ماجرا بود و حیران از مرگ سوم
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
نقطه ی کور
ماجرا بود و حیران از مرگ سوم
ایکور
امروز بر کف دست راستم کپکی بود .
*
ایکاروس۲ !ایکاروس!
چرا آن گاه که از میان ابرهای باران خیز به درون سایه های آن دریای
سبز سقوط کردی
رساتر فریاد برنیاوردی؟
چرا بر جایی نیفتادی که هیچ یک از ما
هرگز نتوانیم خون و استخوان روی سبزه ها را فراموش کنیم ؟
ایکاروس!ایکاروس!
در سر چه اندیشه ای داشتی وقتی به میان ابر باران خیز شیرجه می رفتی؟
آیا چشم هایت از خون تهی شده بودند ٬
ودندان هایت از جریان تند هوا یخ زده بودند؟
سرخ و سفیداست خاطرات سقوط های بزرگ.
سرخ و سفیداست اذهان شاهدان.
سرخ است سفیدی چشم ها ٬
وسفیداست گونه هایی که زمانی گلی بود.
ایکاروس!ایکاروس!
صدایت را می شنویم پیش از آن که به انتهای آب های ژرف برسی.
چشم هایم را در پای کوهی خاکستری رنگ گشودم ٬
واحساس کردم پاره سنگی را از کاسه ی سرم بیرون کشیده ام .
به دست هایم نگاه کردم .بریده بود٬واز دست هایم خون می ریخت .
واز دست هایم زردآبه جاری بود .
مثل آن بود که سه روز در پای آن کوه افتاده باشم .
وسرم ضربانی مکرربود.
ساق راستم میان قوزک وزانو خم شده بود.
هیچ دردی نداشت .
برای جامی لبریز از آب سرد می مردم
برای پاره ای نان سفید٬واندکی کره وپنیر.
ذهنم روشن بود :نه هیچ نمکی وجود داشت ٬
ونه در مغزم هیچ خونی که براندیشه ام راه بندد.
تنها جریان کند زردآبه ی دست های بریده ام بود
وآگاهی در کاسه ی سرم
*
(قسمتی از شعر بلندایکور نوشته ی گاوین بنتاک۳)
(۱)ایکور Ichor در اساطیر یونان - خون نیست ٬مایعی ست اثیری که در رگ های خدایان جاری ست در آسیب شناسی - ترشح سوزان و آبکی برخی زخم ها و جراحات است .
(۲) ایکور اشاره ای هنرمندانه به اسطوره ای به نام ایکاروس ست که بال هایی از موم ساخت و به آسمان پرواز کرد . در اوج موم با حرارت سوزان خورشید ذوب شد و ایکاروس به عمق دریایی ناشناس سقوط کرد .
(۳)گاوین بنتاک شاعر معاصر بریتانیایی ست که در حال حاضر در ژاپن زندگی می کند . او جایی درباره ی این شعرش گفته ست که پس از چهل سال نگاهی دیگرگونه به آن دارد و همچنان شعر ایکور را مناسب فضای ادبی دهه ی هفتاد انگلستان می داند .او معتقدست که این شعر در شرایطی سخت و بیزار از مناسبات اجتماعی به شکلی الهام گونه سروده شده و مطمئن نیست که دوباره بخواهد چنین شعری بسراید.
این شعر که ترجمه ی زنده یاد احمد میرعلایی است در شماره ی هفتم دوره ی جدید مجله ی مفید آبان ماه ۱۳۶۶منتشر شده است .
ادامه ی تر جمه ی postmodernism:what one needs to know
(قسمت دوم )
هر منوتیک واقعیت :تاُویل پذیری یا هرمنوتیک عبارت ست از نظمی فلسفی که مسایل نظری هنگام تفسیر ٬ با آن سر و کار دارند. چون کتب عهد عتیق نیاز به تفسیر داشت و برای تفسیر می بایست به ادبیات ٬ نقد و اجتهاد رجوع شود بنابراین این نوع نگرش ٬ سرمنشاُ تفکر پست مدرنیسم و ساختار شکنی گردید . دشواری خواندن و فهمیدن یک متن ٬نمونه ای ست برای فهم تمامی پدیده ها از جامعه گرفته تا پدیده های فیزیکی . به عبارت ساده تر ٬ چارچوب تاُ ویل پذیری خوانش یک متن برترکیب نویسنده ٬متن و خواننده استوار ست . از یک طرف متن به شدت از قصد عمدی نویسنده متاُثر ست ودر همان حال از خود نویسنده بی نیازست و به عنوان یک متن ٬ همواره زندگی متعلق به خود را اراست . متن دارای معناهایی ست که مستقل از قصد نویسنده و انعکاس آن در پیش فرض های اجتماعی ـ فرهنگی و روان شخصیتی اوست . پیش فرض هایی که نویسنده نا خود آگاه در آن زندگی می کند و می نویسد . بنابراین متن نویسنده عنصری مهم و ضروری در خوانش و فهمیدن یک متن خواهدبود .
تاُویل گرایان ساختار گرا ابتدا به دنبال تصور و درک نویسنده از اثر هستند به نحوی که این تصور فراتر از چیزی ست که خود نویسنده از آن آگاه ست . در هر حال ساختار شناسان بر این عقیده اند که تئوری منتقدانه ی آن ها باعث توانایی و تشخیص خوانش صحیح می گردد .
همچنین خواننده ٬ دارای پیشینه ی فرهنگی ـ اجتماعی و روان شخصیتی منحصر به فردی ست که بر خواندن و فهمیدن متن تاُثیر می گذارد . بنابراین خواننده ای که متن را می خواند در زمینه ای عمل می کند که با متن نویسنده متفاوت ست ٬ علاوه بر این متن ٬ همواره تفسیری از خود را به دنبال می کشاند به نحوی که امکان های خواندن و دوباره خواندن های خود را مکرر می کند .
این پیچیدگی در تاُویل پذیری تلاشی آن را سرعت می بخشد . تاُویل پذیری موضوعی ست مبتنی بر دور یا همان تسلسل . پیش فرض هایی که باعث فهم وتعریف پیش فرض های دیگر ی می شود ٬ بنا براین به نظر می رسد که تاُویل پذیری نه فقط توصیف خواندن و فهمیدن متن است بلکه خواندن و فهمیدن تمام پدیده های مادی و فیزیکی جهان را در بر می گیرد .
دانش ــ قدرت : ملاک هایی که تعیین می کنند کدام تعبیر از متن درست یا بهتر ست ٬ همواره ملاک هایی ست که بازتاب اشکال قدرت اجتماعی ست . آنچه دانش محسوب می شود توسط قدرت تعریف می گردد . در حقیقت در این نظریه٬ دانش و قدرت با یکدیگر مترادفند .دانش ــ قدرت گرچه مکملند اما چند بعدی و متناقضند . تفکر پست مدرنیستی تشریح کننده ی اسرار مجموعه ی قدرت ــ دانشی است که از نگاه سطحی پنهان است . پنهان بودنی که با ایجاد لایه ای از تاُویل پذیری قابل توصیف تجسم می یابد و باعث درک این تئوری نوین و بسیار مهم می گردد . این لایه ی تاُویل پذیری همان فرا روایتی ست که باید ابزار درک و فهم خطا و تشویش شود . چالشی که در این میان موجودیت می یابد الزام زیستن در بی ثباتی مدام و متغیرست در شرایطی که هیچ قطعیتی برای تکیه کردن به آن موجود نیست .
تاُویل پذیری هستی شناسی " دیگر " : در بخش عمده ی تفکر پست مدرن ٬ نقش شناخت شناسی و تاُویل پذیری از غیر اهمیت بنیادی دارد . ساحت تجربه قادر نیست الگوی اصیلی از قدرت ــ دانش ارئه دهد به این ترتیب تفکر پست مدرن دورنمای منتقدانه ای از واقعیت را نشان می دهد . برای مثال "مایکل فوکالت " به این دلیل در مورد بیمارستان های روانی و زندان ها می نویسد که فهم روشن تری از پایه های اجتماعی را آشکار کند . " امانوئل لونیاس " و " ژاک دریدا " به مسئله ی تفاوت و دیگر بودن پرداختند به نحوی که هستی شناسی بر موضوعات دیگر تقدم داشته باشد .
دانش واقعی در عقل محوری فرو نریخته اما در " غیر " انزوا یافته ست به شکلی که تصورات و پیش فرض های خود را به چالش می کشد . اندیشه ی پست مدرن خود را در این تفاوت و دیگر بودن نشان می دهد ٬ تفاوتی که دارای وظیفه ی رهایی بخشی ست و در تلاش است که اخلاق را از چار چوب ها رها کند و دانش های تحت سلطه را از زیر چتر مسلط قدرت ــ دانش بیرون بکشد.
ترجمه ی postmodernism:whath one needs to know
پست مدرنیسم : چیزی که نیازمند شناخت آن هستیم
پست مدرنیسم و خویشاوند فلسفی آن یعنی به هم ریختگی زبانی همواره توسط مخالفانش دچار بد فهمی شده و از سوی طرفدارانش در توضیح آن دچار اغراق . از یک طرف پست مدرنیسم و به هم ریختگی زبانی به عنوان پایان فلسفه ی خود فریبی که منتقدانه بر تمامی اندیشه های بنیادی می تازد امری مقدس شمرده شده اما از دیگر سو به خاطر مسایلی چون نسبیت ، پوچ گرایی ، از بسیاری منطق به بی منطقی کشانده شدن یا همان فرا منطقی تقبیح شده ست . زبان فلسفی بسیاری از متفکرین پست مدرن و سراسیمگی دیوانه وار آنها در کشف این زبان باعث گیجی و سردر گمی در فهم این اندیشه شده ست . و حتی هنوز هم برای درک حداقلی این اندیشه در مکاتب فکری و مذهبی قرن بیستم گویی عجله و ضرورتی احساس نمی شود . بنابراین من در این تلاش مضحکانه به جایی می روم که فرشته ها جراءت گام گذاشتن در آن را نداشته اند . تلاش من بر این ست که که با نگاهی مختصر به موضوعات کلیدی پست مدرن ارتباط آن را با مسایل خاص علمی و آموزشی در نظم چند گانه ای که بین علم و مذهب ( سنت ) گره خورده ست بیابم .
تعریف یک ضد تعریف : اولین مسئله ای که در پست مدرن و ساختار شکنی با آن مواجهیم گستردگی دیدگاههای فلسفی ست . آنچه هست حرکت کلی و مبهمی ست که همان طور که از درون متفاوت ست در بیرون وبعد خارجی به عنوان اندیشه ی فلسفی جدیدی تعمیم یافته . در حقیقت ساختار شکنی که به نظر می رسیدفرم افراطی پست مدرن نمایانده شود آشکارا نظریه ای ضد تعریف ست . بنابراین تمامی تلاش های من در تعریف آن پیشاپیش محکوم به شکست ست . تئوری پست مدرن و ضد تئوری ساختار شکنی اذعان دارند که هیچ تجربه یا اندیشه ی بشری نیست که بتواند از بعد خارجی مسایل شناخت شناسی را مانند آن ها تعریف کند . تمامی اشکال گوناگون عقلانیت را نیرویی در برگرفته که باعث کندی این حرکت می شود به شکلی که با شناخت شناسی رئالیسم علمی و پوزیتیسم فلسفی اشتباه گرفته می شود .
ساختار شکنی مدرن :اگر می خواهیم به معنای پست مدرن پی بریم ابتدا می بایست مدرنیته را پست مدرن ادعای جانشینی آن را دارد تعریف کنیم . مدرنیته با نظریه ی جهانی روشنگری مساوی دانسته شده ست .
این قدرت و نگرش موفق به طبیعت و فرهنگ بر مجامع علمی مدرن و جامعه ٬ اقتصاد٬ اخلاق و ساختارهای شناختی ما حکم فرماست . بدین معنا که عقل بشری همان طور که علوم ریاضی و فیزیک را استنتاج می کند به همان راحتی با عقاید غیر علمی مذاهب و دیگر اشکال اندیشه های این چنینی روبروست . عقل و علم ٬ تکنولوژی و اداره ی بوروکراتیک ٬دانش ٬ ثروت و رفاه ما را از طریق کنترل منطقی طبیعت و جامعه رشد می دهد .مدرنیته به دستاوردهای مذهبی به عنوان مطالعه ی موردی نمونه به این دلیل حمله می کند تا به زوایای اندیشه های در حال شکل گیری پست مدرن برسد . کارل مارکس در ایده هایش قوانین ساختاری و فوق ساختاری اقتصاد را معرفی می کند . او می گوید جامعه و به دنبال آن رسوم اجتماعی و فلسفی بر بنیاد ماتریالیسم ساخته شده اند . در اندیشه ی او مذهب به عنوان بخشی از فوق ساختار فقط آینه ای ایدئولوژیکی از ساختار اقتصادی یک جامعه ست .
زیگموند فروید استعاره ی فوق ساختاری و بنیادی را برای نمایاندن ساختارهای بنیادی روان بشریبه کار می برد چیزی که محدودیت ها و امکان های زندگی انسان از آن ناشی می شود . در دیدگاه او مذهب در اصطلاح خودش حقیقت ندارد اما بازتاب دلخوشی ایی بی اساس از حقیقت بسیار عمیق روان ست . فروید ٬ مارکس و جانشینان فراوان آن ها معتقدند واقعیت فردی فرد یا جامعه برای خود جامعه یا فرد به ندرت قابل شناختند زیرا مفاهیم یا ساختارهایی پنهان مانده وجود دارند که باید از دل فرم های جدید تحلیل های علمی ـ اجتماعی جدیدی عرضه شوند .
کلود لوی اشتراوس از اساس فوق ساختاربرای اثبات مطالعات انسان شناسی اش استفاده می کند . بنابراین ریشه های انسان شناسی به عنوان نظمی در ژرفای استعاره ی پنهان شده ی بنیاد های علّی می باشند . تئوری تکامل تدریجی داروین می تواند مدلی از اساس فوق ساختاری باشد به این دلیل که بیانگر اشکال بالاتر حیات ست ٬ حیاتی که در تکوین علت و معلولی بر اشکال پایین تر ساخته شده که آن هم با قوانین پنهان و ناشناخته ای تعریف می شود که به هیچ وجه بدیهی نیستند . این شکل از دانش نمی تواند نظریه های قابل اطمینانی ارائه دهد زیرا با تصورات روان شناسانه ٬ افکار غلط بسیار عمقی نگر ( مانند نظریه ی داروین ) و ایدئولوژی های متعصبانه (همچون نظریات مارکس ) تحریف شده ست .
این مطلب را تا رسیدن به هرمنوتیک و ساختار شکنی در ادامه پی خواهیم گرفت....
اندر حکایت اهل مطالعه و تراژدی تیراژکتاب
این روزها سخن گفتن درباره ی رمان اولیس ــاثر ماندگار جویس ـــ در هر جایی که کتاب خوانی پیدا شود زیاد شنیده می شود . اما متن مصاحبه ی منوچهر بدیعی که در گوراب منتشر شده نکات جالب توجهی را درباره ی قشر کتاب خوان پیش رو می نهد. این که چرا می گوییم تیراژ کتاب از سه هزار به دو هزار و حالا به هزار و دویست نسخه کاهش یافته ؟ کتاب های کلاسیک ادبی یا مذهبی تیراژی برابر ده تا بیست هزار نسخه دارند و البته که فروش هم می روند پس معلوم می شود کتاب هایی که ما می خوانیم تیراژ هزار و پانصد تایی دارند که همان هم بعضی وقت ها روی دست ناشر می ماند و فروش نمی رود یعنی کتاب های جدی ادبیات . دکتر بدیعی با دلایل منطقی خودش سعی در اثبات لزوم عدم انتشار اولیس به دلایل فرهنگی دارد که هر چند این دلایل آزار دهنده ست اما واقعیتی ست تلخ از آنچه در ذهن و ضمیر قشر کتاب خوان می گذرد.
واقعیت این ست که ما ایرانی ها بیشتر از این که اهل مطالعه باشیم اهل مد و عقب نیفتادن از دنیای مدرن هستیم . وقتی می گویم ما ایرانی ها منظورم همان تعدادهزار و پانصد تایی ست که تیراژ کتاب ها نشان می دهد .شاید مثالی منظورم را از اهل مد بودن روشن تر کند:
چندی پیش آخرین جلد رمان هری پاتر در سراسر اروپا منتشر شد و جوانان تهرانی هم که از طریق اینترنت از فروش همزمان آن در تهران مطلع شده بودند شبانه پشت در کتابفروشی صف بستند ( می گویم تهرانی چون در شهرستان ها هیچ خبری از تب کتاب نیست ) درست مثل جوانان کشورهای اروپایی که بی صبرانه آمدن این کتاب را انتظار می کشیدند و البته آن را خریدند قبل از این که ترجمه شود و پشت جلد آن را به هم نشان می دادند در حالی که خودشان بهتر از هر کسی می دانستند که حتی یک پاراگراف از کتاب زبان اصلی را نمی توانند درست بخوانند . بله آن ها خوشحال بودند ما نیز زیرا حداقل در یک رویداد فرهنگی با دنیا شریک شده بودیم اما خودمان می دانیم که مطالعه در کشورهای پیشرفته از نان شب هم که واجب تر نباشد ارزشی برابر و گاه بیشتر از آن دارد . زمانی بود که برخی رمان ها مثل داستان های هوگو . بالزاک و... به صورت بخش به بخش در اروپا منتشر می شد و تا با کشتی به امریکا برسد مدتی طول می کشید مردم مشتاقی که بخش هایی از کتاب را خوانده بودند در اسکله منتظر رسیدن کشتی می شدند تا سریع داستان را بگیرند و ادامه اش را بخوانند و حتی صبر نمی کردند واز مسافران داخل کشتی که زودتر از آن ها کتاب خوانده بودند جویای احوال و سرنوشت شخصیت های داستان می شدند که خود همین رفتارنشان از نگاه و طرز تلقی یک جا معه به مقوله ی فرهنگ ست .
اما در اینجا ماجرا فرق می کند . در این جا داستان نوعی تفنن ست و بعضی وقت ها پز منور الفکری بدون تابش هیچ نوری بر ذهن . در اینجا هنوز که هنوز ست خیلی از تحصیل کرده های ما خیال می کنند رمان یعنی کتاب عشقی عاشقی و با همین لحن هم می گویند و تازه این هم که نباشد کتابی ست برای روزهای فراغت از کار . در اینجا هیچ چیز سر جای خودش نیست ما ادبیات خودمان را درست نمی شناسیم ادبیات معاصرمان را می گویم در اینجا کسی برای رمان کلیدر که جلدهای اول و دومش با هم و بقیه ی هشت جلد تک تک منشر می شد لحظه شماری نمی کرد و حتی برای نمونه ی خارجی رمان هم همین طور وقتی که رمان مارسل پروست منتشر شد برخی سال ها بعد با افتخار اعلا م کردند که حوصله ی خواندنش را نداشته اند و این البته عیب نیست بلکه تفاوت فرهنگ ست فرهنگی به نام مطالعه . ما داستان نویسانمان را نمی شناسیم چون نوشته هایشان را یا جسته گریخته خوانده ایم ونه به طور جدی و اگر هم می شناسیم درک و نقد درستی از آن ها نداریم . ما اگر نویسنده ایم در باره ی جهانی ناقص می نویسیم چون که ذهنی ناقص را در خود پرورده ایم . ما در نزد دوستانمان خجالت می کشیم اگر کتابی را نخوانده باشیم اما در تنهایی خود نه تنها از ین موضوع شرمی نداریم که احساس غبن هم نمی کنیم . بازار تعیین کننده ی ذائقه ی فرهنگی ما شده فرقی نمی کند بازار جهانی یا بازار داخلی . ما شعر نمی خوانیم اما درباره اش اظهار نظر می کنیم و شاعرانمان که حلقه ی دوستانشان روز به روز تنگ تر می شود مخاطب شان محدود به همان ها می شود . شاعر و نویسنده ی ما به خاطر نبودن مخاطب جدی در خلا فکر می کند و برای تکه های پراکنده ــ تک و توک کتاب خوان ها ــ می نویسد و کیست که نداند جریان خلق اثر هنری براین منوال تا کی توان مقاومت خواهد داشت . ما از چه می نالیم وقتی که با دستهای خالی به گنجینه ی اندک ذهنی خود می نگریم خاطره ای از ادبیات خودمان که پایدار باشد به یاد نداریم و چون زبان نمی دانیم از ادبیات جهان هم فاصله داریم .
حالا شاید حق با منوچهر بدیعی باشد که نمی خواهد کتابش را منتشر کند او هم مثل هر هنرمندی مشتاق ست که نتیجه ی تلاش یک عمر خود را ببیند اما صبر می کند با تلخی صبر می کند تا زمانی که حداقل مخاطبی واقعی برای کارش پیدا کند حالا این صبر چند سال طول خواهد کشید و اصلا آیا ممکن ست که فرهنگ به این زودی ها تغییر کند خود چیز دیگری ست شاید زمان انتشار آن کتاب هم برسد شاید...
یادها و سایه ها (1)
امان از خستگی بی پایان که مثل زهر ذره ذره در جان آدم نشست می کند و تمامی ندارد. اصلا معلوم نیست از کجا می آید و چگونه شروع می شود فقط می دانی که هست وقتی که مثل گوژپشت خمیده می شوی و فرو می روی در خود . به قول کارل یاسپرس " ما در جهان سقوط می کنیم سقوطی ممتد "و من سنگینی این سقوط را گاه در پشت خود حس می کنم و فرو می روم و فرو و... فروتر...اما چه می توان کرد با بار این لعنت ــ رنج ــ فقط به دستاویزهای کوچکی چنگ می زنیم دستاویزهایی که از خودمان سست ترند . اما دلخوشی هست .یادهایی که انگار تنها بهانه ی بودنند و زیستن . یادهایی گرامی که خودم هم نمی دانم چرا دوست دارم بگویم اشباح یا سایه ها . سایه هایی اطمینان بخش که در خنکایشان می توان کمی از فرسودگی جسم و روح کاست . یاد افسانه . امیر زاده ی کاشی ها و یحیا حتی اسماعیل با تمام تلخی و بیماری اش.
***
امیر زاده نشسته " امیر زاده یی تنها " در میان کاشی های آبی حوض خانه وصدای نرم فواره و نجوای آرام اطلسی ها . امیر زاده در آن نیمروز گرم تابستان با چشمها ی بادامی اش و در حالی که همه خوابند به نقطه ای درمیان آن همه آبی خیره مانده . کسی چه می داند امیر زاده در آن سکوت به چه می اندیشد؟ فقط یادش آرامشی ست که در غربت افتاده ای به وطن بیندیشد و من به خانه به امنیت به هجوم آب و آبی و رقص نور در طاق طاقی های حوض خانه می اندیشم .
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره ی دوردست حوض خانه
آه امیرزاده ی کاشی ها
با اشک های آبی ات
( امیر زاده ی کاشی ها ــ احمد شاملو )
***
... در کوچه باد می آید . باد به باران شلاق می کشد وسیاهی شب را خیس می کند. بارن اما بی صدا می بارد مثل گام های زن هرجایی که هرشب از زیر پنجره اش می گذشت و چنان آهی می کشید به تلخی که یا سمینی کبود بر سر پنجره می لرزید . زن اما گام هایش را تند نمی کند به خاطر باران . خاطره ی دلخوشی های کوچک مرد شاید عذابش می دهد که امشب در این شلاق باد بر باران می خواهد خود را به تمامی بر او فاش کند. به پشت در می رسد و چند ضربه و بعد تنها یادی ست و ناله های مرد:
هم از آن شب آمد هر چه به چشم
همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم پیچان
( همه شب ـــ نیما)
***
و آن بچه ها آن بچه های رفته بچه هایی که چون خوشه ای گنجشک جمع شده بر سیم برق شادمانه های و هو داشتند . بچه های کوچک بچه های ترسو بچه های مرده بچه هایی که همه ی آن سال با برف و بورا ن رفتند و ما در برف وبوران بازگشتیم که ما را تماشا کنند از دور وما هم صدا با آنان می خوانیم .صدامان بر آب های مرده منعکس می شود بچه هایی در آوار مرگ بچه های اسفندیار بچه های شهر بازی و نمایش ها .بچه هایی که نامشان یحیا ست ... نه ...بچه ها نمی توانند بمیرند حتی بچه های آن سال مرگ . سالی که نام تمام مردگانش یحیا بود :
یک ریز می خواند هنوز اسفندیار آن سو
خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ی ترسو
دریا ی فردا کشتزار ماست
نام تمام مردگان یحیاست
( نام تمام مردگان یحیاست ــ سپا نلو )
***
رویای مردی که نشسته با سیگاری در دست و چشم دوخته به صفحه ی سفید کاغذ که آنی ست با کلمات در مقابلش جان گیرد و هوشنگ با نگاه کنجکاوش که در اشیا و آدم ها فرو می رود و می کاود . و رویایی و رویای او بر هوشنگ و یاد او که می گوید :" بادیه اول دنیا بود . و اول دنیا سمت نداشت . سمتی به سمت خودش داشت که ابتدای دایره بود"
من می روم ودنیا می ماند
نه او مرا نه من او را
با این لجی که آسمانش با من داشت
هر جا آبی همه جا آبی
( سنگ هوشنگ ــ ید ا... رو یا یی )
من در تقاطع اشباح (1)
مدت هاي زيادي است كه فيلم مي بينم . آن قدر كه يادم نمي آيد اولين فيلمي كه ديدم چه بود.
اما زمان درازي است كه اشباحي با من راه مي روند. در من نفس مي كشند.سوت زنان از كنارم مي گذرند ولحظه اي كوتاه خيلي كوتاه سخن مي گويند...
موبد: سخن از پليدي چندان است كه جاي مزدا اهورا نيست. گاه آن ست كه ماه از سنگ بگردد و خورشيد نشانه هاي سهمناك بنمايد. دانش ودينم مي ستيزند و خرد با مهر گويي پايان هزاره ي اهورايي ست . بايد به سراسر ايران زمين پند نامه بفرستيم .
زن: پند نامه بفرست اي موبد. اما اندكي نان نيز بر آن بيفزاي . ما مردمان از پند سير آمده ايم وبر نان گرسنه ايم .
( مرگ يزگرد/ بهرام بيضايي )
***
عطر ساز : فقط يه نفر مي تونه عطر اساسي رو توليد كنه. تنها عطري كه بر تمامي افراد تاثير بذاره . افسانه اين رو مي گه . ووقتي درش باز بشه عطر رها مي شه در اون زمان بعد از هزاران سال عطر زيبايي پراكنده مي شه . و اون تنها زمانيه كه تمام افراد روي زمين فكر مي كنند كه توي بهشت هستند. تا دوازده آگوست بايد پيدا بشه . اما در روز سيزدهم عضو اساسي شناخته نمي شه .
قاتل: چرا؟
عطر ساز: براي اينكه اين يه افسانه ست ومن يه دانشمندم .
قاتل: افسانه چيه؟
عطرساز: ولش كن ...
راوي: اما اين ول كردن هزينه ي سنگيني در پي داشت‘ دوازده جنايت!
( عطر داستاني جنايت/تام تيكور)
اسلام: خيلي خوب! اگه تو گاو مش حسني كه الان بايد تو چاه باشي خدا آمرزيده اگرم نيستي پس خود مش حسني!
....
--: مش حسن ...مش حسن بلوريا ريختن اينجا .مي خوان منو بدزدن... مي خوان منو بندازن تو چاه... مي خوان سرمو ببرن ... مش حسن به داد گاوت برس ... به داد گاوت برس !
اسلام: ما بلوري نيستيم برادر ... ما بلوري نيستيم. من اسلامم .اين كدخداس . اين پسر مش صفره . ما بلوري نيستيم ... بريم آقا ... بريم( مكث) ... چيزي نمي خواي برات بيارم؟
--: آب...آب.
( گاو/ داريوش مهرجويي)
***
جك: آنها را كه دوست دارم توبيخ وتنبيه مي كنم جزء سه آيه ي نوزده . او به من خيانت كرد.
كشيش: عيسا تورو دوس داره در عين حال كه مي دونه جاهليني مث تورو چه جوري تنبيه كنه.
جك:آنها را كه دوست دارم توبيخ وتنبيه مي كنم جزء سه ي آيه ي نوزده او به من خيانت كرد.
كشيش: كفر نگو وگرنه يك راست مي ري به جهنم
جك( در حالي كه به سرش اشاره مي كند):جهنم؟...جهنم اينجاست... همين جا..
كشيش: بهتره خفه شي و از مسيح بخواي كه تورو ببخشه.
جك: چي ؟ منوببخشه؟ من هر كاري گفت انجام دادم ... عوض شدم... زندگيمو وقفش كردم ولي اون بهم خيانت كرد...ماشين وقفي اون باعث شدكه يه مرد و دوتادختربچه رو زير بگيرم و به اين روز بيفتم.حتا اينقدر بهم جرات نداد كه بايستم و نجاتشون بدم.
كشيش:كفرنگو احمق اون قضيه به مسيح ربطي نداره.
جك(درحالي كه به موي كشيش اشاره مي كند):اگه يه مو تو سرت در بياد خدا ازش خبرداره.خودت يادم دادي.
كشيش:بايد برات دعا كنم.
(21 گرم/الساندرو گنزالس ايناريتو)
***
مرد:آليس...فكر مي كني مابايد چيكار كنيم؟
زن:فكر مي كنم ما بايد چيكار كنيم؟... چي فكر مي كنم؟ نمي دونم... يعني شايد...شايد فكركنم بايد سپاسگزارباشيم...كه ما تونستيم نجات پيدا كنيم از افسانه هامون...حالاچه واقعي بودن يافقط يه خواب...
مرد: تو مطمئني؟
زن:مطمئنم؟... فقط اون قدر كه از واقعيت يك شب مطمئن بودم كه توي همه ي زندگيم تنها موندم...كه حتي مي تونه همش حقيقت باشه...
مرد:وهيچ خوابي ديگه آخر خط نيست فقط يه خوابه
زن:هوم...مهم اينه كه الان چشماي ماباز شده واميدوارم كه مدت زيادي طول بكشه
مرد:براي هميشه
زن:هميشه؟...اين كلمه رو نگومي دوني؟منو مي ترسونه...
(چشمان باز بسته/استنلي كوبريك)
***
مايك:نيك...بيا بريم خونه.برگرد وطن .خونه.حرف بزن.بامن حرف بزن.نيكي يه دقيقه دس نگه دار.نيكي درختارويادته.اينكهچطور فرق دارن؟ يادته؟ ها؟ كوهها؟ اينارو يادته؟!
نيك(دست برده به ماشه ي اسلحه وآماده ي شليك به شقيقه اش):يه تير
مايك:يه تير...يه تير
نيك:(بلند مي خندد)...
مايك:يادته؟...
نيك:آره...(دستش را از دست مايك بيرون مي كشد و ماشه را در مغز خود مي چكاند)
(شكارچي گوزن/مايكل چي مينو)
***
ما چند بار زندگي مي كنيم؟چند بار مي ميريم؟مي گن وقتي انسان مي ميره درست بيست ويك گرم از وزنش كم مي شه.اين بيست ويك گرم چه رمزي در خودش داره؟چه چيزي رها مي شه؟كي بايد به لحظه ي رهايي برسيم؟چه بخشي از مابا اون مي ره؟چه چيزي باقي مي مونه ... چه چيزي از ما باقي مي مونه؟... بيست ويك گرم ‘ وزن چندتا سكه ي پنج سنتيه؟ بيست ويك گرم وزن يك گنجشك مگس خواره يا يه تيكه شكلات؟ اصلا وزن بيست ويك گرم چقدره؟...
(21 گرم/ الساندرو گنزالس ايناريتو)