نوشتن رمان بالاخره پایان یافت.هرچند در تابستان پایان یافتهبود اما ویرایش دوباره و بعد ویرایش حرفهای و بعد بازخوانی و پرینت و بازخوانی مجدد و اعمال متن اصلاحشدهی نهایی و... چندماهی طولکشید تا بالاخره پروندهاش بستهشد تا بماند چشمبهراه ناشری از ناشران محترم اهالی ادب تا گوشهچشمی داشتهباشد ونشر آن را به دست گیرد . برای من اما کار تمام شده است ، هر چند هنوز موفق نشدهام درست و حسابی با ناشری پایتختنشین وارد گفتگو شوم که وقتشان تنگ و نویسندهی شهرستانی هم البته که چندان محلی از اعراب ندارد.بااینهمه اما خوشبینم . پایانیافتن، موضوعی بود که سالهاست ذهنم را به خود مشغول کرده و شکلهای نهایی به خود گرفتهبود تا بالاخره ایدهی فرم نهایی ،تابستان سال گذشته به ذهنم آمد و تمام.
هنوز زری پاکشان در راه است. کودکی سیروس هنوز هم به دنبال اوست و در شتاب این رفتنها ، انبوهی از آدمهای خیالی را بهدنبال خود میکشد . عباس ، هنوز همچنان چشم به خود دارد و پری بیچشمبهراهی سر میکند.بااینهمه، یوسف از قطار جا ماند.شخصیتی که دوستش داشتم.
***
یوسف از قطار پیاده شد و کولهپشتیاش را به پشت انداخت. قطار با سوت بلندی سرعت گرفت و از کنارش گذشت. گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت.تا چشم کار میکرد بیابان برهوت بود . به نظرش رسید که تازه از خواب بیدار شده و هنوز موقعیت را درست تشخیص نمیدهد. سرش سنگین بود و ذهنش شلوغ . دهانش طعم تلخ بدمزهای داشت. کولهپشتی را پایین گذاشت و همانجا در سایهسار سنگی نشست تا اختیار ذهن را به دست بگیرد. داشت به سمت جنوب میرفت. قرار بود دنبال کسی برود ، چهکسی ، یادش نبود . فقط میدانست قرار بود که بچهها را ببرد. داشت دنبال بچهها میرفت. با خود گفت :تف! چرا این جا پیاده شدم؟
هوا تاریک شد وغبار برخاست.هنوز از شر دانههای شن که به سر و صورتش میخورد خلاص نشدهبود که باران، سیلآسا شروع به باریدن کرد. حالش کمی بهتر شد اما داشت خیس میشد و سرپناهی نبود. باز دور وبرش را نگاهکرد. روبرو، دیوارهی سیمانی سکومانندی به چشم میخورد . دواندوان از هجوم آن باران گل آلود خود را به آنجا رساند.خرابههای یک ایستگاه قدیمی بود که متروک ماندهبود. زیر سایبان ایستاد و رقص خاک را زیر باران سیلآسا تماشا کرد. دانههای درشت گل به هم میچسبیدند و با ریزش شلاقوار باران به هوا میپریدند. آسمان و زمین کف میزدند.سیگاری از جیب پیراهنش بیرون آورد وبا کبریت نمکشیده روشن کرد.
خاطرهای دور در ذهنش بود. درون تابوتی بود در حیاطی که فقط در ودیوارهای بلندش را به خاطر داشت. باران به صورتش میبارید. دهانش باز نبود. دختری هم بود که روی تابوت ضجه میزد . موهای سیاهش شلال بود.
چند قدم تا انتهای دیوارهی سکومانند رفت و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ایستاد. در کلبهای جنگلی بود. خوب میدانست که یکی از جنگلهای شمال بود.کلبه در انتهای جنگل بود.آنجا که جنگل تمام میشد و بعد از ماسههای ساحل ، دریا بود. در کلبه از داخل قفل بود. او آنجا افتادهبود و نفسش بالا نمیآمد.یک نفر محکم به در میکوفت . با خود گفت :"عباس" ! اما نمیتوانست در را باز کند.
باران بند آمدنی نبود. او هم به راهی که قرار بود برود فکر نمیکرد. انگار اصلا جایی نمیخواست برود. همینجا پیاده شدهبود تا باشد و بعد یکدفعه یاد زری افتاد. زری هم در قطار بود . چرا یادآوریاش نکردهبود که نباید پیاده شود؟ اما زری او را دید که دارد پیاده میشود. صورتش را از سمت شیشه به داخل قطار چرخاند. به خاطر زری بود که داشت میرفت ؟ اما زری را که بعد دیدهبود. اسفندیار هم بود که هیچوقت نتوانست برای حضورش دلیل قانع کنندهای بیابد. هیچوقت دلخوشی ازین آدم نداشت، هرچند همیشه به او وابستهبود. کمکم ذهنش روشنتر میشد .دختری که داشت بالاسر جنازهاش ضجه میزد ، سایه بود.دخترش یا دختر خواندهاش. فکر کرد این دختر را دوست داشت؟ مسلما دوست داشت اما شخصیت عمیقی نداشت. کاغذی بود . او هم پیاده شدهبود یا او را هم مثل خودش از قطار بیرون انداختهبودند؟در هرصورت کسی اینجا نبود . دنبالشان نمیگشت و بعد معصومه را بهیاد آورد. معصومه با آن پیتهای نفتش در زمستانهای بیگاز و سوتوکور . با آن اجنهاش که امان از یوسف میبرید. او را هم مثل سایه مجبور بود تحمل کند. فکر کرد به این دلیل از اسفندیار خوشش نمیآمد که به او حسادتمیکرده. چون هیچوقت مثل او تابع شرایط از پیش ساخته نبود.سیگارش را زیر پا خاموش کرد.باران کم شدهبود اما هنوز میبارید .نشست و داخل کولهپشتیاش به کنکاش پرداخت. همهچیز آشفته و درهم بود. کجای کار را اشتباه کردهبود که حالا اینجا معطل ماندهبود و کسی سراغی ازو نمیگرفت.هیچکس هیچوقت اسم او را نمیشنید ، او که قرار بود شخصیت اصلی داستان باشد . داستان با او میخواست شروع شود و پایانش؟ نمیدانست. همین بلاتکلیفیاش بود که که اعضای قطار عذر او را خواستهبودند. و چه بیرحمانه رهایش کردند.حتی پری هم بود و زنی که او قرار نبود هیچ وقت ببیند؛محبوبه .
یوسف همانجا زیر سکو ایستاد و تمام شدن باران را نظارهکرد.حالا دیگر میدانست که هیچوقت از اینجایی که هست تکان نمیخورد.به حال خودش افسوس خورد . قطار حالا حتما به جنوب رسیدهبود وزری حتی یادی هم ازو نمیکرد. شاید اگر شبی او به خوابش میرفت ، صبح که بیدار میشد فکر میکرد که دیشب مردی را خواب دیدهاست که در خواب گمان میکرد او را میشناسد.
در همین رابطه بخوانید:عصرهای چهارشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر