گاندی :
"اول
نادیده ات می گیرند، بعد مسخره ات می کنند، آن وقت با تو می جنگند، ولی در نهایت
پیروزی با تست."
پاشید . و منتشر شد . پیرزن دنبال قطرات سرخ را گرفت و به پهن دشت بیکرانه ای رسید
که یکسر سبزه زار بود و در آن فضای پهناور خودش را دید که سرگردان به هر سو چشم می
چرخاند تا نقطه ای معلوم را بیابد . بعد ناگهان از گوشه ای از سبزه زار تلفنی زنگ
می خورد ، خود را به کیوسک قدیمی و زردنگ تلفن رسانید اما تا به آن برسد پایش به
سنگی سیاه لغزده و نقش زمین شده بود ، صدای زنگ تلفن همچنان در آن بیکرانه طنین
انداز بود و او را نای برخاستن نبود .همان طور که به پشت افتاده بود از گوشه ی چشم
به سنگ سیاه نگاه کرد و دو چشم ریز درخشان روی او با شکافی چون دهان یکسره باز او
را در خود لرزاند ، با تمام تلاش تقلا می کرد که برخیزد و صدای زنگ تلفن حالا تبدیل
به بوقی ممتد از بی مخاطبی شده بود و در تقلایش برای رسیدن به کیوسک از خواب پرید
. دهانش خشک بود ، عادت نداشت که شب ها بیدار شود و تشنه باشد . او مدت ها بود
خواب ندیده بود ، درست از روزی که از خواب برخاسته ودیده بود همه از اطرافش
رفته اند ، کسی نمانده بود ، خانه خالی خالی بود و او را بی خبر گذاشته و رفته
بودند و بعد دیگر نیامدند ، نمی خواست پاپیچشان شود که برگردند یا او را با خود
ببرند ، آن قدر نیامدنشان طول کشید که او دیگر شکل زندگی خود را یافته بود بی
هیچ امیدی ، همان وقت ها بود که به یاد درگذشتگانش – نه آن ها که رفته بودند _
عروسک های یادبود را خریده بود و از شب همان روز دیگر هرگز خوابی ندیده بود وحالا
ناگهان با تکان این خواب عجیب برخاسته و در تاریکی اتاق کورمال کورمال دنبال
کلید چراغ میگشت تا روشنیاش ، وضعیت تازهی دشوارش را برایش قابل فهم کند اما نه
روشنایی اتاق و نه رفع تشنگی اش چیز یبه درک او نیفزود . نه این که بخواهد معنای
خوابش را دریابد یا معنای وضوح غیر قابل
انکار خواب را دریابد ، بلکه این کیفیت خواب دیدن بود که او را برانگیخته و به فکر
برده بود ، همان طور که نشسته و فکر می کرد ،متوجه شد که یک پارچ آب را تمام
کرده اما از تکان های دلش کاسته نشده است هنوز . با خودش فکر کرد چه چیزی می تواند
حالا بعد از این همه مدت دلش را چنان لرزانده باشد که زندگانی مرده اش را در خواب
شکلی و رنگی دهد و ا زهمه مهم تر آن سبزی بینهایت که احاطه اش کرده بود و تلفنی که
زنگ می خورد انگار هنوز در گوشش ، القاگر چه پیامی بود . دمی همان طور نشسته چشم
بر هم گذاشت وچند نفس عمیق کشید ، به ردیف
عروسک های خاموش و دست بسته اش روی طاقچه خیره شد و دانست که این رنگ جدید که در
احوالش پیدا شده نشانی از هیچ کدام از آن ها یا اشیای مرده ی اتاق نیست . از
رختخواب بیرون آمد و پشت پنجره رفت ، شب در ساکت ترین حالت خود نفس می کشید اما در
تنفس ناموزون آن چیزی بود مثل بو که معنایش را در نمی یافت . برای اولین بار پس از
سالیان یاد کسانش افتاد که مدت ها پیش ترکش کرده و رفته بودند ، فکر کرد ماه بر
آنان هم می تابد و آن ها هم سکوت بویناک شب را احساس می کنند هر جا که باشند . بعد
برگشت و اولین کاری که به ذهنش رسید را انجام داد، دوشاخی تلفن را وصل کرد و
امتحانش کرد که تلفن کهنه و گرد گرفته بوق داشته باشد . دمی به صدای بوق ممتد تلفن
گوش سپرد ف، احساس کرد چقدر این صدا را دوست دارد و چقدر این صدا به بوی شب نزدیک
است ، بویی آبستن ! بادش آمد که زمانی وقتی به ترکیب جدیدی
از کلمات دست می یافت آن ها را در دفترچه ی کوچکش می نوشت ، دفتر چه ای که سال ها
بود خبر از آن نگرفته بود . به آشپزخانه رفت ودر کتری آب جو ش آورد و کمی برای خودش
چا ی دم کرد و همان طور که نشسته بود و محو بو و سکوت سنگین شب بود جرعه جرعه چای
خورد . تشنگی ! این هم حسی بود که مدت ها پیش از دست داده بود . همان طور که در
سکوت غرق شده بود به آن چه در طول آن روز و رزوهای پیش از سر گذرانده بود اندیشید ، زندگی اش چنان معمولی بود و کارهایش چنان تکراری که حادثه ای برای به خاطر ماندن
نمی ماند ، با خود گفت دوباره سعی می کنم . چند باری دیوان حافظ را که از روی
تاقچه برداشته بود و کنارش گذاشته بود خواست باز کند اما دلش راضی نشد که این سکوت
را بشکند ،سکوت داشت رازی را به او می گفت که نمی دانست . دوباره برای خودش چا
ی ریخت و در نور بی حال چراغ به رنگ ارغوانی آن خیره شد . با خود فکرکرد درخشش رنگ
چای از چیست ، وقتی که رنگی چنین کدر است و بلافاصله با این فکر یک جفت چشم قهوه
ای را به خاطر آورد ، یک جفت چشم جوان که روز همین شب در کوچه به رویش خندیده بود
، سعی کرد بیشتر فکر کند تا چهره ی آن چشم ها را به خاطر آورد ، درخشش آن چشم ها
چیزی شبیه رنگ چا ی بود خسته اما راضی و آن برق ... چند بار زیر لب تکرا رکرد آن
برق .. برق آن چشم ها ی جوان و بعد یک انگشت را به یاد آورد انگشت سبابه ی پسری
جوان که به شکلی مبهم رنگ سبز را برایش تداعی گر بود ، رنگی شبیه همان که در خواب
دیده بود ، راضی از این که افکارش دارد راه به جایی می برد بی اختیار قندی به دهان
گذاشت ، قند مزه ی شور و گس خاک را می داد ، مدت ها بود که قندان همان طور روی
تاقچه بی استفاده مانده بود چون با تلخی بی نهایت دهانش ، طعم قند فقط تلخی را
بیشتر به رخش می کشید اما حالا آن تکه قند زرد شده را با ولع می مکید ، دوست داشت
آن را بجود اما فوران افکار مجال را از او گرفته بود ، حالا به روشنی یادش بود که
آن جفت چشم قهوه ای جوان آن روز در کوچه در حالی که داشت می گریخت به رویش لبخند
زده بود و انگشت اشاره ی سبزش را رو به او تکان داده و گفته بود مادرجان ! سبز
باشی و چون نسیمی به سبکی وزیده و رفته بود . حالا آن جفت چشم جوان بود که خون را
در رگ هایش به جنبش آورده بود . به تندی برخاست و پرده را کنار زد و با تشویش به
انتهای کوچه نگریست . او حالا نگران یک جفت قهوه ای غمناک بود که به روشنی لبخند
می زد
"اول
نادیده ات می گیرند، بعد مسخره ات می کنند، آن وقت با تو می جنگند، ولی در نهایت
پیروزی با تست."
پیرزن و عروسک هایش(؟)
رنگی سرخ بر زمینه ی یکدست سبزپاشید . و منتشر شد . پیرزن دنبال قطرات سرخ را گرفت و به پهن دشت بیکرانه ای رسید
که یکسر سبزه زار بود و در آن فضای پهناور خودش را دید که سرگردان به هر سو چشم می
چرخاند تا نقطه ای معلوم را بیابد . بعد ناگهان از گوشه ای از سبزه زار تلفنی زنگ
می خورد ، خود را به کیوسک قدیمی و زردنگ تلفن رسانید اما تا به آن برسد پایش به
سنگی سیاه لغزده و نقش زمین شده بود ، صدای زنگ تلفن همچنان در آن بیکرانه طنین
انداز بود و او را نای برخاستن نبود .همان طور که به پشت افتاده بود از گوشه ی چشم
به سنگ سیاه نگاه کرد و دو چشم ریز درخشان روی او با شکافی چون دهان یکسره باز او
را در خود لرزاند ، با تمام تلاش تقلا می کرد که برخیزد و صدای زنگ تلفن حالا تبدیل
به بوقی ممتد از بی مخاطبی شده بود و در تقلایش برای رسیدن به کیوسک از خواب پرید
. دهانش خشک بود ، عادت نداشت که شب ها بیدار شود و تشنه باشد . او مدت ها بود
خواب ندیده بود ، درست از روزی که از خواب برخاسته ودیده بود همه از اطرافش
رفته اند ، کسی نمانده بود ، خانه خالی خالی بود و او را بی خبر گذاشته و رفته
بودند و بعد دیگر نیامدند ، نمی خواست پاپیچشان شود که برگردند یا او را با خود
ببرند ، آن قدر نیامدنشان طول کشید که او دیگر شکل زندگی خود را یافته بود بی
هیچ امیدی ، همان وقت ها بود که به یاد درگذشتگانش – نه آن ها که رفته بودند _
عروسک های یادبود را خریده بود و از شب همان روز دیگر هرگز خوابی ندیده بود وحالا
ناگهان با تکان این خواب عجیب برخاسته و در تاریکی اتاق کورمال کورمال دنبال
کلید چراغ میگشت تا روشنیاش ، وضعیت تازهی دشوارش را برایش قابل فهم کند اما نه
روشنایی اتاق و نه رفع تشنگی اش چیز یبه درک او نیفزود . نه این که بخواهد معنای
خوابش را دریابد یا معنای وضوح غیر قابل
انکار خواب را دریابد ، بلکه این کیفیت خواب دیدن بود که او را برانگیخته و به فکر
برده بود ، همان طور که نشسته و فکر می کرد ،متوجه شد که یک پارچ آب را تمام
کرده اما از تکان های دلش کاسته نشده است هنوز . با خودش فکر کرد چه چیزی می تواند
حالا بعد از این همه مدت دلش را چنان لرزانده باشد که زندگانی مرده اش را در خواب
شکلی و رنگی دهد و ا زهمه مهم تر آن سبزی بینهایت که احاطه اش کرده بود و تلفنی که
زنگ می خورد انگار هنوز در گوشش ، القاگر چه پیامی بود . دمی همان طور نشسته چشم
بر هم گذاشت وچند نفس عمیق کشید ، به ردیف
عروسک های خاموش و دست بسته اش روی طاقچه خیره شد و دانست که این رنگ جدید که در
احوالش پیدا شده نشانی از هیچ کدام از آن ها یا اشیای مرده ی اتاق نیست . از
رختخواب بیرون آمد و پشت پنجره رفت ، شب در ساکت ترین حالت خود نفس می کشید اما در
تنفس ناموزون آن چیزی بود مثل بو که معنایش را در نمی یافت . برای اولین بار پس از
سالیان یاد کسانش افتاد که مدت ها پیش ترکش کرده و رفته بودند ، فکر کرد ماه بر
آنان هم می تابد و آن ها هم سکوت بویناک شب را احساس می کنند هر جا که باشند . بعد
برگشت و اولین کاری که به ذهنش رسید را انجام داد، دوشاخی تلفن را وصل کرد و
امتحانش کرد که تلفن کهنه و گرد گرفته بوق داشته باشد . دمی به صدای بوق ممتد تلفن
گوش سپرد ف، احساس کرد چقدر این صدا را دوست دارد و چقدر این صدا به بوی شب نزدیک
است ، بویی آبستن ! بادش آمد که زمانی وقتی به ترکیب جدیدی
از کلمات دست می یافت آن ها را در دفترچه ی کوچکش می نوشت ، دفتر چه ای که سال ها
بود خبر از آن نگرفته بود . به آشپزخانه رفت ودر کتری آب جو ش آورد و کمی برای خودش
چا ی دم کرد و همان طور که نشسته بود و محو بو و سکوت سنگین شب بود جرعه جرعه چای
خورد . تشنگی ! این هم حسی بود که مدت ها پیش از دست داده بود . همان طور که در
سکوت غرق شده بود به آن چه در طول آن روز و رزوهای پیش از سر گذرانده بود اندیشید ، زندگی اش چنان معمولی بود و کارهایش چنان تکراری که حادثه ای برای به خاطر ماندن
نمی ماند ، با خود گفت دوباره سعی می کنم . چند باری دیوان حافظ را که از روی
تاقچه برداشته بود و کنارش گذاشته بود خواست باز کند اما دلش راضی نشد که این سکوت
را بشکند ،سکوت داشت رازی را به او می گفت که نمی دانست . دوباره برای خودش چا
ی ریخت و در نور بی حال چراغ به رنگ ارغوانی آن خیره شد . با خود فکرکرد درخشش رنگ
چای از چیست ، وقتی که رنگی چنین کدر است و بلافاصله با این فکر یک جفت چشم قهوه
ای را به خاطر آورد ، یک جفت چشم جوان که روز همین شب در کوچه به رویش خندیده بود
، سعی کرد بیشتر فکر کند تا چهره ی آن چشم ها را به خاطر آورد ، درخشش آن چشم ها
چیزی شبیه رنگ چا ی بود خسته اما راضی و آن برق ... چند بار زیر لب تکرا رکرد آن
برق .. برق آن چشم ها ی جوان و بعد یک انگشت را به یاد آورد انگشت سبابه ی پسری
جوان که به شکلی مبهم رنگ سبز را برایش تداعی گر بود ، رنگی شبیه همان که در خواب
دیده بود ، راضی از این که افکارش دارد راه به جایی می برد بی اختیار قندی به دهان
گذاشت ، قند مزه ی شور و گس خاک را می داد ، مدت ها بود که قندان همان طور روی
تاقچه بی استفاده مانده بود چون با تلخی بی نهایت دهانش ، طعم قند فقط تلخی را
بیشتر به رخش می کشید اما حالا آن تکه قند زرد شده را با ولع می مکید ، دوست داشت
آن را بجود اما فوران افکار مجال را از او گرفته بود ، حالا به روشنی یادش بود که
آن جفت چشم قهوه ای جوان آن روز در کوچه در حالی که داشت می گریخت به رویش لبخند
زده بود و انگشت اشاره ی سبزش را رو به او تکان داده و گفته بود مادرجان ! سبز
باشی و چون نسیمی به سبکی وزیده و رفته بود . حالا آن جفت چشم جوان بود که خون را
در رگ هایش به جنبش آورده بود . به تندی برخاست و پرده را کنار زد و با تشویش به
انتهای کوچه نگریست . او حالا نگران یک جفت قهوه ای غمناک بود که به روشنی لبخند
می زد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر