«عباس، امشب به یاد تو باید زد. قیقاج میزدی، قیقاج میزنیم؛ تو روی چرخ بودی و ما در اتاق تاریکیم. تاریکی اتاق همان قدر روشن است که مرده بودن تو زندگی ست. من با تو حرف میزنم- هرچند حرف نباید زد.»
(مد و مه، ابراهیم گلستان)
***
رفتی کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری از جنگ، پات رفت روی مین، پریدی هوا... رفتی؟
امشب به یاد تو تنها نشسته ام. تو رفته ای، اما یاد تو اینجاست. با یاد تو، به قول خیام، پیاله سرنگون باید کرد!.. امشب به یاد تو باید بود...
راستش تقصیر خودت بود. تا جایی که من میدانم، تو باید بیست و پنج شش سال پیش میرفتی؛ آن روزها که از انقلاب عکس میگرفتی، یا در این گوشه و آن گوشه ایران، دوربین به دوش میگشتی... یا در غرب، آن لحظه های تکان دهنده را در عکسهایی بی نظیر ثبت میکردی، یا در آن هشت ساله جنگ و پس از آن، در کوچه ها و خیابانها، میدانها... یا بعدها، هرجا که رفتی و بودی... واقعا شانس آوردی... باید گلوله ای به تنت میخورد، یا بمبی، خمپاره ای بر سرت میریخت، یا گم میشدی و چند روز بعد جسدت را، کتک خورده و خفه شده، کنج خرابه ای پیدا میکردند، یا جایی دارت میزدند، یا جلو دیواری بدنت را سوراخ سوراخ میکردند، یا توی خیابانی خلوت میگذاشتندت زیر ماشین... خیلی شانس آوردی...
میگویند: «مرگ در میدان!» کدام میدان؟ میدان چی؟ میدان جنگ؟ میدان مین گذاری شده ارتش صدام؟ این مردک کله خر دیوانه در جنگی احمقانه با قلدرهای بی شرف دنیا؟ تو که نرفته بودی بجنگی. تو که اهل جنگ و جنگیدن نبودی... رفته بودی مثل همیشه شاهد باشی و شهادت بدهی، رفته بودی از کثافت جنگ و جنایت و فاجعه و رنج و کشتار مردمان بی پناه و معصوم عکس و فیلم بگیری تا به ما و مردم دنیا نشان بدهی و بگویی: «ببینید!»
در این همه سال که سخت کار کردی، نه اهل جنجال و هیاهو بودی، نه اهل قضاوت... بی سر و صدا کارت را میکردی. با دوربینهات که قلمت بود، فجایع و رنج و جنایت را ثبت و ضبط کردی تا به همگان نشان بدهی، تا در تاریخ بماند... کار تو، عکسها و فیلمهایت قضاوتت بود. میماند و خواند ماند.
میدانم، جنگ هم اگر نبود، تو راحت نمی نشستی! نمیتوانستی راحت بنشینی...
رفیق خوب هنرمند! امشب، یاد عزیز تو با من است. اینجا کجا و آنجا که تو رفتی کجا؟...
کاوه! پاشدی از لندن رفتی تهران چه کنی؟ میخواستی عکاسی کنی؟ خب، همانجا میماندی. هیچ کار که نمیتوانستی بکنی، عکاس مدل که میتوانستی بشوی؟ میرفتی از خوشگلها و خوشپوشها عکس میگرفتی... هم فال بود و هم تماشا... حالا برگشتی ایران، رفتی محله دروس تهران، دوست داشتی عکس بگیری؟ چه مانعی داشت؟ تو هم میرفتی سراغ بزرگان دانش و هنر و ادب و فرهنگ و فلسفه، میرفتی از مناره و گنبد عکس میگرفتی، یا از آثار باستانی پرافتخارمان، یا از ساختمانهای قدیمی و فرسوده در حال ریزش، یا از طبیعت ایران، از کوه و دشت، رودخانه و دریا، دره و صحرا، جنگل و کشتزار، کویر و نمکزار، از برگهای زرد خزان، برف سفید زمستان، از میوه های آبدار تابستان، از شکوفه های رنگارنک بهاری... از شاغلان مشاغل در حال اضمحلال، از صنایع دستی، از خورجین و قالی و گلیم و پالان و کاسه و کوزه، از قلمکار و خم رنگرزی و گلابگیری، از روستا و روستاییان، از ایل و عشیره و کوچ و قشلاق و ییلاق، یا از دراویش شیشه و آتش و سوزن خوار، از سیخ و میخ و خنجر و قمه و شمشیر تو چشم و چار و گوشت بدن، از گربه و سگ و میمون و مرغ دریایی، از زنبور و پشه و مگس و مار و عقرب و ماهی و رطیل و قناری و طوطی، از مرغ عشق و گرگ بیابان و خرس و ببر و پلنگ و اسب و خر و قاطر و شتر، یا از همه بهتر از صنایع ملی، از چیپس و پفک نمکی، از اتومبیلهای آخرین مدل مونتاژ، از مبل و یخچال و اجاق گاز و جاروی برقی و اینجور خرت و پرت های زندگی امروز شهری، از وسایل پیشرفته تکنولژی غربی، از رایانه و تلفن و دورنگار و پخش و ضبط صوت و تی وی و انواع و اقسام دوربینهای دیجیتال، از موبایل در رنگها و اندازه ها و مدلهای گوناگون... یا نه، اگر حوصله نداشتی و از هیچکدام اینها خوشت نمیآمد، از چهارشنبه سوری و نوروز و سیزده بدر و مهرگان و غیرذالک عکس میگرفتی، یا میرفتی در پارکها میگشتی، یا اصلا به کوه میزدی، از پس قلعه و درکه و گلاب دره، از دختران و پسران باطراوت و زیبا، از کاکلهای مش زده و لبهای سرخ و قهوه ای و بنفش، از روسریهای رنگ به رنگ، از مانتوهای آخرین مدل، از قهوه خانه های سنتی و چای دارجلینگ توی استکانهای کمر باریک، از قلیان کشیدن پیر و جوان، لمیده بر تختهای مفروش به قالی ایرانی... یا حتا از زنان و دختران خیابانی، از اینهمه بچه ژنده پوش و پابرهنه رها در میان ماشینها، یا از معتادهای ولو در کوچه ها و پس کوچه ها و زیر پلها... یا اصلا ول میکردی همه را و میرفتی سراغ سینما، تو که تجربه هم داشتی از سالهای پیش، میشدی عکاس فیلم، از بازیگران مشهور و هنرپیشگان تازه کار عکس میگرفتی، یا فیلمبردار میشدی، یا نه، اصلا خودت فیلم میساختی... تو این کار را هم که خوب بلد بودی...
تقصیر از خود تو بود، کاوه! جنگ هم اگر نبود، راحت نمی نشستی. این همه موضوع و زمینه کار را رها میکردی، پا میشدی میرفتی سراغ کارها و چیزهایی که خوب میدانستی نباید اسمشان را آورد... همیشه میخواستی «حقیقت» را «ثبت» کنی... و ثبت هم کردی... درباره سانسور فیلم میساختی، خودت را به دردسر مینداختی... یا میرفتی سراغ نویسنده های مغضوب، دوربینت را میکاشتی جلو روشان تا هرچه دل تنگشان میخواهد بگویند... یا نمیدانم چطور و از کجا آن بچه های عقب مانده را پیدا میکردی، تصویر معصومیت و صدای رنجشان را ثبت و ضبط میکردی... (من هیچگاه تصویر دست و پای زخمی بسته شده به تخت آن بچه های بی گناه و بی پناه را نمیتوانم از ذهنم پاک کنم).
به چیزها و کارها و جاهایی کار داشتی که نباید کار میداشتی. باید و نبایدها را البته خوب میشناختی و میدانستی، اما جلو خودت را نمیتوانستی بگیری...
حالا راحت شدی؟ خیالت آسوده شد؟
رها شدی از شر هرچه مجوز و تجویز است، کاوه؟!
مجوزدهندگان و ممیزان را هم خلاص کردی از شر خودت... حالا همه نفس راحت میکشند.
حالا دیگر لازم نیست با هیچکس و هیچ جا سر و کله بزنی و هی تیشه بدهی و اره بگیری...
امشب به یاد تو هستم...
حالا دوربینهایت کجاست؟ لنزهایت؟ دستگاه تدوینت؟ تاریکخانه ات؟ اینها بدون تو چه حالی دارند؟ آن همه عکس، آن همه فیلم و تصویر بی تو چه بر سرشان خواهد آمد؟
آخرین بار که دیدمت دو سه هفته پیش بود. بر پرده دیدمت، در فیلمی راجع به فروغ فرخزاد. توی اتاق مونتاژت نشسته بودی، رو به دوربین، انگار مرا نگاه میکردی و همان حرفهای قشنگی را که قبلا هم از تو شنیده بودم، دوباره میگفتی: از فروغ و آزادگیش و از پدر و آن روزهای رفته...
دلم هوایت را کرد. با خودم گفتم هرگاه رفتم تهران، حتما زنگ میزنم میبینمش...
یکبار هم من توی اتاق مونتاژ بودم که آمدی. نشستیم و چای نوشیدیم و تکه هایی از فیلمی را دیدیم و گپ زدیم...
آن روز خوب اوایل تابستان (چند سال پیش بود راستی؟) در خانه ات نشستیم... گمانم همان خانه فروغ بود، در دروس... شربت و چای نوشیدیم و سیگار دود کردیم و فیلم دیدیم و گفتیم و شنیدیم... چقدر حرف داشتی برای گفتن! چقدر طرح داشتی برای ساختن! چقدر عکس نشانم دادی!
در این سالها دیدارهامان زیاد نبود... حالا افسوس میخورم... من که بیشتر اینجا بودم در این ده دوازده سال، تو هم که آنقدر کار داشتی که نتوانستی سری به این طرفها بزنی...
حالا استراحت کن کاوه! خستگی آن همه سال کار سخت را از تن به در کن!
تو زندگیت کارت بود، کارت زندگیت... همیشه یا دوربین عکاسی و تصویربرداری دستت بود یا پشت دستگاه تدوین نشسته بودی یا فیلم میدیدی، یا از فیلم و سینما و عکس حرف میزدی...
کار کردنت را هم که ممنوع میکردند، باز کار میکردی... نمیتوانستی کار نکنی...
امشب تلخم، کاوه! باور نمیکنم، اما باید باور کرد... رفتم «مد و مه» پدرت را برای چندمین بار خواندم... ایکاش میتوانستم من هم برای تو چیزی بنویسم مثل این داستانی که پدر نوشت سالها پیش... افسوس...
اینطور رفتن هم که تو رفتی، سعادتی است! گفتم که تو آدم خوش شانسی بودی. در مرگ هم، مثل زندگی لااقل در این بیست و پنج شش سال گذشته، شانس داشتی. راحت شدی، راحت رفتی... من که هنوز نمیدانم چه بوده و چه شده، هرکس چیزی میگوید... میگویند ماشین را نگهداشته ای، در را باز کرده ای آمده ای بیایی پایین که حتما نگاهی به اطراف بیندازی که چه تصویرهایی بگیری... که پات را درست میگذاری روی یک مین... اما میتوانم حدس بزنم که یک آن بیشتر نبوده... شاید هنوز تصویری را که میخواستی بگیری در ذهن داشته ای که رفته ای... تمام...
اینطور بهتر است، نه؟ بهتر است از سکته و سرطان و تصادف و پیری و فرتوتی و فلج و... اتاق سی سی یو، جراحی، تعویض رگ، شیمی درمانی، اشعه و هزار زجر و شکنجه... کم کم آب شدن و هی درد کشیدن...
رفتی، کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری...
گوتنبرگ سوئد
13 فروردین 1382
(مد و مه، ابراهیم گلستان)
***
رفتی کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری از جنگ، پات رفت روی مین، پریدی هوا... رفتی؟
امشب به یاد تو تنها نشسته ام. تو رفته ای، اما یاد تو اینجاست. با یاد تو، به قول خیام، پیاله سرنگون باید کرد!.. امشب به یاد تو باید بود...
راستش تقصیر خودت بود. تا جایی که من میدانم، تو باید بیست و پنج شش سال پیش میرفتی؛ آن روزها که از انقلاب عکس میگرفتی، یا در این گوشه و آن گوشه ایران، دوربین به دوش میگشتی... یا در غرب، آن لحظه های تکان دهنده را در عکسهایی بی نظیر ثبت میکردی، یا در آن هشت ساله جنگ و پس از آن، در کوچه ها و خیابانها، میدانها... یا بعدها، هرجا که رفتی و بودی... واقعا شانس آوردی... باید گلوله ای به تنت میخورد، یا بمبی، خمپاره ای بر سرت میریخت، یا گم میشدی و چند روز بعد جسدت را، کتک خورده و خفه شده، کنج خرابه ای پیدا میکردند، یا جایی دارت میزدند، یا جلو دیواری بدنت را سوراخ سوراخ میکردند، یا توی خیابانی خلوت میگذاشتندت زیر ماشین... خیلی شانس آوردی...
میگویند: «مرگ در میدان!» کدام میدان؟ میدان چی؟ میدان جنگ؟ میدان مین گذاری شده ارتش صدام؟ این مردک کله خر دیوانه در جنگی احمقانه با قلدرهای بی شرف دنیا؟ تو که نرفته بودی بجنگی. تو که اهل جنگ و جنگیدن نبودی... رفته بودی مثل همیشه شاهد باشی و شهادت بدهی، رفته بودی از کثافت جنگ و جنایت و فاجعه و رنج و کشتار مردمان بی پناه و معصوم عکس و فیلم بگیری تا به ما و مردم دنیا نشان بدهی و بگویی: «ببینید!»
در این همه سال که سخت کار کردی، نه اهل جنجال و هیاهو بودی، نه اهل قضاوت... بی سر و صدا کارت را میکردی. با دوربینهات که قلمت بود، فجایع و رنج و جنایت را ثبت و ضبط کردی تا به همگان نشان بدهی، تا در تاریخ بماند... کار تو، عکسها و فیلمهایت قضاوتت بود. میماند و خواند ماند.
میدانم، جنگ هم اگر نبود، تو راحت نمی نشستی! نمیتوانستی راحت بنشینی...
رفیق خوب هنرمند! امشب، یاد عزیز تو با من است. اینجا کجا و آنجا که تو رفتی کجا؟...
کاوه! پاشدی از لندن رفتی تهران چه کنی؟ میخواستی عکاسی کنی؟ خب، همانجا میماندی. هیچ کار که نمیتوانستی بکنی، عکاس مدل که میتوانستی بشوی؟ میرفتی از خوشگلها و خوشپوشها عکس میگرفتی... هم فال بود و هم تماشا... حالا برگشتی ایران، رفتی محله دروس تهران، دوست داشتی عکس بگیری؟ چه مانعی داشت؟ تو هم میرفتی سراغ بزرگان دانش و هنر و ادب و فرهنگ و فلسفه، میرفتی از مناره و گنبد عکس میگرفتی، یا از آثار باستانی پرافتخارمان، یا از ساختمانهای قدیمی و فرسوده در حال ریزش، یا از طبیعت ایران، از کوه و دشت، رودخانه و دریا، دره و صحرا، جنگل و کشتزار، کویر و نمکزار، از برگهای زرد خزان، برف سفید زمستان، از میوه های آبدار تابستان، از شکوفه های رنگارنک بهاری... از شاغلان مشاغل در حال اضمحلال، از صنایع دستی، از خورجین و قالی و گلیم و پالان و کاسه و کوزه، از قلمکار و خم رنگرزی و گلابگیری، از روستا و روستاییان، از ایل و عشیره و کوچ و قشلاق و ییلاق، یا از دراویش شیشه و آتش و سوزن خوار، از سیخ و میخ و خنجر و قمه و شمشیر تو چشم و چار و گوشت بدن، از گربه و سگ و میمون و مرغ دریایی، از زنبور و پشه و مگس و مار و عقرب و ماهی و رطیل و قناری و طوطی، از مرغ عشق و گرگ بیابان و خرس و ببر و پلنگ و اسب و خر و قاطر و شتر، یا از همه بهتر از صنایع ملی، از چیپس و پفک نمکی، از اتومبیلهای آخرین مدل مونتاژ، از مبل و یخچال و اجاق گاز و جاروی برقی و اینجور خرت و پرت های زندگی امروز شهری، از وسایل پیشرفته تکنولژی غربی، از رایانه و تلفن و دورنگار و پخش و ضبط صوت و تی وی و انواع و اقسام دوربینهای دیجیتال، از موبایل در رنگها و اندازه ها و مدلهای گوناگون... یا نه، اگر حوصله نداشتی و از هیچکدام اینها خوشت نمیآمد، از چهارشنبه سوری و نوروز و سیزده بدر و مهرگان و غیرذالک عکس میگرفتی، یا میرفتی در پارکها میگشتی، یا اصلا به کوه میزدی، از پس قلعه و درکه و گلاب دره، از دختران و پسران باطراوت و زیبا، از کاکلهای مش زده و لبهای سرخ و قهوه ای و بنفش، از روسریهای رنگ به رنگ، از مانتوهای آخرین مدل، از قهوه خانه های سنتی و چای دارجلینگ توی استکانهای کمر باریک، از قلیان کشیدن پیر و جوان، لمیده بر تختهای مفروش به قالی ایرانی... یا حتا از زنان و دختران خیابانی، از اینهمه بچه ژنده پوش و پابرهنه رها در میان ماشینها، یا از معتادهای ولو در کوچه ها و پس کوچه ها و زیر پلها... یا اصلا ول میکردی همه را و میرفتی سراغ سینما، تو که تجربه هم داشتی از سالهای پیش، میشدی عکاس فیلم، از بازیگران مشهور و هنرپیشگان تازه کار عکس میگرفتی، یا فیلمبردار میشدی، یا نه، اصلا خودت فیلم میساختی... تو این کار را هم که خوب بلد بودی...
تقصیر از خود تو بود، کاوه! جنگ هم اگر نبود، راحت نمی نشستی. این همه موضوع و زمینه کار را رها میکردی، پا میشدی میرفتی سراغ کارها و چیزهایی که خوب میدانستی نباید اسمشان را آورد... همیشه میخواستی «حقیقت» را «ثبت» کنی... و ثبت هم کردی... درباره سانسور فیلم میساختی، خودت را به دردسر مینداختی... یا میرفتی سراغ نویسنده های مغضوب، دوربینت را میکاشتی جلو روشان تا هرچه دل تنگشان میخواهد بگویند... یا نمیدانم چطور و از کجا آن بچه های عقب مانده را پیدا میکردی، تصویر معصومیت و صدای رنجشان را ثبت و ضبط میکردی... (من هیچگاه تصویر دست و پای زخمی بسته شده به تخت آن بچه های بی گناه و بی پناه را نمیتوانم از ذهنم پاک کنم).
به چیزها و کارها و جاهایی کار داشتی که نباید کار میداشتی. باید و نبایدها را البته خوب میشناختی و میدانستی، اما جلو خودت را نمیتوانستی بگیری...
حالا راحت شدی؟ خیالت آسوده شد؟
رها شدی از شر هرچه مجوز و تجویز است، کاوه؟!
مجوزدهندگان و ممیزان را هم خلاص کردی از شر خودت... حالا همه نفس راحت میکشند.
حالا دیگر لازم نیست با هیچکس و هیچ جا سر و کله بزنی و هی تیشه بدهی و اره بگیری...
امشب به یاد تو هستم...
حالا دوربینهایت کجاست؟ لنزهایت؟ دستگاه تدوینت؟ تاریکخانه ات؟ اینها بدون تو چه حالی دارند؟ آن همه عکس، آن همه فیلم و تصویر بی تو چه بر سرشان خواهد آمد؟
آخرین بار که دیدمت دو سه هفته پیش بود. بر پرده دیدمت، در فیلمی راجع به فروغ فرخزاد. توی اتاق مونتاژت نشسته بودی، رو به دوربین، انگار مرا نگاه میکردی و همان حرفهای قشنگی را که قبلا هم از تو شنیده بودم، دوباره میگفتی: از فروغ و آزادگیش و از پدر و آن روزهای رفته...
دلم هوایت را کرد. با خودم گفتم هرگاه رفتم تهران، حتما زنگ میزنم میبینمش...
یکبار هم من توی اتاق مونتاژ بودم که آمدی. نشستیم و چای نوشیدیم و تکه هایی از فیلمی را دیدیم و گپ زدیم...
آن روز خوب اوایل تابستان (چند سال پیش بود راستی؟) در خانه ات نشستیم... گمانم همان خانه فروغ بود، در دروس... شربت و چای نوشیدیم و سیگار دود کردیم و فیلم دیدیم و گفتیم و شنیدیم... چقدر حرف داشتی برای گفتن! چقدر طرح داشتی برای ساختن! چقدر عکس نشانم دادی!
در این سالها دیدارهامان زیاد نبود... حالا افسوس میخورم... من که بیشتر اینجا بودم در این ده دوازده سال، تو هم که آنقدر کار داشتی که نتوانستی سری به این طرفها بزنی...
حالا استراحت کن کاوه! خستگی آن همه سال کار سخت را از تن به در کن!
تو زندگیت کارت بود، کارت زندگیت... همیشه یا دوربین عکاسی و تصویربرداری دستت بود یا پشت دستگاه تدوین نشسته بودی یا فیلم میدیدی، یا از فیلم و سینما و عکس حرف میزدی...
کار کردنت را هم که ممنوع میکردند، باز کار میکردی... نمیتوانستی کار نکنی...
امشب تلخم، کاوه! باور نمیکنم، اما باید باور کرد... رفتم «مد و مه» پدرت را برای چندمین بار خواندم... ایکاش میتوانستم من هم برای تو چیزی بنویسم مثل این داستانی که پدر نوشت سالها پیش... افسوس...
اینطور رفتن هم که تو رفتی، سعادتی است! گفتم که تو آدم خوش شانسی بودی. در مرگ هم، مثل زندگی لااقل در این بیست و پنج شش سال گذشته، شانس داشتی. راحت شدی، راحت رفتی... من که هنوز نمیدانم چه بوده و چه شده، هرکس چیزی میگوید... میگویند ماشین را نگهداشته ای، در را باز کرده ای آمده ای بیایی پایین که حتما نگاهی به اطراف بیندازی که چه تصویرهایی بگیری... که پات را درست میگذاری روی یک مین... اما میتوانم حدس بزنم که یک آن بیشتر نبوده... شاید هنوز تصویری را که میخواستی بگیری در ذهن داشته ای که رفته ای... تمام...
اینطور بهتر است، نه؟ بهتر است از سکته و سرطان و تصادف و پیری و فرتوتی و فلج و... اتاق سی سی یو، جراحی، تعویض رگ، شیمی درمانی، اشعه و هزار زجر و شکنجه... کم کم آب شدن و هی درد کشیدن...
رفتی، کاوه؟ رفتی که عکس و فیلم بگیری...
گوتنبرگ سوئد
13 فروردین 1382