۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

موهوم

در حمام را بست وبا حوله‌ی روی سر سراغ سماور رفت تا برای خودش فنجانی چای بریزد .قطره‌آبی که از لابه‌لای موهایش بر پوست گرم تنش نشست ، کتف وستون فقراتش از حس سرما تیر کشید .
نشست رو به صفحه‌ی تاریک تلویزیون و با فشاردگمه‌ی کنترل ، زنی ظاهرشد که با تقلای هرچه تمامتر می‌رقصید .در همین لحظه سایه‌ای کج از پشت شیشه‌ی مشجر در حمام رد شد ، صدا را که بست از گوشه‌ی چشم شیشه‌ی حمام را دید و چیزی که در آن نبود .
چای‌اش را که داغ داغ هورت می‌کشید ، برای لحظه‌ای باز سایه پیدا شد .تصاویر رقص گروهی بی‌صدا وتند می‌گذشتند اما نگاه او به دنبال سایه‌ای در آن سوی مشجر شیشه بود که حالا نیم رخ کلاه به سر خمیده‌ای بود با چیزی داس مانند روی پشت.فنجان را به زمین گذاشت وبه طرف در حمام رفت ،در را که باز کرد ناگهان صدای تلویزیون با همه‌ی هیاهویش بر سرش آوار شد ، نگاهی به داخل حمام انداخت و باز برگشت و بی‌توجه به رقص هزار تصویر گذرا خیره شد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر