا همان دوست یابی یا نزدیکی به دوست ٬روزگار سپری می کرده اند ٬ اما حالا چیزی از آن آثار باقی نیست . من می گویم ممکن ست کسی نویسنده باشد واهل مصاحبه ومحفل باشد همانطور که ممکن ست کسی اهل مصاحبه ومحفل باشد وکتاب هم از قضا نوشته باشد اما نویسنده ـ هنرمند نباشد ٬برعکس این دو هم ممکن ست که نویسنده ای اهل مصاحبه ومحفل نباشد اما در خلوت خود بنویسد .چه ذات هنر در کشف است وبرای کشف وخلق نیازی به جنجال و هیاهو نیست . تاتری ها برای این جنجال و قیل وقال اصطلاح جالبی دارند می گویند "ماسکه کردن " ٬ بازیگری که نقش کلیدی و اصلی در صحنه ندارد نقش خود را به جای این که نقش خود را در خدمت کلیت تاتر اجرا کند ٬ چنان این نقش را پررنگ می کند که تماشاگر را تحت تاثیر قرار می دهد وناگهان نقش فرعی ٬انگار خودبه خود در نگاه مخاطب اصلی می شود اما بیننده ی تیزبین تاتر می تواند دریابد که نقش اصلی از آن کیست وچه کسی ست که جو را به دست گرفته ودارد ماسکه می کند ٬این نکته ای ست که یک کارگردان تاتر همواره در نظر دارد .
                                                              ***
بگذارید مثالی بزنم ٬ در اتوبوس شلوغی روی پله ها ایستاده بودم ٬به زور برای یک پایم جا بود که بتوانم روی آن بند شوم ٬ صدای حرف زدن دو دختر را پشت سرم می شنیدم ٬ از این ها که تازه دیپلم گرفته اند و هنوز از سد کنکور نگذشته اند .حرف هایشان گوش هایم را تیز کرد ٬ داشتند راجع به ارزش ادبی حرف می زدند ٬ این که چرا می گوییم رمان سو وشون از شازده کوچولو ی سنت اگزوپری بهتر است ٬ به دلیل این که سووشون ارزش ادبی ـ هنری دارد اما شازده کوچولو دارای ارزش فکری ست چیزی که سووشون هم آن را داراست ٬کاری ندارم که از چکیده ی حرف هایشان به این موضوع مهم پی بردم که آن ها دانستن ارزش ادبی یک اثر را از هیچ دانشگاه یا دوست فرهیخته ای یاد نگرفته بودند وفقط بامطالعه ی زیاد ـ کتاب هایی که اسم می بردند این موضوع را نشان می داد ـ به این مهم رسیده بودند . آنان هیچ مجله یا مصاحبه ای از نویسندگانی که حرفشان را می زدند نخوانده بودند ٬از مسابقات ادبی خبر نداشتند واز برخی شوها که برای بعضی نویسندگان تازه از راه رسیده به راه می اندازند بی خبر بودند ٬ملاک آن ها برای بررسی یک اثر تنها وتنها خود اثر بود . حتا نمی دانستند که سیمین دانشور یا معروفی یا محمود که حرفشان را می زدند در قید حیاتند یا نه ٬در ایران هستند یا نیستند ٬ آن ها به ذات هنر و درک آن نزدیک تر بودند .
                                                                *** 
حالا برویم سر اصل مطلب ٬ ابراهیم گلستان نویسنده است ـما از فیلم هایش حرفی نمی زنیم چون موضوع صحبتمان در این جا داستان ست ـ وبرای یک نویسنده تنها یک اثر کافی ست که او را نویسنده بدانیم . بیژن نجدی به ازای همان کتاب لاغر وباریکش "یوزپلنگانی که ..." برای همیشه در تاریخ ادبی این مرزو بوم وچه بسا جهان ٬ نویسنده خواهد بود . همان طور که اگر گلشیری غیر از شازده احتجاب  یاهدایت غیر از بوف کور یا دانشور غیر از سووشون هیچ اثر دیگری نمی نوشت . نویسنده بودن وماندگاری اثر به تعدد کارهای نوشتاری نیست بلکه به کاری ست که انجام شده ما همینگوی را تنها وتنها به خاطر پیرمرد ودریا نویسنده ی بزرگی می دانیم حتا اگر داستان های متوسط هم نوشته باشد .اما موضوع این هم نیست . موضوع این ست که چگونه می توان نویسنده ی تنهایی راپیداکرد وچون چه در زمانی که در ایران بوده و چه حالا که نیست اهل محفل ومصاحبه وباند نبوده ٬ مدام زیرذره بین برد و آثارش را به خاطر اخلاقش به نقد که نه بلکه به صلّابه کشید .
ابراهیم گلستان عبوس ست ٬وقتی که در ایران بود وکار می کرد اهل هیاهو نبود٬ در زمانه ی خودش پیشگام بود به همان دلیلی که هنوز هم که هنوز است نشانه های نو گرایی را درکارهایش می بینیم .کاری به سیاست نداشت ٬فقیر نبود ٬اهل دفاع از مظلومان وپابرهنگان هم نبود ـآن طور که آل احمد بود ـ اهل غر زدن وچهره نمایاندن های روشن فکری هم نبود ـ آن طور که هدایت بود ـ شعر انقلابی هم نمی سرود یا حتا شعر سیاه ـآن طور که شاملو وفرخزاد بودند ـ اما بود وثابت قدم هم بود وهیچ کدام از این ها نه ارزشی از او کم می کند ونه چیزی از بزرگان نامبرده کم. موضوع نوعی طرز رفتار است وبت های ذهنی ما .من شاملو را می ستایم وهدایت را و... مشت جلال را وقتی که در اعتراض به سانسور روی میز هویدا فرود آمد وبراهنی در جایی گفته بود که هنوز طنین صدای جلال در گوشم است .از این میان اما گلستان کار خود می کرد ٬ درسکوت وانزوا ٬در خانواده ای فرهنگی واهل ادب بود و طبیعی ست که چون منزوی بود دوستانی نداشته باشد یا دوستانی که دورش را بگیرند نداشته باشد . حالا او دور از وطن نشسته ٬ به تکه پاره شدن برخی آثارش می نگرد ٬ به ارزیابی هایی که از او می کنند وبت های ذهنی ما را که همزمان او بوده اند به خاطر دارد٬ طبیعی ست که آن شخصیت ها در ذهن او چنان نیستند که در ذهن ما .او پیر وعبوس شده ٬ پاسخ های تند به سوالات خبرنگاری می دهد که با او حرف می زند و چون نویسنده ی سخت گیری بوده ٬ آب بستن های ادبیات امروز را تاب نمی آورد . زبانش تند است واز قضا خوش مشرب هم نیست اما آیا این ها دلیل بر این می شود که به انکارش برخیزیم؟ وقتی که در کتاب نوشتن با دوربین به آقای جاهد مصاحبه گر می گوید :" وضع توصیف ادبی ٬ وضع انتقاد ادبی در زبان فارسی خرابه برای این که زمینه ی فکر کردن در زبان فارسی خیلی خیلی کم است .این هایی که می نویسند اصلا چرت وپرت می نویسند ."۱ برای مایی که در اینجاییم شاید طبیعی باشد که کمی به تریج قبایمان بربخورد اما خوب که نگاه می کنیم می بینیم مجبوریم برای نمونه آوردن بر این حرف گلستان هم که شده مطالعه ی بیشتری داشته باشیم تا پرت ها را از نقد ها جدا کنیم . نویسنده از آن ترشرو وبد اخلاق شده که با آثارش هم چنان کرده اند که با خودش ٬طوری که انگار می خواهند به حسابش نیاورند ولی او هست ٬ چون وزنه ای یا نه بهتر بگویم چون نقطه ی روشنی در ادبیات ایران می درخشد واین درخشش را نمی توان ندید گرفت .بنابراین به چاپ آثارش اقدام می کنند در حالی که خودش را ندید می گیرند .او در نامه ای که در ۳۱ جولای ۱۹۹۵ به برای سردبیر گردون می نویسد به نحوی از او می خواهد که به دادش برسد ونامه اش یا دادخواهی اش را بابت چاپ مثله شده ی داستان خروس به چاپ برساند .همان جاست که می گوید :" من در مورد خودم به تهمت ودشنام وهمچنین دروغ های فراوان رسیده بوده ام آن ها را شنیده بوده ام ودیده بوده ام ودیده بوده ام واعتنایی نکرده بوده ام ٬ حال هم می شود به خود بگویم این یکی هم روش ٬ اما شاید لازم است چشم نپوشیدن چون قضیه چنان دور برداشته است که حتی رسیده ایم به تمجیدهای جعلی از قول من در مورد کتاب هایی که اصلا نخوانده امشان حتی تا همین حالا.شاید حقارت مورد همیشه حکم می کرده است چشم پوشیدن .پنجاه سال است بیش وکم حقارت در این میانه مهم نیست ٬ ناصافی وکجی ومعوجی ست که باید ملاحظه اش کرد ."۲ و این کجی ومعوجی وناصافی او را به تنگ می آورد ٬ نویسنده ای را که آثارش نه خوب خوانده شده ونه خودش درست شناخته ٬ شاید چون جوجه تیغی در تیغ های دفاعی خود ـ که زبانش باشد ـ فرو رفته وکسی را جرات نزدیک شدن به او نیست واز طرفی از تمجید هم بیزار است .
گلستان نویسنده ی بزرگی ست وما به جای توهین وتحقیر خوبست که بزرگی اش را دریابیم :
" سایه اش روی دو گوش دیوار افتاده بود ته نیمه تاریک مطبخ ٬ چکه چکه آب که از شیر می چکید از نور ضعیف چراغ نفتی برق می زد .دیگ ها و کماجدان ها و کاسه های مسی ته مطبخ ٬ از روی طاقچه ها ٬سرد وعمیق به او نگاه می کردند ٬همان طور که فلز باید به او نگاه کند .باد از سوراخ جای شیشه ی پنجره نفیر می کشید وتو می آمد ."۳
وشاید این صدای خروس باشد ٬خروس بی محلی که سرها را می جنباند وآدم را تکان می دهد .تا کی می خواهیم همان طور خواب زده برای خودمان کف بزنیم ودلمان را به آثار جایزه گرفته ی بی بو و بخار خوش کنیم وقتی که ما صاحب چنین آثاری هستیم :" وقتی که در زدیم از روی سر در خانه خروس انگار پارس کرد .این دیگر اذان نبود اگر پارس هم نبود .یا شاید اذان همیشه باید این جور باشد ٬ بجنباند٬ در هر حال ما از جایمان جستیم ."۴



 ۱-نوشتن با دوربین ٬نشر اختران ٬۸۴٬ص ۱۱۷
۲-مقدمه داستان خروس ٬اختران
۳-به دزدی رفته ها ٬ از کتاب آذر ماه آخر پاییز ٬بازتاب نگار٬۸۴٬ 
۴-خروس٬اختران ٬۸۴٬

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

من در تقاطع اشباح

در این پست به مرور یکی از پست های قدیمی نشسته ام . وقتی که پست های "من در تقاطع اشباح " را می گذاشتم قصد ادامه اش را داشتم که نشد وحالا گمان می کنم زمانش رسیده است .با این کار می خواهم هم ادای دینی کرده باشم به ادبیات وآن چه از قصه ورمان خوانده ام وهم معرفی اندکی باشد برای تعداد اندکی که شاید (البته بسیار غیر محتمل )اثری را نخوانده باشند یا بخواهند به این شکل به بازخوانی اش پردازند .شاید این پست عزمم را در ادامه ی این کار جزم تر کند تا ادامه اش دهم .

از تمام دوستانی که قبلن این پست را دیده اند وبرایشان تکراری ست عذرخواهم ومنتظر ایده های تمامی دوستان برای بازخوانی بهتر ادبیات بومی کشورمان هستم .در این جا هم بیشتر سعی بر این داشته ام که به ادبیات وطنی بپردازم که یکی دو مورد استثنا را بر من می بخشایید.

شرزين

زن فرياد زد : چشم هايش . و دو چشم از چشم خانه ها بيرون كشيده شد . شرزين گفت : تو از واروني سپهر چشماني را بركندي كه در زنان به زيبايي نگريسته بود . او پيش ازين دندان به پتك داده از جگر نعره كشيده بود . به سخن راستي او را توبيخ كردند و به دروغي او را ستودند . شرزين جهان بي خرد را تحمل نكرد و با دو چوب دست همچون بلم راني برصحيفه ي شن آرام آرام دور شد.

(طومار شیخ شرزین)

زیور

نشسته بر تلخي خويش. دامن هايش روي زمين يله . گيسو پريشان كرده مي نالد: گلم واي ... خبر كشته شدن گل محمدش را شنيده مردي كه هيچوقت عشقش را با او قسمت نكرد ولي تلخي هايش را بر شانه هايش مي گذاشت. نشسته بر اندوه خويش با گيسوان پريشان شده از ضرب چنگ دستهايش و زار مي زند بردل خويش... بر وجودي كه هيچگاه آبستن فرزندي نشد تا عشق مرد را به دست آورد.

نشسته بر خشم كور خويش و چشمه هاي اشكش سراسر خشكيده.

(کلیدر)

اسلام

از نگاه اسلام ماه گنديده و باد كرده از سمت پروس بالا مي آيد. صداي زنگوله شنيده مي شود . صدا از فراز بيل مي آيد و در كوچه ها چرخ مي خورد . اسلام به حلق اسب خاك پاشيد و زالوها را تاراند .

اما روز بعد او غريبه اي بود با سازي عجيب در شهري دور افتاده كه چيزي مي خواند. كسي زبان او را نمي فهميد.

(عزاداران بیل)

بنجی

در كوچه ها پرسه مي زند و نمي داند اين كوچه ها ‘ كوچه هاي كودكي اش نيستند . در كوچه ها باد مي آيد و بنجي مي ترسد . دستش اما در دست خواهرش نيست خواهري كه عاشقش بود. كدي يك شب با باد رفته و بنجي در غروب هاي سرد و غمگين پاييز سرگردان دختري كه خواهرش بود از كنارمان مي گذرد و ما نمي دانيم او كسي ست كه كوچه هاي كودكي اش را گم كرده است.

(خشم و هیاهو)

آيدين

آيدين را توان شكنجه ي مادر نيست پس از آن قربانگاه_ خانه مي گريزد. آيدا نيست و آيدين در زيرزمين ها قاب مي سازدو چشمش مدام به نورگير كوچكي در كف كليساست كه بعد ازظهرها چشمان زيبايي نگاهش مي كنند و همان دستها برايش روزنامه مي اندازند.

آيدين در زير زمين ها نفس مي كشد شعر شايد ديگر نگويد اما موهايش تند تند سفيد مي شوند و شايد ديگر خودش را در آينه به جا نياورد.

(سمفونی مردگان)

شازده

سر برسينه خم كرده روي تنها صندلي باقي مانده ي اجدادي نشسته است ودر سكوت به عقربه هايي مي انديشد كه در سر سراي كاخ جد بزرگ بي هيچ واهمه و وقفه اي مي چرخيدند. سل جسمش را فرسوده و زن ظريف بيرون آمده از خاطرات اجداي جانش را . اكنون در خالي مهيب خانه ي اجدادي سرفه مي كند و خون بالا مي آيد .

پايين زير ستون هاي خانه هزارها موش ناپيدا چيزي مجهول را مي جوند.

(شازده احتجاب)

راوي

... برمي گرددو روي دو زانو مي نشيند و يكي يكي اشياي بي مصرف را وارسي مي كند .خنزر پنزرها دورش را گرفته اند . هيچ ارزشی ندارند كه در كارتني بچيند با اين حال آن ها روي هم تلنبار مي كند و باز تل اشيا را در جستجوي شي ايي گمشده به هم مي ريزد . دوباره از پنجره نگاه مي كند هيچكس نيست نه پير مردي ونه دختري... برمي گردد چمدانش را بر مي دارد و از در بيرون مي زند با خود مي گويد : فقط خيالي بود.

باد تندي مي وزد و پنج انگشت دست از لاي چمدان به پنج گوشه ي ناپيدا نشانه رفته.

(بوف کور)

آمارانتا

عشق... تنها عشق بر او فاجعه بود. او كه نقش عاشق را نياموخته بود نتوانست در هيات معشوق تجلي كند . آن گاه پاسخ منفي به خواستگار داد . مرد گفت دوستت دارم و رفت. آمارانتا پنجه در آتش اجاق فروبرد . پس از آن هميشه سياه مي پوشد ودستش را با كهنه ي چرك آلودي مي بندد. جايي را كه عشق سوخته بود.

(صد سال تنهایی)

طوبي

مورچه ها در كنار وگوشه ها از سر وكول هم بالا مي روند ودر گوش هم پچ پچه مي كنند واين وزوز مدام غيبت در گوش طوبا مي پيچد از وقتي كه كودكي بيش نبود تا حالا كه هفتاد ساله ست. خانه خالي ست و ويران و سوراخ ها تهديدش مي كنند .از هر گوشه اي ممكن ست چيزي حيات او را تهديد كند... طوبا ديگر فکر نمي كند ... طوبا يادش رفته كه زماني متفاوت بوده...طوبا تنها چيزي را كه به خاطر دارد ترس است.

با ياد واحترام به بهرام بيضايي_ محمود دولت آبادي_ غلام حسين ساعدي_ ويليام فاكنر _ عباس معروفي_ هوشنگ گلشيري_ صادق هدايت_ گابريل گارسيا ماركز _ شهرنوش پارسي پور كه آدم ها و اشباحشان را به ما تقديم كرده اند.


من(؟)در سالی که گذشت

شب آخر سال است وترافیکی از ماشین ها که بوق کشان با راننده هایی خسته وعصبی که به دنبال راه دررویی به فرعی ها می پیچند وگاه از کوچه های بن بست سردرمی آورند .در صندلی عقب ماشین نشسته ام وآینه کنارم است داریم برای عروسی که تازگی به جمع خانواده ی ما ملحق شده آینه وشمعدان می بریم .وقت نشستن در صندلی عقب می خواستم آینه ی بلند را دستم بگیرم تا بهتر محافظت شود اما راننده آن را بین صندلی عقب وجلو سرپا محکمش کرد٬ خودم هم از گرفتنش صرف نظر کردم چون یک لحظه یاد فیلم مسافران افتادم که آینه را دستشان گرفته بودند وبعد آن اتفاق ..."نه "!با خودم گفتم شگون ندارد ٬به دست گرفتن آینه شبیه فیلم مسافران شگون ندارد به خاطر اتفاقی که برای آن ها افتاد وبعد از خرافه ی خودم خنده ام گرفت .

خرافه ها وافسانه های تازه ی ما همان شخصیت های ماندگاری اند از دل قصه ها بیرون آمده از اعماق شیارهای پیشانی وکف دست کسانی که قلم زده اند ومی زنند ٬ بیضایی ٬رادی ... یاد رادی می افتم با آن لکه ی کف دستش ٬اولین نشانه ی مرگ یک سال قبل از آن ونامه ای که نوشته بود "که انگار بوی حلوای من به مشامشان رسیده که جشنواره وجایزه به نامم می کنند ..." واین سال لعنتی که رفت .سالی که برای من سال از دست دادن ها بود .از دست دادن های کوچک وبزرگ ومن هیچ کاری نکردم جز این که تارهای سپید مویم را که بیشتر شده جلوی آینه نگاه کنم .

راننده از گرانی می گوید ٬از بنزین ٬از این که از مرگ می گویند تا به تب راضی شویم .فرعی ها را خوب بلد است وکوچه ها را تند تند پشت سر می گذارد . سالی که دهانم مدام مثل پیرزن قصه هایم طعم تلخ سم سوپرپریژن را با خود داشت٬دارد ."داریم دور می زنیم "راننده می گوید٬ یک کوچه را انگار دوبار آمده ومن به دور زدن خودم فکر می کنم .

سالی که گذشت ٬نویسنده پشت میز بلندی نشسته بود ٬ چانه اش به زور به میز می رسید وآن طرف میز٬ قاضی در ردای شومش نشسته واز بالا به نویسنده نگاه می کند ٬با چهره ای حق به جانب ومی پرسد"تو این حرف ها را زده ای یانه ؟" نویسنده مستاصل ومحجوب سربلند می کند ٬پوزخند روی لبش فقط طرح محوی ازپوزخنداست وخوب ازکاردر نیامده .می گوید"من ٬نه...! شخصیت داستان این را گفته "قاضی مامورانش را لابد فرستاده به سرزمینی که خیال می کند خیالی نیست تا شخصیت محبوب نویسنده را احضار کند ...

سالی که گذشت به عقیده ی خودم به دموکراسی پشت پازدم وبا همه ی تعهدی که به آن داشتم در انتخابات شرکت نکردم ٬هیچ دلیلی هم بر این کار نداشتم جز بی حوصلگی ٬یادش به خیر لورکای شاملوکه کولی اش می گفت :" سر به سرم نگذار بگذار برقصم ..."

سال که نوشد هنرپیشه ی نقش رستم از روی دست نوشته با صدای بم وکمی خشدارش می خواند"ایران ٬سرزمینی که خواجه نصیر با نجابتش خشونت مغول ها را تاب آورد وآن را چون مومی در دستانش نرم کرد ... " ومن به آقای هنرپیشه نگاه می کنم که چه خوب یاد گرفته نقش بازی کند با آن انگشترهایش ٬چه خوب خودش را جدی گرفته وچه باوری دارد به آنچه که در تلویزیون بازی می کند وبه ردیف خواجه نصیرهایی که تمام عمرشان را باید صرف سروکله زدن با خشونت کنند ٬خشونت پایان ناپذیر این قوم ٬جدال همیشگی مردان قلم با شمشیر...

راننده می گوید"خدابسازه برا این جوونا ٬الهی خیر ببینن از زندگی ..."نگاهش می کنم ٬خودش پیر که نیست هیچ ٬جوان هم هست حتا وقتی که خطاب به پدرم می گوید "که اصلن خیری ندیدیم از زندگی ٬ هیچ ٬نفهمیدیم از کجا آمدیم وبه کجا داریم می تازیم ...خدا برااینا بسازه ".

دستم را به آینه می گیرم تادر یکی از سرعت گیرهای خیابان نلغزد وبه عمری فکر می کنم که آخرش آدم فکر کند که هیچ نفهمید از زندگی ٬بی هیچ معنایی وتهی محض ٬شاید این طعم تلخ سوپرپریژن دهان پیرزن از همین جا باشد...

سال نوشد ومثل هر سال حافظ که تفالی می زنم این بار با نیتی از خوابی که شب پیش دیده ام . گم شدن در خیابان های بزرگ وناآشنا ٬به شکل دشت هایی سرسبز با آدم هایی که آدرس های اشتباه می دهند در حالی که در صورتشان همدردی موج می زند واعتماد جلب می کند ٬ومن می دویدم در خواب به دنبال نشانه ای که گفته اند وخوب که خسته می شدم می فهمیدم آدرس دروغی بوده ٬ وآدم هایی که بعداز هر آدرس دادنشان حالا که پشت سرم را می دیدم که رویشان را برمی گرداندند تا پوزخندشان را نبینم .

وقتی بیدار شدم سال نوشده بود٬رییس جمهور سال جدید را تبریک می گفت .سونات مهتاب بتهون را در دستگاه می گذارم وخود را به امواج موسیقی وحافظ می سپارم وبه عمری فکر می کنم که آدم با خودش بگوید :هیچ نفهمید...هیچ...درست مثل همان راه های فراخ تمام ناشدنی خواب م .

تهدید

پیرمرد غبار از لباس تکاند ونوک عصارا بر زمین کوفت .دمی ایستاد وهوای سرزمینش را به ر یه ها فرو کشید .او افشان گیس وژولیده موی به روشنایی خورشید صبح گاهی خیره شد که سال ها پیش در جستجوی حقیقت آن را نگریسته ورفته بود .او از سمت شرق می آمد ٬ سر که فرو انداخت٬ پرنده ای جیغ کشان از فراز سرش گذشت و اندیشید:

...هر صدایی تهدیدی ست

و هر تهدیدی اشارتی ست به ماورا

فقط همین وبس...

این گونه گفت زرتشت پیر وگام در راه گذاشت بی هیچ حقیقتی .

صدا

شاعران گفته اند تنها صداست که می ماند .عابدان نیایش خود را با صدای بلند به درگاه خدا می خوانند .موسیقی دان ها صدای طبیعت و اشیا را ضبط می کنند ٬صدا وکلمه دو عنصر مقدس و ماندگار است در نزد آدمی . در قرنی که در آن هستیم تنی چند از مردم صدای خود را با سفینه به فضا فرستادند ٬ آن ها امیدوار بودند که با ضبط صدایشان وپرتاب آن به ناکجا آباد ٬ آن صدا تا ابد ماندگار شود تا نشانه ای باشد از بودن وماندن .اندیشه ای که چندان هم دور از ذهن نیست .طبق یافته های اخیر باستان شناسی که در جایی به نقل از فوکوس می خواندم نوشته بود که دانشمندان در تلاشند تا به احیای صدای انسان های باستان - در حال تصویر سازی بردیوار غارها ـ نایل آیند ٬آن ها همچنین دریافته اند که صدا دارای زنگ است وپیچی زنگ صدا در هوا پراکنده می شود وبه گوش ما می رسد اما پیچ صدا در سنگ باقی می ماند و می توان با لیتوفون آن صدا را شنید .

اهل قلم کلام را هم مقدس می شمرند ٬ در نزد این گروه کلمه همان صدای ماندگار است .در کتاب مقدس از کلمه سخن به میان آمده و این که در" آغاز هیچ نبود وتنها کلمه بود ."در کتاب مقدس ما ـقرآن ـ هم با سوگند از قلم و نوشته یاد شده .

این که واقعن صدای شاعر می ماند یا نه ودر صورت ماندگاری امتداد آن تا کجاست ٬یعنی ماندگاری آن تا چه زمانی ست ؟تا زمانی که انسان باشد یا شاید تا زمانی که انسانی باشد تا شعر بخواند ٬آن صدا هم هست ؟!بعد از آن ... بعد از آن چه می شود ؟این صداهای زنده به امید امتداد چه سرنوشتی خواهند داشت ؟ سرنوشت صداهایی که به فضا پرتاب می شوند چه ؟آن ها تا کی در نا کجا آباد می مانند و اصلن چه موقع پیدا می شوند ٬ مگر نه این که هر بودنی در اثر شناخت هست می شود و تا وجود چیزی کشف نشود و از آن بی خبر باشیم چه فرقی هست بین بودن با نبودن تا حالا بخواهد ماندگار باشد یا نباشد .پس آن صداها به این امید بودن در ناکجا آباد را سپری می کنند که زمانی ـشاید همین حالا حتا ـ تاثیری بر هستی بگذارند .مثل نقطه ای در بی کران ...

اما قصد من از آوردن این مقدمه ی نسبتن طولانی ٬ رسیدن به موضوع جهان مجازی ست . در این جهان دروغین که معادل مودبانه ی آن مجازی است ٬حقیقتی بسیار بسیار بزرگ نهفته است و آن این که : همه چیز در آن می ماند درست مثل "یادی به سینه ای "*...

دیرزمانی بود که مردم ـ به خصوص اهالی قلم ـ دفتر چه های خصوصی داشتند و خاطرات ورویاهای خود را در آن می نوشتند .آخرین نوع از این دفتر چه ها را ـ تا جایی که می توانم به عقب برگردم وفکر کنم ـدفتر چه ی خاطرات صادق چوبک بود که از همسرش پیش از مرگ می خواهد تمامی آن یادداشت ها را بسوزاند و همسر مهربان ٬بی کوچکترین ذره ای ازخیانت ٬خواسته ی نویسنده ی بزرگ را تمام وکمال اجرا کرد .شاید دفتر خاطرات چوبک آخرین دفتر از این نوع بود .حالا می توان در جهان مجازی هر چیزی را نوشت با هر نامی و فرستادش به کجا ؟!...درست به همان جایی که ما نمی دانیم کجاست . واقعن تفاوت این جهان مجازی با آن ناکجا آبادی که صداهای ضبط شده شان را می فرستند چیست ؟در این جهان هیچ چیز از بین نمی رود و به همان نسبت هم نویسنده می تواند کاملن مطمئن باشد که هرگزشناخته نخواهد شد ( کاری که دفترچه های خاطرات خصوصی قصد انجامش را داشتند ).اما یک چیز دیگر هم هست وآن این که نویسنده دیگر حریم خصوصی ندارد .اگر زمانی شاعری چنان درون گرایانه شعر می سرود که حاضر نبود اشعاراش به چاپ برسد مگر بعد از مرگ٬ وحریمش چنان شخصی بود که نگاه غریبه ای برسطح صیقلی آن موج می انداخت ٬ حالا هم وقتی می خواهیم خصوصی ترین افکارمان را بنویسیم ٬ به این صفحه ی مجازی رجوع می کنیم .صفحه ای که در عین حال می تواند هم ناشناخته ومستعار باشد و هم در برابر چشم هایی به قصد خواندن .چشم های خواننده ای که نشناختن نویسنده باعث نمی شود بر خوانده ها قضاوت نکنند . حالا حریم خصوصی ما آدم ها بزرگتر شده .شاید حال انسان اولیه ای را داریم که وقتی گروهی دیگر را مثل خودش دید از شدت ذوق زدگی به اندیشه ی قبیله روی آورد و قبیله حامی اش بود در مقابل از دست رفتن تنهایی اش .حالا هم تنهایی ما در جمع معنا می یابد که ما بدون نگاه دیگران هیچیم و با این وجود هنوز هم همان آرزوی اولیه پابرجاست :کاش صدایی ٬کلمه ای ٬ یادی از انسان در فضا ٬در بی کران یا هر جهان مجازی یا غیر مجازی دیگری و اصلن هر جای دیگری بماند . مطلق مرگ ٬ چیزی ست که آدمی را می ترساند وبه همین دلیل به دنبال ماندگاری ست وبرای همین است که من به این جهان مجازی بسیار مومنم ...


*تکه ای از شعری از زنده یاد عمران صلاحی