۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

پیرزن و عروسک هایش4

      این نوشته داستان نیست
برای دیدن قسمت های (1) (2) (3) کلیک کنید .
 پیرزن ، مدتی همان‌طور وسط اتاق ماند ، انگار که آمده‌باشد تا چیزی را بردارد اما یادش رفته چه چیز را .نگاهش به طاقچه و به سمت عروسک‌ها خیره‌ماند .با خود فکر کرد که هرگز عروسک جدیدی نمی‌گیرد چون آخرین‌بار که رفته‌بود تا برای یکی دیگر از درگذشتگانش، عروسکی به یادبود بگیرد ، هرچه گشت از آن عروسک‌ها پیدا نکرد . نمی‌خواست یک‌شکلی عروسک‌ها را به‌هم‌بزند .گذشته از آن ، حالا هر چه می‌ساختند از این‌هایی بود که چشم‌های پرمژه‌شان باز وبسته می‌شد و موی آدمیزاد را هم روی سرشان کاشته‌بودند ، دست‌ها و گردنشان می‌چرخید و یک‌جا بند نبودند .برای همین بود که تصمیم گرفت دیگر عروسکی نگیرد و با همان‌ها که دارد سر‌کند .
 به طرف طاقچه رفت ، یکی از عروسک‌ها را بالا گرفت  و کلید بزرگ قدیمی را از جای خالی‌اش برداشت . عروسک را سر جایش گذاشت و به زیرزمین ، سراغ صندوقچه‌ی بزرگ قدیمی رفت.درش که با قرچ‌و‌قروچ باز شد، آلبوم بزرگ قدیمی را در‌آورد و عکس        هایش را ورق زد . زیرزمین ، نیمه‌تاریک بود اما نه آن‌قدر که چشم‌های تیزبین او درست نبیند . دنبال مدلی برای نقاشی‌ می‌گشت .خودش هم انگار از تکرار یک مدل به‌تنگ آمده‌بود .ولی چاره‌ای نداشت ، خیلی وقت بود که دیگر کسی سراغی از او نمی‌گرفت که بتواند آن‌ها را مدل‌کند ، گو این‌که از این موضوع ملالی نداشت . نگاهش روی یک عکس ماند. عکس رنگ‌ورورفته‌ی سیاه و سفیدی از نیم‌تنه‌ی یک زن. آلبوم را برداشت و روی لبه‌ی پنجره‌ی کوتاه زیرزمین گذاشت و باز نگاهش کرد . زن ، دست‌هایش را طوری گرفته‌بود که انگار داشته دست می‌زده و روبه دوربین لبخند می‌زد . روسری‌اش را آن قدر جلو کشیده‌بود که هیچ مویی روی پیشانی‌اش پیدا نبود. دوباره نگاهش کرد ، حالت خنده‌اش طوری‌بود که اگر به چشم‌ها نگاه می‌کردی انگار دارد گریه می‌کند و لی اگر به لب‌ها دقیق می‌شدی داشت می‌خندید . عکس را از آلبوم بیرون آورد و همان طور که با عکس داشت از پله‌ها بالا می‌رفت با خود فکر کرد چه مدت‌ست که دیگر کسی سراغی از او نگرفته ؟ به نظرش رسید از وقتی که شکل کلمات را با هم قاطی می‌کرد .فقط شکل کلمات را و نه معنایشان را . مثلا وقتی می‌خواست بگوید "رفتم شامپو خریدم " می‌گفت :"رفته بودم شوفاژ بخرم ". یا یک‌بار به مغازه‌داری به جای خرما گفته بود کپسول ؛ "آقا کپسول‌ها کیلویی چنده ؟" و مغازه‌دار همان‌طور برٌوبرٌ نگاهش کرده و چیزی نفهمیده‌بود .اوایل اشتباهاتش را تذکر می‌دادند و برایش اصلاح می‌کردند ، اما بعد از خیرش گذشتند چون خیلی زیاد شده‌بود .
حالا همان‌طور که رو به عروسک‌ها ایستاده بود تا یادش بیاید که چندمین عروسک یادمان این زن است ، به عکس هم نگاه می‌کرد و می‌دانست که در چهره‌ی هیچ مدلی ، چنین تصویری نقش نمی‌بندد ، همچنان در فکر گریه‌ای بود که در پس لبخندٍ ‌زن پنهان شده‌بود یا لبخندی که در پس گریه ، خود را مخفی می‌کرد . عروسک‌ها را از چپ به راست شمرد و به هفتمی که رسید مکث‌کرد . دست‌های عروسک ، چسبیده‌به‌هم به حالت دعا ، چیزی شبیه دست زدن آن زن در عکس بود . مداد و کاغذش را برداشت و روی بالکن جای همیشگی‌اش نشست تا شاید این‌بار بتواند نیمرخی از آن لبخند را در‌آورد .

جاودانگی ، اثری در ستایش خنده

برای تهمینه

           
این عنوان تعریفی‌ست بسیار فشرده از کتابی که اگر نه شاهکار ،اما در ردیف شاهکارهای ادبی جهان جای‌دارد . اگر کسی از من بپرسد "جاودانگی "_ که مطالعه اش این همه طول کشید _درباره‌ی چیست ؟پاسخی ندارم بدهم جز این که بگویم جاودانگی ،اثری‌ست در ستایش روح عیب‌جو و مطایبه‌گر انسان .
_:"مشخصه‌ی شیطان عبارت‌ست از فقدان کامل شوخ‌طبعی .امر مضحک حتا اگر هنوز وجود داشته‌باشد ، به صورت یک امر نامریی در‌آمده .شوخی کردن دیگر معنی ندارد.این دنیا همه چیز را جدی می‌گیرد ...
_ :من فکر می‌کنم که هیچ کس چیزی را جدی نمی‌گیرد ! همه می‌خواهند سر خودشان را گرم کنند .
_:وقتی کسی برای اعلام زلزله دنبال لطیفه می‌گردد ،کار و فعالیت خود را بسیار جدی می‌گیرد و هرگز به ذهنش خطور نمی‌کند که آدم مضحکی‌ست .شوخ طبعی فقط وقتی می تواند وجود داشته باشد که مردم هنوز بتوانند مرز بین مهم و غیر مهم را تشخیص بدهند ."(از متن کتاب)
بیایید دست به دست هم دهیم و به جهان بخندیم ! به حوادث جدی‌اش، به ماجراهایی که که ما را تا مدت‌ها درگیر می‌کند و سر می‌دواند ،به گویندگان اخبار که چنان کار خود را جدی گرفته‌اند که مسخره به نظر می‌رسد .بله ! لودگی جای طنز را در جهان گرفته‌است .ما در اطرافمان هزاران هزاربار لطیفه می‌شنویم ،ما یکدیگر را دست می‌اندازیم و و قتی که با هم روبرو می‌شویم لبخندی تمام پهنای صورتمان را می‌پوشاند درست مثل وقتی که می‌خواهیم عکسی به یادگار بگیریم .اما این همه از آن روست که زیادی این چیزها را جدی گرفته‌ایم .
                    View
 Full Size Image                                                             
میلان کوندرا ، در کتاب قطور جاودانگی‌ _ که شاید بتوان آن را رمانی پست مدرن دانست _ ما را با انواع و اقسام شخصیت‌ها  مواجه می‌‌کند، از جمله خودش.داستان در زمان‌ها و مکان‌های مختلف پیش می‌رود .از زنی (اگنس) کنار استخر گرفته تا گوته ، همینگوی ، رمبو ، روبنس و...همه را وارد ماجرا می‌کند تا بگوید که چگونه می‌توان روح عیب‌جوی آدمی را بیدار کرد . او با همه چیز سر شوخی دارد ، از عشق با پیشینه‌ی مقدسش گرفته تا جاودانگی که درد همیشگی انسان بوده ، تا شهرت و تا آرزوی رهایی خیال .
از فصول اولیه که بگذری به زحمت می‌توان خنده را بر لب انکارکرد . کوندرا معتقد است جهان از آن رو تلخ شده که همه چیز _ حتا کار پیش‌بینی‌های هوا شناسی هم و البته نه مصائبی که ممکن است به خاطر اوضاع هوا دامن‌گیر انسان شود  _ جدی گرفته می‌شود و به همین دلیل گوینده‌ی هواشناس روبروی دوربین‌های تلویزیون ، اوضاع هوا را با چاشنی لطیفه مخلوط می‌کند.
نه ! ما به این جهان نیامده‌ایم که برای چیزهایی به این کوچکی عمر هدر دهیم .ما به اینجا نیامده‌ایم که بر سر آهنگ‌های کلاسیک و موسیقی جاز امروزی به سر و کله‌‌ی هم بزنیم در حالی که اصل لذت بردن از موسیقی را در این دعواها فراموش کرده‌ایم . دعواهای ما ، خشم‌ها و کینه‌های ما ،همه و همه از سر آن ست که گویی مثل آن شخصیت داستان (برنارد برتراند )به لقب "خر کامل" مفتخر شده‌ایم . نام این حیوان صفتی‌ست بر حماقت و حماقت از آن روی عارض می شود که انسان کوته فکرگردد، و کوته‌فکری یعنی جدی گرفتن پیش پا افتاده‌ترین مسایل . ما بر این زمین تکیه زده‌ایم در حالی که خود را از یاد برده‌ایم و این فراموشی نه فراموشی ایده‌آل‌ها که  آزمون خود را پیش‌تر پس داده‌اند و دیگر کسی سراغی از آن‌ها نمی‌گیرد ولی خالی بزرگ جای آن‌ها را مشتی سخنان دهان‌پرکن گرفته است .
چندی پیش دوستی ، علت نبود غول‌های نویسنده را در این زمانه پرسید و رندی به او گفت :مگر نویسنده‌ای را می‌شناسی که خارج ار جریان جهان زیسته‌باشد ؟! و جریان جهان ما دارد روبه قهقرا می‌رود از آن روی که انسان فراموش کرده  که گاهی به خود  تلنگری بزند و یادآوری کند قضیه اصلا این نیست که چنین ما را درگیر نموده ! درگیر کار ،درگیر تحصیل ، درگیر مسکن و پول و فرزند ،درگیر انواع و اقسام مدیریت‌های از آموزشی گرفته تا تجاری و تبلیغی ،درگیر حتا هنر ؛ پیش از آن که دلیل وجودی اش برایمان قابل بیان باشد .
در این کتاب از زبان یکی از شخصیت‌ها می‌گوید :" اگر ما نتوانیم اهمیت جهان ، جهانی که خود را مهم می‌داند ، بپذیریم ، اگر در میان جهان خنده‌ی ما پژواک نداشته باشد ، فقط یک انتخاب پیش‌رو داریم : قبول کردن جهان به طور کلی و آن را به صورت موضوع بازی خود در‌آوردن ، آن را به شکل یک اسباب بازی درآوردن ."
هرکس با استعاره‌ای تعریف می‌شود و من اگر بخواهم برای کوندرا استعاره‌ای بیابم ، باز ناچارم از خودش کمک بگیرم و استعاره‌ای را که او برای دوستش در کتاب بیان می کند ، به خودش برگردانم ، میلان کوندرا ؛ مردی که با جهان بازی می‌کند ، یا "مردی که به مسایل جهان می‌خندد" . با این که ما زیاد می‌خندیم ، از در ودیوار مطبوعات و اینترنت ، طنز و هزل بالا می‌رود اما واقعا امر خنده‌دار کجاست ؟ وچه مرزی ست بین خنده و لودگی ؟!
پیدا کردن روح عیب‌جو ، روحی که در هنرمند ذاتاً قوی‌تر است و او را به سوی خلق اثر هنری پیش می‌برد ، باعث می‌شود که مشکلات و شادی‌های جهان را چنان که دیگران نگاه می‌کنند ، دنبال نکند. و روح سرزنش‌گر خود را به کمک می‌گیرد و همین باعث می‌شود که اثری کامل و بی‌نقص خلق کند .این روح عیب‌جوی هنرمند ابتدا و پیش از هر چیز به کنکاش در خودش می‌پردازد و بعد به جهان و اشیا و افراد پیرامونش تسری می‌یابد .اگر روح عیب‌جو در هنر مند مرده باشد ، اثر سرشار از  حشو ها و زواید  می‌گردد که به سادگی ، بی آن که منتظر گذشت زمان باشیم از یادها خواهد رفت .
دو نفر روبروی هم نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند .اولی می‌گوید :"کسی که بسیار عاشقش بوده و او هم زمانی وی را می‌پرستیده از او کناره گرفته و به عشقی دیگر دل داده‌است . دومی ضمن ابراز همدردی از او می‌خواهد که در چنین وضعیتی موضع انفعالی به خود نگیرد  ، یا واقعیت را بپذیرد و تقصیر را _ چنان‌چه کوتاهی از جانب او بوده _ به گردن گیرد و یا از حق دوست داشتن خود نگذرد .اولی آه می‌کشد و دومی می‌پرسد که آیا کاری از او ساخته‌است؟ این‌جاست که روح مطایبه‌گر اولی از پس اشک‌هایش به تکاپو می‌افتد و با لبخندی خیس از اشک می‌گوید :"بله ! می‌توانی کاری بکنی" دومی با تعجب می‌پرسد : "چه کاری ؟" و او می گوید :"خندیدن " و به یک‌باره تمام این ماجرای عشق و قهر به نظر  خنده‌دار می‌رسد و می‌گوید "اصلا بیا به تمام کارهای دنیا بخندیم و مثل آدم‌های ابله تلخ کامی‌های زود گذر را جدی نگیریم اگر  به عمق این مسایل  فرو رویم ، امر مضحک را در آن می‌یابیم . وقتی دو دوست دارند با هم خداحافظی می‌کنند اولی می‌گوید با خود ، چه خوب که یادم آمد و گرنه من هم ممکن بود پس از مدتی به اعطای دکترای افتخاری لقب "خر کامل " نائل شوم "!
 شاید میلان  کوندرا زبان خیامی عصر ماست یا شاید خیام در نیشابور خواب این مرد  را دیده‌بود که در زمانه‌ی ما زبان او خواهد‌شد ،وقتی که سرود:
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین                   نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق،نه حقیقت ، نه شریعت ، نه یقین         اندر دو جهان که را بود زهره‌ی این ؟ 

بازی اینترنتی

بدترین و ضعیف ترین کتابی که در دوسال گذشته خوانده اید چه بوده ؟
ـ کتاب انتخابی می تواند در هر زمینه ای باشد.
ـ  کتاب هایی را انتخاب کنید  که چاپ شده اند و کتاب های الکترونیکی در این نظر سنجی محسوب نمی شوند .
ـ نام نویسنده و چنان چه اثر ترجمه ای ست ، نام مترجم را حتما بنویسید تا در نام های مشابه اشتباه نشود.
ـ چنان چه ممکن است یک یا چند دلیل برای انتخاب خود بیاورید .اگر هم نخواستید دلیلی بیاورید مشکلی نیست .
ـ از دوستان اهل مطالعه ی خود دعوت کنید که در این بازی شرکت کنند.
چرا این بازی را راه انداخته ام ؟
ما ایرانیان عادتی داریم به نام تعارف ، و هیچ وقت دوست نداریم که از کاری هنری انتقاد کنیم اگرهم گاه انتقادهایی می شود یا کاملا شخصی ست و ربطی به اصل اثر ندارد یا چنان در کلمات زیبا پیچیده شده که کسی هم که طرف نقد قرار گرفته متوجه نمی شود این انتقاد است یا تقدیر .به هر صورت برای شناخت محیط فرهنگی و سطح کتاب های منتشر شده و دیدگاه مخاطبین ، فکر این مسابقه به خاطرم رسید .هالیود هر سال جایزه ی تمشک طلایی را به بدترین فیلم های انتخابی می دهد .فکرش را بکنید اگر چنین جایزه ای برای ما و در جشنواره ی فجر در نظر گرفته شود چه قهرها که صورت نگیرد و چه تصفیه حساب هایی که نشود .
اما این جا فضای متفاوتی ست با خوانندگان محدود .در فضای مجازی مجبور به  تعارف نیستیم .در این جا درباره ی کتاب حرف می زنیم و همچنین این فضا باعث بالا بردن قدرت اعتماد به نفس شده و همه می توانیم خود را صاحب نظر قلمداد کنیم . با این همه هدف از این بازی رسیدن به جمع بندیی نهایی ست که با کمک شما دوستان مقدر می گردد.
پادما گفته :جاودانگی (نام نویسنده اش را ننوشته .احتمال می دهم منظورش جاودانگی، رمان میلان کوندرا باشد .شاید هم اشتباه کنم .)بدترین کتابی که من خوندم شاید به نظر خیلی ها یه شاهکار ادبی باشه. اما من ازش خوشم نمیاد چون هم کلا یه جوریه و هم این که به نظر من اصلا جذاب نیست.
محمد رضا:مرگ در ونیز نوشته ی توماس مان ترجمه ی حسن نکو روح.من کلا با این معناگرایی انگار مشکل دارم!چیزی که همه می گن مزخرفه نظرم رو جلب می کنه و برعکس
حسین رضایی:هنر عشق ورزی و آموختن از لئو بوسکالیا، و ترجمه ی گیسو ناصری.در این کتاب اتفاقاتی و رخ دادهایی که نویسنده به عنوان اتفاقات بزرگ و سرنوشت ساز زندگی خودش م عرفی کرده بود برای من قابل هضم نبود و همچنین بعضی از رفتار هایش که اصول خودش برای ارتباط برقرار کردن با دیگران بود به نظرم مسخره امد.گر من این رفتارها را انجام بدهم شاید یک نفر خوشش بیاید ولی 1000 نفر قطعا برچسب دیوانه را بهم می زنند.فکر میکنم کار ترجمه اش هم اصلا قوی نبود.
داستانسرا(عمولی):آبی ماورای بحار نوشته ی شهریار مندنی پور .يكي از مزخرفترين كتابهائي كه در تمام عمرم خوانده ام همان ياز ده داستان مندني پور بنام "آبي ماوراي بحار"بود و البته بعلت نثر بسيار غامض و تركيبات پيچيده ونالازمي كه نويسنده بكار گرفته حتي داستان اول را هم نتوانستم بپايان برسانم و واقعا نميدانم ايشان بدنبال چه چيزي هستند وآيا لازم است كه خواننده را در يك داستاني كه ميشود بسيار ساده وصميمي روايت شود آنقدر بپيچانيم كه هر جمله را مجبور شود دوبار از اول مرور كند تا شايد به معني خاصي برسد.
علیرضا مجابی: و دیگران نوشته ی محبوبه میر قدیریکه متاسفانه انتشارات روشنگران آن را چاپ کرده بود و برنده ی چند جایزه ی ادبی هم شد(مهرگان ادب سال 86) کتابی آبکی، سرهم بندی و بدون سر سوزن ارزش ادبی هنری و اجتماعی... یه چیزی تو مایه سریالهای دو زاری تلویزیون فخمیه!
م.ایلنان:سال بازگشت نوشته ی آقای دهقان،کتابی در ادبیات دفاع مقدس است که قرار بوده به یاد شهید نظرنژاد مشهور به بابانظر نوشته شود و شده.نویسنده که آقای دهقان باشد، به خوبی نشان داده چرا ادبیات دفاع مقدس تنها در محدوده ی بنیاد حفظ آثار و کنگره های شهدا حبس شده و نمی تواند با دیگر رمان ها همآوردی کند.راستش برای من جای سوال هست که چرا وقتی هانریش بل در حاشیه ی جنگ جهانی دوم رمان ترسناک و بسیار هول آور "قطار به موقع رسید" را می تواند بنویسد، کسی نیست تا همان مایه از دفاع مقدسی را که در جامعه جاری است بنویسد و چنان بنویسد که کشفی از لحظه های ناب "جنگ و انسان" باشد؟ داستان کوتاه البته چندتایی هست اما رمان؟
رضا سعیدی:استاد عشق از ایرج حسابی. ساختن یک چهره اسطوره ای از پروفسور حسابی با ادبیات نه چندان جالب. ایرج خان همچنان نان ابوی را می خورند!
مصطفی مردانی :کتاب " عبور " نوشته مریم رئیس دانا برایم خیلی مزخرف بود که آن هم از دستم در رفته بود.
لیدی ام :"آینه های دردار" جناب گلشیری را پیشنهاد کردند و ما هم سعی در خواندنش کردیم اما از آنجا که به جای یک اثر ادبی با یک مانیفیست اوپوزیسیون سیاسی مواجه شدم عطای خواندن بقیه صفحات را به لقایش بخشیدم و از آن پس دیگر سراغش نرفتم. البته همیشه این احتمال وجود دارد که چیزی را که در یک زمان نپسندی در زمان دیگر عاشقش شوی. این را برای آسودگی خیال طرفداران آن حضرت می گویم که بر ما نیاشوبند.
کرم کتاب:اسکندر (سه جلد) اثر والریو ماسیمو مانفردی و ترجمه فریده مهدوی دامغانی. کتابی ضد ایرانی که نمی دانم چرا وزارت ارشاد اجازه چاپش را داده و تازه انتشارات خود وزارتخانه آن را چاپ کرده است. این کتاب چیزی است بین تاریخ و افسانه خدایان! آنهم در مورد شخصی معلوم الحال مانند اسکندر!
نیروانا: دلباختگی اثر کریستیان بوبن بوده!!!! خیلی مسخره بود....
دمادم :استخوان خوک و دست های جذامی نوشته ی مصطفی مستور.با عرض پوزش از تمامی طرفداران آقای نویسنده به خصوص م. ایلنان به خاطر رفاقتش. این کتاب به شیوه ی پست مدرن بسیار تقلیدی نوشته شده آن قدر که گل درشتی این تقلیدهای زبانی به شدت خود را به رخ می کشد . نویسنده  محترم  برای نوشتن داستان به شکل پست مدرن فقط عدم سببیت را برداشت کرده و دیگر هیچ .آن قدر این هیچ بزرگ است که نتوانستم تا آخر بخوانمش در حالی که من معمولا در مطالعه کتاب حوصله زیادی دارم .
یاسر اکبریان :مجموعه داستان وقتم کن که بگذرم است نوشته ی لیلا صادقی .این نویسنده به داستان توهین کرده است .چرا که ما همگان می دانیم که ابزار داستان کلمه است و نه شکلک کشیدن.در این به ظاهر داستان ها آمده است به جای اینکه بنویسد ساعت پنج است .نقاشی یک ساعت را کشیده است .آیا این مسخره نیست و چند آدم ابله افتاده اند پشت سرش که خانم نو آوری آورده است به ادبیات ایران .این کتاب اینقدر حالم را به هم زد که ظرف 48 ساعت در دنیای مجازی پول کتاب را از طریق شماره حساب از نویسنده اش گرفتم .این کتاب یک خیانت بزرگ به ادبیات داستانی است.خریدن کتاب از لیلا صادقی خیانت است .لیلا صادقی یعنی ادبیات اکواریومی.
حسین مکی زاده :شعر عصیان(گلچین شعرهایی از جفری هیل، آلن گینزبرگ، دیلن تامس، ولکات، آدری لرد، مپهاهله له، روتکه، )
ترجمه : علی اصغر بهرامی
یکی از بدترین ترجمه هایی که می شد از شعر کرد! برای نمونه لطفن به ترجمه شعر زیبای Do Not Go Gentle Into that Good Night ِ دیلن توماس به ترجمه ی آقای بهرامی مراجعه کنید. اعصابم را به هم ریخت.

اشرف:كتاب حليه المتقين علامه مجلسي بهتر بود طنز نويس مي شد تا گرد آورنده احاديث و روايت امامان .عمده ترين مطالب كتاب مطالبي هستند كه پايه علمي ندارند و حداقل در حيطه رسالت انبياء نبوده اند ومطمئنن از ايشان نبوده است.در ضمن كتاب استاد عشق دكتر حسابي هم كه يكي ديگر از خوانندگان وبلاگ گذاشته اند مي تواند از بدترين كتابهايي باشد كه من خوانده ام .
محمد صادقی:1.روحیه ایرانی، روحیه شرقی2.جاودان خردکتاب "روحیه ایرانی روحیه شرقی" (نوشته مرتضی رهبانی)، به نقد و بررسی کتاب سازگاری ایرانی می پردازد.کتاب روحیه ایرانی روحیه شرقی، به بدترین شکل و با زبانی مبهم و نامفهوم به بررسی اثر مهم بازرگان پرداخته...
کتاب "جاودان خرد" شامل مجموعه مقالات دکتر سید حسین نصر است
.
فرشته نوبخت: یک اثر ضعیف از فئودور داستایوسکی به نام /همیشه شوهر/ که ترجمه ی علی اصغر خبره زاده بود. داستایوسکی این اثر را در حالی برای مجله /شفق/ نوشت که تحت فشار مالی شدیدی بر اثر باختن در قمار بود و حتی لباسهایش را در گرو بانک گذاشته بود. داستان در شماره های ژانویه و فوریه 1870 به چاپ رسید و داستایوسکی از حمله شدید منتقدین در امان نماند.

مصاحبه با ناتالی بابیت ، نویسنده داستان های پریان (قسمت دوم)

_: چطور نام شخصیت‌هارو انتخاب می کنید؟
_: این یکی از چیزهایی‌ست که برای من خیلی اهمیت داره حتا بیشتر از نام کتاب.اغلب اسم شخصیت‌ها دارای معانی فرعی‌ست که خواننده اطلاعی نداره.مثلا در "ابدیت تاک "، نام فامیلی وینی یعنی فاستر با کمی پس وپیش کردن حروف ، معنی جنگل می‌دهد. "تاک"،اسمی جند معنایی‌ست که در فرهنگ لغتی قدیمی پیداش کردم  .من دنبال اسمی بودم که معنی زندگی بده و همچنین یک سیلابی هم باشه که توی اون فرهنگ قدیمی چشمم به تاک افتاد که معنی زندگی هم می‌داد .اسامی انتخاب شده در اون کتاب ، نام‌هایی هستند که که درزمان‌های گذشته به‌کار می‌رفته‌وحالا از رواج افتاده‌اند و برای همین هست که ما حالا با کسی برخورد نمی‌کنیم که با اون اسم‌ها،صداشون کنن، گرچه من یه بار با خانمی برخورد کردم که می‌گفت اسمش "فاستر"ه!
_:ما از داستان قصه‌ی بدبختی شیطان لذت بردیم ، اما چطور می‌شه که شما داستانی درباره‌ی بهشت بنویسید؟
_: در قصه‌های مربوط به شیطان ،بهشت هرلحظه وجود داره.این داستانی که اشاره‌کردید درباره‌ی دو برادری هست که مدام با هم در حال جنگ و دعوا هستند و متاسفم که باید بگم به نظر من موضوعات جالب برای داستان ، بیشتر در جهنم پیدا می‌شه تا در بهشت .این خواست من نیست ؛ تاریخ  قصه بیان‌گر چنین موضوعی‌ست .برای پیش‌برد قصه من به آدم‌های بد نیاز دارم .پس مجبورم که بگم شرارت ، موضوعی جالب است چون اگه همه خوب بودند ، ما هیچ وقت داستان‌های جالبی نداشتیم .
                                                View Full Size Image
   _:به نظر شما مهم‌ترین عنصر برای نوشتن یک داستان چیست ؟
_: من خیلی درباره‌ی ظهور ایده صحبت کرده‌ام ، البته درباره‌ی ایده نه شخصیت‌ها ، چون ایده ،نقش مهمی در داستان‌های من داره، در واقع ایده‌ست که اعمال شخصیت‌هارو توجیه‌پذیر می‌کنه ! شخصیت‌های من همواره به نوعی فراتر از قابلیت‌های معمولی هستند ، در واقع می‌توان اون‌ها رو در نوع انسان‌های بزرگ دسته‌بندی‌کرد . همین شخصیت‌هاهستند که ایده‌رو باور‌پذیر می‌کنند و می‌تونند بهتر از من درباره‌اش حرف بزنند . خانواده‌ی تاک چهار شخصیت داره و هرکدام از آن‌ها دیدگاهی متفاوت از دیگری ، درباره‌ی زندگی ابدی دارن .
_: چرا همیشه ایده‌ی عمر ابدی را برای داستان انتخاب می‌کنید ؟
_: خب!شاید چون ما زندگی ابدی‌رو دوست داریم ، حتا همین سوال شما بیانگر این علاقه‌ست .هرکسی حداقل در دوره‌ای از زندگیش درین‌باره فکر کرده و همواره، به این نتیجه رسیده‌ایم که این کار غیرممکن ست .این موضوع _ یعنی زندگی ابدی _ موضوعی ست که سال‌ها ذهن منو درگیر کرده‌بود .به نظرم ما وقتی درباره‌ی مرگ می‌نویسیم ، یعنی داریم از پرداختن به موضوع مرگ خود، فرار می‌کنیم و این‌کارو با پرداختن به مرگ دیگران انجام می‌‌دیم . من خیلی شگفت‌زده می‌شم وقتی می‌بینم که به نظر مردم ، "ابدیت " موضوعی غیر عادی‌ست ، چون هرچی باشه غیر عادی‌تر از اون سوالی نیست که همواره پرسیده شده .
_:شما خودتون دوست داشتید که فانتزی‌نویس شوید ؟
_: خب! بعضی فکر می‌کنند که کتاب‌های من فانتزی‌اند درحالی که این‌طور نیست .کتاب‌های Amaryllis the وKneeKnock Riseفانتزی نیستند  .ممکنه وقتی به موضوع دیگری در داستان می‌پردازیم راه‌های گوناگونی برای بیان باشد ،اما وقتی که قراره درباره‌ی نوعی خاصی از زندگی حرف بزنیم _ مثل زندگی ابدی _ بدون فانتزی امکان‌پذیر نیست. فانتزی با جزئیاتی تعریف می‌شود که بی‌واسطه از ذهن تغذیه می‌کند ، در واقع می‌شه گفت که مایه‌ی ذهنی داره . در ادب کلاسیک ، ما نمونه‌هایی بسیار باشکوه از این نوع نوشتار داریم .این‌ها داستان‌هایی هستند با فضاهای غریب(عجایب و غرایب ) و پایان‌های ملموس و باور‌پذیر .اگر چه من دارم درباره‌ی ابدیت تاک حرف می‌زنم و معتقدم که دارای پایانی قانع کننده و واقعی ست ، ولی با این حال همین پایان هم ، برای برخی راضی‌کننده نبوده ،  چون آن‌ها غرابت و ناملموسی بیشتری را از اثر انتظار داشته‌اند.
_: تعریف شما از قهرمان _ از نوع کلاسیکش _ چیه ؟
_: تا جایی که من می‌دانم درین‌باره یک الگو هست .من کتابای زیادی با موضوع پریان نوشتم و همین طور با موضوع اسطوره یا ابر قهرمان و درهمه‌ی این‌ها _ حتا در سینما _  قهرمان همواره ، دارای یک تعریف هست و اون کسی‌ست که درسیر از واقعیت به سوی خیال پیش می‌ره ، در این سیر او با حوادثی برخورد می‌کنه ، در نبردها پیروز می‌شه و باز برمی‌گرده به واقعیت  به این شکل که سعی در عبور از جهان خیالی دارد تا به دنیای واقعی دست یابد . این الگو چنان قدیمیه که خیال می‌کنیم از بدو تولد ، با این تعریف آشنا بودیم . مثلا در "جادوگر شهر اوز"قهرمان ، یک حامی ست _کسی که نقش حمایت‌کننده و سرپرست داره _  مثل مترسک ، مرد حلبی، و اغلب قهرمان در پایان برمی گرده، این الگوییه که هست و ما نمی‌تونیم که جنبه‌ی خیالی این تعریف را در نظر نگیریم .
_: وقتی که نوجوان بودید،  بیشتر چه کتاب‌هایی می‌خواندید و آیا به کتاب خاصی علاقه داشتید ؟
_: بیشتر چیزهایی که من می‌خواندم ، قصه های پریان و اساطیر یونان بود .این‌ها بهترین چیزهای مورد علاقه‌ام بودند اما کتاب مورد علاقه‌م "آلیس در سرزمین عجایب " بود و همین طور Through the look ، من اون‌هارو دوست داشتم ، چون‌که نمی‌خواستند پیامی به خواننده منتقل کنن .
_: چه چیز آلیس برای شما جالب بود ؟
_: تصاویر آن که زیبا ، عجیب غریب و کمیک بود  _ کاری که در آن‌زمان غیر معمول بود _ تاثیر همین  تصاویر سیاه و سفید بود که باعث شد من بعدها سعی کنم به اون شکل کار کنم هرچند که حالا رنگ را هم وارد کارهایم کرده‌ام . اما عکس العمل بچه‌ها در مقابل این کتاب دو شکل متفاوت از هم داره ،  اون‌ها یا این داستانو دوست دارن ویا چنان دلزده می‌شن  که اصلا پایان ماجرابراشون اهمیتی نداره وکتاب‌رو می ذارن کنار .
_: چه چیزی باعث شد که شما احساس کنید باید نویسنده شوید ؟
_: به خاطر دو چیز بود که شاید من نویسنده شدم ؛ همین‌طور که گفتم وقتی بچه بودم خیلی زیاد مطالعه می‌کردم و مادرم همیشه داستان‌های کلاسیک را برای من وخواهرم می‌خواند از طرفی پدرم عاشق کلمات بود  و شاید به نظرتون جالب باشه که بگم ترکیب این دو، تاثیری شگرف در من داشت . اگر کسی تصمیم بگیره که نویسنده بشه در حقیقت اون عاشق کلماته چون به عنوان یک نویسنده زمان زیادی را با کلمات سر می‌کنه.
_: بهترین جنبه در نویسندگی چه چیزی هست ؟
_: وقتی که داستان کامل می‌شه ، من از درک این کمال لذت می‌برم . 

مصاحبه با ناتالی بابیت ، نویسنده ی داستان های پریان

_:  آیا هنر تصویرگری شما می‌تونه در نحوه ی داستان پردازی قصه‌هاتون تاثیر گذار باشه ؟
_: دقیقا نمی دونم که کدوم یکی بر دیگری تاثیر می ذاره ، نوشتن بر تصویر گری یا برعکس تصویر بر نوشته .به نظرم چه سبک نوشته و چه تصاویر هردو از یه چیز نشات می گیرند .این دو به شکل دوطرفه‌ای ساخته می‌شوند و شکل می‌گیرند و هردو مسلما تحت تاثیر ذهنیت من هستند . وقتی شما چیزی را می‌نویسید،مثل آن‌ست که حرکت آن را نگاه می‌کنید ، درواقع می‌توان گفت؛ "دیدن ذهنی " و به عبارت دیگر یعنی تصویر‌گری به این معنا که شما چیزی را که در ذهن دارید ،نقاشی می‌کنید. من آن قدر مهارت ندارم که چیزهایی را که در ذهن نمی‌بینم تصویر کنم اما سعی می‌کنم بهترین کار ممکن را انجام دهم .
_: نوشته ‌های خود را چگونه توصیف می‌کنید ؟
_: دارای اطناب! پر کلمه ، از این توصیف لذت می‌برم .من کلمات را دوست دارم ،آن‌ها ابزار نویسنده اند  تنها ابزار هنرش. به نظر من کلمات مثل نوعی بازی می مانند سرگرم کننده و مفرح و من کلمات زیادی در اختیار دارم .می دونم که بچه های زیادی معتقدند که داستان های من شروع کندی دارند و من هم از اون‌ها جز بیان حقیقت نمی‌خواهم اما این روشی برای تامل هست .گاهی شنیدم که توی مدارس پرسیده شده " فلانی واقعیه ؟تو می تونی هرکاری بخوای انجام بدی؟ این قصه‌ی زندگی خودتونه؟" این یه واقعیته ؛ قصه‌ی هرکسی اینه که بتونه هرکاری‌رو می‌خواد انجام بده .
_:  در کتاب‌هایی که نوشته‌اید یا می‌نویسید ، چیز خاصی را در نظر دارید ؟
_: من به دو چیز توجه دارم .اولین علاقه و توجه من به بچه هاست ، بچه هایی که دارن بزرگ می‌شن و می‌خوان دنیارو بشناسند، مردم‌رو و خصوصیات و روحیات جامعه‌ی خودمان را .تلاش من این‌ست که کتابی برای بچه‌ها بنویسم ونمی‌خوام از این فراتر برم .دومین توجه من معطوف به شخصیت‌های قصه ست ، این که گاهی یکی از خوانندگانم یک شخصیت داستانم می‌شه نشون دهنده‌ی اینه که من به شخصیت‌هام عشق می‌ورزم و این تنها چیزیه که برای من اهمیت داره .
_: اگر کسی بخواد فقط یکی از کتابای شمارو بخونه ، ترجیح می دین کدوم کتاب‌رو بهش معرفی کنین ؟
_: "ابدیت تاک "، چون موضوعش چیزیه که در همیشه‌ی دنیا بوده ، قدمتش به اندازه‌ی عمر انسانه از وقتی که تفکرآغاز شده،  عمر ابدی و جاودانگی یا میرایی. این موضوعی ست که بچه‌ها هم خیلی به اون علاقه‌مندند.
_: به نظر شما  داستان "ابدیت تاک " دارای پیامه؟
_: مردم وقتی چیزی می‌خونند دنبال پیام می‌گردن ، به نظر من این داستان حتا یک کلمه‌ هم پند یا پیام  نداره .
 این کتاب شرح بلاتکلیفی انسانه با قرار‌گرفتن در قیاسی دشوار  که به نظرمن این عین زندگیه . قبل از این که به مدرسه برم همیشه با این تفکرات دشوار روبرو بودم . وقتی که بزرگترشدم دوست داشتم فکر کنم که برای بچه ها همه چیز خیلی ساده است ، اما این طور نیست برای همین از چند تا از معلمین ودانش آموزان خواستم که در نشستی درباره‌ی مسایل مطرح شده در کتاب بحث و گفتگو کنیم .مثلا درباره‌ی شخصیتی مثل مرد زرد پوش ، _ (که در داستان هیچ اشاره‌ای به درستی یا نادرستی کار او نمی‌شود ) _ همه در این مورد اتفاق نظر داشتند که  گناهکاری یا بی‌گناهی اون مطرح نمی‌شه و دقیقا می‌دونستند که موضوع این نیست بلکه توصیف قرار گیری فرد در وضعیت دشواراست .
 _: چرا احساس کردید که مرد زردپوش باید کشته شود؟
_: ابتدا درباره‌اش تصمیمی نداشتم .شخصیت اون طوری بود که آدم وادار می‌شد در مقابلش سکوت کنه . اگه آدم به سرنوشت های مختلف یک شخصیت در حین نوشتن فکر کنه در واقع داره یه داستان جنایی‌رو شکل می‌ده . موقعیت‌هایی مثل این که آیا مثلا زبونش بریده بشه ؟ یا ضربه بخوره تو سرش و بره تو  اغما یا در سکوت کشته بشه تاحس ترحم بیشتری را به خود جلب کنه طوری که انگار کاملا بخشیده شده ؟ می تاک یک زنه و ما زن‌ها به شدت جوانی‌مان را دوست داریم وبه اون مباهات می‌کنیم .اون در حالی به مرد ضربه می‌زنه که مرد فکرشم نمی‌کرده و دقیقا کاری‌رو می‌کنه که من هم اگه توی خونه‌ام یه غریبه وارد بشه و بخواد بچه‌هامو ازم بگیره همین‌کارو می‌کنم .اون خیلی شبیه منه . چون منم اگه جوان بودم وچنین اتفاقی می‌افتاد همین کارو می‌کردم .
_: چرا مرد زردپوش داستان ، اسمی نداره؟
_: اول که نوشتمش اسم داشت اما بعداً اسمشو برداشتم .وقتی که شخصیتی دارای نام نیست ، حالت مرموزی پیدا می‌کنه که این مرموزی شکل تهدیدکننده‌ای داره .این موضوع خیلی وقتا در زندگیمون پیش می‌آد .کسی که هیچ کس در مورد اون چیزی نمی‌دونه او را تبدیل به فردی مرموز می‌کند .
_:چطور به این فکر رسیدید که او بی‌نام باشه؟
_: توی مدرسه داشتم با بچه‌ها صحبت می‌کردم و ازشون پرسیدم که اگه یه نفر ، یک آدم عجیب و غریبه وارد کلاسشون بشه و اسمش‌رو نگه چه احساسی پیدا می‌کنن ؟ اون‌ها گفتند که به نظرشون ترسناک می‌آد ! من فکر می‌کنم شرارت مرد زردپوش این طوری بهتر درک می شه تا وقتی که دارای نام باشه .
_: موضوع داستان‌هایتان را چطور پیدا می‌کنید ؟
_: مکان قصه _جغرافیای اون _ یه مکان واقعی ست . ما حدود دوازده سال بود که در Adiron dacks واقع در نیویورک زندگی می‌کردیم .خانه‌ی ما واقعا شبیه خانه‌ی تاک ها بود .  وزغ‌های زیادی آن‌جا بودند که به نظر می‌رسید طبیعت به عمد اونجا گذاشته مثل غوک‌ها که اونا هم زیادبودند ،بنابراین من اونارو همان‌طور که بودند وارد قصه کردم با این تفاوت که وزغ ها و غوک‌های آن‌جا نمی‌اومدند وسط جاده راحت چمباتمه بزنند.
_: چطور نام شخصیت‌هارو انتخاب می کنید؟
_: این یکی از چیزهایی‌ست که برای من خیلی اهمیت داره حتا بیشتر از...  
 ادامه دارد

برای نامجو وحنجره ی زخمی اش

وقتی دیگر دورنمایی نیست برای نگاه ، وقتی چشمی نیست که با آن نگاه کنی به دنیا ، وقتی دلی نیست ـ که نمی گذارند باشد ـ برای این سرزمین غبار گرفته ی از ماندگاری کهن بتپد ، دیگر چه حوصله و مجالی ست برای ماندن با عشق برای نگاه کردن با راز .
وقتی بنیاد گرایی و اندیشه های کوچک حقیر چون کرم های مفلوکی از در ودیوار خانه ات بالا می روند و هیچ سمی بر آن ها کارگر نیست ، وقتی هنر مرده ست شعر آخرین نفس های محتضرش را می کشد دکان داستان تخته شده از نقاشی و موسیقی خبری نیست وقتی این جا صدا نداردو تاب حضور حنجره ی زخمی  هم برداشته می شود وقتی که می دانی دیگر زخم هیچ حنجره ای برای صدا در این جا به آواز گشوده نمی شود که یا متهم ست به قرمطی بودن و یا اصلا بی اتهام ودادگاهی قرمطی ست دیگر صدا و بغض فرو خورده مان را از کجا از کدام گلو بشنویم .از دهان هایی با سرهایی جنبان که نهی می کنند و تحذیر ؟
حافظ کجاست که باز بنالد که ناله زبان همیشگی ما ملت مفلوک ست که :پنهان خورید باده که تعذیر می کنند و خیام به کفر و شراب خواری متهم شود .
نه این جا دیگر نمی توان امید صدایی داشت وقتی که آوازخوان دوره گرد حنجره های بسته ی ما متهم می شود به کفر؟یا سب نمی دانم تفاوتش چیست مهم این است که اتهامی باشد هرچه بود مهم نیست حالا حنجره زخمی نشسته و نگاه می کند به ردیف اتهاماتش و بزرگترین در نظرش همان ماندن در سرزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون است .
محسن نامجو آیا بازهم برای این صورتک های جنبان خواهد خواند ؟نه ! ما همه ماسک بر چهره داریم وهنرمند بر تنهایی خویش  می گرید .
نمی خواستم بنویسم ، قرار نبود که به این زودی پست تازه بگذارم اما خبر را که خواندم انگار معجزه ای  را که تا حال منتظرش بودم برای همیشه رخت بربسته و مگر این بغض بی قرار فرصت می دهد .

اندر حکایت سریال یوسف پیامبر یا

چگونه می توان یک داستان تراژیک را خراب کرد
استفاده از متون کهن در ادبیات کار تازه ای نیست و همواره نویسندگان و اهل فرهنگ به بازخوانی و باز نویسی این متون پرداخته‌اند و هر بار به شکلی .از اقتباس آزاد از اثر گرفته تا نوشته‌های وفادار به متن هر کدام به دنبال راهی برای گشودن رازهای نامکشوف  اثری بوده‌اند که در طول زمان همچنان استوار مانده ودر هر دوره‌ای خوانش‌های گوناگون را می‌طلبده است.
در این میان ما به آثاری که به اقتباس آزاد اثر دست زده‌اند کاری نداریم و صحبت بر سر آثاری ست که به متن وفاداربوده یا سعی کرده‌اند که وفادار بمانند.
 راز ماندگاری قصه‌های کهن در چیست ؟ بعضی از این داستان‌ها مثل ماجرای یوسف نبی دارای چنان بار داستانی قوی ست که چیزی از یک داستان تراژیک کم ندارد.حوادث، شخصیت‌ها و موقعیت که به دقت چیده شده  و ساختار کلی اثر را به دست می‌دهد و  از آن مهمتر عشق نهفته در اثر با بار غنایی که به آن بخشیده ما را با یک شبه رمان مواجه می کند . شخصیت‌های اصلی عبارتند از ؛ یوسف ، یعقوب ، برادران یوسف ، عزیز مصر و همسرش زلیخا. داستان البته دارای شخصیت‌های فرعی فراوانی ست که هر کدام به نوعی در خدمت پیشبرد داستانند اما شخصیت اول ،یوسف است.
یوسف کیست ؟ پاسخ این سوال از درون متن می آید . او شخصیتی ست که طی آفاق و انفس می‌کند از کودکی تابه بزرگسالی ، در کودکی  به چاهش می‌اندازند  تا چون در آید تبدیل شود به انسانی در راه کمال  که خاطره‌‌ای از پدر پرهیزگارش همچنان با او باشد .
برادران که هستند ؟ و علت حسادت آن‌ها چیست ؟ چه در تورات و چه در قرآن به این سوال به سادگی و زیبایی پاسخ گفته‌شده . وقتی قرآن درباره‌ی یعقوب پیامبر حرف می‌زند،  کلام مقدس بی‌هیچ ترسی از بد آموزی والدین عشق بی‌دریغ یعقوب را به این دردانه توصیف می کند . این داستان در سیمای جمهوری اسلامی تبدیل به چه شده است ؟داستانی سراسر پند ، پر از سیاهی و سفیدی .شخصیت ها یا ذاتا بدند مثل برادران یا ذاتا خوب مثل یعقوب و یوسف که هنوز طفل خردسالی بیش نیست .داستان ساخته شده توسط آقای کارگردان و نویسنده ی محترم نه تنها به بار داستانی چنین قصه ای چیزی نیفزوده  بلکه به عمد قصد تخریب آن را دارد . نداشتن ابزار و روحیه‌ی داستان نویسی یک چیز است  و خراب کردن داستانی که هست چیز دیگری  . وقتی موقعیت‌ها در این داستان چنان با دقت چیده شده که آن را در طول زمان تبدیل به داستانی باور پذیر کرده ست ووقتی که این داستان هست _به اشکال مختلف _ و مهم ترینش در قرآن، دیگر چه نیازی که داستان را طوری دوباره نویسی کنیم که گویی به عمد، قصد خراب کردن چنین قصه‌ای را داریم .
یوسف ، پسرک تپل زیر ابرو برداشته‌ی سریال _که در قاموس کارگردان محترم سمبل زیبایی ست _ از پیش می‌داند که چه سرنوشتی برایش مقدر است  . او حتا در سفری که به بردگی می‌رود چون والا حضرتی دارای ارج و احترام  است پس این یوسف کی باید راه سخت را تا انسان کامل شدن طی کند وقتی که در موقعیت‌های  از پیش تعریف شده قرار دارد . با این شخصیت مثل یکی از معصومین فرهنگ شیعه برخورد می‌شود که  با دعایی باران می‌باراند و با نفرینی (؟) _نه نفرین نمی‌کند اما نبودنش خود نفرینی می‌شود بر جمع کنعانیان_گروهی را به خاک سیاه می‌نشاند .  چون معصومی صاحب کمالات است و انگار جناب کارگردان فراموش کرده که او از پیامبران بنی اسراییل است و این پیامبران مثل یعقوب صاحب کرامت نیستند و زندگی شان با مردم عادی و چون آنان است و فراموش کرده که پیامبری که شفا می بخشید مسیح ست آن هم پس از نبوت و مسیحا دمی لقب اوست نه یوسف در کودکی . با خود  فکر می‌کنم که اگر داستان به جوانی یوسف زیباروی برسد باید از پیش بداند که زلیخا چه دامی بر راهش نهاده و چرا با این همه فضل و کرامت همچنان دور و بر اوست ؟
 وقتی  که داستانی با نگاهی فرمایشی رقم می‌خورد  ایراد گرفتن از زبان وساختار داستان آب در هاون کوفتن ست  . حرف من این است وقتی که داستانی خودش بار داستانی دارد چرا با بازخوانی مجددش این اثر ماندگار را حیف و میل کنیم ؟چه اجباری هست به این کار ؟ آیا نوجوانانی که پای تلویزیون به دیدن این سریال _ جالب است که این جا واژه ی سریال یک دفعه دارای چه بعد معنایی می شود _  می نشینند چه تصوری از چنین داستان کهنی را در ذهن خواهند داشت آن هم در دوره‌ای که اکثر جوانان از مطالعه فراری‌اند . بهتر نبود که  مثل گذشته داستان را از مادر بزرگ هایشان بشنوند یا در پچ پچه‌ی زنان همسایه با خنده های زیر لبی و نگاهی به اطراف که کسی نبیندنشان وقتی که از زلیخا حرف می‌زنند چطور رنگ سرخ بر گونه‌ها می‌دود ؟
هدف از یاد آوری یک متن کهن یا افزودن به بار داستانی و تراژیک آن ست ، برای آن که داستان باور پذیر تر و ماندگار تر شود و با معیارهای امروزی قابل فهم تر باشد ویاشاهد برداشت‌های گوناگون از اثر  باشیم .در مجموعه‌ی ساخت  تلویزیون هیچ کدام از این موارد دیده نمی‌شود جز حقنه کردن به زور فرهنگ پارسا منشانه با بدترین شکل تبلیغی که بیننده را دلزده کند و یادش باشد تا عمر دارد سراغ قصه های کهن نرود چون چیز به درد خوری در آن ها نمی دیده ‌(بگذریم از زبان ونحوه ی پوشش این گونه سریال ها که در تلویزیون تقریبا جا افتاده است آن قدر که حتا بی خیال آن می‌شویم ) .
افسوس که به طور منظم نتوانسته‌ام این شاهکار تلویزیون را تماشا کنم اما در همین قسمت گذشته  بود ،  که مرد مشغول صحبت با یوسف درباره ی کم آبی بود و هنوز سخنش تمام نشده بود که یوسف  چشم های بسیار درشتش را به آسمان گرفت ، دست هایش را اندکی بالا و زیر لب چیزی خواند ومرد که پرسید چه می‌کنی با صدای تو دماغی‌اش گفت : دعا می کنم .
آن جا بود که با خود گفتم سریال حضرت یوسف یا کر کر خنده ؟!