۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

طبل حلبی وروایت حرام زادگی

طبل حلبی روایت گم گشتگی ست ، روایت پریشانی- انسان- سردرگم شده ی معاصر.رمان با این که از ذهن یک فرد (اول شخص )روایت می شود هیچ محدودیتی در فضا و زمان و مکان های پیش وپس از حضور راوی ندارد .روایت تکه تکه شده ،خاطرات گنگ که گاه خود راوی هم به صحتشان شک می کند و گاه با چنان قطعیتی از آن حرف می زند که گویی به هیچ چیزدر جهان جز همان خاطره ایمانی ندارد وما را به دهلیزها وکنار وگوشه های عمق روح واندیشه ی انسان معاصر می برد ،انسانی تکه تکه شده وسردرگم که بین ریشه ها (سنت)و آن چه که به سرعت وشدت در حال تغییر ست (زمان حال )وامانده .

اسکار شخصیت اصلی وراوی داستان ،کوتوله ست ،کوتوله ای که نمی خواهد دیگران بفهمند عقل و حواسش خوب کار می کند درواقع اوبه نحوی گویی خود را هم به کوتوله گی زده ست واین کوتوله در جهانی بزرگ ،بسیار بزرگ ودر میان انبوهی از چیزهای بزرگ زیست می کند ،او خودش خواسته که مثل دیگران نباشد وچندین بار تاکید می کند که خود را درسه سالگی متوقف نموده . ودر این جهان سراسر اشباع از اشیا ومووجودات درشت دست به تجربه می زند ،زخم های پشت دوستش را که در جنگ یا دعوا برداشته به راه هایی تشبیه می کند که آن دوست در آن ها پا گذاشته ،او دزدی می کند وحتی مثل پدربزرگش آتش افروزی ،میتینگ ها را برهم می زند وبا صدای توانایش شیشه می شکند بعدهنر را تجربه می کند و عشق را وافسوس که هیچکدام از این ها او را شادکام نمی کند ،از عشق نصیبی نمی برد مگر یادی ویادهایی به جامانده ورویایی وهنر هم کم کم برای او مفهوم خود را از دست می دهد ،هنر برایش تبدیل به سرگرمی ومنبع درآمد می شود .

روایت اسکار حکایت سرگردانی ماست ،حکایت سرگردانی انسان در این عصر وزمانه که هیچ چیز را نمی تواند جدی بگیرد چون این طور نیست حکایت دانایی انسان ودر عین حال فرورفتن اوست ،همه چیز در لایه ای از تمسخر پنهان ست ،تمسخری که او با نگاهش ویا باصدایش آن را فاش می کند وبعد ناگهان تمام ارزش ها فرو می ریزد از کلیسای قلب مسیح با مجسمه ی مسیح کودکش که نماد مذهب ست تا خودش،خود خودش را با دانایی به سخره می گیرد .

او در جستجوی ریشه های خود به مادرش می رسد _مادری که نه متعلق به سنت بلکه زاییده ی دوران مدرن ست_ کسی که گویی هنوز هم در جهان تنها کسی ست که می توان به او عشق ورزید اما این عشق مادرانه دیگر نه حرمتی دارد ونه تقدسی .راوی خود را سرگردان بین دوپدر می بیند ودو مرد که نقش تعیین کننده ای در زندگی مادرش داشته اند را به نوبت پدر خود می داند گاه این وگاه آن وعجیب ست که در مورد حرام زادگی اش مطمئن ترست تا این که خود را پسر پدر قانونی اش بداند ،پدری که بعدها عشق او را هم تصاحب می کند و راوی ادیپ وار با خشمی همیشگی انگار نمی خواهد که اوپدرش باشد وبدین ترتیب این ریشه ها هم پاسخی برایش به ارمغان نمی آورند چون به گذشته ای پناه برده (مادرش)که مادر هم در آن سردرگم ست سردر گم بین عقل و احساس ،بین روح وجسم ،بین مذهب و عشق ،وعشق وتعهد ،بین سخت دلی و رنجوری وسرانجام احساس ،تهوع را دراوبرمی انگیزد وتهوع اورا می کشد او بالا می آورد و بالا می آورد و آن قدر خودش را دراین تهوع غرق می کند تا بنا به روایت اسکار کوچک می میرد . وراوی بی پناه باز هم به عقب می رود او تنها در گذشته ای بسیار دور می تواند خاطره ی مکان امنی رابه یاد آورد ،در مادربزرگی که چهار دامن را روی هم می پوشیده ودر مزرعه ی سیب زمینی اش کار می کرده ،مادربزرگی که زمانی مکانی امن برای پدر بزرگ آتش افروزش تدارک دیده ،کسی که حالا در کشوری صاحب قدرت و ثروت در خیال راوی نشسته،در آمریکا ،جایی که گویی هیچ وقت پای پدر بزرگ بدان جا نرسیده باشد. بدین ترتیب او گذشته اش را در جای دور وناشناخته قرار می دهد ،کشوری عاری از ریشه ها وسنت ،جایی که گویی تمام امیدها را به خود خوانده ،در حالی که خود پشتوانه ای ندارد، کشوری تکه تکه از فرهنگ های گوناگون .

دامن های مادربزرگ نوستالوژی آرامش فرویدی جنین در رحم را در او زنده می کند وبوی کره می دهد اما این گذشته چندان به او آرامش نمی دهد تا این که سرانجام جنگ دوم ومرزکشی بین شرق وغرب بطور کلی او را از گذشته اش جدا می کند .

وجهان راوی تکه تکه تر می شود واو بی پناه تر از همیشه به طبلش پناه می برد تا صدایی را از خود به یادگار بگذارد تا در میان هیاهوی کر کننده ی دیگرانی چون خودش صدایش را به گوش ها برساند تا دیده شود ووقتی هم که دیده می شود مسئولیت کارهایش را به گردن نمی گیرد او که گاه در لباس گرگ بوده چون دیده شود با ظاهری معصوم ومظلوم نما لباس بره به تن می کند درست چون انسان معاصر که خودش هم خود را باور ندارد وبه چیزی نمی گیرد او در حالی که خودش را مسئول مرگ دو پدرش می داند و حتی گاهی کمی فقط کمی از این کار دل گیر می شود اما از آن چون امری عادی می گذر د.

او همه را محاکمه می کند ،خودش را ودیگران را ،عشق هایی که بی تفاوت از کنارش گذشته اند ،خواهران روحانی ایی که به چیزی پای بند نیستند ،مادری که وفادارنیست وپدری که عشق را نمی فهمد وراوی می خواهد بزرگ شود و بزرگ می شود وقتی که دیگر صدایی در جهان (طبل) ندارد ،اما او ناموزون رشد می کند .وقتی تصمیم می گیرد بزرگ شود ،گام به رشدی نامتوازن وناموزون می گذارد و این ناموزونی چقدر شبیه عدم توازن وگم گشتگی انسان معاصر است ! انسانی که هیچ دوایی دردش را التیام نمی بخشد .

طبل حلبی روایت ماست ،روایت انسانی دوشقه شده که پدرانش را نمی شناسد و به سراغ هر کدام هم که به عنوان پدر اصلی خودمی رود او را قانع نمی کند ،جهان مدرن او را به این جا کشانده وحالا او در خلاء به دنبال کوچکترین دستگیره ای ست که به آن تکیه کند و نمی یابدش ،روایت حرام زادگی روایت گم گشتگی ست ،روایت سرگردانی و غرق شدن ودر عین حال از تک وتا نیفتادن چون به دنبال جایی برای نفس کشیدن واستراحت کردن ست،برای پیدا کردن خودش.طبل حلبی با زبان پریشی اش روایت پریشانی ست ،روایت تسخر زدن انسان به همه چیز و هیچ چیز .او در دایره ای گرفتارست که گویی صدا (هنر )هم نجات بخشش نیست چون هنر هم دیگر به خود ایمانی ندارد .طبل حلبی روایت زندگی ست .


* پ ن: با تشکر از دوست عزیزی که زحمت کشیده و نقد آقای ناقد را بر این رمان معرفی نموده ست .برای مطالعه ی نوشته ی آقای ناقد بر طبل حلبی اینجارا نگاه کنید.

هنرمند و کشف راز جهان

(ما ندالین نواز:ا ثردومیه)

از خود می پرسم هنر به دنبال چیست و هنرمند چه چیز را از زندگی می طلبد

لذت ، زیبایی یاکشف ؟کشف راز جهان و راه یافتن به درون آن _چیزی که معما ،آرزو و شکوه انسان در طول قرون بوده _حتی اگر به اندازه ی ذره ای باشد چنان او را به شوق می آورد و دیگران را به شگفتی که دهان ها به تحسین گشوده می گردد و سرها به تعظیم هنرمند فرو افتاده . در انسان هنرمند چیست که او را از دیگران متمایز می کند ؟شاید نبوغ یا به نوعی بتوان گفت نبوغ .او می بیند همان طور که دیگران نگاه می کنند ، او راه های تاریک را می بیند شاید همان طور که برخی و گام در آن برهوت خالی و بی معنا و گنگ می گذارد باز هم شاید همان طور که کسانی دیگر .اما او تارهایی نامرئی را کشف می کند که این دالان ها ی تاریک را به هم بسته اند ، شاید فیلسوفان هم گاه بتوانند به چنین کشفی برسند اما هنرمند و لذت هنر تنها در این نیست ،او این خطوط پیوسته و ظاهرا بی معنا را نه تنها مرتبط می کند و معنادار بلکه نشان می دهد و همین نشان دادن ست که زجر هنرمند آغاز می شود .

در واقع خطوط بی معنا و گنگی که جهان تاریک را به هم پیوسته می سازد رشته هایی نامرئی ست که حالا او به دست گرفته و نگاهشان می کند ، چیزهایی که باید بیان شوند ،به تصویر در آیند یا به صدا و از این جا موسیقی شعر ،نقاشی ، رقص و بسیار بسیار هنرها متولد می شوند . هنرمند یاد می گیرد که چگونه بیان کند .چگونه آن ها را نشان دهد که هم به ذهن خالی و پرسوال مخاطب وارد شود و در آن جا فضایی را از آن خود کند آن قدر که مصرف کننده ی هنر گاه خیال می کند این تکه ای از خودش ست و از طرفی می داند که چگونه زیبا بیان کند .(این بحث که هنر به مخاطب نیاز دارد یا نه بماند برای بعد ) صحبت برسر این ست که او این تارها را به دست گرفته و نشانمان می دهد آن قدر باشکوه که فروغ فرخزاد می گوید من می توانم در برابریک تابلوی پیکاسو سجده کنم و این یعنی کشف شکوه هنر . اما هنرمند خود در جهان چه می کند و چگونه می زید ؟ او انسانی ست مثل دیگران با نیازها و عواطفی یکسان .درک عظمت هنرش گرچه او را سیراب می کند و به ظاهر همین باید کافی باشد اما به شهادت زندگی هنرمندان می توانیم بگوییم که کافی نیست .چرا شاعران ، نویسندگان ، نقاشان و... چنین تنهایند ؟ بله !پاسخ از پیش مهیا ست :آنان چیزی را در دست دارند و می بینند که دیگرا ن ندارند و رنجی هم برای بیانش ندارند .این پاسخ حتی اگر هم صحیح باشد کامل نیست .چرا صادق هدایت خودکشی می کند ؟ (کاری به مسایل روان شناسانه اش ندارم )چرا ادگار آلن پو در آن جامعه ی بی رحم چنان روزگار می گذراند که جنازه اش کنار خیابانی پیدا می شود ؟ چرا پاگانینی ویولن نواز که در اواخر عمرش ویولنش را به ثمن بخس می فروشد که مخارج خاک سپاری اش از آن تامین شود و با پول آن می توانند برایش فقط گوری چنان کوچک بخرند که مجبورشوند ایستاده به خاکش بسپرند ؟ چرا سرنوشت موتسارت چنین تلخ است با آن همه قطعه ؟ چرا همسر تولستوی (بعد از این که متوجه نبوغ شوهرش می شود ) او را مجبور می کند که بنویسد و اصرار می کند که کارهای سفارشی قبول کند برای در آمد بیشتر چون می داند که کتاب هایش خوب فروش می رود ؟ می توان آیا رنج تولستوی را درک کرد ؟ از نویسنده های وطنی چرا فروغ چنین غمگین زندگی می کند و مرگش چنان سریع ؟ چرا عشق او چنین غمگنانه شکل ....!! چه بگویم ؟!چه می توان گفت .گناه از کیست ؟ مسلما از آن کس که می داند و چون می داند روال طبیعی زندگی اش را فراموش می کند و چون فراموش می کند دیگران زندگی طبیعی او را فراموش می کنند .دیگران فقط انتظار کشف و خلق از او دارند و اویی که دیگر برای خودش نیست ، گاه این حسرت را بر دل دارد که کاش هرگز گام به این دالان های تاریک با رشته های نامرئی شان نمی گذاشت .اما خودش خوب می داند ،همان لحظه که کاش را می گوید می داند که اگر هزار بارهم بمیرد و زنده شود باز پرسه گرد همان دالان ها خواهد بود . او جواهری چیزی مثل تکه ای از معنای جهان را دردست دارد اما چون پایش در خاک ست این حق اوست و انتظارش که زندگیش چون دیگران باشد .سرشار از لذت های روزمره .این ها چیزهایی ست که او گاه دلش برایشان تنگ می شود و چون به حفره ی تنهایی اطراف خود می نگرد می گوید : "مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل "و حسرت این زنان ساده ی کامل را می خوردو یا فریادشرا به بغض در ترانه ای زمزمه می کند که وای چه در سرت مانده است جز نوای ماندالین*.



پ.ن:نمی دانم چرا این چیزها را نوشتم .می خواستم در مورد زندگی هنرمندان بنویسم .دربارهی تک تک کسانی که قرار بود بنویسم فکر کرده بودم .اما نمی دانم چرا نوشته این شد که می بینید .شاید در پست دیگری راحت تر و با زبانی بهتر بتوان به این موضوع پرداخت .اما حالا فقط فکر می کنم به غربت آن که تنها لحظه را در اختیار دارد . کسی که لحظه را زندگی می کند و برای همین زمان برنامه ریزی شده ی زندگی عادی را از دست می دهد .همه ی حرفم این بود .این که به کسانی بیندیشیم که لحظه هامان را معنادار کرده اند .

*قسمتی ازیک ترانه ی محسن نامجو که سروش عزیز امکان شنیدنش را فراهم ساخت

نقطه ی کور

بایادوخاطره ی مادرم که راوی این
ماجرا بود و حیران از مرگ سوم
وقتی که اولی مرد کسی چندان به فکر فرو نرفت .حادثه ای پیش آمده و مرده بود مثل همه ی آدم های دیگر که بالاخره یک جوری می میرند . یکی از سردرد ٬ یکی از ایست قلبی٬دیگری به خاطر فشار خون یا فشار مغز یا تصادف می کنند و یا تیر می خورند ویا ...با انواع و اقسام مرگ که فراوان است شاید مرگ هم به تعداد انسان های روی زمین چهره داشته باشد یا حتی حیوانات و گیاهان . اما هر چه هست مردن و چطور مردن چنان معمولی ست که خبر مرگ کسی شگفتی برنمی انگیزد ٬ناراحتی دوستان و اقوام چرا در بعضی موارد حتی غیر مترقبه هم قلمداد می شود ولی شگفتی هرگز. مردن مردن است و حالا این یکی هم تا وقتی که فقط خودش بود و توالیی نداشت که اولی به شمار آید این جوری مرد.می گویند یک روز تفنگ بزرگ شکاری اش را برمی دارد و به روستای آبا و اجدادی شان که خیلی هم از محل زندگی شان دور نبوده می رود .بعضی هنوز که هنوزست می گویند تفنگ نداشته ٬چوبی را همراه داشته یا یک کوله پشتی و سگی شاید .ولی سگ نبوده .مطمئنا نبوده چون اگر سگ بود حتما راه برگشت به دهکده را تنهایی می آمده و پارس می کرده و بعد همه می فهمیده اند که اتفاقی افتاده .چیزی که هست شک بین تفنگ داشتن و نداشتن است که به نظر من حتما داشته . خلاصه می رود و می رود تا از ده خارج می شود و به جایی می رسد که مردم آن منطقه می گفته اند "زوو"به معنی باغ وحش .البته آنجا حیوان وحشی ندارد ولی خوب بعضی از پیرمردها معتقدند که پلنگ دارداما بودن پلنگ در آن نقطه از جغرافیا کمی عجیب است و اگر هم باشد حتما مال خیلی پیشتر ها ست اما گرگ و کفتار و شغال حتما و البته بز کوهی هم بوده که مردم منطقه به آن حیوان می گفتند شکار . برخی براین گمان بودند که آنجا آهو یا غزال هم دارد اما واقعیت این ست که آنجا بیشه ای خیلی بکر و دست نخورده ست و چون درپشت کوه های بلند پنهان ست پای کمتر انسانی غیر از اهالی همان روستاهای کم جمعیت اطراف به آن جا رسیده . هر چه هست او می رود تا می رسد به زوو . کنار آب بوده یا پشت صخره ای کسی چیزی نمی داند که چشمش به حیوان می افتد به شکار و تفنگش را ـ اگر داشته ـ روبه او نشانه می گیرد . حیوان انگار دیده بودش اما ترسی ندارد راست به چشم های مرد نگاه می کند و جلو می آید آن قدر جلو که مرد نزدیک ست از ترس زهره ترک شود ٬همان جا می نشیند یعنی از ترس می نشیند و تفنگ از دستش رها می شود بعد حیوان چرخی می زند و پشت می کند تا برود که او از پشت شلیک می کند این اولین نامردی او که از پشت شلیک کرده بی جواب نمی ماند وحیوان برمی گردد در حالی که بچه اش را هم می بیند که پشت مرد ایستاده به تماشای مرد و شکار .و مرد که حالا لابد داشته می گریخته بچه ی حیوان را از بلندی به پایین پرت می کند حتما برای این که حواسش را از خود پرت کند . پیرمردهای آنجا می گویند که اگر شکار روبه شکارچی باشد ٬شکارچی باید راست به چشم هایش نگاه کند و بزند و این کاری بوده که مرد نتوانسته و شاید همین بوده که حیوان را دیوانه می کند تا برگردد و با لگدی مرد را صخره یا حالا هر جایی که بوده پرت کند پایین و بعد معلوم نیست دقیقا که مرد همان جا مرده از شدت ضربه یا از ترس قبض روح شده و یا این که وقتی حیوان پرتش کرده پایین چند بار او را روی زمین غلتانده تا به رودخانه رسانده و بعد اورا همان جا رها کرده و رفته برای همین ست که دهاتی ها جنازه اش را در آب پیدا می کنند تازه آن هم وقتی که متوجه می شوند آب خونی ست .
ولی بعضی های دیگر می گویند او تفنگ نداشته واصلا برای شکار نرفته بوده است ووقتی که چشمش به حیوان می افتد از ترس پابه فرار می گذارد آن هم به سمت کوه وخوب معلوم است که حیوان از او چابک تر است و به او می رسد اما همه ی کسانی که این داستان را تعریف می کردند ،خودشان خوب می دانستند که محال است شکار به انسان حمله کند چون همیشه از او می گریزد و اگر هم نگریزد حمله نمی کند برای همین حدس می زدند که لابد به بچه حیوان آسیبی رسانده مثلا پرتش می کند پایین و او هم در جا می میرد یا نزدیکش بوده و مادر – که شکار باشد- به غریزه ی مادرانه همان جا هم کار مرد را تمام می کند وهم نفرینی می کند که دامن تمام نسل او را می گیرد .البته کسی نشانه ای از بره بز کوهی که در کوهها مرده باشد پیدا نکرد جز چند تکه استخوان کوچک که متعلق به حیوانی در همان حد و اندازه ها بود اما معلوم نبود که استخوان های همان باشد ، شاید گرگها حیوان دیگری یا حتی بچه ی آن شکار را پاره پاره کرده باشند حتما زنده زنده .
وقتی که مرد مرد، بیست ونه سال داشت درست چند ماه مانده بود به سی سالگی .برایش تعزیه ای گرفتند و ختمش را خواندند و تمام مثل همه ی مرده ها به هر حال این هم یک جور مرگ بود دیگر .اما وقتی دومی مرد ،تودار تر ها کمی به فکر فرو رفتند البته نه آنقدر که به کسی چیزی بگویند فقط درهمین حد که در مراسم ختمش سری تکان می دادند و چشمانشان را به نقطه ای مبهم از یک مکان دوخته و مدتی خیره می ماندند ،با این کار فقط در ذهن خود به دنبال نشانه ای می گشتند علامتی یا شاید هشداری چیزی .دومی پسر همان مرد بود درست بعد از شانزده سال که از مرگ آن یکی می گذشت . شاید الان فکر کنیم که شانزده سال زمان زیادی است برای به خاطر آوردن چیزی اما در واقع وقتی که به شانزده سال قبل زندگی خودمان نگاه می کنیم می بینیم حوادث و خاطرات چنان تازه اند که انگار تازه پنج شش سالی از آنها گذشته و گذشت شانزده سال برایمان کمی عجیب است . این یکی برق کار بوده و باز هم از قضای روزگار در همان روستا مشغول تعمیر سیم های برق بوده یا شاید داشته اند به روستا برق می کشیدند ، مرگ پدرش البته خوب در خاطرش مانده بوده چون در آن زمان نه سال داشته وحتی تلخی های بی پدری را هم می دانستنه اما حالا دیگر از آب وگل گذشته و مشغول کار بوده آن هم با برق . می گویند روی درخت بوده که ناگهان برق اورا می گیرد و پرتش می کند پایین . حالا یا برق می گیردش یا فقط از درخت پرت می شود در اصل موضوع که مرگ است تفاوتی نمی کند و او در دم می میرد . سرش له شده بود وقتی که مرد بیست وپنج سال داشت یعنی درست چهار سال از پدرش هنگام مردن کوچک تر بوده.این چیزی بود که مردمی که خاطره ای از آنها داشتند می گفتند،می گفتند هیچ کدامشان به سی سالگی نمی رسند وآن اولی هم که تا نزدیک سی سالگی دوام آورد تنها چند ماه تا سی فاصله داشت .
ولی مرگ سومی همه را شگفت زده کرد . گفتم که مرگ شگفت زده نمی کند هر طور که باشد اما مرگ این یکی واقعا حیرت آور بوده شاید از این نظر که فقط دوازده سال داشت و نه سال از زمان مرگ پدرش یعنی همان دومین نفر می گذشت . وقتی که مرد کسانی که برای دومی کمی به فکر فرو رفته وفقط سری تکان می دادند لب باز کرده و نفرین آن شکار را به خاطر بچه اش به یاد پیر تر ها آوردند و به جوان ها گوشزد کردند، بقیه هم ماجرارا پروبال دادند آن قدر که هنوز هم که هنوز است معلوم نیست واقعیت قضیه چه بوده است ، تنها چیزی که صحت دارد مرگ سه نسل از یک خانواده است ، پدر و پسر و جالب اینکه دومی هم مثل اولی تنها همین یک فرزند را داشته و سومی که خود هنوز طفلی بیش نبوده ـ دوازده ساله ـ و با مرگ او پرونده ی این مرگ ها هم آیا بسته می شود چون فرزندی دیگر از آن ایل و تبار نمانده .
بچه در خانه بوده مادر سر کار پس یعنی تنها بوده.البته پسر دوازده ساله خیلی هم بچه حساب نمی شود ولی برای کاری که کرده بچه بوده به همین دلیل کسی باور نمی کند . در خانه لابد مشغول بازی یا درس خواندن بوده مادرش هم این را می دانسته چون معمولا در خانه تنها می مانده تا وقتی که ظهر برسد و برود مدرسه اما وقتی مادر بر می گردد بچه را از سقف آویزان می بیند با حلقه ای دور گردنش . نکته شگفت آور همین است . بچه ی آن سن وسال خود کشی نمی کند از نظر روان شناس هم دارای سلامت روانی بوده خانواده اش هم مشکل خاصی نداشته اند و بچه هم حساس تر از دیگر بچه ها نبوده. سوالاتی که مردم در مراسم ختمش می کردند این بود آیا خودش را دار زده ؟یا رفته روی تخت و با دریچه کولر ور می رفته که طنابی آنجا بوده و می افتد در گردنش و دست وپا می زند و کاری نمی تواند بکند بالش هایی را که روی تخت زیر پایش چیده این طرف و آن طرف می افتند و او آن قدر درد می کشد تا می میرد !؟آخر طناب در دریچه ی کولر چه می کرده؟البته چندان طنابی هم نبوده نخ پلاستیکی قنادی ها که باز هم برای گردن یک بچه خیلی محکم است ولی همان نخ را هم یکی نباید بسته باشد به دریچه و اصلا چه معلوم کار کس دیگری نباشد دشمنی ای چیزی شاید در بین بوده !؟مردم می گفتند و سر تکان می دادند و عقل کل ترها یاد پدر و پدر بزرگش افتاده بودند وماجرای نفرین را شرح می دادند. یعنی نفرین یک شکار این قدر کارگر بوده یا نه شاید دخالت در کار طبیعت و از همه مهمتر مرگ . به هر حال مرگ هرکس از پیش تعیین شده ست حتی حیوانات لابد و حالا یکی بیاید از روی ترس یا شوخی بچه ی حیوانی را که هنوز زمانش نرسیده و اصلا نباید به این شکل می مرده از صحنه ی روزگار بردارد . البته معلوم ست که مرگ از این دخالت در کارش آرام نمی گیرد . شاید این نفرین خود مرگ بوده یا تقدیرشان این بوده یعنی سن مرگ آن ها از همان ابتدا این طور رقم خورده تا قبل از سی سالگی ولی کمی عجیب است چون مردن هیچکس این طور قانون مند و منظم نیست تا چه برسد به این که در طی چند نسل این قانون طوری تکرار شود که حالا همه در مراسم ختم آن را جار بزنند .
ولی پیرترها ، آن ها که همیشه ساکتند و تا کسی چیزی از آن ها نپرسد و پیله نشود لب از لب باز نمی کنند حرف دیگری داشتند . آن ها که از پدر و پدر بزرگ هایشان هنوز چیزهایی را به خاطر داشتند می گفتند که قبل از آن اولی هم چند نفر در خانواده شان به همان مرگ های مفاجات مرده بودند . آن ها قضیه را به نفرین حیوان که از اصل شاید هم ساختگی بود مربوط نمی دانستند ، چون هنوز در چگونگی مردن اولی هم بحث و جدل بود و نظر قطعی وجود نداشت . می گفتند قاعده ی بی نظم مردن طوری ست که هر چند هزار سال یک بار نظم می گیرد آن هم آن قدر دقیق که یک گروه یا یک نسل یا یک نژاد از آدم ها را ذره ذره یا یکجا می خورد و می برد و در این ماجرا ذره ذره اقدام کرده بود در طی سه نسل و تمام . ولی خودشان هم گاه به گفته های خود شک می کرد ند به چشم های هم خیره می شدند، نگاه هایشان با یکدیگر تلاقی می کرد و در چشم های هم به دنبال رد پای خاطره و پاسخ سوال های بی پاسخشان می گشتند .همان طور که استکان ها را در نعلبکی ها نگه داشته و منتظر سرد شدن چای در حالی که دست هایشان زیر نگاه جوان ترها می لرزید ، چشم ها ، به یکدیگر تنها یک هشدار را می دادند و از یک چیز خاطره داشتند تنها و تنها مرگ . آنان به مرگ خیره می شدند و اگر گاهی کلمه ای خاطره ای یادی به زبان می آمد انگار مرگ بود که از زبان آن ها سخن می گفت و این را آن ها در نگاه های هم می خوا ند ند . زمان بسیار کوتاه بود .
پاییز79

ایکور

ایکور ۱

امروز بر کف دست راستم کپکی بود .

*

ایکاروس۲ !ایکاروس!

چرا آن گاه که از میان ابرهای باران خیز به درون سایه های آن دریای

سبز سقوط کردی

رساتر فریاد برنیاوردی؟

چرا بر جایی نیفتادی که هیچ یک از ما

هرگز نتوانیم خون و استخوان روی سبزه ها را فراموش کنیم ؟

ایکاروس!ایکاروس!

در سر چه اندیشه ای داشتی وقتی به میان ابر باران خیز شیرجه می رفتی؟

آیا چشم هایت از خون تهی شده بودند ٬

ودندان هایت از جریان تند هوا یخ زده بودند؟

سرخ و سفیداست خاطرات سقوط های بزرگ.

سرخ و سفیداست اذهان شاهدان.

سرخ است سفیدی چشم ها ٬

وسفیداست گونه هایی که زمانی گلی بود.

ایکاروس!ایکاروس!

صدایت را می شنویم پیش از آن که به انتهای آب های ژرف برسی.

چشم هایم را در پای کوهی خاکستری رنگ گشودم ٬

واحساس کردم پاره سنگی را از کاسه ی سرم بیرون کشیده ام .

به دست هایم نگاه کردم .بریده بود٬واز دست هایم خون می ریخت .

واز دست هایم زردآبه جاری بود .

مثل آن بود که سه روز در پای آن کوه افتاده باشم .

وسرم ضربانی مکرربود.

ساق راستم میان قوزک وزانو خم شده بود.

هیچ دردی نداشت .

برای جامی لبریز از آب سرد می مردم

برای پاره ای نان سفید٬واندکی کره وپنیر.

ذهنم روشن بود :نه هیچ نمکی وجود داشت ٬

ونه در مغزم هیچ خونی که براندیشه ام راه بندد.

تنها جریان کند زردآبه ی دست های بریده ام بود

وآگاهی در کاسه ی سرم

*

(قسمتی از شعر بلندایکور نوشته ی گاوین بنتاک۳)

(۱)ایکور Ichor در اساطیر یونان - خون نیست ٬مایعی ست اثیری که در رگ های خدایان جاری ست در آسیب شناسی - ترشح سوزان و آبکی برخی زخم ها و جراحات است .

(۲) ایکور اشاره ای هنرمندانه به اسطوره ای به نام ایکاروس ست که بال هایی از موم ساخت و به آسمان پرواز کرد . در اوج موم با حرارت سوزان خورشید ذوب شد و ایکاروس به عمق دریایی ناشناس سقوط کرد .

(۳)گاوین بنتاک شاعر معاصر بریتانیایی ست که در حال حاضر در ژاپن زندگی می کند . او جایی درباره ی این شعرش گفته ست که پس از چهل سال نگاهی دیگرگونه به آن دارد و همچنان شعر ایکور را مناسب فضای ادبی دهه ی هفتاد انگلستان می داند .او معتقدست که این شعر در شرایطی سخت و بیزار از مناسبات اجتماعی به شکلی الهام گونه سروده شده و مطمئن نیست که دوباره بخواهد چنین شعری بسراید.

این شعر که ترجمه ی زنده یاد احمد میرعلایی است در شماره ی هفتم دوره ی جدید مجله ی مفید آبان ماه ۱۳۶۶منتشر شده است .

ادامه ی تر جمه ی postmodernism:what one needs to know

پست مدرنیسم : چیزی که نیازمند شناخت آن هستیم

(قسمت دوم )

TinyPic image

هر منوتیک واقعیت :تاُویل پذیری یا هرمنوتیک عبارت ست از نظمی فلسفی که مسایل نظری هنگام تفسیر ٬ با آن سر و کار دارند. چون کتب عهد عتیق نیاز به تفسیر داشت و برای تفسیر می بایست به ادبیات ٬ نقد و اجتهاد رجوع شود بنابراین این نوع نگرش ٬ سرمنشاُ تفکر پست مدرنیسم و ساختار شکنی گردید . دشواری خواندن و فهمیدن یک متن ٬نمونه ای ست برای فهم تمامی پدیده ها از جامعه گرفته تا پدیده های فیزیکی . به عبارت ساده تر ٬ چارچوب تاُ ویل پذیری خوانش یک متن برترکیب نویسنده ٬متن و خواننده استوار ست . از یک طرف متن به شدت از قصد عمدی نویسنده متاُثر ست ودر همان حال از خود نویسنده بی نیازست و به عنوان یک متن ٬ همواره زندگی متعلق به خود را اراست . متن دارای معناهایی ست که مستقل از قصد نویسنده و انعکاس آن در پیش فرض های اجتماعی ـ فرهنگی و روان شخصیتی اوست . پیش فرض هایی که نویسنده نا خود آگاه در آن زندگی می کند و می نویسد . بنابراین متن نویسنده عنصری مهم و ضروری در خوانش و فهمیدن یک متن خواهدبود .

تاُویل گرایان ساختار گرا ابتدا به دنبال تصور و درک نویسنده از اثر هستند به نحوی که این تصور فراتر از چیزی ست که خود نویسنده از آن آگاه ست . در هر حال ساختار شناسان بر این عقیده اند که تئوری منتقدانه ی آن ها باعث توانایی و تشخیص خوانش صحیح می گردد .

همچنین خواننده ٬ دارای پیشینه ی فرهنگی ـ اجتماعی و روان شخصیتی منحصر به فردی ست که بر خواندن و فهمیدن متن تاُثیر می گذارد . بنابراین خواننده ای که متن را می خواند در زمینه ای عمل می کند که با متن نویسنده متفاوت ست ٬ علاوه بر این متن ٬ همواره تفسیری از خود را به دنبال می کشاند به نحوی که امکان های خواندن و دوباره خواندن های خود را مکرر می کند .

این پیچیدگی در تاُویل پذیری تلاشی آن را سرعت می بخشد . تاُویل پذیری موضوعی ست مبتنی بر دور یا همان تسلسل . پیش فرض هایی که باعث فهم وتعریف پیش فرض های دیگر ی می شود ٬ بنا براین به نظر می رسد که تاُویل پذیری نه فقط توصیف خواندن و فهمیدن متن است بلکه خواندن و فهمیدن تمام پدیده های مادی و فیزیکی جهان را در بر می گیرد .

دانش ــ قدرت : ملاک هایی که تعیین می کنند کدام تعبیر از متن درست یا بهتر ست ٬ همواره ملاک هایی ست که بازتاب اشکال قدرت اجتماعی ست . آنچه دانش محسوب می شود توسط قدرت تعریف می گردد . در حقیقت در این نظریه٬ دانش و قدرت با یکدیگر مترادفند .دانش ــ قدرت گرچه مکملند اما چند بعدی و متناقضند . تفکر پست مدرنیستی تشریح کننده ی اسرار مجموعه ی قدرت ــ دانشی است که از نگاه سطحی پنهان است . پنهان بودنی که با ایجاد لایه ای از تاُویل پذیری قابل توصیف تجسم می یابد و باعث درک این تئوری نوین و بسیار مهم می گردد . این لایه ی تاُویل پذیری همان فرا روایتی ست که باید ابزار درک و فهم خطا و تشویش شود . چالشی که در این میان موجودیت می یابد الزام زیستن در بی ثباتی مدام و متغیرست در شرایطی که هیچ قطعیتی برای تکیه کردن به آن موجود نیست .

تاُویل پذیری هستی شناسی " دیگر " : در بخش عمده ی تفکر پست مدرن ٬ نقش شناخت شناسی و تاُویل پذیری از غیر اهمیت بنیادی دارد . ساحت تجربه قادر نیست الگوی اصیلی از قدرت ــ دانش ارئه دهد به این ترتیب تفکر پست مدرن دورنمای منتقدانه ای از واقعیت را نشان می دهد . برای مثال "مایکل فوکالت " به این دلیل در مورد بیمارستان های روانی و زندان ها می نویسد که فهم روشن تری از پایه های اجتماعی را آشکار کند . " امانوئل لونیاس " و " ژاک دریدا " به مسئله ی تفاوت و دیگر بودن پرداختند به نحوی که هستی شناسی بر موضوعات دیگر تقدم داشته باشد .

دانش واقعی در عقل محوری فرو نریخته اما در " غیر " انزوا یافته ست به شکلی که تصورات و پیش فرض های خود را به چالش می کشد . اندیشه ی پست مدرن خود را در این تفاوت و دیگر بودن نشان می دهد ٬ تفاوتی که دارای وظیفه ی رهایی بخشی ست و در تلاش است که اخلاق را از چار چوب ها رها کند و دانش های تحت سلطه را از زیر چتر مسلط قدرت ــ دانش بیرون بکشد.

ترجمه ی postmodernism:whath one needs to know

در مورد پست مدرن و فلسفه ی آن زیاد گفته و شنیده شده اما هر چه در موردش می خوانیم گویی باز چیزی نمی دانیم . در کشور ما پست مدرن ابتدادر هنر معماری و بعد در شعر وبا کمی اغراق می توان گفت داستان ظاهر شد در بقیه ی هنرها هنوز خبری از آن نیست بعضی معتقدند که این حرکت در جایی که هنوز مدرنیته راپشت سر نگذاشته و چه بسا که نرسیده باشد زود ست و برخی آن را محصول شرایط اجتماعی می دانند ونه بر اساس اولویت زمانی هر چه که باشد پست مدرن فلسفه ای ست که هست چه گام گذاشتن در آن با موفقیت همراه شده باشد و چه فقط پوسته ی آن را دریافته و بدون دانستن فلسفه اش سعی در خلق آثار هنری داشته باشیم . قصد من از گذاشتن این مقاله در اینجا فقط آشنایی با این فلسفه ست که البته خواندنش حوصله ی فراوانی را می طلبد و امیدوارم دوستان را خسته نکنم سعی می کنم مقاله را در چند بخش منتشر کنم و با اینکه متن اصلی مربوط به ۱۹۹۷ ست اما فکر می کنم برای ما هنوز تازگی داشته باشد . نظرات و دیدگاه های شما دوستان در بهتر شنا ختن این اندیشه ی عصر خودمان راه گشا خواهد بود و طبیعی ست که با کمک شما می توان به تعریف کامل تر این اندیشه دست یافت .

پست مدرنیسم : چیزی که نیازمند شناخت آن هستیم

پست مدرنیسم و خویشاوند فلسفی آن یعنی به هم ریختگی زبانی همواره توسط مخالفانش دچار بد فهمی شده و از سوی طرفدارانش در توضیح آن دچار اغراق . از یک طرف پست مدرنیسم و به هم ریختگی زبانی به عنوان پایان فلسفه ی خود فریبی که منتقدانه بر تمامی اندیشه های بنیادی می تازد امری مقدس شمرده شده اما از دیگر سو به خاطر مسایلی چون نسبیت ، پوچ گرایی ، از بسیاری منطق به بی منطقی کشانده شدن یا همان فرا منطقی تقبیح شده ست . زبان فلسفی بسیاری از متفکرین پست مدرن و سراسیمگی دیوانه وار آنها در کشف این زبان باعث گیجی و سردر گمی در فهم این اندیشه شده ست . و حتی هنوز هم برای درک حداقلی این اندیشه در مکاتب فکری و مذهبی قرن بیستم گویی عجله و ضرورتی احساس نمی شود . بنابراین من در این تلاش مضحکانه به جایی می روم که فرشته ها جراءت گام گذاشتن در آن را نداشته اند . تلاش من بر این ست که که با نگاهی مختصر به موضوعات کلیدی پست مدرن ارتباط آن را با مسایل خاص علمی و آموزشی در نظم چند گانه ای که بین علم و مذهب ( سنت ) گره خورده ست بیابم .

تعریف یک ضد تعریف : اولین مسئله ای که در پست مدرن و ساختار شکنی با آن مواجهیم گستردگی دیدگاههای فلسفی ست . آنچه هست حرکت کلی و مبهمی ست که همان طور که از درون متفاوت ست در بیرون وبعد خارجی به عنوان اندیشه ی فلسفی جدیدی تعمیم یافته . در حقیقت ساختار شکنی که به نظر می رسیدفرم افراطی پست مدرن نمایانده شود آشکارا نظریه ای ضد تعریف ست . بنابراین تمامی تلاش های من در تعریف آن پیشاپیش محکوم به شکست ست . تئوری پست مدرن و ضد تئوری ساختار شکنی اذعان دارند که هیچ تجربه یا اندیشه ی بشری نیست که بتواند از بعد خارجی مسایل شناخت شناسی را مانند آن ها تعریف کند . تمامی اشکال گوناگون عقلانیت را نیرویی در برگرفته که باعث کندی این حرکت می شود به شکلی که با شناخت شناسی رئالیسم علمی و پوزیتیسم فلسفی اشتباه گرفته می شود .

ساختار شکنی مدرن :اگر می خواهیم به معنای پست مدرن پی بریم ابتدا می بایست مدرنیته را پست مدرن ادعای جانشینی آن را دارد تعریف کنیم . مدرنیته با نظریه ی جهانی روشنگری مساوی دانسته شده ست .

این قدرت و نگرش موفق به طبیعت و فرهنگ بر مجامع علمی مدرن و جامعه ٬ اقتصاد٬ اخلاق و ساختارهای شناختی ما حکم فرماست . بدین معنا که عقل بشری همان طور که علوم ریاضی و فیزیک را استنتاج می کند به همان راحتی با عقاید غیر علمی مذاهب و دیگر اشکال اندیشه های این چنینی روبروست . عقل و علم ٬ تکنولوژی و اداره ی بوروکراتیک ٬دانش ٬ ثروت و رفاه ما را از طریق کنترل منطقی طبیعت و جامعه رشد می دهد .مدرنیته به دستاوردهای مذهبی به عنوان مطالعه ی موردی نمونه به این دلیل حمله می کند تا به زوایای اندیشه های در حال شکل گیری پست مدرن برسد . کارل مارکس در ایده هایش قوانین ساختاری و فوق ساختاری اقتصاد را معرفی می کند . او می گوید جامعه و به دنبال آن رسوم اجتماعی و فلسفی بر بنیاد ماتریالیسم ساخته شده اند . در اندیشه ی او مذهب به عنوان بخشی از فوق ساختار فقط آینه ای ایدئولوژیکی از ساختار اقتصادی یک جامعه ست .

زیگموند فروید استعاره ی فوق ساختاری و بنیادی را برای نمایاندن ساختارهای بنیادی روان بشریبه کار می برد چیزی که محدودیت ها و امکان های زندگی انسان از آن ناشی می شود . در دیدگاه او مذهب در اصطلاح خودش حقیقت ندارد اما بازتاب دلخوشی ایی بی اساس از حقیقت بسیار عمیق روان ست . فروید ٬ مارکس و جانشینان فراوان آن ها معتقدند واقعیت فردی فرد یا جامعه برای خود جامعه یا فرد به ندرت قابل شناختند زیرا مفاهیم یا ساختارهایی پنهان مانده وجود دارند که باید از دل فرم های جدید تحلیل های علمی ـ اجتماعی جدیدی عرضه شوند .

کلود لوی اشتراوس از اساس فوق ساختاربرای اثبات مطالعات انسان شناسی اش استفاده می کند . بنابراین ریشه های انسان شناسی به عنوان نظمی در ژرفای استعاره ی پنهان شده ی بنیاد های علّی می باشند . تئوری تکامل تدریجی داروین می تواند مدلی از اساس فوق ساختاری باشد به این دلیل که بیانگر اشکال بالاتر حیات ست ٬ حیاتی که در تکوین علت و معلولی بر اشکال پایین تر ساخته شده که آن هم با قوانین پنهان و ناشناخته ای تعریف می شود که به هیچ وجه بدیهی نیستند . این شکل از دانش نمی تواند نظریه های قابل اطمینانی ارائه دهد زیرا با تصورات روان شناسانه ٬ افکار غلط بسیار عمقی نگر ( مانند نظریه ی داروین ) و ایدئولوژی های متعصبانه (همچون نظریات مارکس ) تحریف شده ست .

این مطلب را تا رسیدن به هرمنوتیک و ساختار شکنی در ادامه پی خواهیم گرفت....

اندر حکایت اهل مطالعه و تراژدی تیراژکتاب

این روزها سخن گفتن درباره ی رمان اولیس ــاثر ماندگار جویس ـــ در هر جایی که کتاب خوانی پیدا شود زیاد شنیده می شود . اما متن مصاحبه ی منوچهر بدیعی که در گوراب منتشر شده نکات جالب توجهی را درباره ی قشر کتاب خوان پیش رو می نهد. این که چرا می گوییم تیراژ کتاب از سه هزار به دو هزار و حالا به هزار و دویست نسخه کاهش یافته ؟ کتاب های کلاسیک ادبی یا مذهبی تیراژی برابر ده تا بیست هزار نسخه دارند و البته که فروش هم می روند پس معلوم می شود کتاب هایی که ما می خوانیم تیراژ هزار و پانصد تایی دارند که همان هم بعضی وقت ها روی دست ناشر می ماند و فروش نمی رود یعنی کتاب های جدی ادبیات . دکتر بدیعی با دلایل منطقی خودش سعی در اثبات لزوم عدم انتشار اولیس به دلایل فرهنگی دارد که هر چند این دلایل آزار دهنده ست اما واقعیتی ست تلخ از آنچه در ذهن و ضمیر قشر کتاب خوان می گذرد.

واقعیت این ست که ما ایرانی ها بیشتر از این که اهل مطالعه باشیم اهل مد و عقب نیفتادن از دنیای مدرن هستیم . وقتی می گویم ما ایرانی ها منظورم همان تعدادهزار و پانصد تایی ست که تیراژ کتاب ها نشان می دهد .شاید مثالی منظورم را از اهل مد بودن روشن تر کند:

چندی پیش آخرین جلد رمان هری پاتر در سراسر اروپا منتشر شد و جوانان تهرانی هم که از طریق اینترنت از فروش همزمان آن در تهران مطلع شده بودند شبانه پشت در کتابفروشی صف بستند ( می گویم تهرانی چون در شهرستان ها هیچ خبری از تب کتاب نیست ) درست مثل جوانان کشورهای اروپایی که بی صبرانه آمدن این کتاب را انتظار می کشیدند و البته آن را خریدند قبل از این که ترجمه شود و پشت جلد آن را به هم نشان می دادند در حالی که خودشان بهتر از هر کسی می دانستند که حتی یک پاراگراف از کتاب زبان اصلی را نمی توانند درست بخوانند . بله آن ها خوشحال بودند ما نیز زیرا حداقل در یک رویداد فرهنگی با دنیا شریک شده بودیم اما خودمان می دانیم که مطالعه در کشورهای پیشرفته از نان شب هم که واجب تر نباشد ارزشی برابر و گاه بیشتر از آن دارد . زمانی بود که برخی رمان ها مثل داستان های هوگو . بالزاک و... به صورت بخش به بخش در اروپا منتشر می شد و تا با کشتی به امریکا برسد مدتی طول می کشید مردم مشتاقی که بخش هایی از کتاب را خوانده بودند در اسکله منتظر رسیدن کشتی می شدند تا سریع داستان را بگیرند و ادامه اش را بخوانند و حتی صبر نمی کردند واز مسافران داخل کشتی که زودتر از آن ها کتاب خوانده بودند جویای احوال و سرنوشت شخصیت های داستان می شدند که خود همین رفتارنشان از نگاه و طرز تلقی یک جا معه به مقوله ی فرهنگ ست .

اما در اینجا ماجرا فرق می کند . در این جا داستان نوعی تفنن ست و بعضی وقت ها پز منور الفکری بدون تابش هیچ نوری بر ذهن . در اینجا هنوز که هنوز ست خیلی از تحصیل کرده های ما خیال می کنند رمان یعنی کتاب عشقی عاشقی و با همین لحن هم می گویند و تازه این هم که نباشد کتابی ست برای روزهای فراغت از کار . در اینجا هیچ چیز سر جای خودش نیست ما ادبیات خودمان را درست نمی شناسیم ادبیات معاصرمان را می گویم در اینجا کسی برای رمان کلیدر که جلدهای اول و دومش با هم و بقیه ی هشت جلد تک تک منشر می شد لحظه شماری نمی کرد و حتی برای نمونه ی خارجی رمان هم همین طور وقتی که رمان مارسل پروست منتشر شد برخی سال ها بعد با افتخار اعلا م کردند که حوصله ی خواندنش را نداشته اند و این البته عیب نیست بلکه تفاوت فرهنگ ست فرهنگی به نام مطالعه . ما داستان نویسانمان را نمی شناسیم چون نوشته هایشان را یا جسته گریخته خوانده ایم ونه به طور جدی و اگر هم می شناسیم درک و نقد درستی از آن ها نداریم . ما اگر نویسنده ایم در باره ی جهانی ناقص می نویسیم چون که ذهنی ناقص را در خود پرورده ایم . ما در نزد دوستانمان خجالت می کشیم اگر کتابی را نخوانده باشیم اما در تنهایی خود نه تنها از ین موضوع شرمی نداریم که احساس غبن هم نمی کنیم . بازار تعیین کننده ی ذائقه ی فرهنگی ما شده فرقی نمی کند بازار جهانی یا بازار داخلی . ما شعر نمی خوانیم اما درباره اش اظهار نظر می کنیم و شاعرانمان که حلقه ی دوستانشان روز به روز تنگ تر می شود مخاطب شان محدود به همان ها می شود . شاعر و نویسنده ی ما به خاطر نبودن مخاطب جدی در خلا فکر می کند و برای تکه های پراکنده ــ تک و توک کتاب خوان ها ــ می نویسد و کیست که نداند جریان خلق اثر هنری براین منوال تا کی توان مقاومت خواهد داشت . ما از چه می نالیم وقتی که با دستهای خالی به گنجینه ی اندک ذهنی خود می نگریم خاطره ای از ادبیات خودمان که پایدار باشد به یاد نداریم و چون زبان نمی دانیم از ادبیات جهان هم فاصله داریم .

حالا شاید حق با منوچهر بدیعی باشد که نمی خواهد کتابش را منتشر کند او هم مثل هر هنرمندی مشتاق ست که نتیجه ی تلاش یک عمر خود را ببیند اما صبر می کند با تلخی صبر می کند تا زمانی که حداقل مخاطبی واقعی برای کارش پیدا کند حالا این صبر چند سال طول خواهد کشید و اصلا آیا ممکن ست که فرهنگ به این زودی ها تغییر کند خود چیز دیگری ست شاید زمان انتشار آن کتاب هم برسد شاید...