۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

شکل ماهی

_ : می‌گم همه‌شون با هم کشته شدن ؟
_ : نه اون‌جوری که یهویی باشه ، مثلا یکیشون یک ساعت یکی دیگه شون نیم ساعت بعد ، یکی دوساعت بعد ،یکی امروز یکی فردا ... مکثی کرد وادامه داد این‌جوری .
وقتی که گفت این‌جوری سرش را خم‌کرد و از گوشه‌ی چشم به انبوه موهای خرمایی دخترک نگاه کرد و لبخندی کجکی روی لبش نصفه نیمه ماند .
_ : اما مال من این‌جوری نبود ! فقط یکی بود اونم اون زیر میرا گم شد ... شما ناراحتین؟
حالا نگاه مرد دوخته‌شده‌بود به نقطه‌ی تاریکی در بین شاخ وبرگ انبوه درخت‌های پارک .بی‌آن که چشم بردارد پرسید : مادرت نگران نشه،کجاس ؟
دختر بچه تا آن‌جا که توانست زبانش را از دهان بیرون آورد و لیس بزرگی از پایین تا بالای لیسک کشید بعد همان‌طور که لب‌هایش را به هم فشار می‌داد لیسکش را به سمتی گرفت که چند سرسره و تاب آن‌جا بود .
_ : داره خواهر کوچکمه سرگرم می‌کنه
_ : تو نمی‌خوای بازی کنی ؟
_ : نچ ! من که بچه نیستم .راستی شما که این‌قدر برا ماهیا ناراحتین خب دوباره ماهی بخرین .
مرد روزنامه را لوله کرد و در جیب کتش چپاند ،صدایش در ته حنجره لرزید
ـ : نه ...برا اونا نیس که
ووقتی بلند شد که برود دست در جیب و سر در گریبان به دختر گفت :خداحافظ
اما نگفت که در مرگ هنرپیشه‌ی محبوبش قرار از دست داده ، هنر پیشه‌ای که آن سوی آب‌ها  هرگز وجود کسی چون او را در خواب هم ندیده بود .
موهای دخترک در باد می‌رقصید وقتی با دست لیسک به دست برایش دست تکان می‌داد .

دست ها

از حالا دقیقا پنجاه وسه دقیقه است که دمادم یک ساله شده .وقتی در سی ام مرداد سال پیش اولین پستم را گذاشتم هرگز فکر نمی کردم که تایک سال دوام بیاورد و در این مدت من هی بخواهم چیزهایی بنویسم که برای کسی که گذرش به این جا می افتد قابل خواندن باشد .برای من که عادت کرده بودم در گوشه وخلوت تنهایی بنویسم وجز به چاپ داستان هایم در آینده ای بسیار دور فکر نکنم این جا محفلی شد که نه تنها رودر رو با باشم با کسانی که این صفحات را می خوانند بلکه سعی کنم که پربارتر باشم و همیشه طوری بنویسم که نگاه های جدیدی را به خود بخواند و موضوعات تکراری نباشند .
وقتی که این خانه را با اولین پست ام  افتتحاح کردم به هیچ عنوان قصد گذاشتن داستان یا داستانک در آن نداشتم قرار بود جایی باشد در نقد ادبی و یادهای عزیزی که همواره در پس ذهنمان روشن اند این یادها گاه به شخصیت های رمان ها و آدم های شعرها هم کشیده شد گاه دیالوگ های سینمایی را در پی داشت وگاه هم می شد ـکه از قضا این سال زیاد پیش آمد ـ یادی از عزیزی شود که حالا جایش چون نقطه ای بزرگ در آسمان ادبمان خالی ست .این سال بسیار کسان رفتند از این همه مرگ رادی برایم تلخ تر و دردناک تر بود همان طور که مرگ شکیبایی عجیب غافل گیر کننده وناباور .
در این سال آن قدر دوستان خوبی پیدا کرده ام که رها کردن این خانه به معنی دلتنگی ست برای خودم و از دیگر سو نوشتن ـ هر چند با پست های کوتاه ودر خانه ای که زیاد مجال پرداخت به موضوع مطرح شده را نمی دهد ـبرایم چون امانت و رازی مقدس شده .حالا دیگر سر وکله ی چند داستان هم پیدا شده از بین آن ها داستان سگ جدی ترین داستانی بود که در وب گذاشتم و تجربه ای بود آمیخته با شادی و تلخی .دوستانی که در این سال با من بوده اند همواره سپاسشان می دارم و سپاس ویژه از یکیتاکه اولین کامنت را از سوی یک وبلاگ نویس برایم گذاشت ومدتی ست که کم می بینمش .
و دیگر کلام :هیچ !... دست هایم خالی ست 

کلاغ نوشته ها


جایگاه نشانه‌ها در ادبیات کجاست ؟ هر فرهنگی نمادهای خود را دارد . برخی از این نمادها مربوط به دوران کلاسیک ادب یک مرزوبوم است و برخی نمادها ، همواره در طول زمان به شکل‌های مختلف تکرار شده‌اند . از این میان کلاغ در ادبیات ما جایگاهی بس شگرف دارد . کلاغ‌ها ، همیشه هستند و عجیب این‌که هر چه به زمان حال نزدیک‌تر می‌شویم ، عمق و معنایی که به کلاغ شخصیت می‌دهد ، دیگرگون می‌شود . اگر کلاغ ها در قدیم سمبل خبر چینی ، بدخبری، جاسوسی و سیاهی و تیره‌بختی بوده‌اند ، این سیاه‌جامگان در عصر حاضر نشانه‌های اندوه عمیق ، تنهایی و انزوا ، بی‌کسی وحتا بی‌نیازی را جلوه‌گر شده‌اند.
کلاغ‌های این دوران ، موجودات وارسته‌ای هستند که انگار صاحب کمال خردند ، آنان پای از زمین وتمامی تنعمات آن کشیده و بر فراز آبی آسمان ، چون لکه‌ی سیاهی یاد آور تباهی انسانند و هرچه که در زمین به پیش می‌رود . و صدای آن‌ها ، عجیب هشدار دهنده‌است . هر کلاغ ، با هر غاری که می کشد گاه پوزخندی را به ارمغان می آورد و گاه از اندوهی عمیق حکایت می کند . هر چه هست این کلاغ و آن غار بیان‌گر چیزی متفاوت و جدا از جهان ماست، هشداری‌ست که همگان را خوش نمی‌آید ، به‌خصوص که رابطه‌ی کلاغ با مردگان و گورها ، رابطه‌ای بس تنگاتنگ است . آدم‌ها از نشستن ونفس کشیدن در لابلای گورها خوششان نمی‌آید ، اما کلاغ‌ها با این ارواح ساکت متروک _ که انگار آن‌ها هم نگاهی فراتر از دیگران دارند _ الفتی دیرینه دارند .
در ادب معاصر ما ، کلاغ نماد این تنهایی ست. تنهایی کسی که می‌فهمد و سکوت می‌کند ، تنهایی کسی که دیگران قادر به درک شعورش نیستند و رنجی که از نادانی دیگران می‌برد ویا حتا از دلخوشی‌هایشان . کلاغ گاه نماد هنرمند می‌شود و گاه نشانه‌ای از روشن‌فکر ، گاه فقط پیغام‌بری بی صدا و چهره است و رنگش ، آن سیاهی عمیق ، اوج صداقتش در بیان اندوه جاودانش است . او حتا جامه عوض نکرده تا سیاهی را بهتر به باور بنشاند .
هنوز
در فکر آن کلاغ‌ام در دره‌های یوش:
با قیچی سیاه‌اش
بر زردی برشته‌ی گندم‌زار
با خش‌خشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات
                     قوسی برید کج،
و رو به کوه نزدیک
با غار غار خشک گلوی اش
چیزی گفت ...*

ویا :
    دوباره دارم کلاغ می شوم
   نترسید!جار نمی کشم !
   روی آنتن که می روم
   بر گیرنده های شما خش می افتد
   می روم روی درختی در پارک
می گذارم که چشم های گرسنه بر نیمکت
   سیر نگاهم کنند **

سوال من این‌ست چرا کلاغ‌ها ناگهان چنین در شعرها زیاد شدند؟ آن قدر که مثلا جغدها نه؟چرا بلبل‌های ادب کلاسیک ناگهان از تمام کتاب‌های شعر گریختند و دیگر هرگز توجه هیچ شاعری را به خود مشغول نداشتند؟ چرا چنگ ورباب جای خود را به نی و کمانچه داد و بعد حتا همان نی و کمانچه هم رفت ؟ شاید به این دلیل که دل خوشی های هنرمند دیگر از چهچه‌ی خوش‌دلانه‌ی چند قناری فراتر رفت ، شاید اندوه آدمی ، اندوه جاودان آدمی در جهان مدرن ، درجهانی که درکی از همه چیز دارد ودر عین حال هیچ نمی‌داند ، دلخوشی‌ایی چون آن صدا را دیگر تاب نیاورد ، شاید هنرمند ناگهان چنان اوج گرفت که دیگر نمی‌توانست به دل خوشی‌های ساده‌ی کوچک تن دهد .
اگر پیش‌تر کلاغ  مظهر جار‌وجنجال و هیاهو برای هیچ بود، اگر نشانه‌ای از خبر‌چینی بود ، ناگهان تغییر شکل داد ، ایستاد روی بلندی ، روی بلندترین تک شاخه‌ی درختی بی‌بار _ جایی که همیشه بود اما آن وقت ها شاعر، آن بودن را به هیچ می‌گرفت _ و از آن بالا به انسان‌های کوچک شده دوباره نگریستن گرفت ، نگریستنی با درد ، چون نمی‌توانست خود را از دنیای آن‌ها منفک کند ، او تکه‌ای از همین دنیا بود و ساکت شد ، عجیب ساکت ! همان طور که هنرمند این سال‌ها در سکوت گوش می‌سپارد وگاه اگر صدایی از او می‌شنویم همان طور است که از کلاغ ، غاری ، هشداری و تکان دادنی . صدای هنرمند همان غار شد و خودش همان کلاغ . چون دنیای آدم ها چنان ابلهانه کوچک شده بود که دیگر جایی برای او در بین آن ها نبود ، مگر بالای بلندترین شاخه‌ی بزرگترین درخت خشکیده در پارک .
اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب‌های سحرگاهی
احساس می‌شود
آیینه‌ها به هوش می آیند***
کلاغ‌ها ، تنها دوستان این تنهایان ساکت ! آن‌ها که صدایمان شدند ، اما هیاهوی شهر،صداشان را نخواست به کسی برساند یا شاید گوش‌ها کر شده‌بود و دراوج بال‌زدن‌هایشان، همچنان در انتظار ذهن شاعری هستند تا بر او تجلی کنند تا نگاهشان کند و بگویدشان که این هیاهوهای مسخ شده را به هیچ نگیرید ، این صدا ، این غار باید باشد تا یادمان نرود که:
کلاغ به درازی آه است
آه
من از کلاغ می‌ترسم****

*احمد شاملو
**مهرداد فلاح
*** فروغ فرخزاد
****علی شهسواری
پ ن:اگر علاقه مندید در شعر خوانی کلاغ با ما همراه شده وشعری را که به کلاغ اشاره می کند ٬ بنویسید .

موهوم

در حمام را بست وبا حوله‌ی روی سر سراغ سماور رفت تا برای خودش فنجانی چای بریزد .قطره‌آبی که از لابه‌لای موهایش بر پوست گرم تنش نشست ، کتف وستون فقراتش از حس سرما تیر کشید .
نشست رو به صفحه‌ی تاریک تلویزیون و با فشاردگمه‌ی کنترل ، زنی ظاهرشد که با تقلای هرچه تمامتر می‌رقصید .در همین لحظه سایه‌ای کج از پشت شیشه‌ی مشجر در حمام رد شد ، صدا را که بست از گوشه‌ی چشم شیشه‌ی حمام را دید و چیزی که در آن نبود .
چای‌اش را که داغ داغ هورت می‌کشید ، برای لحظه‌ای باز سایه پیدا شد .تصاویر رقص گروهی بی‌صدا وتند می‌گذشتند اما نگاه او به دنبال سایه‌ای در آن سوی مشجر شیشه بود که حالا نیم رخ کلاه به سر خمیده‌ای بود با چیزی داس مانند روی پشت.فنجان را به زمین گذاشت وبه طرف در حمام رفت ،در را که باز کرد ناگهان صدای تلویزیون با همه‌ی هیاهویش بر سرش آوار شد ، نگاهی به داخل حمام انداخت و باز برگشت و بی‌توجه به رقص هزار تصویر گذرا خیره شد .

نفرین

  نفـــــــــریـن به من 

                            که بــــیم سنگ شدن

                                                     دیــری ست
                                                     از ذهنــم گریــخته ست*



*شعر از :ابراهیم استاجی

کیستی

" من" جز چیزی احتمالی نیست و کسی که می گوید من فقط نیم رخ هایی از آن را درک می کند.دیگری ممکن ست دید و رویتی آشکارتر یا درست تر از او داشته باشد .
حتی اگر با نوشتن به تشریح خود می پردازم از آن روست که تا حدود زیادی می دانم که انسان هرگز نمی تواند خود را بشناسد بلکه فقط می تواند خود را نقل کند .

*خاطرات سیمون دوبووار- جلد دوم

برهوت

" برهوتی شده دنیا که تا چش کار می کنه،
                                              مرده اس وگور "
می گویند عصر غول های روشن فکری به سر آمده . شاید به همین ترتیب سر آمدن غول های هنری نیز .نویسندگان بزرگ ، شاعران بزرگ ، نقاشان ، فیلم سازان و هنر پیشگان بزرگ نیز ...
اما در این جایی که ما زندگی می کنیم موضوع از این هم فراتر رفته ، ما از غول های بزرگ هنری صحبت نمی کنیم ما از جامعه ای صحبت می کنیم که که دردش از دست دادن یکان یکان هنرمندانش است آن ها که هنر برایشان جامه ای بود برازنده بر تن و در این جا که  ساکن بودند غولی بودند برای خودشان اما حالا دیگر همان هم نیست. انگار صف کشیده اند وبی سر وصدا صحنه را خالی می کنند ، خالی شدنی که می دانیم جایگزینی برایشان نیست وشاید تا بعدهای دور هم نباشد .
پیش ترها که جوان تر بودم وهر چیزی مرا به شوق می آورد را به یاد دارم ،وقتی که در راهروهای نیمه تاریک وطولانی دانشگاه قدم می زدم و هر کتاب برایم کشفی بود ویا مقاله ای را که از نویسنده ای در مجله ای می یافتم .عصر عصر گردون بود ودنیای سخن و آدینه وچه ذوقی کردم وقتی دوستی برایم جامعه ی سالم را آورد و از آن هم بیشتر وقتی که مجله ی زنان را دیدم .بعدها را به یاد دارم ـ همین چند سال پیش ـ را که دوستی مجله ی هفت را نشانم داد و چنان ذوقی که می بایست بر نیانگیخت هر چند که از تعطیل شدنش چنان حسرتی خوردم که غافل گیر نشدنم را وقتی که اول بار دیده بودمش چون بار گناهی بر دوش گرفتم .مساله این نیست مساله حسرت خوردن است به قول بازیگر فیلم "هفت دلاور " جان فورد : " حسرته داداش ... حسرته ! "
دقیقن می توانم بگویم از کی دچار خاطره ی مرگ هنرمند شدم .پیش تر از آن را اگر بوده به یاد ندارم چون چنان کم بوده که مرگ روال عادی زندگی را داشته .اما از سال ۷۷ به بعد ، از همان هنگام که نویسندگان وشاعران چون زنجیره ای به هم پیوسته  رفتند ، سایه ی مرگ را بر دوش هر کسی که می خواندمش و دوستش داشتم می دیدم . چیزی مثل سایه ی نیم تنه ی مردی داس به دوش که در پشتشان می آمد ، خوب یادم هست وقتی که خاطرات گلشیری را از مجلس ختم حمید مصدق می خواندم و تو صیف حسی را که از پشت سر خود داشتند اما انگار از همان انگار آغاز شد .عزیزترین ها رفتند ، اول حمید مصدق مرد (بعد از آن زنجیره ی شوم ) و با آن شعر حماسی تغزلی هم رفت .به ترتیب نمی گویم اما به یاد دارم که بعد مشیری ، کسرایی و عجیب بود گلشیری در سن شصت واندی سالگی و بعد از آن شاملوی بزرگ ، آتشی و چه کسی باور می کرد علیرضا اسپهبد و همین طور بگیر وبرو تا مددی ، ژازه ، احمد محمود ، رادی ، خدای من ! انگار سایه ی داس بر دوش، خود کارگردانی را هم به عهده گرفته بود ، از آن سوی مرزها هم خبر می رسید البته چوبک و...و رفتند ورفتند تا نوبت به هنر پیشه رسید ، مرگ هنر پیشه ای که در نقش روشن فکر هامون چنان فرو رفته بود که صدا و چهره اش خود نمادی از روشن فکر شده بود هر چند که خود می گفت پیچیدگی ذهن هامون را ندارد و بسیار ساده تر از شخصیت اوست .
اما نه بار این حسرت را نمی توان به سادگی بر دوش گرفت .ما هنرمندانمان را از دست می دهیم و دست هامان روز به روز خالی تر می شود .این مردگان ، این ها که رفته اند چنان شتاب گرفته اند در رفتن که در این زمانه ی پرعسرت وآه و در این زمانه ای که سنگ روی سنگ بند نمی شود ترسم از آن است که این میراث بر زمین بماند و نسل جدیدی که می آید فراموش کار باشد که هست و این نسل چه نسل پر اندوهی ست .تنها می توانم  بگویم که :
"مردگان این سال [ها ] ،
عاشق ترین مردگان بودند ."