به این قصد سراغ نوشتن آمدم که دربارهی"نویسنده حرفهی نویسندگی " بنویسم اما چنان این روزها فکرم درگیر موضوع دیگریست که بهتر میدانم دربارهی همان چیزی بنویسم که به آن فکر میکنم تا پرداختن به چنین موضوع مهمی را بگذارم برای فرصتی مناسبتر .
این روزها مدام فکر درگیر موضوعی کهن است به نام " مرگ " .چیزی که همیشه بوده و به هیچ عنوان برایم تازگی ندارد و حتا به شکل ملموس هم بودهاست اما تفاوتش اینبار در تداومش است . این تداوم فکر مرگ است که رهایم نمیکند،طوری که آدم به هرچیزی که فکر میکند به اندیشهی مرگ ختم شود و نه مرگ کلی یا مرگ پاک یا خودکشی یا زندگی ابدی و غیره ، نه !به دم دستترین حالت ممکن ، به مرگ جسم و این که مگر میتوان خود را منفک از جسم دانست وقتی که در دل میگویی : بگذار هنر و مذهب و عرفان هرچه میخواهند بگویند اما واقعیت زندگی این است .اینست واقعیت بغرنجی که پیشروی ماست که به پستترین شکل ممکن به جسم خود وابستهایم ! اصلا شاید به همین دلیل است که اهمیت کار پزشک در تمام جوامع یکسانست ؛ اهمیت این حرفه نشان از اهمیت بارز جسم است . این روزها اگر با پزشکی مواجه شدهام به گمانم هرگز به ذهنش خطور نکرده که کسی که روبرویش ایستاده حتما دارای اندیشه ایست و به طور حتم - بدون هیچ شک و تردیدی هنگام رویارو شدن با هرکس دیگر - که این فرد دارای احساسهایی هم هست .احساس خشم ، بیزاری ، محبت ، کینه ، اندوه ، شادی و...نه!اما کسانی را که من این روزها با عنوان پزشک دیدهامشان - شاید اگر در جایی غیر از مطب یا بیمارستان ملاقاتشان میکردم ، قضیه فرق میکرد که معمولا کم پیش آمده- انسان را کلیتی از جسم میدانند و دستگاههایی که بهطور اتوماتیک و منظم کار کردهاند و چه جالب بود برایم که بسیار به حرفهی خود تسلط دارند و با خونسردی معایب را برطرف میکنند و برای همیناست که دوستشان داریم .
این روزها مسیر زندگیام بین خانه تا بیمارستان گذشته .اول بیمارستان دولتی با تمام شلوغی و هیاهویش ، با تمام کادر خستهاش از پرستار و دکتر گرفته تا نگهبان ورودی که وقتی به چهرهشان نگاه میکردی ، خستگی را میتوانستی تا عمق وجودشان بخوانی ، خستگی و چیزی شاید شبیه بیزاری .آن جا محیطی بود که مرگ و عشق دست بهدست هم دادهبودند و در تلاشی بیپایان مدام با یکدیگر گلاویز بودند . وقتی دستهای پدرم را به میلههای کنار تخت بیمارستان بستهبودند و او هچنان بیقرار بود -چون تومور در بد جایی از سرش خانه کردهبود- پرستار شب بیدار برای تزریق آرام بخش که به طرفش رفت با کلمات لطیفی چون " شمر اسراییلی" از سوی پدر نوازش شد ، همین جا بود که برگشتم و به چشمهای در پشت عینکش نگاهی کردم و پوزش خواهانه سری تکان دادم و شاید عذری هم خواستم که لبخندی زد که به نظرم دردناک آمد ، نه غمگین نبود آن لبخند اتفاقا شاید هیچ رنگی از غم هم نداشت اما انگار آن لبخند میگفت : "همیناست نگاه کن ! تمام کلمات ما به همان بی معنایی هستند که الان شنیدیم . نه آنچه که توی کتابها نوشتهاند " و بعد خودش گفت: بعضیها فحشهای رکیک میدهند پدر شما زیادی سیاسی – مذهبیست . و من با خودم اندیشیدم ما هیچ نیستیم جز مجموع سلولهای تحت فرمان مغز.
و من خسته ، بیزارو مجبور بودم که هی این مسیر را بروم و برگردم و هرروز ببینم که یکی از هم اتاقیها یا کسی در اتاقهای مجاور میمیرد و با ضجهی خانوادهاش بدرقه میشود و من نمیخواستم زاریها را ببینم .چون پرستار با لبخندش گفتهبود همیناست ! انسان یعنی این ؛ تولد ، درد ، مرگ و بقیهی چیزها یعنی کشک ، حرفهایی از سر بیکاری و بعد ما از آنجا رفتیم وبیمارستان دولتی را با مراجعین و کادر خستهاش ترک کردیم و در بیمارستانی خصوصی رخت اقامت افکندیم .آنجا همه ساکت بودند .اتاقها بزرگ و پرنور و کوه برفگرفتهی سنگی دورنمای پنجره. آنقدر که هروقت خسته میشدم از پنجره نگاهمیکردم و با دیدن تکهای از آسمان که این روزها آبی بود با ابرهایی این طرف و آنطرف و آن کوه ماندگار ، یادم میآمد که طبیعت هست ، طبیعت با تمام زیبایی و سرورش هست ، من اما گم شدهام . من اینجا در این اتاقک آسانسور با این صدای موسیقی فیلم از کرخه تا راین و آینهای که بیشتر از آن که تصویر روشنی از من ارئهدهد ، بر تیرگی و ابهامش میافزاید چه میکنم ؟ و جالب اینکه همواره در اتاقک آسانسور در فاصلهی بالا و پایین رفتنها بود که این فکر به سراغم می آمد و بعد دیگر اصلا من نبودم ، من کس دیگری شدهبودم که خود را بهیاد نمیآوردم ؟ یا به تعریفی که پزشکان از انسان دارند نزدیک و نزدیکتر میشدم ؟ شاید همین بودم داشتم ذره ذره به اصل خودم برمیگشتم ؟ نمیدانم .حالا حداقل میدانم که هیچ نمیدانم .حالا اصلا دوست ندارم به زاریها فکر کنم ، چون پنجرهای را برای بستهشدن به رویشان ندارم .حالا کاملا مطمئنم ، نه با ذهنیتی کلی بلکه با درک علم پزشکی که انسان مرگ را زندگی میکند. که ما هرکدام به شکلی از همان لحظهی تولد ، مرگ خود را به دوش میکشیم و سعادتمند شاید آنهایند که به مرگ خود نمیمیرند، به مرگ بر دوش کشیده ، چون در این شکل برآن پیروز شدهاند .
توموری که در سر پدرم خانه کرده بود ، از سالهای سال آن جا بوده و به شکلی نهفته به حیات مرگآور خود ادامه میداده، گاه بروزهایی داشته اما پیش ازاین وقت خودنماییاش نرسیدهبود . او در جایی از مغز نشسته بود که عواطف و اندیشههای انسان از آنجا هدایت میشود و شاید ، درست نمی دانم ارتباطی هم با ناخودآگاه داشته باشد ، درست در بخش قدامی مغز روی یکی از لوبهای چارگانه و او که این اواخر خاطرات قدیمیاش را کامل و دست نخورده به یاد داشت و خاطرات جدیدش رفته رفته در ذهنش کم رنگ میشدند ناگهان دچار تشنجی شد که مهار ناشدنی مینمود.
ما حالا برگشتهام .او هنوز در بیمارستان است ، تومور فعلا برداشته شده و با وجود تمام دلگرمیهای همراه با شک و تردید پزشک معالجش ، میدانم که او در جایی ، همانجا یا جایی دیگر ، کمین کرده و دارد خودش را بازمیسازد تا بار از کجا و چطور خودی نشان دهد .من حالا هرچند مسیرم همچنان از خانه به بیمارستان است ، هرچند در اینجا سکوت است و خشم و هیاهوی بیمارستان دولتی را ندارد اما من میدانم که برگشتهام تا به مرگی درون خود فکر کنم .اینکه برای من چطور و از کجا شروع خواهدشد ؟ همیشه فکرمیکردهام که انسان همانطور میمیرد که زندگیمیکرده و حالا بیش از پیش به این حرف باور دارم و میدانم مرگ چیزی نیست که بخواهم به آن فکر کنم بلکه این اوست که وادار به اندیشه ام به خود میکند تا کار خود را پیش برد . من به قولی که به خودم دادهام پای بندم و در هیچ شرایطی نوشتن را فرو نمیگذارم هرچند اگر گاه نوشتنم تبدیل به مرثیهای این چنینی شود چون به گمانم همزاد اصلی من اوست یا حداقل من اینطور خیال میکنم .حالا با این نوشته احساس بهتری دارم .شاید باعث شود که دیگر تمامی راههای اندیشهام به مرگ ختم نگرددو این فکر سمج دست از سرم بردارد .نوشتن دربارهی حرفهی نویسندگی را به پست بعد موکول میکنم و عذر خواهتان هستم به خاطر این مرثیه خوانی که فقط به قصد خلاص شدن از این فکر نوشتمش .حالا هیچ چیزی در این جهان نخواهد بود که برایم عجیب باشد.شاید شما هم اگر روزی روزگاری مرا در خیابان دیدید،لبخند آن پرستار خسته را روی صورتم بازشناسید.
پ.ن:از تمام دوستان عزیزی که با کامنت های پرلطف خود همراهی ام کردند و مرا در این روزها تنها نگذاشتند صمیمانه سپاسگزارم.باشد که این خانه همواره دری برای ادبیات و یادهای عزیز باقی بماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر