_ : میگم همهشون با هم کشته شدن ؟
_ : نه اونجوری که یهویی باشه ، مثلا یکیشون یک ساعت یکی دیگه شون نیم ساعت بعد ، یکی دوساعت بعد ،یکی امروز یکی فردا ... مکثی کرد وادامه داد اینجوری .
وقتی که گفت اینجوری سرش را خمکرد و از گوشهی چشم به انبوه موهای خرمایی دخترک نگاه کرد و لبخندی کجکی روی لبش نصفه نیمه ماند .
_ : اما مال من اینجوری نبود ! فقط یکی بود اونم اون زیر میرا گم شد ... شما ناراحتین؟
حالا نگاه مرد دوختهشدهبود به نقطهی تاریکی در بین شاخ وبرگ انبوه درختهای پارک .بیآن که چشم بردارد پرسید : مادرت نگران نشه،کجاس ؟
دختر بچه تا آنجا که توانست زبانش را از دهان بیرون آورد و لیس بزرگی از پایین تا بالای لیسک کشید بعد همانطور که لبهایش را به هم فشار میداد لیسکش را به سمتی گرفت که چند سرسره و تاب آنجا بود .
_ : داره خواهر کوچکمه سرگرم میکنه
_ : تو نمیخوای بازی کنی ؟
_ : نچ ! من که بچه نیستم .راستی شما که اینقدر برا ماهیا ناراحتین خب دوباره ماهی بخرین .
مرد روزنامه را لوله کرد و در جیب کتش چپاند ،صدایش در ته حنجره لرزید
ـ : نه ...برا اونا نیس که
ووقتی بلند شد که برود دست در جیب و سر در گریبان به دختر گفت :خداحافظ
اما نگفت که در مرگ هنرپیشهی محبوبش قرار از دست داده ، هنر پیشهای که آن سوی آبها هرگز وجود کسی چون او را در خواب هم ندیده بود .
موهای دخترک در باد میرقصید وقتی با دست لیسک به دست برایش دست تکان میداد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر