سر ظهر کنار خیابان ایستاده باشی. یک نایلون سنگین پر از کتاب هم دستت باشد. دلشورهی دیر رسیدن هم داشته باشی. بعد یکدفعه صدای کودکانهای از پشت سر صدایت کند :"خانم ! خانم سلام " وبرگردی پشت سرت رانگاه کنی و ببینی که پسربچهی ده یازدهسالهای - حتی کمتر- دارد نزدیکت می شود و دوباره سلام میکند و تو نگاهش کنی و به نظرت برسد که از کوچهی خودتان بیرون آمده ، همان که یک دبستان پسرانه دارد و از وقتی بهار شده صبحها هیاهوی شادیشان از پنجرهی اتاق به درون می ریزد و همین برایت نشانهی خوبی از یک آشنایی کوچک باشد. بعد پسر بچه بیاید و بگوید که جایی را بلد نیست و تو خیال کنی که آدرس میخواهد ومکث نکند و ادامه دهد که گرسنه است و یک پانصد تومانی میخواهد که ساندویچ بخرد و تو نگاه کنی به کوله پشتی مدرسهاش و صورت معصومش که برق تمییزی در آن میدرخشد و گیج ومنگ شوی آنقدر که نگویی الان که داری میروی خانه و ناهار میخوری و در عوض بوی سوسیسهای سرخ کردهی ساندویچی سر کوچه به مشامت برسد و باز به آن پسر که بهراحتی میتوانست پسر تو باشد نگاه کنی و با تعجبی آمیخته به لبخند – شاید برای این که میترسی دل نازکش بشکند- بگویی داری گدایی میکنی؟ و او بگوید نه بهخدا ، همین یکباره . وباز بوی لعنتی سوسیسها توی دماغت بنشیند و بپرسی کلاس چندمی و همزمان زیپ رویی کیفت را بکشی و او بدون اینکه متوجه کارت شود بگوید کلاس چندم است و توچنان گیج باشی که نشنوی بعد یک هزاری از کیفت بیرون بکشی وبگویی اگر همین یکباره، باشه . وبرق شادی درچشمهایش بدرخشد و بگوید قول قول و تو خیال کنی که این هم مثل بچههاییست که ساها با آنها سر وکله زدهای و میدانی که چقدر پایبند قول وقرارهایشان هستند .بعد بگویی تو باید حالا حالاها درس بخوانی،حیف نیست پسر به این گلی گدایی کنه؟ و او بگوید بهخدا خانم همهی نمرههامون بیسته و بخواهد کولهپشتی سنگین را از پشتت پایین بیاورد و تو حس کنی که هیچ حوصلهی نمره دیدن نداری و انگار میدانی که راست میگوید و برای همین دلشورهات بیشتر شود و همزمان کس دیگری در درونت سرزنشت میکند و مدام خیال کند که مردی گوشه کنارها کمین ایستاده ، همو که پسر را به گدایی فرستاده و ناخودآگاه به اطراف سر بچرخانی وباز مغازهی اغذیهفروشی را ببینی . پول را به پسر بدهی و حواست نباشد که چقدر خوشحال شده و تندتند تشکر میکند واسمش را که میگوید نشنوی تا خم شود و بخواهد کمکت کند تا بایلون سنگین را برایت بیاورد و مدام صدایی در درونت سرزنشت کند که داری به گدایی بچه دامن میزنی و بو همچنان در سرت بپیچد .تاکسی جلوی پایت بایستد و بگویی قول دادی ها و بگوید بله و تا سوار میشوی و از شیشه سرت را بیرون میبری تا نگاه کنی پسر جیم شده باشد و هنوز درست نگاه نکردهای تاکسی راه بیفتد و با خودت بگویی رفت توی همین ساندویچی و صدای لعنتی دیگر بگوید رفت سراغ همو که فرستاده بودش، توی همین کوچه است. و ماشین پرگاز برود و خودت را لعنت کنی که چرا خودت باهاش نرفتی ساندویچ بخری؟و صدای دیگر جواب بدهد که همیشه که نمیشود بدبین بود وصدای سومی هم سروکلهاش پیدا شود و بگوید لعنت به این جامعهای که داریم چرا او باید گدایی کند؟ و مدام با خودت کلنجار شوی و نتوانی مجموعهی احساسهای ضد و نقیضی را که فقط در چند دقیقه چنان احاطهات کردند معنا کنی ، ندانی که برق نگاه آن پسر چیزی نیست که از ذهن تو برود و ندانی که هر روز که از آن کوچهی لعنتی به سر کار میروی فرق نمیکند صبح باشد یا ظهر چشمهایت در اطراف بچرخد شاید که پسرک دوست داشتنی را پیدا کنی وبدانی که این محال است .
سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از مهتاب یه خشت از سنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از شادی یه خشت از جنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/دو خشت از اشک دو خشت از خنده/سر دو راهی یه قلعه بود/سه خشت از شغال یه خشت از پرنده (احمد شاملو)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر