۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

پیرزن و عروسک هایش4

      این نوشته داستان نیست
برای دیدن قسمت های (1) (2) (3) کلیک کنید .
 پیرزن ، مدتی همان‌طور وسط اتاق ماند ، انگار که آمده‌باشد تا چیزی را بردارد اما یادش رفته چه چیز را .نگاهش به طاقچه و به سمت عروسک‌ها خیره‌ماند .با خود فکر کرد که هرگز عروسک جدیدی نمی‌گیرد چون آخرین‌بار که رفته‌بود تا برای یکی دیگر از درگذشتگانش، عروسکی به یادبود بگیرد ، هرچه گشت از آن عروسک‌ها پیدا نکرد . نمی‌خواست یک‌شکلی عروسک‌ها را به‌هم‌بزند .گذشته از آن ، حالا هر چه می‌ساختند از این‌هایی بود که چشم‌های پرمژه‌شان باز وبسته می‌شد و موی آدمیزاد را هم روی سرشان کاشته‌بودند ، دست‌ها و گردنشان می‌چرخید و یک‌جا بند نبودند .برای همین بود که تصمیم گرفت دیگر عروسکی نگیرد و با همان‌ها که دارد سر‌کند .
 به طرف طاقچه رفت ، یکی از عروسک‌ها را بالا گرفت  و کلید بزرگ قدیمی را از جای خالی‌اش برداشت . عروسک را سر جایش گذاشت و به زیرزمین ، سراغ صندوقچه‌ی بزرگ قدیمی رفت.درش که با قرچ‌و‌قروچ باز شد، آلبوم بزرگ قدیمی را در‌آورد و عکس        هایش را ورق زد . زیرزمین ، نیمه‌تاریک بود اما نه آن‌قدر که چشم‌های تیزبین او درست نبیند . دنبال مدلی برای نقاشی‌ می‌گشت .خودش هم انگار از تکرار یک مدل به‌تنگ آمده‌بود .ولی چاره‌ای نداشت ، خیلی وقت بود که دیگر کسی سراغی از او نمی‌گرفت که بتواند آن‌ها را مدل‌کند ، گو این‌که از این موضوع ملالی نداشت . نگاهش روی یک عکس ماند. عکس رنگ‌ورورفته‌ی سیاه و سفیدی از نیم‌تنه‌ی یک زن. آلبوم را برداشت و روی لبه‌ی پنجره‌ی کوتاه زیرزمین گذاشت و باز نگاهش کرد . زن ، دست‌هایش را طوری گرفته‌بود که انگار داشته دست می‌زده و روبه دوربین لبخند می‌زد . روسری‌اش را آن قدر جلو کشیده‌بود که هیچ مویی روی پیشانی‌اش پیدا نبود. دوباره نگاهش کرد ، حالت خنده‌اش طوری‌بود که اگر به چشم‌ها نگاه می‌کردی انگار دارد گریه می‌کند و لی اگر به لب‌ها دقیق می‌شدی داشت می‌خندید . عکس را از آلبوم بیرون آورد و همان طور که با عکس داشت از پله‌ها بالا می‌رفت با خود فکر کرد چه مدت‌ست که دیگر کسی سراغی از او نگرفته ؟ به نظرش رسید از وقتی که شکل کلمات را با هم قاطی می‌کرد .فقط شکل کلمات را و نه معنایشان را . مثلا وقتی می‌خواست بگوید "رفتم شامپو خریدم " می‌گفت :"رفته بودم شوفاژ بخرم ". یا یک‌بار به مغازه‌داری به جای خرما گفته بود کپسول ؛ "آقا کپسول‌ها کیلویی چنده ؟" و مغازه‌دار همان‌طور برٌوبرٌ نگاهش کرده و چیزی نفهمیده‌بود .اوایل اشتباهاتش را تذکر می‌دادند و برایش اصلاح می‌کردند ، اما بعد از خیرش گذشتند چون خیلی زیاد شده‌بود .
حالا همان‌طور که رو به عروسک‌ها ایستاده بود تا یادش بیاید که چندمین عروسک یادمان این زن است ، به عکس هم نگاه می‌کرد و می‌دانست که در چهره‌ی هیچ مدلی ، چنین تصویری نقش نمی‌بندد ، همچنان در فکر گریه‌ای بود که در پس لبخندٍ ‌زن پنهان شده‌بود یا لبخندی که در پس گریه ، خود را مخفی می‌کرد . عروسک‌ها را از چپ به راست شمرد و به هفتمی که رسید مکث‌کرد . دست‌های عروسک ، چسبیده‌به‌هم به حالت دعا ، چیزی شبیه دست زدن آن زن در عکس بود . مداد و کاغذش را برداشت و روی بالکن جای همیشگی‌اش نشست تا شاید این‌بار بتواند نیمرخی از آن لبخند را در‌آورد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر