و جهان در منحنی کمال میگیرد¤
درگشودهمیشود. بالای پلکان قدیمی میایستی . روبرو، تکهی کوچکی از آسمان آبیتر شده؛ نمای گنبدی مزار اسرار. از پلکان فرومیآیی وگام به قلمرو اسرار میگذاری. چون دیگر بازدیدکنندگان در خطی راست به دنبال گروه کشیدهمیشوی در راهی که به مقبرهی اسرار ختم میشود.شیخ سبزواری آنجاست،آنجا آرمیده وزائرین گرد سنگ مزارش جمعند. خودت را آنجا میبینی کنار زائرینی که دو انگشت بر سنگ گور نهادهاند به فاتحه. سنگ مزار را رها میکنی و خالی مقبره را به تماشا میایستی وگچبریهای سقف را که هنرمند مرمت کار علامتگذاری کردهاست برای ترمیم. بعد چشمت به دو پنجرهی کوچک چوبی روبرو میافتد. پنجره را باز میکنی .باغ گستردهای در سکوت ، رخ مینماید. ردیف کاجها در سکوتی مرموز به پچپچهی صنوبرها گوش سپردهاند. فکر میکنی حیاط در کدام زاویهی مقبره است؟ زائرین از کجا به آنجا رفتهاند؟ انگار سرزمین دیگری به روی تو درگشودهاست . اعضای گروه را میبینی که بیصدا از ردیف موازی کاجها و صنوبرها میگذرند.معلوم نیست هوا ازکی ابری شده . وارد که میشدی آفتاب بود وپنجره تو را به فصلی دیگر و مکانی دیگر میبرد. بیهوده دوربین به دست میگیری برای عکس گرفتن از پنجره وباغ ، غیرممکن است . چطور میتوان تغییر مکان را از یک دریچه به دریچهی دیگر ، از یک کنج مقبره تا کنج دیگرش در کادر تخت دوربین جای داد؟مقبره به شدت ساده است و در عین حال سرشار از رمز و راز . سادگی آن ، جهانهای بیکران نادیدهای را به رویت میگشاید . از آن جا که ایستادهای پشت پنجرهی باز ، هیچ صدایی را نمیشنوی .فقط رفت و آمد آدمهایی ست که در وهم باغ ، ساکت شدهاند .
دوستت صدایت میزند. سیزده سالی میشود که ندیدهایش. درست بعد از پایان تحصیلات وحالا او اینجا ست ، میزبانت در شهر خودش. با او در بهت خود برمیگردی.هنگام برگشتن پنجرهی کوچک دیگری را در زاویهای دیگر مییابی . به طرفش پا تند میکنی .دوستت عجله دارد. پنجره را باز میکنی . پشت این پنجره جهان دیگری ست و باغی دیگر . میگویی چقدر عجیب است اینجا!
میخندد :هزارتو؟
میگویی وقتی نام صاحب مزار اسرارباشد ، باید هم که این مقبره هر دریچهاش گشوده به جهانی .
باز میخندد: عوض نشدهای محبوبه! دیر شد برویم
- عوض نشدهام؟
- در ظاهر چرا ،در اصل موضوع نه.
میخواهم بگویم دنبال اوهام میدوم؟ نه ! این وهم نیست مشکی – اسمی که در خوابگاه به او دادهبودیم – واقعیت است ، واقعیتی هزار تو.
به حیاط که میرسم ، چرخی در اطراف مقبره میزنم. پنجرهها ازین زاویه اشیای کوچک بیزبانی هستند. وسیلهی برای تزیین مقبرهی ساده. ناگهان صدا را میشنوم. صدایی که به داخل مقبره نمیریخت تمام حیاط را پرکرده ، صدای شجریان پر سوز بر در و دیوار کوشک میریزد : "ببار ای بارون ببار ..."از موازی بین کاجها میگذریم و هنوز آواز استاد را کامل به جان در نکشیدهایم که باران سیل آسا باریدن میگیرد. پناه میبریم به زیر طاقی به تماشای باران. خارج از زمان در ناکجاآباد، جایی در قلمرو رازها ایستادهام.
مشکی میگوید: به نظرت بچهها تغییر کردهاند؟حالا که بعد از دورهی طولانی غیبتت داری میبینیشان؟
میگویم: انگار موی سر همهی پسرها با هم ریخته و صورتهای صاف دخترها ، چند تایی چروک برداشته.
باران حالا اریب به زیر طاقی میخورد به صورتمان. میگویم ولی رفتارها ، افکار شخصیتها همان بوده که هست ، گو این که زخمهای روح عمیقتر شده .
از سبزواربرایم خاطرهی اسرار ماند و باران. هر چند گاه و بیگاه در کوچه پسکوچههایش ، صدای شیون زیور را میشنیدم و مارال را که عشوه میفروخت و دنبال رد اسب گل محمد بودند. گل محمد کلمیشی ، مردی که در کلیدر جاودانه شد .با او بود که در آن کوچههای تنگ آمیخته به سنت و زندگی شهری ، با آمیزهای از رشد و زوال دویدم ، نفس نفس زدم تا آنگاه که دولت آبادی محمود ، دمی قلم بر زمین گذارد تا انگشتان خستهاش را نرمشی دهد. ملاهادی چراغ گورش را خاموش کند تا دمی بیاساید و باران با همان شتابی که گرفته بود ، بایستد.
میگویم: مشکی جان ، ما همه همانیم که بودیم ، گو اینکه تلختر ، خیلی تلختر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¤ زاویه در عبور می شکند / و جهان در منحنی کمال می گیرد. (بریده ای از شعر رویایی)