۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

یک داستان خیلی خیلی شتاب زده

گاندی :
"اول
نادیده ات می گیرند، بعد مسخره ات می کنند، آن وقت با تو می جنگند، ولی در نهایت
پیروزی با تست."

                         پیرزن و عروسک هایش(؟)
رنگی سرخ بر زمینه ی یکدست سبز
پاشید . و منتشر شد . پیرزن دنبال قطرات سرخ را گرفت و به پهن دشت بیکرانه ای رسید
که یکسر سبزه زار بود و در آن فضای پهناور خودش را دید که سرگردان به هر سو چشم می
چرخاند تا نقطه ای معلوم را بیابد . بعد ناگهان از گوشه ای از سبزه زار تلفنی زنگ
می خورد ، خود را به کیوسک قدیمی و زردنگ تلفن رسانید اما تا به آن برسد پایش به
سنگی سیاه لغزده و نقش زمین شده بود ، صدای زنگ تلفن همچنان در آن بیکرانه طنین
انداز بود و او را نای برخاستن نبود .همان طور که به پشت افتاده بود از گوشه ی چشم
به سنگ سیاه نگاه کرد و دو چشم ریز درخشان روی او با شکافی چون دهان یکسره باز او
را در خود لرزاند ، با تمام تلاش تقلا می کرد که برخیزد و صدای زنگ تلفن حالا تبدیل
به بوقی ممتد از بی مخاطبی شده بود و در تقلایش برای رسیدن به کیوسک از خواب پرید
. دهانش خشک بود ، عادت نداشت که شب ها بیدار شود و تشنه باشد . او مدت ها بود
خواب ندیده بود ، درست از روزی که از خواب برخاسته ودیده بود همه از اطرافش
رفته اند ، کسی نمانده بود ، خانه خالی خالی بود و او را بی خبر گذاشته و رفته
بودند و بعد دیگر نیامدند ، نمی خواست پاپیچشان شود که برگردند یا او را با خود
ببرند ، آن قدر نیامدنشان طول کشید که او دیگر شکل زندگی خود را یافته بود بی
هیچ امیدی ، همان وقت ها بود که به یاد درگذشتگانش – نه آن ها که رفته بودند _
عروسک های یادبود را خریده بود و از شب همان روز دیگر هرگز خوابی ندیده بود وحالا
ناگهان با تکان این خواب عجیب  برخاسته و در تاریکی اتاق کورمال کورمال دنبال
کلید چراغ می‌گشت تا روشنی‌اش ، وضعیت تازه‌ی دشوارش را برایش قابل فهم کند اما نه
روشنایی اتاق و نه رفع تشنگی اش چیز یبه درک او نیفزود . نه این که بخواهد معنای
خوابش را دریابد یا معنای  وضوح غیر قابل
انکار خواب را دریابد ، بلکه این کیفیت خواب دیدن بود که او را برانگیخته و به فکر
برده بود ، همان طور که نشسته و فکر می کرد ،متوجه شد که یک پارچ آب را تمام
کرده اما از تکان های دلش کاسته نشده است هنوز . با خودش فکر کرد چه چیزی می تواند
حالا بعد از این همه مدت دلش را چنان لرزانده باشد که زندگانی مرده اش را در خواب
شکلی و رنگی دهد و ا زهمه مهم تر آن سبزی بینهایت که احاطه اش کرده بود و تلفنی که
زنگ می خورد انگار هنوز در گوشش ، القاگر چه پیامی بود . دمی همان طور نشسته چشم
بر هم گذاشت  وچند نفس عمیق کشید ، به ردیف
عروسک های خاموش و دست بسته اش روی طاقچه خیره شد و دانست که این رنگ جدید که در
احوالش پیدا شده نشانی از هیچ کدام از آن ها یا اشیای مرده ی اتاق نیست . از
رختخواب بیرون آمد و پشت پنجره رفت ، شب در ساکت ترین حالت خود نفس می کشید اما در
تنفس ناموزون آن چیزی بود مثل بو که معنایش را در نمی یافت . برای اولین بار پس از
سالیان یاد کسانش افتاد که مدت ها پیش ترکش کرده و رفته بودند ، فکر کرد ماه بر
آنان هم می تابد و آن ها هم سکوت بویناک شب را احساس می کنند هر جا که باشند . بعد
برگشت و اولین کاری که به ذهنش رسید را انجام داد، دوشاخی تلفن را وصل کرد و
امتحانش کرد که تلفن کهنه و گرد گرفته بوق داشته باشد . دمی به صدای بوق ممتد تلفن
گوش سپرد ف، احساس کرد چقدر این صدا را دوست دارد و چقدر این صدا به بوی شب نزدیک
است ، بویی آبستن ! بادش آمد که زمانی وقتی به ترکیب جدیدی
از کلمات دست می یافت آن ها را در دفترچه ی کوچکش می نوشت ، دفتر چه ای که سال ها
بود خبر از آن نگرفته بود . به آشپزخانه رفت ودر کتری آب جو ش  آورد و کمی برای خودش
چا ی دم کرد و همان طور که نشسته بود و محو بو و سکوت سنگین شب بود جرعه جرعه چای
خورد . تشنگی ! این هم حسی بود که مدت ها پیش از دست داده بود . همان طور که در
سکوت غرق شده بود به آن چه در طول آن روز و رزوهای پیش از سر گذرانده بود اندیشید ، زندگی اش چنان معمولی بود و کارهایش چنان تکراری که حادثه ای برای به خاطر ماندن
نمی ماند ، با خود گفت دوباره سعی می کنم . چند باری دیوان حافظ را که از روی
تاقچه برداشته بود و کنارش گذاشته بود خواست باز کند اما دلش راضی نشد که این سکوت
را بشکند ،سکوت داشت رازی را به او می گفت که نمی دانست . دوباره برای خودش چا
ی ریخت و در نور بی حال چراغ به رنگ ارغوانی آن خیره شد . با خود فکرکرد درخشش رنگ
چای از چیست ، وقتی که رنگی چنین کدر است و بلافاصله با این فکر یک جفت چشم قهوه
ای را به خاطر آورد ، یک جفت چشم جوان که روز همین شب در کوچه به رویش خندیده بود
، سعی کرد بیشتر فکر کند تا چهره ی آن چشم ها را به خاطر آورد ، درخشش آن چشم ها
چیزی شبیه رنگ چا ی بود خسته اما راضی و آن برق ... چند بار زیر لب تکرا رکرد آن
برق .. برق آن چشم ها ی جوان و بعد یک انگشت را به یاد آورد انگشت سبابه ی پسری
جوان که به شکلی مبهم رنگ سبز را برایش تداعی گر بود ، رنگی شبیه همان که در خواب
دیده بود ، راضی از این که افکارش دارد راه به جایی می برد بی اختیار قندی به دهان
گذاشت ، قند مزه ی شور و گس خاک را می داد ، مدت ها بود که قندان همان طور روی
تاقچه بی استفاده مانده بود چون با تلخی بی نهایت دهانش ، طعم قند فقط تلخی را
بیشتر به رخش می کشید اما حالا آن تکه قند زرد شده را با ولع می مکید ، دوست داشت
آن را بجود اما فوران افکار مجال را از او گرفته بود ، حالا به روشنی یادش بود که
آن جفت چشم قهوه ای جوان آن روز در کوچه در حالی که داشت می گریخت به رویش لبخند
زده بود و انگشت اشاره ی سبزش را رو به او تکان داده و گفته بود مادرجان ! سبز
باشی و چون نسیمی به سبکی وزیده و رفته بود . حالا آن جفت چشم جوان بود که خون را
در رگ هایش به جنبش آورده بود . به تندی برخاست و پرده را کنار زد و با تشویش به
انتهای کوچه نگریست . او حالا نگران یک جفت قهوه ای غمناک بود که به روشنی لبخند
می زد

به خاطر این دست ها که امروز در ولی عصر به آسمان گشوده شد

از عموهای‌ات

نه به خاطرِ آفتاب نه به خاطر
ِ حماسه
به خاطرِ سایه‌ی بام ِ کوچک‌اش
به خاطر ِ ترانه‌یی
                         کوچک‌تر از دست‌های تو

نه به خاطر ِ جنگل‌ها نه به
خاطر ِ دریا
به خاطر ِ یک برگ
به خاطر ِ یک قطره
                       روشن تر از چشم ‌های تو

نه به خاطر ِ دیوارها – به
خاطر ِ یک چپر
نه به خاطر ِ همه انسان‌ها –به
خاطر ِ نوزاد دشمن‌اش شاید
نه به خاطر ِ دنیا – به خاطر ِ
خانه‌ی تو
به خاطر ِ یقین ِ کوچک‌ات
که انسان دنیایی ست
به خاطر ِ آرزوی یک لحظه‌ی من
که پیش ِ تو باشم
به خاطر ِ دست‌های کوچک‌ات در
دست‌های بزرگ ِ من
و لب‌های بزرگ ِ من
بر گونه‌های بی‌گناه ِ تو

به خاطر ِ پرستویی در باد ،
هنگامی که تو هلهله می‌کنی
به خاطر ِ شبنمی بر برگ ،
هنگامی که تو خفته‌ای
به خاطر ِ یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار ِ خود
ببینی

به خاطر ِ یک سرود
به خاطر ِ یک قصه در سردترین ِ
شب‌ها تاریک‌ترین ِ شب‌ها
به خاطر ِ عروسک‌‌های تو ، نه
به خاطر ِ انسان‌های بزرگ
به خاطر ِسنگ‌فرشی که مرا به
تو می‌رساند ، نه به خاطر ِ شاه راه‌های
                                                            
                         دوردست 

به خاطر ِ ناودان ، هنگامی که
می‌بارد
به خاطر ِ کندوها و زنبورهای
کوچک
به خاطر ِ جار ِ سپید ِ ابر در
آسمان ِ بزرگ ِ آرام

به خاطر ِ تو
به خاطر ِ هر چیز ِ کوچک و هر
چیز ِ پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهای‌ات را می‌گویم
از مرتضا سخن می گویم .  

پروانه ای روی آنتن

همبستگی واتسلاو هاول با مردم ايران

واتسلاو هاول نمايشنامه نويس برجسته جهان و رئيس جمهور سابق جمهوری چک به مردم ايران پيام داد که تسليم نشوند.
هاول که از فعالان حقوق بشر در جهان است و تلاش های زيادی را برای دفاع
از حقوق مردم برمه و بلاروس انجام داده در گفتگو با راديو اروپای آزاد
گفته است که با مردم معترض ايران احساس همبستگی می کند.
وی در باره نگرانی اش از انتخاب مجدد احمدی نژاد گفت:« من او را از
طريق حرف هايی که زده و در رسانه ها منعکس شده، می شناسم. اظهارات او
نگران کننده است و ربطی به مذهب یا ميهن پرستی ندارد. »

هاول ضمن ابراز همدردی با مردم ايران که به نتايج انتخابات اخير معترض
اند، گفت اميدوار است که تظاهرات آنها با خون ريزی و قتل عام مواجه نشود.
وی از دولت های غربی خواست تا با اعمال سياست های خود دولت احمدی نژاد
را ايزوله کنند . هاول همچنين همبستگی دولت های غربی را با دانشجويان و
کسانی که از حقوق بشر در ايران دفاع می کنند، امری لازم دانست.
وی گفت برای مردم ايران و پيروزی آنها دعا می کند و از آنها می خواهد که اگر به نتايج فوری نرسيدند، دچار ترديد نشوند.
هاول در ادامه پيام خود گفت: « تلاش های آنها روزی به نتيجه خواهد رسيد
اما خدا می داند کی و چگونه. نمی توانيد برايش زمان تعيين کنيد. حداقل
تجربه ما اين را می گويد.»
واتسلاوهاول از مخالفان سرسخت نظام کمونيستی و توتاليتريسم حاکم بر
چکسلواکی بود و پس از فروپاشی کمونيسم در اين کشور و تقسيم آن به دو
جمهوری چک و اسلواکی در سال 1990 به رياست جمهوری چک برگزيده شد و تا سال
2003 در قدرت ماند.
«پروانه ای روی آنتن»، «خاطرات» و «اپرای گدايان» از جمله آثار واتسلاو هاول است.

کور شوید …دور شوید

گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی من
آن چه البته به جایی نرسد فریاد است
...خدایا چه باید بکنیم ؟
آن هستی ؟

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

مقایسه‌ای تطبیقی از دو حرفه‌ی غیر منطبق

 نویسنده و فوتبالیست
View Full Size Image
یک فوتبالیست وقتی که بیکار می‌شود چه می‌کند ؟ خب! شاید پاسخ در ابتدا ساده به نظر برسد، زندگی فقط فوتبال نیست . او خیلی کارهای دیگر دارد که باید انجام بدهد ، کارهایی که تاکنون فرصت انجامشان را نداشته و به عبارتی زندگی می‌کند همان‌طور که بقیه می‌کنند . اما در واقع پاسخ به این سادگی نیست . کسی که عمری را – مثلا از نوجوانی – در راه توپ و دویدن صرف کرده و فرصت پرداختن به کار دیگری را نداشته یا اگر داشته عشق به فوتبال چنان در او قوی بوده که به چیز دیگری فکر نمی‌کرده حالا که در آستانه‌ی سی‌و پنج شش سالگی – کم وبیش – بازنشسته می‌شود ، چه وضعیتی می‌تواند داشته‌باشد ؟ از طرفی نمی‌تواند از دنیای فوتبال و توپ به طور مطلق دل بکند و برای همیشه خداحافظی کند و برود و از دیگرسو پاهایش دیگر توان دویدن ندارد ، پس عشقش را به شکل دیگری به‌دست می‌آورد . این عشق هرچند مثل دوران جوانی‌اش پرجاذبه و هیجان‌انگیز نیست اما حداقلش این‌ست که او را آرام می‌کند . درواقع او به عشق پیرانه‌سری‌اش دست می‌یابد ، به ماندن در جهان فوتبال بدون بازی با توپ . او معمولا یا مربی می‌شود و یا به عضویت یکی از کادرهای باشگاهی درمی‌آید و زندگی همراه با توپش کم وبیش ادامه می‌یابد . او چاره‌ای – شاید- جز این نداشته‌باشد ، ضعیف شدن جسم از پس گذر زمان چیزی‌ست که انسان با تمام علم و ترقی‌اش هنوز که هنوزست نتوانسته برآن غلبه کند .
                                                                          View
 Full Size Image
یک نویسنده چه ؟ یک نویسنده چه موقع بازنشسته می‌شود ؟ آیا او می‌تواند سن بازنشستگی خود را تعیین کند که مثلا از فلان سن به بعد دیگر ننویسد یا نتواند بنویسد ؟ اصلا چه عاملی باعث می‌شود که نویسنده‌ای دیگر نتواند بنویسد ؟ مسلما در این‌جا موضوع با فوتبال بسیار متفاوت می‌شود . هرچند هردوی آن‌ها در آغاز راه را پرشتاب و باهیجان آغاز کرده‌اند . نویسنده وقتی که در سنین جوانی و در ابتدای راه شروع به نوشتن می‌کند مدام سوژه‌های مختلف به ذهنش می‌آید ؛ موضوع زندگی خودش ، عشق‌ها ، هیجان‌ها، کینه‌ها و خشم‌ها ...همه چیزهایی ست که او را به خود جلب می‌کند و هرکدام سوژه‌ای را در ذهنش می‌پروراند . او چنان سرمست از قوه‌ی خیال و ادراک خویش است که بی‌وقفه می‌تازد . اما زمان می‌گذرد و زندگی از تب وتاب می‌افتد و آرام می‌شود . انسان میان‌سال به سادگی فرد جوان به هیجان نمی‌آید و هرچیز به‌راحتی تعجب او را بر نمی انگیزد و در این میان فراز ونشیب زندگی نیز دست دارد که هرفرد را در چه سنی و با چه شرایطی به میان‌سالی نزدیک کند .و درست در همین جاست که یک دوراهی به‌وجود می‌آید و نویسندگان دودسته می‌شوند .دریکی از این راه‌ها نویسنده همچنان به مرور زندگی خود می‌پردازد و خاطراتش را از عشق‌ها و هیجاناتش برپرده‌ی سفید کاغذ رسم می‌کند و درراه دوم اما نویسنده همچنان به کارش ادامه‌می دهد. شاید این دسته از نویسندگان همان‌هایی باشند که نوشته‌های دوران جوانی‌شان را نمی‌پذیرند و نشانه‌های خامی و نپختگی را در آن می‌یابند .آن‌ها حالا به مدد تجربه و دست‌آموز کردن قوه‌ی خیال خود به خلق آثاری شگرف نائل می‌آیند و اگر به  گذشته می‌نگرند نه تنها بازمرور جوانی‌شان و بازتولید همان خاطرات نیست که با نگاهی فرانگر به کشف و خلق خود و جهان خود نائل می‌آیند .
اما گروه اول نویسندگان خیلی زود می‌فهمند که خسته و پیر شده‌اند . کتاب‌هایشان یا خوانده‌نمی‌شود یا خودشان دیگر میلی به نوشتن در خود نمی‌یابند یا گمان می‌کنند از خوانندگان خود جلوتر یا عقب‌تر هستند. هرگمانی که باشد به این معناست که آنان پیری خود را اعلام می کنند و چون آن‌ها همچون فوتبالیست‌ها در زندگی حرفه‌ای جز این کاری نداشته‌اند به‌راستی حالا باید چه کنند ؟ این‌جا تفاوت بارز فوتبالیست و نویسنده آشکار می‌شود . فوتبالیست حداقل سرمایه‌ای مادی را برای خود جمع‌آوری نموده تا در ایام بازنشستگی به کاری اقتصادی مشغول شود اما یک نویسنده – آن هم از نوع جهان سومی‌اش – نه تنها چنین سرمایه‌ای را ندارد که اگرهم داشته‌باشد به‌کارش نمی‌آید چون کار او پرسه‌زدن در عوالم خیال و ذهن بوده و معشوق او نیز نوشتن و چگونه می‌تواند از آن دست بکشد ؟چگونه می‌تواند در جرگه‌ی نویسندگان باشد و ننویسد ؟ حتی اگر تمام دنیا هم او را به خاطر آثار گذشته‌اش تحسین کنند و به او اعلام کنند که دینش رابه عالم ادبیات ادا کرده و حالا کاری جز استراحت ندارد ، خودش هرگز نخواهد توانست با این پیری ناخواسته کنار آید و آخر چرا پیری؟ مگر خیال نویسنده هم مثل جسم فوتبالیست پیر می‌شود ؟ مسلماً نه. اما به همان دلایلی که از نویسندگان دسته‌ی اول گفته‌شد ، آن‌ها دیگر نمی‌توانند خیال خود را به هر جایی ببرند مگر این که به خود منتهی شود که آن‌هم خیلی زود تمام می‌شود .اما آن‌ها نیز چون فوتبالیست‌های بازنشسته برای آرام گرفتن در کنار معشوق راهی برای خود می‌یابند . آن‌ها سعی ‌می‌کنند تجربیات خود را به دیگرانی که تازه در ابتدای راهند و عجیب جوانی خودشان را به یادشان می‌آورند – همان‌طور که آن ها می‌خواستند کسی باشد که کارهایشان را بخواند و اظهار نظر کند ، کمکشان کند و معمولاً یا کسی نبوده و اگر هم بوده توجهی به جوان‌ها نمی‌کرده – کمک کنند و آثارشان را بخوانند ، راه وروش دست گرفتن قلم و فوت و فن نویسندگی و مطالعه‌کردن را به‌آن ‌ها بیاموزند ، نکته به نکته را برایشان یادآوری کنند تا در حرکت قطار نسل بعدی نویسندگان نیز سهمی داشته‌باشند، این‌ست که به کارگاه‌های داستان روی‌ می‌آورند. کارگاه‌های داستان‌نویسی که در گوشه و کنار هر شهر از طرف هر نهاد و دسته ای که باشد و یا کارگاه‌های خصوصی بیش از آن‌که به اصول داستان‌نویسی حرفه‌ای – آن‌طور که در دانشگاه‌های اروپا و آمریکا تدریس می‌شود – پای‌بند باشند بیش‌تر تبدیل به جایی می‌شوند که همان آرام گرفتن نویسنده در کنار عشق قدیمی خود یعنی نوشتن را به ذهن متبادر می‌کند . 

زخم

والا پیام دار
گفتی که یک دیار
هرگز زجور و ظلم
نمی ماند برپا و استوار
هرگز
هرگز
والا پیام دار
محمد

مرگ پسر استالین

وقتی قطب شمال -تقریباً به حدی که مماس باشد- به قطب جنوب نزدیک شود،کره ی زمین از میان خواهد رفت.خلائی انسان را در بر خواهد گرفت که او را گیج و منگ می کند و در برابر جاذبه ی سقوط به تسلیم وامیدارد.
اگر عذاب ایدی و شرایط ممتاز فردی با هم یکسان باشد،اگر هیچ تفاوتی میان عالی و پست وجود نداشته باشد،هستی بشر حجم و ابعاد خود را از دست می دهد و به گونه ای تحمل ناپذیر سبک می شود.
آنگاه پسر استالین تن خود را روی سیم های خاردار -مانند کفه ی ترازو- پرتاب می کند،کفه ای که به حالتی رقت بار بالا می رود و تحت تاثیر سبکی بی نهایت دنیایی فاقد حجم و بعد،همان بالا می ماند.
چگونگی مرگ"ایاکوف" پسر استالین فقط در سال ۱۹۸۰ در روزنامه ی "سندی تایمز" چاپ و انتشار یافت. او طی جنگ جهانی دوم اسیر شد و با افسران انگلیسی در یک اردوگاه آلمانی به سر می برد.توالت اردوگاه مشترک بود و پسر استالین همیشه آن را آلوده می کرد.انگلیسی ها از توالت آلوده خوششان نمی آمد،حتی اگر عامل این آلودگی پسر استالین باشد.تا این که مجبور شدند ملامتش نمایند و سرانجام وادارش ساختند توالت را پاک کند.پسر استالین خشمگین شد و با آنان درافتاد و کار به زد و خورد کشید.بعد از فرمانده ی اردوگاه تقاضای ملاقات کرد تا درمورد اختلاف آنان حکمیت کند.فرمانده حاضر نبود درباره ی آلودگی توالت با کسی هر چند پسر استالین باشد مذاکره کند.پسر استالین تاب تحمل این سرشکستگی و تحقیر را نیاورد و درحالی که به روسی دشنام های مستهجن می داد، خود را روی سیم های خارداری انداخت که اردوگاه را محصور کرده بود و برق فشار قوی در آنها جریان داشت.او روی سیم های خاردار از پای در آمد و جسدش که دیگر توالت انگلیسی ها را آلوده نمی کرد در هوا معلق ماند.
هیچ کس به اندازه ی او احساس نمی کرد که چقدر عذاب ابدی و شرایط ممتاز فردی -خوشبختی و بدبختی- تبدیل پذیر است و چقدر دو قطب هستی انسان به یکدیگر نزدیک. مردم به دو دلیل از او وحشت داشتند : با قدرتی که داشت می توانست به آنها آسیب برساند - بالاخره هر چه بود پسر استالین بود- و دوستی اش نیز بی خطر نبود امکان داشت استالین دوستان او را به جای پسر لعنتی خود مجازات کند. کسی که یکی از عظیم ترین فاجعه ی قابل تصور بشری را به دوش می کشید اکنون می بایست مورد قضاوت قرار گیرد آنهم نه برای چیزهای والا بلکه به خاطر نجاست و کثافت.آیا اصیل ترین فاجعه ها و مبتذل ترین حادثه ها تا این حد حیرت انگیز به هم نزدیک است؟پس نزدیکی می تواند سرگیجه بیاورد؟
هرچند پسر استالین زندگی اش را به خاطر نجاست فنا می کند،اما ایم مرگ پوچ و بی معنا نیست. حداقل نه بیشتر از آلنانی هایی که زندگی خود را فدای توسعه ی امپراتوری شان یا روس هایی که به خاطر قدرت کشورشان جان باختند.آنها مرگی حماقت بار و فاقد معنا و ارزش دارند ولی در مقابل مرگ پسر استالین در بحبوحه ی بلاهت بار جنگ جهانی دوم،تنها مرگ با مفهومی است که می توان به حساب آورد.

پ.ن:نقل از کتاب بار هستی اثر میلان کوندرا