۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

پروانه ای روی آنتن

همبستگی واتسلاو هاول با مردم ايران

واتسلاو هاول نمايشنامه نويس برجسته جهان و رئيس جمهور سابق جمهوری چک به مردم ايران پيام داد که تسليم نشوند.
هاول که از فعالان حقوق بشر در جهان است و تلاش های زيادی را برای دفاع
از حقوق مردم برمه و بلاروس انجام داده در گفتگو با راديو اروپای آزاد
گفته است که با مردم معترض ايران احساس همبستگی می کند.
وی در باره نگرانی اش از انتخاب مجدد احمدی نژاد گفت:« من او را از
طريق حرف هايی که زده و در رسانه ها منعکس شده، می شناسم. اظهارات او
نگران کننده است و ربطی به مذهب یا ميهن پرستی ندارد. »

هاول ضمن ابراز همدردی با مردم ايران که به نتايج انتخابات اخير معترض
اند، گفت اميدوار است که تظاهرات آنها با خون ريزی و قتل عام مواجه نشود.
وی از دولت های غربی خواست تا با اعمال سياست های خود دولت احمدی نژاد
را ايزوله کنند . هاول همچنين همبستگی دولت های غربی را با دانشجويان و
کسانی که از حقوق بشر در ايران دفاع می کنند، امری لازم دانست.
وی گفت برای مردم ايران و پيروزی آنها دعا می کند و از آنها می خواهد که اگر به نتايج فوری نرسيدند، دچار ترديد نشوند.
هاول در ادامه پيام خود گفت: « تلاش های آنها روزی به نتيجه خواهد رسيد
اما خدا می داند کی و چگونه. نمی توانيد برايش زمان تعيين کنيد. حداقل
تجربه ما اين را می گويد.»
واتسلاوهاول از مخالفان سرسخت نظام کمونيستی و توتاليتريسم حاکم بر
چکسلواکی بود و پس از فروپاشی کمونيسم در اين کشور و تقسيم آن به دو
جمهوری چک و اسلواکی در سال 1990 به رياست جمهوری چک برگزيده شد و تا سال
2003 در قدرت ماند.
«پروانه ای روی آنتن»، «خاطرات» و «اپرای گدايان» از جمله آثار واتسلاو هاول است.

کور شوید …دور شوید

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من
آن چه البته به جایی نرسد فریاد است
...خدایا چه باید بکنیم ؟
آن هستی ؟

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

مقایسه‌ای تطبیقی از دو حرفه‌ی غیر منطبق

 نویسنده و فوتبالیست
View Full Size Image
یک فوتبالیست وقتی که بیکار می‌شود چه می‌کند ؟ خب! شاید پاسخ در ابتدا ساده به نظر برسد، زندگی فقط فوتبال نیست . او خیلی کارهای دیگر دارد که باید انجام بدهد ، کارهایی که تاکنون فرصت انجامشان را نداشته و به عبارتی زندگی می‌کند همان‌طور که بقیه می‌کنند . اما در واقع پاسخ به این سادگی نیست . کسی که عمری را – مثلا از نوجوانی – در راه توپ و دویدن صرف کرده و فرصت پرداختن به کار دیگری را نداشته یا اگر داشته عشق به فوتبال چنان در او قوی بوده که به چیز دیگری فکر نمی‌کرده حالا که در آستانه‌ی سی‌و پنج شش سالگی – کم وبیش – بازنشسته می‌شود ، چه وضعیتی می‌تواند داشته‌باشد ؟ از طرفی نمی‌تواند از دنیای فوتبال و توپ به طور مطلق دل بکند و برای همیشه خداحافظی کند و برود و از دیگرسو پاهایش دیگر توان دویدن ندارد ، پس عشقش را به شکل دیگری به‌دست می‌آورد . این عشق هرچند مثل دوران جوانی‌اش پرجاذبه و هیجان‌انگیز نیست اما حداقلش این‌ست که او را آرام می‌کند . درواقع او به عشق پیرانه‌سری‌اش دست می‌یابد ، به ماندن در جهان فوتبال بدون بازی با توپ . او معمولا یا مربی می‌شود و یا به عضویت یکی از کادرهای باشگاهی درمی‌آید و زندگی همراه با توپش کم وبیش ادامه می‌یابد . او چاره‌ای – شاید- جز این نداشته‌باشد ، ضعیف شدن جسم از پس گذر زمان چیزی‌ست که انسان با تمام علم و ترقی‌اش هنوز که هنوزست نتوانسته برآن غلبه کند .
                                                                          View
 Full Size Image
یک نویسنده چه ؟ یک نویسنده چه موقع بازنشسته می‌شود ؟ آیا او می‌تواند سن بازنشستگی خود را تعیین کند که مثلا از فلان سن به بعد دیگر ننویسد یا نتواند بنویسد ؟ اصلا چه عاملی باعث می‌شود که نویسنده‌ای دیگر نتواند بنویسد ؟ مسلما در این‌جا موضوع با فوتبال بسیار متفاوت می‌شود . هرچند هردوی آن‌ها در آغاز راه را پرشتاب و باهیجان آغاز کرده‌اند . نویسنده وقتی که در سنین جوانی و در ابتدای راه شروع به نوشتن می‌کند مدام سوژه‌های مختلف به ذهنش می‌آید ؛ موضوع زندگی خودش ، عشق‌ها ، هیجان‌ها، کینه‌ها و خشم‌ها ...همه چیزهایی ست که او را به خود جلب می‌کند و هرکدام سوژه‌ای را در ذهنش می‌پروراند . او چنان سرمست از قوه‌ی خیال و ادراک خویش است که بی‌وقفه می‌تازد . اما زمان می‌گذرد و زندگی از تب وتاب می‌افتد و آرام می‌شود . انسان میان‌سال به سادگی فرد جوان به هیجان نمی‌آید و هرچیز به‌راحتی تعجب او را بر نمی انگیزد و در این میان فراز ونشیب زندگی نیز دست دارد که هرفرد را در چه سنی و با چه شرایطی به میان‌سالی نزدیک کند .و درست در همین جاست که یک دوراهی به‌وجود می‌آید و نویسندگان دودسته می‌شوند .دریکی از این راه‌ها نویسنده همچنان به مرور زندگی خود می‌پردازد و خاطراتش را از عشق‌ها و هیجاناتش برپرده‌ی سفید کاغذ رسم می‌کند و درراه دوم اما نویسنده همچنان به کارش ادامه‌می دهد. شاید این دسته از نویسندگان همان‌هایی باشند که نوشته‌های دوران جوانی‌شان را نمی‌پذیرند و نشانه‌های خامی و نپختگی را در آن می‌یابند .آن‌ها حالا به مدد تجربه و دست‌آموز کردن قوه‌ی خیال خود به خلق آثاری شگرف نائل می‌آیند و اگر به  گذشته می‌نگرند نه تنها بازمرور جوانی‌شان و بازتولید همان خاطرات نیست که با نگاهی فرانگر به کشف و خلق خود و جهان خود نائل می‌آیند .
اما گروه اول نویسندگان خیلی زود می‌فهمند که خسته و پیر شده‌اند . کتاب‌هایشان یا خوانده‌نمی‌شود یا خودشان دیگر میلی به نوشتن در خود نمی‌یابند یا گمان می‌کنند از خوانندگان خود جلوتر یا عقب‌تر هستند. هرگمانی که باشد به این معناست که آنان پیری خود را اعلام می کنند و چون آن‌ها همچون فوتبالیست‌ها در زندگی حرفه‌ای جز این کاری نداشته‌اند به‌راستی حالا باید چه کنند ؟ این‌جا تفاوت بارز فوتبالیست و نویسنده آشکار می‌شود . فوتبالیست حداقل سرمایه‌ای مادی را برای خود جمع‌آوری نموده تا در ایام بازنشستگی به کاری اقتصادی مشغول شود اما یک نویسنده – آن هم از نوع جهان سومی‌اش – نه تنها چنین سرمایه‌ای را ندارد که اگرهم داشته‌باشد به‌کارش نمی‌آید چون کار او پرسه‌زدن در عوالم خیال و ذهن بوده و معشوق او نیز نوشتن و چگونه می‌تواند از آن دست بکشد ؟چگونه می‌تواند در جرگه‌ی نویسندگان باشد و ننویسد ؟ حتی اگر تمام دنیا هم او را به خاطر آثار گذشته‌اش تحسین کنند و به او اعلام کنند که دینش رابه عالم ادبیات ادا کرده و حالا کاری جز استراحت ندارد ، خودش هرگز نخواهد توانست با این پیری ناخواسته کنار آید و آخر چرا پیری؟ مگر خیال نویسنده هم مثل جسم فوتبالیست پیر می‌شود ؟ مسلماً نه. اما به همان دلایلی که از نویسندگان دسته‌ی اول گفته‌شد ، آن‌ها دیگر نمی‌توانند خیال خود را به هر جایی ببرند مگر این که به خود منتهی شود که آن‌هم خیلی زود تمام می‌شود .اما آن‌ها نیز چون فوتبالیست‌های بازنشسته برای آرام گرفتن در کنار معشوق راهی برای خود می‌یابند . آن‌ها سعی ‌می‌کنند تجربیات خود را به دیگرانی که تازه در ابتدای راهند و عجیب جوانی خودشان را به یادشان می‌آورند – همان‌طور که آن ها می‌خواستند کسی باشد که کارهایشان را بخواند و اظهار نظر کند ، کمکشان کند و معمولاً یا کسی نبوده و اگر هم بوده توجهی به جوان‌ها نمی‌کرده – کمک کنند و آثارشان را بخوانند ، راه وروش دست گرفتن قلم و فوت و فن نویسندگی و مطالعه‌کردن را به‌آن ‌ها بیاموزند ، نکته به نکته را برایشان یادآوری کنند تا در حرکت قطار نسل بعدی نویسندگان نیز سهمی داشته‌باشند، این‌ست که به کارگاه‌های داستان روی‌ می‌آورند. کارگاه‌های داستان‌نویسی که در گوشه و کنار هر شهر از طرف هر نهاد و دسته ای که باشد و یا کارگاه‌های خصوصی بیش از آن‌که به اصول داستان‌نویسی حرفه‌ای – آن‌طور که در دانشگاه‌های اروپا و آمریکا تدریس می‌شود – پای‌بند باشند بیش‌تر تبدیل به جایی می‌شوند که همان آرام گرفتن نویسنده در کنار عشق قدیمی خود یعنی نوشتن را به ذهن متبادر می‌کند . 

زخم

والا پیام دار
گفتی که یک دیار
هرگز زجور و ظلم
نمی ماند برپا و استوار
هرگز
هرگز
والا پیام دار
محمد

مرگ پسر استالین

وقتی قطب شمال -تقریباً به حدی که مماس باشد- به قطب جنوب نزدیک شود،کره ی زمین از میان خواهد رفت.خلائی انسان را در بر خواهد گرفت که او را گیج و منگ می کند و در برابر جاذبه ی سقوط به تسلیم وامیدارد.
اگر عذاب ایدی و شرایط ممتاز فردی با هم یکسان باشد،اگر هیچ تفاوتی میان عالی و پست وجود نداشته باشد،هستی بشر حجم و ابعاد خود را از دست می دهد و به گونه ای تحمل ناپذیر سبک می شود.
آنگاه پسر استالین تن خود را روی سیم های خاردار -مانند کفه ی ترازو- پرتاب می کند،کفه ای که به حالتی رقت بار بالا می رود و تحت تاثیر سبکی بی نهایت دنیایی فاقد حجم و بعد،همان بالا می ماند.
چگونگی مرگ"ایاکوف" پسر استالین فقط در سال ۱۹۸۰ در روزنامه ی "سندی تایمز" چاپ و انتشار یافت. او طی جنگ جهانی دوم اسیر شد و با افسران انگلیسی در یک اردوگاه آلمانی به سر می برد.توالت اردوگاه مشترک بود و پسر استالین همیشه آن را آلوده می کرد.انگلیسی ها از توالت آلوده خوششان نمی آمد،حتی اگر عامل این آلودگی پسر استالین باشد.تا این که مجبور شدند ملامتش نمایند و سرانجام وادارش ساختند توالت را پاک کند.پسر استالین خشمگین شد و با آنان درافتاد و کار به زد و خورد کشید.بعد از فرمانده ی اردوگاه تقاضای ملاقات کرد تا درمورد اختلاف آنان حکمیت کند.فرمانده حاضر نبود درباره ی آلودگی توالت با کسی هر چند پسر استالین باشد مذاکره کند.پسر استالین تاب تحمل این سرشکستگی و تحقیر را نیاورد و درحالی که به روسی دشنام های مستهجن می داد، خود را روی سیم های خارداری انداخت که اردوگاه را محصور کرده بود و برق فشار قوی در آنها جریان داشت.او روی سیم های خاردار از پای در آمد و جسدش که دیگر توالت انگلیسی ها را آلوده نمی کرد در هوا معلق ماند.
هیچ کس به اندازه ی او احساس نمی کرد که چقدر عذاب ابدی و شرایط ممتاز فردی -خوشبختی و بدبختی- تبدیل پذیر است و چقدر دو قطب هستی انسان به یکدیگر نزدیک. مردم به دو دلیل از او وحشت داشتند : با قدرتی که داشت می توانست به آنها آسیب برساند - بالاخره هر چه بود پسر استالین بود- و دوستی اش نیز بی خطر نبود امکان داشت استالین دوستان او را به جای پسر لعنتی خود مجازات کند. کسی که یکی از عظیم ترین فاجعه ی قابل تصور بشری را به دوش می کشید اکنون می بایست مورد قضاوت قرار گیرد آنهم نه برای چیزهای والا بلکه به خاطر نجاست و کثافت.آیا اصیل ترین فاجعه ها و مبتذل ترین حادثه ها تا این حد حیرت انگیز به هم نزدیک است؟پس نزدیکی می تواند سرگیجه بیاورد؟
هرچند پسر استالین زندگی اش را به خاطر نجاست فنا می کند،اما ایم مرگ پوچ و بی معنا نیست. حداقل نه بیشتر از آلنانی هایی که زندگی خود را فدای توسعه ی امپراتوری شان یا روس هایی که به خاطر قدرت کشورشان جان باختند.آنها مرگی حماقت بار و فاقد معنا و ارزش دارند ولی در مقابل مرگ پسر استالین در بحبوحه ی بلاهت بار جنگ جهانی دوم،تنها مرگ با مفهومی است که می توان به حساب آورد.

پ.ن:نقل از کتاب بار هستی اثر میلان کوندرا

لبخند پرستار خسته

به این قصد سراغ نوشتن آمدم که درباره‌ی"نویسنده  حرفه‌ی نویسندگی " بنویسم اما چنان این روزها فکرم درگیر موضوع دیگری‌ست که بهتر می‌دانم درباره‌ی همان چیزی بنویسم که به آن فکر می‌کنم تا پرداختن به چنین موضوع مهمی را بگذارم برای فرصتی مناسب‌تر .
این روزها مدام فکر درگیر موضوعی کهن است به نام " مرگ " .چیزی که همیشه بوده و به هیچ عنوان برایم تازگی ندارد و حتا به شکل ملموس هم بوده‌است اما تفاوتش این‌بار در تداومش است . این تداوم فکر مرگ است که رهایم نمی‌کند،طوری که آدم به هرچیزی که فکر می‌کند به اندیشه‌ی مرگ ختم شود و نه مرگ کلی یا مرگ پاک یا خودکشی یا زندگی ابدی و غیره ، نه !به دم دست‌ترین حالت ممکن ، به مرگ جسم و این که مگر می‌توان خود را منفک از جسم دانست وقتی که در دل می‌گویی : بگذار هنر و مذهب و عرفان هرچه می‌خواهند بگویند اما واقعیت زندگی این است .این‌ست واقعیت بغرنجی که پیش‌روی ماست که به پست‌ترین شکل ممکن به جسم خود وابسته‌ایم ! اصلا شاید به همین دلیل است که اهمیت کار پزشک در تمام جوامع یکسان‌ست ؛ اهمیت این حرفه نشان از اهمیت بارز جسم است . این روزها اگر با پزشکی مواجه شده‌ام به گمانم هرگز به ذهنش خطور نکرده که کسی که روبرویش ایستاده حتما دارای اندیشه ای‌ست و به طور حتم - بدون هیچ شک و تردیدی هنگام رویارو شدن با هرکس دیگر - که این فرد دارای احساس‌هایی هم هست .احساس خشم ، بیزاری ، محبت ، کینه ، اندوه ، شادی و...نه!اما کسانی را که من این روزها با عنوان پزشک دیده‌امشان - شاید اگر در جایی غیر از مطب  یا بیمارستان ملاقاتشان می‌کردم ، قضیه فرق می‌کرد که معمولا کم پیش آمده‌- انسان را کلیتی از جسم می‌دانند و دستگاه‌هایی که به‌طور اتوماتیک و منظم کار کرده‌اند و چه جالب بود برایم که بسیار به حرفه‌ی خود تسلط دارند و با خونسردی معایب را برطرف می‌کنند و برای همین‌است که دوستشان داریم .
این روزها مسیر زندگی‌ام بین خانه تا بیمارستان گذشته .اول بیمارستان دولتی با تمام شلوغی و هیاهویش ، با تمام کادر خسته‌اش از پرستار و دکتر گرفته تا نگهبان ورودی که وقتی به چهره‌شان نگاه می‌کردی ، خستگی را می‌توانستی تا عمق وجودشان بخوانی ، خستگی و چیزی شاید شبیه بیزاری .آن جا محیطی بود که مرگ و عشق دست به‌دست هم داده‌بودند و در تلاشی بی‌پایان مدام با یکدیگر گلاویز بودند . وقتی دست‌های پدرم را به میله‌های کنار تخت بیمارستان بسته‌بودند و او هچنان بی‌‌قرار بود  -چون تومور در بد جایی از سرش خانه کرده‌بود- پرستار شب بیدار برای تزریق آرام بخش که به طرفش رفت با کلمات لطیفی چون " شمر اسراییلی" از سوی پدر نوازش شد ، همین جا بود که برگشتم و به چشم‌های در پشت عینکش نگاهی کردم و پوزش خواهانه سری تکان دادم و شاید عذری هم خواستم که لبخندی زد که به نظرم دردناک آمد ، نه غمگین نبود آن لبخند اتفاقا شاید هیچ رنگی از غم هم نداشت اما انگار آن لبخند می‌گفت : "همین‌است نگاه کن !  تمام کلمات ما به همان بی معنایی هستند که الان شنیدیم . نه آن‌چه که توی کتاب‌ها نوشته‌اند " و بعد خودش گفت: بعضی‌ها فحش‌های رکیک می‌دهند پدر شما زیادی سیاسی – مذهبی‌ست . و من با خودم اندیشیدم ما هیچ نیستیم جز مجموع سلول‌های تحت فرمان مغز.
و من خسته ، بیزارو مجبور بودم که هی این مسیر را بروم و برگردم و هرروز ببینم که یکی از هم اتاقی‌ها یا کسی در اتاق‌های مجاور می‌میرد و با ضجه‌ی خانواده‌اش بدرقه می‌شود و من نمی‌خواستم زاری‌ها را ببینم .چون پرستار با لبخندش گفته‌بود همین‌است ! انسان یعنی این ؛ تولد ، درد ، مرگ و بقیه‌ی چیزها یعنی کشک ، حرف‌هایی از سر بیکاری و بعد ما از آن‌جا رفتیم  وبیمارستان دولتی را با مراجعین و کادر خسته‌اش ترک کردیم و در بیمارستانی خصوصی رخت اقامت افکندیم .آن‌جا همه ساکت بودند .اتاق‌ها بزرگ و پرنور و کوه برف‌گرفته‌ی سنگی دورنمای پنجره. آن‌قدر که هروقت خسته می‌شدم از پنجره نگاه‌می‌کردم و با دیدن تکه‌ای از آسمان که این روزها آبی بود با ابرهایی این طرف و آن‌طرف و آن کوه ماندگار ، یادم می‌آمد که طبیعت هست ، طبیعت با تمام زیبایی و سرورش هست ، من اما گم شده‌ام . من این‌جا در این اتاقک آسانسور با این صدای موسیقی فیلم از کرخه تا راین و آینه‌ای که بیشتر از آن که تصویر روشنی از من ارئه‌دهد ، بر تیرگی و ابهامش می‌افزاید چه می‌کنم ؟ و جالب این‌که همواره در اتاقک آسانسور در فاصله‌ی بالا و پایین رفتن‌ها بود که این فکر به سراغم می آمد و بعد دیگر اصلا من نبودم ، من کس دیگری شده‌بودم که خود را به‌یاد نمی‌آوردم ؟ یا به تعریفی که پزشکان از انسان دارند نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم ؟ شاید همین بودم  داشتم ذره ذره به اصل خودم برمی‌گشتم ؟ نمی‌دانم .حالا حداقل می‌دانم که هیچ نمی‌دانم .حالا اصلا دوست ندارم به زاری‌ها فکر کنم ، چون پنجره‌ای را برای بسته‌شدن به رویشان ندارم .حالا کاملا مطمئنم ، نه با ذهنیتی کلی بلکه با درک علم پزشکی که انسان مرگ را زندگی می‌کند. که ما هرکدام به شکلی از همان لحظه‌ی تولد ، مرگ خود را به دوش می‌کشیم و سعادتمند شاید آن‌هایند که به مرگ خود نمی‌میرند، به مرگ بر دوش کشیده ، چون در این شکل برآن پیروز شده‌اند .
توموری که در سر پدرم خانه کرده بود ، از سال‌های سال آن جا بوده و به شکلی نهفته به حیات مرگ‌آور خود ادامه می‌داده، گاه بروزهایی داشته اما پیش ازاین وقت خودنمایی‌اش نرسیده‌بود . او در جایی از مغز نشسته بود که عواطف و اندیشه‌های انسان از آن‌جا هدایت می‌شود و شاید ، درست نمی دانم ارتباطی هم با ناخودآگاه داشته باشد ، درست در بخش قدامی مغز روی یکی از لوب‌های چارگانه و او که این اواخر خاطرات قدیمی‌اش را کامل و دست ‌نخورده به یاد داشت و خاطرات جدیدش رفته رفته در ذهنش کم رنگ می‌شدند ناگهان دچار تشنجی شد که مهار ناشدنی می‌نمود.  
ما حالا برگشته‌ام .او هنوز در بیمارستان است ، تومور فعلا برداشته شده و با وجود تمام دلگرمی‌های همراه با شک و تردید پزشک معالجش ، می‌دانم که او در جایی ، همان‌جا یا جایی دیگر ، کمین کرده و دارد خودش را بازمی‌سازد تا بار از کجا و چطور خودی نشان دهد .من حالا هرچند مسیرم همچنان از خانه به بیمارستان است ، هرچند در این‌جا سکوت است  و خشم و هیاهوی بیمارستان دولتی را ندارد اما من می‌دانم که برگشته‌ام تا به مرگی درون خود فکر کنم .این‌که برای من چطور و از کجا شروع خواهدشد ؟ همیشه فکرمی‌کرده‌ام که انسان همان‌طور می‌میرد که زندگی‌می‌کرده و حالا بیش از پیش به این حرف باور دارم و می‌دانم مرگ چیزی نیست که بخواهم به آن فکر کنم بلکه این اوست که وادار به اندیشه ام به خود می‌کند تا کار خود را پیش برد . من به قولی که به خودم داده‌ام پای بندم و در هیچ شرایطی نوشتن را فرو نمی‌گذارم هرچند اگر گاه نوشتنم تبدیل به مرثیه‌ای این چنینی شود چون به گمانم همزاد اصلی من اوست یا حداقل من این‌طور خیال می‌کنم .حالا با این نوشته احساس بهتری دارم .شاید باعث شود که دیگر تمامی راه‌های اندیشه‌ام به مرگ ختم نگرددو این فکر سمج دست از سرم بردارد .نوشتن درباره‌ی حرفه‌ی نویسندگی را به پست بعد موکول می‌کنم و عذر خواهتان هستم به خاطر این مرثیه خوانی که فقط به قصد خلاص شدن از این فکر نوشتمش .حالا هیچ چیزی در این جهان نخواهد بود که برایم عجیب باشد.شاید شما هم اگر روزی روزگاری مرا در خیابان دیدید،لبخند آن پرستار خسته را روی صورتم بازشناسید.   

پ.ن:از تمام دوستان عزیزی که با کامنت های پرلطف خود همراهی ام کردند و مرا در این روزها تنها نگذاشتند صمیمانه سپاسگزارم.باشد که این خانه همواره دری برای ادبیات و یادهای عزیز باقی بماند.

هوشنگ گلشيري و مقوله ي نقد

با گريزي به گفتگوي گلشيري با سيمين دانشور
علیرضا ذیحق
a href="">gol
پاييز 66 بود. در نشر " مرغ آمين " بودم تو خيابان بهار. هنوز انتشاراتي مرغ آمين به زير پل كريمخان منتقل نشده‌بود وكسي نمي‌دانست كه روزي آنجا را آتش خواهند‌زد وسكانس‌هايي از فيلم " اعتراض " كيميايي، در آنجا كليد خواهد خورد ." كيميا و خاك " براهني را ورق مي زدم و با دوست خوبم " ابراهيم رحيمي خامنه" كه مدير انتشاراتي بود ، داشتيم گپ مي زديم . از سينماي مخملباف ، كيميايي و همچنين " هزار دستان " حاتمي كه جمعه ها از تلويزيون پخش مي شد . " رضا براهني " هم آمد و بحث كشيد به رمان " رازهاي سرزمين من " كه زير چاپ بود .بعدش گفتم : " گفتگوي گلشيري با سيمين دانشور در " مفيد " را چه جوري ديديد ؟ سيمين بدجوري تو منگنه قرار گرفته بود و صحبتها كه بايد در رابطه با " سووشون " مي شد كشيده شده به حاشيه و ..."
براهني در آمد: " سيمين خودشم دلخوره . بيشتر جدل بوده تا گفت و شنود ..."
سپس صحبت ها گره خورد و رسيديم به " ساعدي " و تبريز و چهارراه شهناز و آخر سر " براهني " گفت :
" ساعدي تو وادي عريان گويي‌ها و بازي هاي سياسي نبود و كاشكي كه فقط به كارهاي خلاقه‌اش مي پرداخت . "
بعدها هم بيش و كم براهني را مي ديدم و با اينكه مي دانستم زياد هم با " گلشيري" بخاطر كارهايي كه زير نظر او در " نقد آگاه " آمده بود و در لواي نقد داستانهايش كه " چاه به چاه " بود و " بعد از عروسي چه گذشت " و " آواز كشتگان " وكشاندن نقد ها به حواشي هايي مثل كارزار با قوم گرايي ، يك جورهايي دلگير بود اما هرگز نديدم كه در بحث از ادبيات داستاني ، مطالعه ي آثار گلشيري را تو صيه نكند .
آن وقتها سالهايي بودند كه من در " ادب و هنر " كيهان مي نوشتم و پرداختن به خيلي از نامها چون گلشيري ، شاملو ، ساعدي و غيره حكم تابو را در نشريات غير مستقل داشت . مگر آن كه بخواهي دشنامي به توصيه نثارشان كني كه در آن سالها خيلي به ندرت اين اتفاق مي افتاد و بعدها باب شد. يادم است دوست شاعرم " يوسفعلي مير شكاك " با همه ي علاقه اي كه آن روزها به شعرو نثر شاملو نشان مي داد اما بعدها كه اوضاع توفير كرد و " ادب و هنر " كيهان خوابيد چيزهايي در مورد شاملو و بعضي ها نوشت كه ذكر آنها در اينجا جز دلخوني حاصلي ندارد . حالا بگذيم كه آن روزها و قتي " مخملباف " به هيئت تحريريه ي كيهان مي آمد گوش به گوش همه " محمل باف " مي گفتند و بعدها كه " فيلم هاي " دستفروش " و " عروسي خوبان " در آمد و نگاهها به مخملباف عوض شد ، تازه آدم مي فهميد كه ماها چه راحت ، كسي را به پاي داري مي بريم كه جرم اش بيشتر زاده اختلاف سليقه اش باما ست و كلي بافي هاي روزمره. اما زمان ، هميشه منصف ترين قاضي در اين ميان است و يك منتقد هميشه بايد نگاه اش معطوف به كاري خاص باشد تا صدور حكم كلّي در مورد يك انسان هنرمند .
صحبت از گلشيري بود و گفتگويش با سيمين دانشور و لذا برمي گردم به اين حرف سيمين كه مي گويد : " آدمها مطلق نيستند ، معجوني هستند از ضعف ها و قدرتها " و نگاه خودم به گلشيري كه يك همچنين عطري دارد و هنوز حيران " شازده احتجاب " هستم و داستانهاي كوتاه گلشيري و اين آخري ها " شاه سياه پوشان "اش كه ناگهان دوست نويسنده ام " محبوبه موسوي " كه با وبلاگ " دمادم " و نگرش هاي روشنگرانه اش احترام مرا به خودش جلب كرده است ، تماس گرفت و خواست كه از " گلشيري " بنويسم و رفتم سراغ " بره گمشده راعي " كه چيزي بنويسم . اما شكوه و جلال آن اثر ، طوري مرا تحت تأثير قرارداد كه ديدم با يك ارزيابي شتابزده ، نمي شود از آن نوشت و گذاشتم براي مهلتي ديگر. اما يك چيزي مرا و سوسه كرد و از نو رجوعي به شماره هاي ماهنامه ي مفيد ( منتشر شده در سال 1366) كرده و به بازخواني آن گفتگو پرداختم و همچنا ن شاهد يك نوع عصبيت در آن گفتگو شدم كه به گوشه هاي از آن اشاره مي شود .
در ابتدا و امتداد گفت و شنود بحث جوري پيش مي آيد كه سيمين دانشور را انگار كه متهم است به واكنشي سخت مي كشاند :
" تو حالا افتاده اي تو انتقاد . – هيچ اشكالي هم ندارد – تو انتقادها را با الگو و سبك و فطرت خودت مي كني ( كه مي شود گفت ) بيطرفانه نيست و اما تو مردي هستي درون گرا، فكور و داراي مقداري خرده شيشه ... انتقاد از سووشون را ... گويا با همين الگو نگاهش كرده اي"، " كليدر " دولت آبادي را هم با همين الگو ديده اي ... گفتي نقّالي ، خوبيهاشو نديدي ، مثلا شاعرانه بودنش را مطلقا نديدي ...(در سووشون ) هم تو اصلا ديد شاعرانه ي مرا نديدي ...شاعر بايد خلاصه كند و عصاره بيرون دهد . .. تو تمركز فوق العاده " كليدر " را ناديده مي گيري . اينهمه قهرمان كه ساخته ، آنجاها كه نويسنده از خود بيخود شده ... در " كليدر " ، زبان در خور محتوي است ، در خور فضاي خاصيه كه رمان در آن آفريده شده ...نثر بايد صميمي ، صادقانه ، پاك و درست و متعادل باشد ... "
" گلشيري هم در پاسخ آنها به چنين بازخوردي مي رسد :
" من پشت آن نظر هنوز مي ايستم و فكر مي كنم نقّاليه ، يعني به نظر من اين ادبيات نيست . تكه تكه هايي خوبست ... اما ... وقتي نويسنده اي برون گرا باشد من اصلا قبولش ندارم ... يعني ممكنه بگم باهاش پدر كشتگي دارم . اما كسي بتونه با توصيف همين عينيت ، اندوهش ، يا شاديش را نشون بده ... كسي كه عربده بكشه بگه نالانم ، گريانم اين آقاي دولت آبادي يه ، آقاي براهني يه ، توجه مي كنيد ؟ شما اين كار را نكرده ايد ."
اين گفتگو كه رفته رفته درذات آن ، نوعي پرخاش حس مي شود و تاحدي هم به اسائه اي در خصوص ديد متافيزيكي سيمين دانشور منتهي مي گردد وبحث از نگاه دپرسيوني در مقابل نگاهي اميدوارانه در خلاقيت هاي ادبي ، با صحبت هاي گلشيري چنين تداوم مي يابد :
" اميد داريم تا اميد ...يكي اميد " سياوش كسرايي " ها و " سايه " هاست و اينهايي كه اميد مي دادن ... اين چه اميدست واقعا ؟ ...من چند بار با "جلال" ملاقات كردم ، يك كلمه راجع به داستان نويسي ازش نشنيدم . همه اش بحث سياسي بود . بزرگي شما به نظر من اينجاست كه در كنار جلال توانستيد كاري انجام بدهيد كه از سطح تفكر او بريد بالا..."
سيمين دانشور هم در مقابل اين تلنگرها نكاتي را مي گويد كه مرور آنها هنوز هم لايه هاي نهان ، زيبايي ها و تازگي هاي خودش رادارد :
" من مي خواهم هروقت همه نا اميدند ، من اميدوار باشم ...اميد سرسري نه ، اميد واقعي ! موضع هنري و وراي قيل و قالها ... در هر اثر هنري تعدادي حذف داريم ، مقداري جاي خالي داريم ، تا خواننده آنها را با تخيل خودش پربكنه ...براي آنكه آدم جاپا داشته باشد و براي اينكه به روال منطقي خودش برسد، ناگزيره به پيشكسوتها هم نگاه بكنه ... رگه هاي " استناد " و" تخيل" هميشه تو كارمن بوده ، تنها بدون وقوف ...حالا با وقوف در" جزيره ي سرگرداني" اين كار را كرده ام . عقيده دارم شاهد زمانه باشم . ضمنا عقيده دارم كه واقعيت را آرماني بكنم ، يعني واقعيت را ايده آليزه كردن ..."
حالا سالها گذشته است وسَيَلان زمان و مكان ، حكم در خورش را داده است و در باور من همچنان كه " گلشيري" با بعضي از كارهايش ماندگار شده ،" رازهاي سرزمين من " براهني، "كليدر" دولت آبادي ، " سووشون " دانشور ، " خونابه انار" جلال ال احمد ،" سياه مشق" هوشنگ ابتهاج و" آرش "كسرايي نيز كارهايي نيستند كه بقول حكيم طوس از باد و باران گزندي نمي يابند .
در ادبيات پيشرو يك "قاعده" نيز هميشه هست و آن نيز بر مي گردد به "انتخاب " نويسنده ، و هدف او از ادبيات و نوع نگاهي كه به دنيا و زندگي دارد .براي مثال اگر " علي اشرف درويشيان " با آن قريحه و قابليت انكار نشدني اش در قصه نويسي ، دنبال تكنيك و ژانرو فرماليزم در قصه هايش نمي رود نه اينكه خواسته برود و موفق نشده ، بلكه اصلا نخواسته و ضرورتي نديده كه در آن سبك و شيوه ها هم قلم بزند . زيرا براي او هنر براي مردم و اجتماع مطرح بوده و خلق آثاري كه مي خواسته با آفرينش آنها ،بقول صمد بهرنگي تأثيري هم در زندگي ديگران داشته باشد، همچنان كه داستان نويسي براي جلال آل احمد حكمي ديگر داشت . البته هيچ استثنايي هم وجود ندارد كه اگر يك اثر ادبي از جوهره ي هنر خالي بود ، زمان آن را از گردونه ي عصر خارج نكند .

نقل از : مجله ی مفید سال 66 شماره 1و 2
<