از حالا دقیقا پنجاه وسه دقیقه است که دمادم یک ساله شده .وقتی در سی ام مرداد سال پیش اولین پستم را گذاشتم هرگز فکر نمی کردم که تایک سال دوام بیاورد و در این مدت من هی بخواهم چیزهایی بنویسم که برای کسی که گذرش به این جا می افتد قابل خواندن باشد .برای من که عادت کرده بودم در گوشه وخلوت تنهایی بنویسم وجز به چاپ داستان هایم در آینده ای بسیار دور فکر نکنم این جا محفلی شد که نه تنها رودر رو با باشم با کسانی که این صفحات را می خوانند بلکه سعی کنم که پربارتر باشم و همیشه طوری بنویسم که نگاه های جدیدی را به خود بخواند و موضوعات تکراری نباشند .
وقتی که این خانه را با اولین پست ام افتتحاح کردم به هیچ عنوان قصد گذاشتن داستان یا داستانک در آن نداشتم قرار بود جایی باشد در نقد ادبی و یادهای عزیزی که همواره در پس ذهنمان روشن اند این یادها گاه به شخصیت های رمان ها و آدم های شعرها هم کشیده شد گاه دیالوگ های سینمایی را در پی داشت وگاه هم می شد ـکه از قضا این سال زیاد پیش آمد ـ یادی از عزیزی شود که حالا جایش چون نقطه ای بزرگ در آسمان ادبمان خالی ست .این سال بسیار کسان رفتند از این همه مرگ رادی برایم تلخ تر و دردناک تر بود همان طور که مرگ شکیبایی عجیب غافل گیر کننده وناباور .
در این سال آن قدر دوستان خوبی پیدا کرده ام که رها کردن این خانه به معنی دلتنگی ست برای خودم و از دیگر سو نوشتن ـ هر چند با پست های کوتاه ودر خانه ای که زیاد مجال پرداخت به موضوع مطرح شده را نمی دهد ـبرایم چون امانت و رازی مقدس شده .حالا دیگر سر وکله ی چند داستان هم پیدا شده از بین آن ها داستان سگ جدی ترین داستانی بود که در وب گذاشتم و تجربه ای بود آمیخته با شادی و تلخی .دوستانی که در این سال با من بوده اند همواره سپاسشان می دارم و سپاس ویژه از یکیتاکه اولین کامنت را از سوی یک وبلاگ نویس برایم گذاشت ومدتی ست که کم می بینمش .
و دیگر کلام :هیچ !... دست هایم خالی ست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر