۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

سه خشت از شغال ، یه خشت از پرنده

سر ظهر کنار خیابان ایستاده باشی. یک نایلون سنگین پر از کتاب هم دستت باشد. دلشوره‌ی دیر رسیدن هم داشته باشی. بعد یکدفعه صدای کودکانه‌ای از پشت سر صدایت کند :"خانم ! خانم سلام " وبرگردی پشت سرت رانگاه کنی و ببینی که پسربچه‌ی ده یازده‌ساله‌ای -  حتی کمتر- دارد نزدیکت می شود و دوباره سلام می‌کند و تو نگاهش کنی و به نظرت برسد که از کوچه‌ی خودتان بیرون آمده ، همان که یک دبستان پسرانه دارد و از وقتی بهار شده صبح‌ها هیاهوی شادی‌شان از پنجره‌ی اتاق به درون می ریزد و همین برایت نشانه‌ی خوبی از یک آشنایی کوچک باشد. بعد پسر بچه بیاید و بگوید که جایی را بلد نیست و تو خیال کنی که آدرس می‌خواهد ومکث نکند و ادامه دهد که گرسنه است و یک پانصد تومانی می‌خواهد که ساندویچ بخرد و تو نگاه کنی به کوله پشتی مدرسه‌اش و صورت معصومش که برق تمییزی در آن می‌درخشد و گیج ومنگ شوی آن‌قدر که نگویی الان که داری می‌روی خانه و ناهار می‌خوری و در عوض بوی سوسیس‌های سرخ کرده‌ی ساندویچی سر کوچه به مشامت برسد و باز به آن پسر که به‌راحتی می‌توانست پسر تو باشد نگاه کنی و با تعجبی آمیخته به لبخند – شاید برای این که می‌ترسی دل نازکش بشکند- بگویی داری گدایی می‌کنی؟ و او بگوید نه به‌خدا ، همین یک‌باره . وباز بوی لعنتی سوسیس‌ها توی دماغت بنشیند و بپرسی کلاس چندمی و هم‌زمان زیپ رویی کیفت را بکشی و او بدون این‌که متوجه کارت شود بگوید کلاس چندم است و توچنان گیج باشی که نشنوی بعد یک هزاری از کیفت بیرون بکشی وبگویی اگر همین یک‌باره، باشه . وبرق شادی درچشم‌هایش بدرخشد و بگوید قول قول و تو خیال کنی که این هم مثل بچه‌هایی‌ست که سا‌ها با آن‌ها سر وکله زده‌ای و می‌دانی که چقدر پای‌بند قول وقرارهایشان هستند .بعد بگویی تو باید حالا حالاها درس بخوانی،حیف نیست پسر به این گلی گدایی کنه؟ و او بگوید به‌خدا خانم همه‌ی نمره‌هامون بیسته و بخواهد کوله‌پشتی سنگین را از پشتت پایین بیاورد و تو حس کنی که هیچ حوصله‌ی نمره دیدن نداری و انگار می‌دانی که راست می‌گوید و برای همین دلشوره‌ات بیشتر شود و هم‌زمان کس دیگری در درونت سرزنشت می‌کند و مدام خیال ‌کند که مردی گوشه کنارها کمین ایستاده ، همو که پسر را به گدایی فرستاده و ناخودآگاه به اطراف سر بچرخانی وباز مغازه‌ی اغذیه‌فروشی را ببینی . پول را به پسر بدهی و حواست نباشد که چقدر خوشحال شده و تندتند تشکر می‌کند واسمش را که می‌گوید نشنوی تا خم شود  و بخواهد کمکت کند تا بایلون سنگین را برایت بیاورد و مدام صدایی در درونت سرزنشت کند که داری به گدایی بچه دامن می‌زنی و بو هم‌چنان در سرت بپیچد .تاکسی جلوی پایت بایستد و بگویی قول دادی ها و بگوید بله و تا سوار می‌شوی و از شیشه سرت را بیرون می‌بری تا نگاه کنی پسر جیم شده باشد و هنوز درست نگاه نکرده‌ای تاکسی راه بیفتد و با خودت بگویی رفت توی همین ساندویچی و صدای لعنتی دیگر بگوید رفت سراغ همو که فرستاده بودش، توی همین کوچه است. و ماشین پرگاز برود و خودت را لعنت کنی که چرا خودت باهاش نرفتی ساندویچ بخری؟و صدای دیگر جواب بدهد که همیشه که نمی‌شود بدبین بود وصدای سومی هم سروکله‌اش پیدا شود و بگوید لعنت به این جامعه‌ای که داریم چرا او باید گدایی کند؟ و مدام با خودت کلنجار شوی و نتوانی مجموعه‌ی احساس‌های ضد و نقیضی را که فقط در چند دقیقه چنان احاطه‌ات کردند معنا کنی ، ندانی که برق نگاه آن پسر چیزی نیست که از ذهن تو برود و ندانی که هر روز که از آن کوچه‌ی لعنتی به سر کار می‌روی فرق نمی‌کند صبح باشد یا ظهر چشم‌هایت در اطراف بچرخد شاید که پسرک دوست داشتنی را پیدا کنی وبدانی که این محال است .
سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از مهتاب یه خشت از سنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/یه خشت از شادی یه خشت از جنگ/سر دو راهی یه قلعه بود/دو خشت از اشک دو خشت از خنده/سر دو راهی یه قلعه بود/سه خشت از شغال یه خشت از پرنده (احمد شاملو)

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

دانه های شن

خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بی‌تفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شده‌ام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانه‌های شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیم‌کره‌ی شنی میمردم. فهمیدم که دارم خواب میبینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفه‌ام میکرد. کسی بمن گفت: تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بینهایت؛ که تعداد دانه‌های شن است. راهی که تو باید بازگردی بی‌پایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.
حس کردم که از دست رفته‌ام. شن دهانم را خرد میکرد، ولی فریاد زدم: شنی که در خواب دیده شده است، نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد. یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایره‌ی نور شکل گرفته بود. دستها و چهره‌ی زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزه‌ها را دیدم.
انسان، کم‌کم با شکل سرنوشتش همانند میشود؛ انسان بمرور زمان شرایط خودش میوشد. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگی‌ناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانه‌ی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجره‌ی زیرزمینی‌اش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.
خورخه لوییس بورخس- از داستان نوشته ی خداوند
در همین باره بخوانید؛بورخس و نوشته ی خداوند

ابدیت و سکون

آدم ربایی، قتل ،فرار از زندان.اگر ماجرای وینی فاستر تنها به این سه اتفاق ختم می‌شد، در این‌صورت این داستان شبیه هرداستان ماجراجویانه‌ی دیگر بود . مثل هر داستانی که آغازی دارد وپایانی. اما این داستان فقط سرگذشت خانواده‌ی تاک نیست و با این‌که دارای شروعی است و میانه‌ای اما هرگز پایانی ندارد. دو ماجرا در نقطه‌ای به یکدیگر برخورد می‌کنند.
جایی نزدیک دهکده‌ی تری گپ در یکی از روزهای گرم ماه آگوست سال 1880. روزهایی با آمیزه‌ای عجیب از خشم و عشق، تشویش و آرامش. در یکی از این روزها ، وینی جوان انتخابی سرنوشت‌ساز می‌کند. آن‌چه که در ابتدا به خاطرش دست به انتخاب می‌زند ، در نهایت شکل دهنده‌ی انتخاب پایانی اوست. هرچند که آغاز و پایانش با یکدیگر بسیار متفاوت است . ما هم مثل وینی ، وقتی با خانواده‌ی تاک آشنا شویم ،درمی‌یابیم هرگز نمی‌توانیم دوباره همان کسی باشیم که پیش‌تر بودیم.
این خلاصه‌ای ست از داستان "زندگی ابدی خانواده‌ی تاک". البته نه خلاصه‌ی داستان که مختصری از کلیت فضا و مضمون آن و باز البته به اندازه‌ای که بتوان کلیت رمانی را به اختصار بیان نمود.
این کتاب توسط انتشارات مرندیز منتشر شده و درنمایشگاه کتاب امسال ،راهروی26-غرفه 13 و شبستان - راهروی 31-غرفه 12 در انتشارات مرندیز و نی نگار  عرضه می‌گردد.
درباره‌ی‌ نویسنده‌ی این کتاب در پست‌های گذشته ، (قسمت اول و دوم ) نوشته‌ام.
پ ن 1: فراخوان بزرگ سایت خوابگرد را در آن سوی دیوار دمادم بخوانید.
پ ن 2: آقای سرو دلیر یکی از معدودکسانی است که می توانم به او لقب معلم بدهم.کسی که عاشقانه به کارش نگاه می کند.کسی که به من آموخت چگونه با زبان بیگانه ارتباط یابم و بعد چگونه ترجمه کنم. کسی که نه تنها استاد ترجمه هستند که فراوان چیزها از ایشان آموخته ام. انگلیسی درس می دهند، فلسفه میخوانند وبه آذری و فارسی وانگلیسی شعر می گویند و حالا وبلاگی دارند به نام موج.

فضل جای دیگر نشیند

در دنیا تا دلمان بخواهد شاعرهست و تا آن‌جا که ذهنمان توان شمارش داشته‌باشد شعر وجود دارد. شاعران در تمام نقاط دنیا پراکنده‌اند وهر شاعری درک و تصور خود را از جهان با کلمات ذهنی و زبانی خود می‌سازد و صدالبته که تمام شاعران – هرکس به اندازه‌ی خود و جهان کشف شده در شعرهایش –  مخاطب دارد. شاعران گرچه گاه به‌گاه مثل تمام هنرمندان دیگر عرصه‌های هنری ، گرفتار تنگ نظری‌ها  و زد وبندهای محفلی می‌شوند اما  می‌دانند که هیچ شاعری جای شاعر دیگری را در جهان تنگ  نمی‌کند.اما مخاطب‌ها همیشه یکسان نیستند ؛ گروه‌های سنی مختلف ، دوره‌های اجتماعی گوناگون، افراد مختلف با سطوح تحصیلی و فکری متفاوت ، گروه‌های زن و مرد و... از جمله دسته‌بندی‌هایی هستند که مخاطبان شعری را تشکیل می‌دهند وگاه به‌گاه این گروه‌ها جای خود را در مخاطب شعر یا شاعری خاص بودن تغییر می‌دهند و این چنین می‌شود که شاعر یا شاعرانی در حافظه‌ی ادبی یک ملت ماندگاری ابدی می‌یابند و بعضی ماندگاری‌شان محدود به دوره‌ی اجتماعی خاص یا محدود به گروه‌های سنی خاص یا... می‌‌گردد. درین میان اما شاعرانی هم هستند که موازی با هم حرکت می‌کنند .این دسته با تمام شاعران در هر زمان و مکانی متفاوتند. یادش به خیر خانم شهیدی دبیر ادبیاتمان که چه گلویی پاره می‌کرد به طنز که شعر با نظم تومنی ده ریال توفیر دارد .اما برخی شاعران همان‌طور که نظم را کنار گذاشتند تا به ذات و شعریت شعرنزدیک شوند یک‌دفعه متوجه شدند که شعر را نیز رها کرده  و دارند غزل  وسپیدهایی موازی هم می‌سرایند . این دسته از شاعران را هم‌اکنون و به‌طور فی‌البداهه به لقب فخیم  شاعران موازی مفتخر نمودم.

شاعران موازی در دسته‌های چند تایی با هم راه می‌روند ، معمولا کتاب‌های شعر هم‌دیگر رانمی‌خوانند اما برای شرکت در جلسات شعر خوانی دسته‌ی خود ، شعری را که باید نقد شود خوب زیر و رو می‌کنند ومعانی مستتر برای هر الف تا یایی  می‌یابند و در گوشه‌ی دفترچه – یا یادداشت‌های گوشی موبایلشان – ذخیره می‌کنند تا در جلسه‌ی نقد دست پُری داشته باشند. شاعران موازی معمولا گروه‌های خارج از خود را نمی‌پذیرند مگر این که فرد تازه‌وارد نشانه‌هایی از وفاداری را به انجمن نشان دهد. تا این‌جا معمولا صفات مشترکی با دیگر گروه‌های شعری دارند. شاعران موازی گوش تا گوش می‌نشینند . توی حرف هم نمی‌پرند – این ویژگی منحصر به فرد این نوع خاص است که آن‌ها را از دیگر محافل شعری متمایز می‌کند – و تا می‌توانند به هم تبریک می‌گویند و احسنت ،اگر با زبان عربی دمخور باشند .
بگذریم از دیگر ویژگی‌های  اصلی این دسته از شاعران این است که معمولا به فکر چاپ کتابشان نیستند مثل این شاعران جوانی که تازگی‌ها دفتر شعرشان را به بغل می‌زنند و از این انتشاراتی به آن انتشاراتی کفش پاره می‌کنند و در نهایت با لطف فخیمه‌ی جناب ناشر با سرمایه‌ی تهیه شده از طریق وام ، شعرشان  را به چاپ می‌رسانند وبعد کتاب را زیر بغل می‌زنند ومی‌آیند در انقلاب بساط می‌کنند تا یکی از رهگذران آن خیابان اهل شعر باشد و اهل نگاه کردن به کتاب ، تا کتابشان را همان‌جا تورقی کند.
بله  می‌گفتم . شاعران موازی نگران چاپ اثرشان نیستند و اصلا دغدغه ی معیشت هم ندارند . آن‌ها گاه‌به‌گاهی به مناسبت‌هایی شعر موازی‌شان را می‌خوانند و صله را دریافت می‌کنند و نامشان هم در دفتر شعرا ثبت می‌شود تا باشد برای نوجوانان نسل های بعدی تا بر قطر کتاب تاریخ ادبیاتشان اضافه شود و هیچ‌گاه تفاوت آن همه شعر موازی را نفهمند.
به نظرم  حالا دیگر توانستم منظورم را درست برسانم.  به این شاعران که نگران چاپ هم نیستند، چون شعرهای آن‌ها اغلب در دفترهایی با شاعران موازی خودشان به طور اشتراکی و به مناسبت‌های مختلف با سرمایه‌ی نهاد موازی چاپ و منتشر می شود و اغلب در کتا ب‌خانه‌های دست چندم مدارس و مساجد شهرستانی  توزیع می‌گردد،  صرف نظر از لقبی که این‌جا به آن‌ها داده‌شد ،  شاعر ارزشی  می‌گویند.
شعرهای شبیه به هم ، چون قطاری از کلمات ِبه دنبال هم کشیده شده بر ریل‌های موازی ،از جلو چشم ما عبور می‌کند . کلمات و آهنگ و نظم متفاوت‌شان ، همان صدای یکنواخت قطاری ست که در گوش‌های مختلف و درمسیرهای ریلی گوناگون تلق وتلوقی متفاوت دارد اما درنهایت یکی ست. این شاعران اعتراف صادقانه‌ی شاعر را نمی‌دانند، جسارت هنرمندانه‌ی شعر را نمی شناسند و از همه مهم‌تر خود را انکار می‌کنند و بدتر این‌که، دروغ خود را حقیقت وجودی خویش می‌پندارند آن‌قدر که خود، دروغی می‌شوند سرشار از کلماتی با طنینی چون طبل و درونی تهی.
حالا این شاعران با نهادهای حمایت کننده‌شان دوش‌به‌دوش هم نشسته‌اند. اغلب مرد هستند واگر زنی در آن میان باشد ، به انکارجنسیت خود برخاسته‌است (به خاطر همان خود دروغی گفته شده) وگرنه جایی در آن‌جا نخواهد داشت. چه سخن گفتن از ذات زنانه ، ارزش‌های آن‌ها را به ضدارزش مبدل خواهدکرد. لباس‌های فاستونی مرتب ، یقه‌ها یک شکل وگردن‌ها کمی کج گرفته تا نشانه‌ی بیشتری  هم ازتوازی و نیز ارزشی بودن در آن‌ها نمایان شود. دور هم نشسته صحبت می‌کنند . نهادهای حمایت کننده‌شان می‌گویند که دو نوع دیپلماسی فرهنگی و دیپلماسی دولتی دارند. آن‌ها با این حرف به دنبال نوعی تفاوت خودساخته برای جمع موازی‌شان هستند و بعد تصمیم می‌گیرند نامی را که به اعتراف خود اغلب مردم می‌شناسند از لیست کتاب رسمی خود بیرون بیاورند . روی نام فروغ خط می‌زنند تا ارزش‌های موازی شان نمود بیشتری یابد . غافل از این که همین شاعر در رساترین صدای شعری اش  چنین سروده‌است:
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه برمدار صفرسفر کرده‌اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می‌کنم
و کار تدوین نظامنامه‌ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
و مرد صادق تاریخ ما ،بیش از هزار سال پیش در شرح احوال حسنک وزیر چنین نوشت :"فضل، جای دیگرنشیند."
مصاحبه ی  کوتاهی از فروغ را  از این جا بشنوید.
پست های قدیمی همین وبلاگ  نزدیک به این موضوع؛ کلاغ نوشته ها ، هنرمند و کشف راز جهان.
پ ن : فراخوان مهم  سایت خوابگرد را در آن سوی دیوار دمادم بخوانید؛ محبوب ترین کتاب داستانی وبلاگ نویسان ایران

یوسف از قطار پیاده‌شد

نوشتن رمان بالاخره پایان یافت.هرچند در تابستان پایان یافته‌بود اما ویرایش دوباره و بعد ویرایش حرفه‌ای و بعد بازخوانی و پرینت و بازخوانی مجدد و اعمال متن اصلاح‌شده‌ی نهایی و... چندماهی طول‌کشید تا بالاخره پرونده‌اش بسته‌شد تا بماند چشم‌به‌راه ناشری از ناشران محترم اهالی ادب تا گوشه‌چشمی داشته‌باشد ونشر آن را به دست گیرد . برای من اما کار تمام شده است ، هر چند هنوز موفق نشده‌ام  درست و حسابی با ناشری پایتخت‌نشین وارد گفتگو شوم که وقتشان تنگ و نویسنده‌ی شهرستانی هم البته که چندان محلی از اعراب ندارد.بااین‌همه اما خوش‌بینم . پایان‌یافتن، موضوعی بود که سال‌هاست ذهنم را به خود مشغول کرده و شکل‌های نهایی به خود گرفته‌بود تا بالاخره ایده‌ی فرم نهایی ،تابستان سال گذشته به ذهنم آمد و تمام.
هنوز زری پاکشان در راه است. کودکی سیروس هنوز هم به دنبال اوست و در شتاب این رفتن‌ها ، انبوهی از آدم‌های خیالی را به‌دنبال خود می‌کشد . عباس ، هنوز هم‌چنان چشم به خود دارد و پری بی‌چشم‌به‌راهی سر می‌کند.بااین‌همه، یوسف از قطار جا ماند.شخصیتی که دوستش داشتم.
***
یوسف از قطار پیاده شد و کوله‌پشتی‌اش را به پشت انداخت. قطار با سوت بلندی سرعت گرفت و از کنارش گذشت. گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت.تا چشم کار می‌کرد بیابان برهوت بود . به نظرش رسید که تازه از خواب بیدار شده و هنوز موقعیت را درست تشخیص نمی‌دهد. سرش سنگین بود و ذهنش شلوغ . دهانش طعم تلخ بدمزه‌ای داشت. کوله‌پشتی را پایین گذاشت و همان‌جا در سایه‌سار سنگی نشست تا اختیار ذهن را به دست بگیرد. داشت به سمت جنوب می‌رفت. قرار بود دنبال کسی برود ، چه‌کسی ، یادش نبود . فقط می‌دانست قرار بود که بچه‌ها را ببرد. داشت دنبال بچه‌ها می‌رفت. با خود گفت :تف! چرا این جا پیاده شدم؟
هوا تاریک شد وغبار برخاست.هنوز از شر دانه‌های شن که به سر و صورتش می‌خورد خلاص نشده‌بود که باران، سیل‌آسا شروع به باریدن کرد. حالش کمی بهتر شد اما داشت خیس می‌شد و سرپناهی نبود. باز دور وبرش را نگاه‌کرد.  روبرو، دیواره‌ی سیمانی سکومانندی به چشم می‌خورد . دوان‌دوان از هجوم آن باران گل آلود خود را به آن‌جا  رساند.خرابه‌های یک ایستگاه قدیمی بود که متروک مانده‌بود. زیر سایبان ایستاد و رقص خاک را زیر باران سیل‌آسا تماشا کرد. دانه‌های درشت گل به هم می‌چسبیدند و با ریزش شلاق‌وار باران به هوا می‌پریدند. آسمان و زمین کف می‌زدند.سیگاری از جیب پیراهنش بیرون آورد وبا کبریت نم‌کشیده روشن کرد.
خاطره‌ای دور در ذهنش بود. درون تابوتی بود در حیاطی که فقط در ودیوارهای بلندش را به خاطر داشت. باران به صورتش می‌بارید. دهانش باز نبود. دختری هم بود که روی تابوت ضجه می‌زد . موهای سیاهش شلال بود.
چند قدم تا انتهای دیواره‌ی سکومانند رفت و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ایستاد. در کلبه‌ای جنگلی بود. خوب می‌دانست که یکی از جنگل‌های شمال بود.کلبه در انتهای جنگل بود.آنجا که جنگل تمام می‌شد و بعد از ماسه‌های ساحل ، دریا بود. در کلبه از داخل قفل بود. او آن‌جا افتاده‌بود و نفسش بالا نمی‌آمد.یک نفر محکم به در می‌کوفت . با خود گفت :"عباس" ! اما نمی‌توانست در را باز کند.
باران بند آمدنی نبود. او هم به راهی که قرار بود برود فکر نمی‌کرد. انگار اصلا جایی نمی‌خواست برود. همین‌جا پیاده شده‌بود تا باشد و بعد یک‌دفعه یاد زری افتاد. زری هم در قطار بود .  چرا یادآوری‌اش نکرده‌بود که نباید پیاده شود؟ اما زری او را دید که دارد پیاده می‌شود. صورتش را از سمت شیشه به داخل قطار چرخاند. به خاطر زری بود که داشت می‌رفت ؟ اما  زری را که بعد دیده‌بود. اسفندیار هم بود که هیچ‌وقت نتوانست برای حضورش دلیل قانع کنند‌ه‌ای بیابد. هیچ‌وقت دل‌خوشی ازین آدم نداشت، هرچند همیشه به او وابسته‌بود. کم‌کم ذهنش روشن‌تر می‌شد .دختری که داشت بالاسر جنازه‌اش ضجه می‌زد ، سایه بود.دخترش یا دختر خوانده‌اش. فکر کرد این دختر را دوست داشت؟ مسلما دوست داشت اما شخصیت عمیقی نداشت. کاغذی بود . او هم پیاده شده‌بود یا او را هم مثل خودش از قطار بیرون انداخته‌بودند؟در هرصورت کسی این‌جا نبود . دنبالشان نمی‌گشت و بعد معصومه را به‌یاد آورد. معصومه با آن پیت‌های نفتش در زمستان‌های بی‌گاز و سوت‌وکور . با آن اجنه‌اش که امان از یوسف می‌برید. او را هم مثل سایه مجبور بود تحمل کند.  فکر کرد به این دلیل از اسفندیار خوشش نمی‌آمد که به او حسادتمی‌کرده. چون هیچ‌وقت مثل او تابع شرایط از پیش ساخته نبود.سیگارش را زیر پا خاموش کرد.باران کم شده‌بود اما هنوز می‌بارید .نشست و داخل کوله‌پشتی‌اش به کنکاش پرداخت. همه‌چیز آشفته و درهم بود. کجای کار را اشتباه کرده‌بود که حالا این‌جا معطل مانده‌بود و کسی سراغی ازو نمی‌گرفت.هیچ‌کس هیچ‌وقت اسم او را نمی‌شنید ، او که قرار بود شخصیت اصلی داستان باشد . داستان با او می‌خواست شروع شود و پایانش؟ نمی‌دانست. همین بلاتکلیفی‌اش بود که که اعضای قطار عذر او را خواسته‌بودند. و چه بی‌رحمانه رهایش کردند.حتی پری هم بود و زنی که او قرار نبود هیچ وقت ببیند؛محبوبه .
یوسف همان‌جا زیر سکو ایستاد و تمام شدن باران را نظاره‌کرد.حالا دیگر می‌دانست که هیچ‌وقت از این‌جایی که هست تکان نمی‌خورد.به حال خودش افسوس خورد . قطار حالا حتما به جنوب رسیده‌بود وزری حتی یادی هم ازو نمی‌کرد. شاید اگر شبی او به خوابش می‌رفت ، صبح که بیدار می‌شد  فکر می‌کرد که دی‌شب مردی را خواب دیده‌است که در خواب گمان می‌کرد او را می‌شناسد.
در همین رابطه بخوانید:عصرهای چهارشنبه

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

ترس مردان از جهان فمینیستی یا تنهایی در جهان زنانه

فیمینیسم یا مونث‌گرایی ، موضوعی ست که جامعه‌ی کنونی ما را در قرن بیست ویکم دچارترس می‌کند . این ترس البته فقط شامل مردان نمی‌شود بلکه زنان را نیز می‌ترساند . ترس از دست دادن جهان مردانه برای زنان و از دست دادن جهان زنانه برای مردان البته چیزی نیست که به صراحت بیان شود و زنانی که به دنبال مسائل حقوق زنان هستند به صراحت اعلام می‌کنند که آن‌ها فمینیست نیستند ویا تعریف می‌کنند که فمینیسم شاخه‌های گوناگونی دارد و در جامعه‌ی ما بد فهمیده‌شده است . این درست که فمینیسم مثل هر مکتب فکری دیگری شاخه‌ها و نظریات گوناگونی به خود گرفت اما ذات آن یکی ست؛ توجه به امکانات بالقوه وذات زنانه.
فیلم شهر زنان ، ساخته‌ی  فیلم‌ساز حیرت‌انگیز ، فدریکو فلینی به زیبایی ومهارت استادانه‌ای ، بیان‌گر مسائل اجتماعی دوره‌ی ساخته شدن فیلم ، سال‌های دهه‌ی شصت است. مرد در کوپه‌ی قطاری که به شدت لرزش دارد روی صندلی چرت می‌زند و با تکان‌های قطارچرتش پاره می‌شود اما جهان خواب را از دست نمی‌دهد .خواب اومعلق بین افکاربیداری (خوداگاه) وجهان ناپیدای ذهنش است . و مرد در اعماق خواب‌هایش به دنبال زنی کشیده‌می‌شود که در صندلی روبرو نشسته و احتمالا زیبایی‌اش در یکی از پاره شدن‌های گاه‌به گاهی چرتش توجه او را به خود جلب کرده‌است .مرد از قطار پیاده می‌شود وبه دنبال زن راه می‌افتد اما زن ، هم به خاطر ذات زنانگی‌اش که سراسر رازآمیز و مبهم است و هم به خاطرنوع نگاه و اعتقادش - که مرد احتمالا به خاطر مجله‌ای که در دست زن است، چنین می‌اندیشد - او را به جهانی سراسر شگفتی می‌برد.جهانی که نه تنها مرد در آن بیگانه است بلکه  از دیدگاه خودش دشمنی بالقوه محسوب می‌شود.
در تالاری که مرد به آن پا می‌گذارد در نگاه اول مردی دیده‌نمی‌شود و بیننده‌ی خوش‌خیال به این فکر می‌کند که شاید کلید ماجرای فیلم  در همین ورود بی‌اجازه‌ی مرد به تالار زنان باشد. اما خیلی زود بیننده و از جمله مرد، حضور مرد دیگری را آن‌جا می‌بیند. مردی که البته چنان آن جهان برایش بدیهی ست که نمی‌تواند کمکی به شخصیت اصلی بنمایاند و مرد این چنین و به دنبال زن مورد علاقه‌اش به تالارهای گوناگون کشیده‌می‌شود.
تالارهایی که در هرکدام ازآن‌ها زن‌ها به نوعی  مشغول بررسی جهان مردانه هستند و رها شدن از قید وبندهایی را که مردان به آ‌ها تحمیل کرده‌اند ، تعلیم می‌بینند. تا این‌جا مرد هنوز بر خلاف بیننده‌ی مضطرب نگران چیزی نیست و حتی به یکی از از زن‌ها می‌گوید که او حرفهای آنان را می‌فهمد و خودش هم یک فمینیست است.موضوعی که در طول فیلم و با برخورد با زنان خشن، کم‌کم او را دچار نوعی شک می‌کند که آیا اصلا می‌تواند طرفدارچنین عقیده‌ای باشد یانه ؟ تا آن‌جا که در آخر فیلم وقتی با مرد دیگری که به شدت مخالف این  نظریه و از طرفی بسیار شیفته‌ی زن‌هاست مواجه می‌شود و مرد از بدی‌های زنان داد سخن می‌دهد همچنان در سردرگمی باقی مانده و نمی‌تواند پاسخ صریح طرفدارانه‌ای به سخنان مرد بدهد. جهان فمینیسم ، برایش چون جهان خواب سراسر معماست.خوابی که که او را از فضایی به فضای دیگر سُر می‌دهد و تنها وقتی متوجه دشمنی زن‌ها با خودش می‌شود که می‌بیند  زنی که به دنبال او تا این‌جا کشیده شد،  در جمع دوستانش به صدای بلند او را مورد سرزنش قرار می‌دهد. زن این سخن اورا که "من خودم طرفدارفمیست هستم"  را بر خود او فاش می‌کند و در آن جنبه‌ای از ریاکاری و این‌که هرگز زن‌ها را جدی نمی‌گیرند ، قلمداد می‌کند و درست از همین‌جاست که خواب وخیال خوش مرد در کشیده‌شدن به دنبال زن،  تبدیل به کابوسی هولناک می‌شود .کابوسی که رهایی مرد از آن غیرممکن است و او در هر موقعیتی که باشد خود را در محاصره‌ی زن‌ها می‌یابد . حتی اگر زنی ظاهرا خواسته باشد به او کمک کند در اصل قصد سوء استفاده و فریب او را داشته است. درست شبیه موقعیتی که اغلب زن‌ها در جامعه در مواجهه با مردها دارند. صحنه‌ای که زن‌ها با سه اتومبیل اسپورت او را تعقیب می‌کنند و او پیاده جلوجلو آن‌ها راه می‌رود و هرچند گام می‌ایستد و اعلام می‌کند که از آن ها نمی‌ترسد بسیار شبیه مزاحمت‌هایی ست که جهان مردانه گاه وبیگاه برای زنان تنها و بی‌دفاع اعمال می‌کند و مرد سرانجام پا به گریز می‌گذارد اما زن‌ها همه‌جا هستند و خیال آن‌ها یا خودشان از او دور نمی‌شود.
معمای فمینیسم و موضوع عشق به زن ، که در قرن نوزده احتمالا یکی از پیچیده‌ترین و جنجالی‌ترین موضوعات جوامع اروپایی بوده با خلاقیت استادانه‌ی فلینی چنان به زیبایی و روانی گشوده می‌شود که از یکسو ترس مردان از جهان زنانه و از دست رفتن جسم  وعشق زنانه را تداعی می‌کند و از سوی دیگر ایمان راسخ زنان را به آن‌چه فمینیسم نامش نهاده اند ودر عین حال هنوز نمی‌دانند که ذات فمینسم چیست، زیر سوال می‌برد.
در فیلم فلینی رازگونگی خواب وجهان زنانه دست به دست هم داده وبه زیباترین شکل ممکن و با بیان بصری زیبایی با استفاده از قلمرو خواب به عمق این نگاه نقب زده .عوض شدن‌های سریع فضای فیلم ، از موقعیتی در موقعیت دیگر قرار گرفتن و دست یافتن و نیافتن ، سر در نیاوردن از اتفاقات پیرامون ، همه اقتضای جهان خواب است درست مثل جهان تازه پا به عرصه گذاشته‌ی فمینیسم.
---------------------------------------------------------------------------------
پ ن : معرفی  وبلاگ، طومار شرزین به وردپرس نقل مکان کرد. نوشته های ایلنان را اینجا بخوانید.

اسماعیل خویی و جایزه ادبی روکرت

ناگاه
سنگی شدم رها شده بر سطح صيقلينه‌ای از يخ‌،
با دانشی‌، چو دانستن‌، رام ،
كه ، مثل عشق طعم گوارايی از پذيرفتن داشت ‌،
آميخته
به حس‌ بی‌كرانه‌يی از رفتن
اسماعیل خویی، برای اهالی ادب  نام آشناست.شعر او نشانه ای از پیوند عمیق بین زیبایی شناسی و ریشه دراعماق است. اعماقی که تمام مردم این جغرافیا را دربرگرفته، با خصوصیات فرهنگی، پیشینه ی تاریخی، عشق ها ، رنج ها ، زخم ها و شادی ها . شعر خویی زبان من و توست ، زبانی از ماست که خود در سخن گفتن با آن گنگ و الکن می شویم اما خویی در شعرش به این لایه ها نقب می زند و راز زبانمان را بر ما می گشاید.
اسماعیل خویی که  حالا در مهاجرت به زبان جغرافیایش سخن میگوید، ترجمان دردهای ما برای جهانی خارج ازین جغرافیاست. او حالا چون بسیاری از هنرمندان این مرزو بوم که به تبعیدی خود خواسته تن داده اند، در سکوت ، دریچه های شعرش را به روی ما می گشاید. اهمیت این جایزه نه تنها باعث سرور ماست که روزنه ای ست به سوی ادبیات ما برای جهانی شدن.
اسماعیل خویی که به عنوان شاعری که با اندیشه های آزادیخواهانه - سیاسی شناخته شد، هیچ گاه در برابر رنج اجتماعی وسیاهی فراگیر جامعه سکوت نکرد:
یک قطره نور
در سلطه ی لجن
رو به ابتذال می رود
بیشتر بخوانید.
پ ن : منصوره  در  زخمه می نویسد، وبلاگی که تازه به جهان اینترنت پا گذاشته است. تولدش را به دنیای مجازی تبریک می گویم.