۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

برای نامجو وحنجره ی زخمی اش

وقتی دیگر دورنمایی نیست برای نگاه ، وقتی چشمی نیست که با آن نگاه کنی به دنیا ، وقتی دلی نیست ـ که نمی گذارند باشد ـ برای این سرزمین غبار گرفته ی از ماندگاری کهن بتپد ، دیگر چه حوصله و مجالی ست برای ماندن با عشق برای نگاه کردن با راز .
وقتی بنیاد گرایی و اندیشه های کوچک حقیر چون کرم های مفلوکی از در ودیوار خانه ات بالا می روند و هیچ سمی بر آن ها کارگر نیست ، وقتی هنر مرده ست شعر آخرین نفس های محتضرش را می کشد دکان داستان تخته شده از نقاشی و موسیقی خبری نیست وقتی این جا صدا نداردو تاب حضور حنجره ی زخمی  هم برداشته می شود وقتی که می دانی دیگر زخم هیچ حنجره ای برای صدا در این جا به آواز گشوده نمی شود که یا متهم ست به قرمطی بودن و یا اصلا بی اتهام ودادگاهی قرمطی ست دیگر صدا و بغض فرو خورده مان را از کجا از کدام گلو بشنویم .از دهان هایی با سرهایی جنبان که نهی می کنند و تحذیر ؟
حافظ کجاست که باز بنالد که ناله زبان همیشگی ما ملت مفلوک ست که :پنهان خورید باده که تعذیر می کنند و خیام به کفر و شراب خواری متهم شود .
نه این جا دیگر نمی توان امید صدایی داشت وقتی که آوازخوان دوره گرد حنجره های بسته ی ما متهم می شود به کفر؟یا سب نمی دانم تفاوتش چیست مهم این است که اتهامی باشد هرچه بود مهم نیست حالا حنجره زخمی نشسته و نگاه می کند به ردیف اتهاماتش و بزرگترین در نظرش همان ماندن در سرزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون است .
محسن نامجو آیا بازهم برای این صورتک های جنبان خواهد خواند ؟نه ! ما همه ماسک بر چهره داریم وهنرمند بر تنهایی خویش  می گرید .
نمی خواستم بنویسم ، قرار نبود که به این زودی پست تازه بگذارم اما خبر را که خواندم انگار معجزه ای  را که تا حال منتظرش بودم برای همیشه رخت بربسته و مگر این بغض بی قرار فرصت می دهد .

اندر حکایت سریال یوسف پیامبر یا

چگونه می توان یک داستان تراژیک را خراب کرد
استفاده از متون کهن در ادبیات کار تازه ای نیست و همواره نویسندگان و اهل فرهنگ به بازخوانی و باز نویسی این متون پرداخته‌اند و هر بار به شکلی .از اقتباس آزاد از اثر گرفته تا نوشته‌های وفادار به متن هر کدام به دنبال راهی برای گشودن رازهای نامکشوف  اثری بوده‌اند که در طول زمان همچنان استوار مانده ودر هر دوره‌ای خوانش‌های گوناگون را می‌طلبده است.
در این میان ما به آثاری که به اقتباس آزاد اثر دست زده‌اند کاری نداریم و صحبت بر سر آثاری ست که به متن وفاداربوده یا سعی کرده‌اند که وفادار بمانند.
 راز ماندگاری قصه‌های کهن در چیست ؟ بعضی از این داستان‌ها مثل ماجرای یوسف نبی دارای چنان بار داستانی قوی ست که چیزی از یک داستان تراژیک کم ندارد.حوادث، شخصیت‌ها و موقعیت که به دقت چیده شده  و ساختار کلی اثر را به دست می‌دهد و  از آن مهمتر عشق نهفته در اثر با بار غنایی که به آن بخشیده ما را با یک شبه رمان مواجه می کند . شخصیت‌های اصلی عبارتند از ؛ یوسف ، یعقوب ، برادران یوسف ، عزیز مصر و همسرش زلیخا. داستان البته دارای شخصیت‌های فرعی فراوانی ست که هر کدام به نوعی در خدمت پیشبرد داستانند اما شخصیت اول ،یوسف است.
یوسف کیست ؟ پاسخ این سوال از درون متن می آید . او شخصیتی ست که طی آفاق و انفس می‌کند از کودکی تابه بزرگسالی ، در کودکی  به چاهش می‌اندازند  تا چون در آید تبدیل شود به انسانی در راه کمال  که خاطره‌‌ای از پدر پرهیزگارش همچنان با او باشد .
برادران که هستند ؟ و علت حسادت آن‌ها چیست ؟ چه در تورات و چه در قرآن به این سوال به سادگی و زیبایی پاسخ گفته‌شده . وقتی قرآن درباره‌ی یعقوب پیامبر حرف می‌زند،  کلام مقدس بی‌هیچ ترسی از بد آموزی والدین عشق بی‌دریغ یعقوب را به این دردانه توصیف می کند . این داستان در سیمای جمهوری اسلامی تبدیل به چه شده است ؟داستانی سراسر پند ، پر از سیاهی و سفیدی .شخصیت ها یا ذاتا بدند مثل برادران یا ذاتا خوب مثل یعقوب و یوسف که هنوز طفل خردسالی بیش نیست .داستان ساخته شده توسط آقای کارگردان و نویسنده ی محترم نه تنها به بار داستانی چنین قصه ای چیزی نیفزوده  بلکه به عمد قصد تخریب آن را دارد . نداشتن ابزار و روحیه‌ی داستان نویسی یک چیز است  و خراب کردن داستانی که هست چیز دیگری  . وقتی موقعیت‌ها در این داستان چنان با دقت چیده شده که آن را در طول زمان تبدیل به داستانی باور پذیر کرده ست ووقتی که این داستان هست _به اشکال مختلف _ و مهم ترینش در قرآن، دیگر چه نیازی که داستان را طوری دوباره نویسی کنیم که گویی به عمد، قصد خراب کردن چنین قصه‌ای را داریم .
یوسف ، پسرک تپل زیر ابرو برداشته‌ی سریال _که در قاموس کارگردان محترم سمبل زیبایی ست _ از پیش می‌داند که چه سرنوشتی برایش مقدر است  . او حتا در سفری که به بردگی می‌رود چون والا حضرتی دارای ارج و احترام  است پس این یوسف کی باید راه سخت را تا انسان کامل شدن طی کند وقتی که در موقعیت‌های  از پیش تعریف شده قرار دارد . با این شخصیت مثل یکی از معصومین فرهنگ شیعه برخورد می‌شود که  با دعایی باران می‌باراند و با نفرینی (؟) _نه نفرین نمی‌کند اما نبودنش خود نفرینی می‌شود بر جمع کنعانیان_گروهی را به خاک سیاه می‌نشاند .  چون معصومی صاحب کمالات است و انگار جناب کارگردان فراموش کرده که او از پیامبران بنی اسراییل است و این پیامبران مثل یعقوب صاحب کرامت نیستند و زندگی شان با مردم عادی و چون آنان است و فراموش کرده که پیامبری که شفا می بخشید مسیح ست آن هم پس از نبوت و مسیحا دمی لقب اوست نه یوسف در کودکی . با خود  فکر می‌کنم که اگر داستان به جوانی یوسف زیباروی برسد باید از پیش بداند که زلیخا چه دامی بر راهش نهاده و چرا با این همه فضل و کرامت همچنان دور و بر اوست ؟
 وقتی  که داستانی با نگاهی فرمایشی رقم می‌خورد  ایراد گرفتن از زبان وساختار داستان آب در هاون کوفتن ست  . حرف من این است وقتی که داستانی خودش بار داستانی دارد چرا با بازخوانی مجددش این اثر ماندگار را حیف و میل کنیم ؟چه اجباری هست به این کار ؟ آیا نوجوانانی که پای تلویزیون به دیدن این سریال _ جالب است که این جا واژه ی سریال یک دفعه دارای چه بعد معنایی می شود _  می نشینند چه تصوری از چنین داستان کهنی را در ذهن خواهند داشت آن هم در دوره‌ای که اکثر جوانان از مطالعه فراری‌اند . بهتر نبود که  مثل گذشته داستان را از مادر بزرگ هایشان بشنوند یا در پچ پچه‌ی زنان همسایه با خنده های زیر لبی و نگاهی به اطراف که کسی نبیندنشان وقتی که از زلیخا حرف می‌زنند چطور رنگ سرخ بر گونه‌ها می‌دود ؟
هدف از یاد آوری یک متن کهن یا افزودن به بار داستانی و تراژیک آن ست ، برای آن که داستان باور پذیر تر و ماندگار تر شود و با معیارهای امروزی قابل فهم تر باشد ویاشاهد برداشت‌های گوناگون از اثر  باشیم .در مجموعه‌ی ساخت  تلویزیون هیچ کدام از این موارد دیده نمی‌شود جز حقنه کردن به زور فرهنگ پارسا منشانه با بدترین شکل تبلیغی که بیننده را دلزده کند و یادش باشد تا عمر دارد سراغ قصه های کهن نرود چون چیز به درد خوری در آن ها نمی دیده ‌(بگذریم از زبان ونحوه ی پوشش این گونه سریال ها که در تلویزیون تقریبا جا افتاده است آن قدر که حتا بی خیال آن می‌شویم ) .
افسوس که به طور منظم نتوانسته‌ام این شاهکار تلویزیون را تماشا کنم اما در همین قسمت گذشته  بود ،  که مرد مشغول صحبت با یوسف درباره ی کم آبی بود و هنوز سخنش تمام نشده بود که یوسف  چشم های بسیار درشتش را به آسمان گرفت ، دست هایش را اندکی بالا و زیر لب چیزی خواند ومرد که پرسید چه می‌کنی با صدای تو دماغی‌اش گفت : دعا می کنم .
آن جا بود که با خود گفتم سریال حضرت یوسف یا کر کر خنده ؟!

شکل ماهی

_ : می‌گم همه‌شون با هم کشته شدن ؟
_ : نه اون‌جوری که یهویی باشه ، مثلا یکیشون یک ساعت یکی دیگه شون نیم ساعت بعد ، یکی دوساعت بعد ،یکی امروز یکی فردا ... مکثی کرد وادامه داد این‌جوری .
وقتی که گفت این‌جوری سرش را خم‌کرد و از گوشه‌ی چشم به انبوه موهای خرمایی دخترک نگاه کرد و لبخندی کجکی روی لبش نصفه نیمه ماند .
_ : اما مال من این‌جوری نبود ! فقط یکی بود اونم اون زیر میرا گم شد ... شما ناراحتین؟
حالا نگاه مرد دوخته‌شده‌بود به نقطه‌ی تاریکی در بین شاخ وبرگ انبوه درخت‌های پارک .بی‌آن که چشم بردارد پرسید : مادرت نگران نشه،کجاس ؟
دختر بچه تا آن‌جا که توانست زبانش را از دهان بیرون آورد و لیس بزرگی از پایین تا بالای لیسک کشید بعد همان‌طور که لب‌هایش را به هم فشار می‌داد لیسکش را به سمتی گرفت که چند سرسره و تاب آن‌جا بود .
_ : داره خواهر کوچکمه سرگرم می‌کنه
_ : تو نمی‌خوای بازی کنی ؟
_ : نچ ! من که بچه نیستم .راستی شما که این‌قدر برا ماهیا ناراحتین خب دوباره ماهی بخرین .
مرد روزنامه را لوله کرد و در جیب کتش چپاند ،صدایش در ته حنجره لرزید
ـ : نه ...برا اونا نیس که
ووقتی بلند شد که برود دست در جیب و سر در گریبان به دختر گفت :خداحافظ
اما نگفت که در مرگ هنرپیشه‌ی محبوبش قرار از دست داده ، هنر پیشه‌ای که آن سوی آب‌ها  هرگز وجود کسی چون او را در خواب هم ندیده بود .
موهای دخترک در باد می‌رقصید وقتی با دست لیسک به دست برایش دست تکان می‌داد .

دست ها

از حالا دقیقا پنجاه وسه دقیقه است که دمادم یک ساله شده .وقتی در سی ام مرداد سال پیش اولین پستم را گذاشتم هرگز فکر نمی کردم که تایک سال دوام بیاورد و در این مدت من هی بخواهم چیزهایی بنویسم که برای کسی که گذرش به این جا می افتد قابل خواندن باشد .برای من که عادت کرده بودم در گوشه وخلوت تنهایی بنویسم وجز به چاپ داستان هایم در آینده ای بسیار دور فکر نکنم این جا محفلی شد که نه تنها رودر رو با باشم با کسانی که این صفحات را می خوانند بلکه سعی کنم که پربارتر باشم و همیشه طوری بنویسم که نگاه های جدیدی را به خود بخواند و موضوعات تکراری نباشند .
وقتی که این خانه را با اولین پست ام  افتتحاح کردم به هیچ عنوان قصد گذاشتن داستان یا داستانک در آن نداشتم قرار بود جایی باشد در نقد ادبی و یادهای عزیزی که همواره در پس ذهنمان روشن اند این یادها گاه به شخصیت های رمان ها و آدم های شعرها هم کشیده شد گاه دیالوگ های سینمایی را در پی داشت وگاه هم می شد ـکه از قضا این سال زیاد پیش آمد ـ یادی از عزیزی شود که حالا جایش چون نقطه ای بزرگ در آسمان ادبمان خالی ست .این سال بسیار کسان رفتند از این همه مرگ رادی برایم تلخ تر و دردناک تر بود همان طور که مرگ شکیبایی عجیب غافل گیر کننده وناباور .
در این سال آن قدر دوستان خوبی پیدا کرده ام که رها کردن این خانه به معنی دلتنگی ست برای خودم و از دیگر سو نوشتن ـ هر چند با پست های کوتاه ودر خانه ای که زیاد مجال پرداخت به موضوع مطرح شده را نمی دهد ـبرایم چون امانت و رازی مقدس شده .حالا دیگر سر وکله ی چند داستان هم پیدا شده از بین آن ها داستان سگ جدی ترین داستانی بود که در وب گذاشتم و تجربه ای بود آمیخته با شادی و تلخی .دوستانی که در این سال با من بوده اند همواره سپاسشان می دارم و سپاس ویژه از یکیتاکه اولین کامنت را از سوی یک وبلاگ نویس برایم گذاشت ومدتی ست که کم می بینمش .
و دیگر کلام :هیچ !... دست هایم خالی ست 

کلاغ نوشته ها


جایگاه نشانه‌ها در ادبیات کجاست ؟ هر فرهنگی نمادهای خود را دارد . برخی از این نمادها مربوط به دوران کلاسیک ادب یک مرزوبوم است و برخی نمادها ، همواره در طول زمان به شکل‌های مختلف تکرار شده‌اند . از این میان کلاغ در ادبیات ما جایگاهی بس شگرف دارد . کلاغ‌ها ، همیشه هستند و عجیب این‌که هر چه به زمان حال نزدیک‌تر می‌شویم ، عمق و معنایی که به کلاغ شخصیت می‌دهد ، دیگرگون می‌شود . اگر کلاغ ها در قدیم سمبل خبر چینی ، بدخبری، جاسوسی و سیاهی و تیره‌بختی بوده‌اند ، این سیاه‌جامگان در عصر حاضر نشانه‌های اندوه عمیق ، تنهایی و انزوا ، بی‌کسی وحتا بی‌نیازی را جلوه‌گر شده‌اند.
کلاغ‌های این دوران ، موجودات وارسته‌ای هستند که انگار صاحب کمال خردند ، آنان پای از زمین وتمامی تنعمات آن کشیده و بر فراز آبی آسمان ، چون لکه‌ی سیاهی یاد آور تباهی انسانند و هرچه که در زمین به پیش می‌رود . و صدای آن‌ها ، عجیب هشدار دهنده‌است . هر کلاغ ، با هر غاری که می کشد گاه پوزخندی را به ارمغان می آورد و گاه از اندوهی عمیق حکایت می کند . هر چه هست این کلاغ و آن غار بیان‌گر چیزی متفاوت و جدا از جهان ماست، هشداری‌ست که همگان را خوش نمی‌آید ، به‌خصوص که رابطه‌ی کلاغ با مردگان و گورها ، رابطه‌ای بس تنگاتنگ است . آدم‌ها از نشستن ونفس کشیدن در لابلای گورها خوششان نمی‌آید ، اما کلاغ‌ها با این ارواح ساکت متروک _ که انگار آن‌ها هم نگاهی فراتر از دیگران دارند _ الفتی دیرینه دارند .
در ادب معاصر ما ، کلاغ نماد این تنهایی ست. تنهایی کسی که می‌فهمد و سکوت می‌کند ، تنهایی کسی که دیگران قادر به درک شعورش نیستند و رنجی که از نادانی دیگران می‌برد ویا حتا از دلخوشی‌هایشان . کلاغ گاه نماد هنرمند می‌شود و گاه نشانه‌ای از روشن‌فکر ، گاه فقط پیغام‌بری بی صدا و چهره است و رنگش ، آن سیاهی عمیق ، اوج صداقتش در بیان اندوه جاودانش است . او حتا جامه عوض نکرده تا سیاهی را بهتر به باور بنشاند .
هنوز
در فکر آن کلاغ‌ام در دره‌های یوش:
با قیچی سیاه‌اش
بر زردی برشته‌ی گندم‌زار
با خش‌خشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات
                     قوسی برید کج،
و رو به کوه نزدیک
با غار غار خشک گلوی اش
چیزی گفت ...*

ویا :
    دوباره دارم کلاغ می شوم
   نترسید!جار نمی کشم !
   روی آنتن که می روم
   بر گیرنده های شما خش می افتد
   می روم روی درختی در پارک
می گذارم که چشم های گرسنه بر نیمکت
   سیر نگاهم کنند **

سوال من این‌ست چرا کلاغ‌ها ناگهان چنین در شعرها زیاد شدند؟ آن قدر که مثلا جغدها نه؟چرا بلبل‌های ادب کلاسیک ناگهان از تمام کتاب‌های شعر گریختند و دیگر هرگز توجه هیچ شاعری را به خود مشغول نداشتند؟ چرا چنگ ورباب جای خود را به نی و کمانچه داد و بعد حتا همان نی و کمانچه هم رفت ؟ شاید به این دلیل که دل خوشی های هنرمند دیگر از چهچه‌ی خوش‌دلانه‌ی چند قناری فراتر رفت ، شاید اندوه آدمی ، اندوه جاودان آدمی در جهان مدرن ، درجهانی که درکی از همه چیز دارد ودر عین حال هیچ نمی‌داند ، دلخوشی‌ایی چون آن صدا را دیگر تاب نیاورد ، شاید هنرمند ناگهان چنان اوج گرفت که دیگر نمی‌توانست به دل خوشی‌های ساده‌ی کوچک تن دهد .
اگر پیش‌تر کلاغ  مظهر جار‌وجنجال و هیاهو برای هیچ بود، اگر نشانه‌ای از خبر‌چینی بود ، ناگهان تغییر شکل داد ، ایستاد روی بلندی ، روی بلندترین تک شاخه‌ی درختی بی‌بار _ جایی که همیشه بود اما آن وقت ها شاعر، آن بودن را به هیچ می‌گرفت _ و از آن بالا به انسان‌های کوچک شده دوباره نگریستن گرفت ، نگریستنی با درد ، چون نمی‌توانست خود را از دنیای آن‌ها منفک کند ، او تکه‌ای از همین دنیا بود و ساکت شد ، عجیب ساکت ! همان طور که هنرمند این سال‌ها در سکوت گوش می‌سپارد وگاه اگر صدایی از او می‌شنویم همان طور است که از کلاغ ، غاری ، هشداری و تکان دادنی . صدای هنرمند همان غار شد و خودش همان کلاغ . چون دنیای آدم ها چنان ابلهانه کوچک شده بود که دیگر جایی برای او در بین آن ها نبود ، مگر بالای بلندترین شاخه‌ی بزرگترین درخت خشکیده در پارک .
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب‌های سحرگاهی
احساس می‌شود
آیینه‌ها به هوش می آیند***
کلاغ‌ها ، تنها دوستان این تنهایان ساکت ! آن‌ها که صدایمان شدند ، اما هیاهوی شهر،صداشان را نخواست به کسی برساند یا شاید گوش‌ها کر شده‌بود و دراوج بال‌زدن‌هایشان، همچنان در انتظار ذهن شاعری هستند تا بر او تجلی کنند تا نگاهشان کند و بگویدشان که این هیاهوهای مسخ شده را به هیچ نگیرید ، این صدا ، این غار باید باشد تا یادمان نرود که:
کلاغ به درازی آه است
آه
من از کلاغ می‌ترسم****

*احمد شاملو
**مهرداد فلاح
*** فروغ فرخزاد
****علی شهسواری
پ ن:اگر علاقه مندید در شعر خوانی کلاغ با ما همراه شده وشعری را که به کلاغ اشاره می کند ٬ بنویسید .

موهوم

در حمام را بست وبا حوله‌ی روی سر سراغ سماور رفت تا برای خودش فنجانی چای بریزد .قطره‌آبی که از لابه‌لای موهایش بر پوست گرم تنش نشست ، کتف وستون فقراتش از حس سرما تیر کشید .
نشست رو به صفحه‌ی تاریک تلویزیون و با فشاردگمه‌ی کنترل ، زنی ظاهرشد که با تقلای هرچه تمامتر می‌رقصید .در همین لحظه سایه‌ای کج از پشت شیشه‌ی مشجر در حمام رد شد ، صدا را که بست از گوشه‌ی چشم شیشه‌ی حمام را دید و چیزی که در آن نبود .
چای‌اش را که داغ داغ هورت می‌کشید ، برای لحظه‌ای باز سایه پیدا شد .تصاویر رقص گروهی بی‌صدا وتند می‌گذشتند اما نگاه او به دنبال سایه‌ای در آن سوی مشجر شیشه بود که حالا نیم رخ کلاه به سر خمیده‌ای بود با چیزی داس مانند روی پشت.فنجان را به زمین گذاشت وبه طرف در حمام رفت ،در را که باز کرد ناگهان صدای تلویزیون با همه‌ی هیاهویش بر سرش آوار شد ، نگاهی به داخل حمام انداخت و باز برگشت و بی‌توجه به رقص هزار تصویر گذرا خیره شد .

نفرین

  نفـــــــــریـن به من 

                            که بــــیم سنگ شدن

                                                     دیــری ست
                                                     از ذهنــم گریــخته ست*



*شعر از :ابراهیم استاجی